عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
عارفی از ضعف به بستر فتاد
مرگ برویش در محنت گشاد
موسم آن شد که از این خاکدان
روی کند در وطن جاودان
خویش و اقارب همه غمگین او
نوحه سرا جمله ببالین او
اشگ فشان شعلهزنان همچو شمع
بر سر او گشته چو پروانه جمع
ساعتی آن غمزده مدهوش بود
غنچه لب بسته و خاموش بود
نرگس بیمار ز هم باز کرد
باز چو بلبل سخن آغاز کرد
گفت بیاران ز چه گریان شدید
بهر که در ناله و افغان شدید
گفت پدر کی گل گلزار من
عارض تو شمع شب تار من
حاصل عمری و درختامید
پای تو شد موی سیاهم سفید
مادر او گفت توئی جان من
میوهٔ دل نور دو چشمان من
چو تو روی هجر تو سوزد دلم
داغ تو بر باد دهد حاصلم
گفت برادر تو مرا یاوری
پشت و پناه من غمپروری
چون تو روی پشت مرا بشکنی
ریشهام از تیشه غم بر کنی
خواهر او گفت تو دلجوی من
از تو بود قوت زانوی من
جان برادر چو روی از جهان
بعد توام دل نشود شادمان
گفت زن او را توئی اقبال من
شخص تو نان آور اطفال من
چون توروی بخت رود از سرم
مردن تو تیره کند معجرم
آمدش اولاد بشور و نوا
کی تو به هرحال پرستار ما
بعد تو ما را ز الم دل دو نیم
مرگ تو ما را بنماید یتیم
صحبت ایشان چو سراسر شنید
عارف محزون ز دل آهی کشید
گفت که ای وای بر احوال من
نیست شما را غمی از حال من
گریه نمایید بر احوال خویش
در غم نومیدی آمال خویش
هیچ نگفتید من خون جگر
در سفر مرگ چه دارم بسر
حال که مرگم گسلد تار و پود
با ملکالموت چه خواهم نمود
یا چو شود روز قیامت پدید
بر من غمدیده چه خواهد رسید
جان برادر تو اگر عارفی
بیسخن از صحبت من واقفی
خود بنما گریه بر احوال خویش
کار پس آن به که بیفتد بپیش
تجربه کردیم در این روزگار
هرکه از این دار فنا بست بار
گر نبدش مال کسی را نداشت
هیچکسش تخم عزائی نکاشت
وانکه غنی بود هزاران هزار
گریه نمودند بر او زار زار
نیک چو دیدیم نه بر حال اوست
بلکه پی بردن اموال اوست
مرگ برویش در محنت گشاد
موسم آن شد که از این خاکدان
روی کند در وطن جاودان
خویش و اقارب همه غمگین او
نوحه سرا جمله ببالین او
اشگ فشان شعلهزنان همچو شمع
بر سر او گشته چو پروانه جمع
ساعتی آن غمزده مدهوش بود
غنچه لب بسته و خاموش بود
نرگس بیمار ز هم باز کرد
باز چو بلبل سخن آغاز کرد
گفت بیاران ز چه گریان شدید
بهر که در ناله و افغان شدید
گفت پدر کی گل گلزار من
عارض تو شمع شب تار من
حاصل عمری و درختامید
پای تو شد موی سیاهم سفید
مادر او گفت توئی جان من
میوهٔ دل نور دو چشمان من
چو تو روی هجر تو سوزد دلم
داغ تو بر باد دهد حاصلم
گفت برادر تو مرا یاوری
پشت و پناه من غمپروری
چون تو روی پشت مرا بشکنی
ریشهام از تیشه غم بر کنی
خواهر او گفت تو دلجوی من
از تو بود قوت زانوی من
جان برادر چو روی از جهان
بعد توام دل نشود شادمان
گفت زن او را توئی اقبال من
شخص تو نان آور اطفال من
چون توروی بخت رود از سرم
مردن تو تیره کند معجرم
آمدش اولاد بشور و نوا
کی تو به هرحال پرستار ما
بعد تو ما را ز الم دل دو نیم
مرگ تو ما را بنماید یتیم
صحبت ایشان چو سراسر شنید
عارف محزون ز دل آهی کشید
گفت که ای وای بر احوال من
نیست شما را غمی از حال من
گریه نمایید بر احوال خویش
در غم نومیدی آمال خویش
هیچ نگفتید من خون جگر
در سفر مرگ چه دارم بسر
حال که مرگم گسلد تار و پود
با ملکالموت چه خواهم نمود
یا چو شود روز قیامت پدید
بر من غمدیده چه خواهد رسید
جان برادر تو اگر عارفی
بیسخن از صحبت من واقفی
خود بنما گریه بر احوال خویش
کار پس آن به که بیفتد بپیش
تجربه کردیم در این روزگار
هرکه از این دار فنا بست بار
گر نبدش مال کسی را نداشت
هیچکسش تخم عزائی نکاشت
وانکه غنی بود هزاران هزار
گریه نمودند بر او زار زار
نیک چو دیدیم نه بر حال اوست
بلکه پی بردن اموال اوست
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - حکایت
شیر خدا رهبر اهل یقین
حیدر صفدر شه دنیا و دین
سوی قبورش بفتادی گذار
گفت که ای معتکفان مزار
باغ و سرا سیم و زر و خانمان
آنچه نهادید شد از دیگران
این خبر خانه و مال شما
چیست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفی گشت ندائی بلند
کانچه که خوردیم از آن خورده بیش
سود نبردیم ز اموال خویش
و انچه نهادیم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زیان
و انچه از آن روی طمع تافتیم
پیش فرستاده کنون یافتیم
حیدر صفدر شه دنیا و دین
سوی قبورش بفتادی گذار
گفت که ای معتکفان مزار
باغ و سرا سیم و زر و خانمان
آنچه نهادید شد از دیگران
این خبر خانه و مال شما
چیست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفی گشت ندائی بلند
کانچه که خوردیم از آن خورده بیش
سود نبردیم ز اموال خویش
و انچه نهادیم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زیان
و انچه از آن روی طمع تافتیم
پیش فرستاده کنون یافتیم
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - تنبیه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - نصیحت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - نصیحت
بخر پند و مکن حکمت فروشی
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - نصیحت
گرت باید به گیتی سر فرازی
بکن در خویش کسب بی نیازی
که هر قدر از کسانچیزی بخواهی
ز قدر خویشتن قدری بکاهی
علی گفت ار کرم کردیامیری
چو اکرام از کسی خواهی اسیری
امیری از اسیری به تو ای جان
بده تا میتوانی لیک مستان
پیمبر گفت گر باید جنانت
مخواه از کس بجز یزدان اعانت
بلی جنت حقیقت بینیازی است
بهشتی گشتن اصل سرفرازی است
بکن در خویش کسب بی نیازی
که هر قدر از کسانچیزی بخواهی
ز قدر خویشتن قدری بکاهی
علی گفت ار کرم کردیامیری
چو اکرام از کسی خواهی اسیری
امیری از اسیری به تو ای جان
بده تا میتوانی لیک مستان
پیمبر گفت گر باید جنانت
مخواه از کس بجز یزدان اعانت
بلی جنت حقیقت بینیازی است
بهشتی گشتن اصل سرفرازی است
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - در محبت
محبت جلوهٔ اول ز حق دان
ز بعد کنت کنزا حببت برخوان
مرادم این بود ای یار جانی
که اسرار محبت را بدانی
چو ما بین دو کس بینی محبت
تفحص میکن و دریاب علت
محبتها سه علت دارد و بس
تو پیش خویشتن میسنج از این پس
همی دان آن سه علت را محقق
یکی نفع و یکی شهوت یکی حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بیزوالست
محبت را زوال اینجا محال است
ز بعد کنت کنزا حببت برخوان
مرادم این بود ای یار جانی
که اسرار محبت را بدانی
چو ما بین دو کس بینی محبت
تفحص میکن و دریاب علت
محبتها سه علت دارد و بس
تو پیش خویشتن میسنج از این پس
همی دان آن سه علت را محقق
یکی نفع و یکی شهوت یکی حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بیزوالست
محبت را زوال اینجا محال است
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - در همین مقام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - نصیحت
چنان بایدت زیستن در جهان
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردنکش تند خو
حریف اجلشان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیدهئی
چو اینان که از چشم خود دیدهئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکریام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردنکش تند خو
حریف اجلشان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیدهئی
چو اینان که از چشم خود دیدهئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکریام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - حکایت
شنیدم که مردی سعادت نصیب
به شهری درآمد وحید و غریب
قضا باز دولت بد اندر هوا
که تا خود نمایند سلطان که را
غریبانه آن مرد در فکر بود
که ناگه بسر بازشام د فرود
نشاندند مردم به تخت زرش
نهادند تاج شهی بر سرش
از این وقعه او را تحیر فزود
ز شخصی سئوال آن حکایت نمود
بگفتا در این شهر ای شهریار
چنین است رسم و بود این قرار
که هر سال سلطان خود را ز تخت
فرود آورند ارچه هموار و سخت
به جایش نشانند شاهی دگر
بگیرند کشور پناهی دگر
تو را نیز سال دگر این چنین
به خواری دوانند از این سرزمین
چو آن شاه از این قصه آگاه شد
همانا به ملک خرد شاه شد
در آنسال فرصت غنیمت شمرد
به یک ساله کام دوصد ساله برد
ز لعل و ز یاقوت و در و گهر
ز گنج فراوان ز سیم و ز زر
فرستاد در شهر خود بیشمار
که سال دگر آید او را بکار
چو شد سال نو خود بشوق تمام
رها کرد شاهی بدون کلام
زبان خالی از شکوه دلی بیمحن
به شادی روان شد به سوی وطن
توهم ای برادر بکن فکر خویش
که اینجا نمانی ز یک عمر بیش
وطن جای دیگر بود ای عجیب
تو اینجا غریبی غریبی غریب
دو روزی که شاهی به اقلیم تن
فرست از عمل گوهری در وطن
به شهری درآمد وحید و غریب
قضا باز دولت بد اندر هوا
که تا خود نمایند سلطان که را
غریبانه آن مرد در فکر بود
که ناگه بسر بازشام د فرود
نشاندند مردم به تخت زرش
نهادند تاج شهی بر سرش
از این وقعه او را تحیر فزود
ز شخصی سئوال آن حکایت نمود
بگفتا در این شهر ای شهریار
چنین است رسم و بود این قرار
که هر سال سلطان خود را ز تخت
فرود آورند ارچه هموار و سخت
به جایش نشانند شاهی دگر
بگیرند کشور پناهی دگر
تو را نیز سال دگر این چنین
به خواری دوانند از این سرزمین
چو آن شاه از این قصه آگاه شد
همانا به ملک خرد شاه شد
در آنسال فرصت غنیمت شمرد
به یک ساله کام دوصد ساله برد
ز لعل و ز یاقوت و در و گهر
ز گنج فراوان ز سیم و ز زر
فرستاد در شهر خود بیشمار
که سال دگر آید او را بکار
چو شد سال نو خود بشوق تمام
رها کرد شاهی بدون کلام
زبان خالی از شکوه دلی بیمحن
به شادی روان شد به سوی وطن
توهم ای برادر بکن فکر خویش
که اینجا نمانی ز یک عمر بیش
وطن جای دیگر بود ای عجیب
تو اینجا غریبی غریبی غریب
دو روزی که شاهی به اقلیم تن
فرست از عمل گوهری در وطن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - نصیحت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - حکایت
گفت درویشی شبانگه با مرید
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - حکایت
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نصیحت
ای که آزردن خلقت کار است
هم مکافات تو آن آزار است
هرچه خواهی تو برای دگران
میرسد بهر تو از غیب همان
گر توانی به خلایق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان یاری کن
مهربان باش و وفاداری کن
گاه اندرز بهم ساز قرین
سخن تلخ و بیان شیرین
تلخ اگر فرع محبت باشد
سر بسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درویشی
دان که پا بست صفات خویشی
صفت نیک عزیزت سازد
خوی بد از نظرت اندازد
هم مکافات تو آن آزار است
هرچه خواهی تو برای دگران
میرسد بهر تو از غیب همان
گر توانی به خلایق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان یاری کن
مهربان باش و وفاداری کن
گاه اندرز بهم ساز قرین
سخن تلخ و بیان شیرین
تلخ اگر فرع محبت باشد
سر بسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درویشی
دان که پا بست صفات خویشی
صفت نیک عزیزت سازد
خوی بد از نظرت اندازد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۴ - قطعه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۶ - قطعه در میلاد مسعود حضرت خاتم المرسلین (ص)
یکی ز اتباع عبسی پور مریم
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۷ - وصیت حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
شیر یزدان شاه مردان با پسر
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطای دشمن خود بگذرم
وز جوانمردی به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و میجوئی قصاص
کن بیگ ضربت زغم جانش خلاص
این بود درس جوانمردی بلی
خواست آموزد به ما آنرا علی
او بود استاد جبریلامین
عالمی قربان استادی چنین
عفو و بخشش را از آن شه یادگیر
این هنر را یاد از آن استاد گیر
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قید غم آزاد باش
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطای دشمن خود بگذرم
وز جوانمردی به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و میجوئی قصاص
کن بیگ ضربت زغم جانش خلاص
این بود درس جوانمردی بلی
خواست آموزد به ما آنرا علی
او بود استاد جبریلامین
عالمی قربان استادی چنین
عفو و بخشش را از آن شه یادگیر
این هنر را یاد از آن استاد گیر
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قید غم آزاد باش
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۶۸ - تاریخ کتاب مصیبتنامهٔ شعرای انجمن دانشکدهٔ اصفهان
نازم اقدام جناب میرزا عباس خان
کانجمن شد مستدام از او به شهر اصفهان
همت والای او بنگر که در عهدی چنین
کز کمال و فضل بیزارند ابنای زمان
شعر را خوانند مهمل طعنه بر شاعر زنند
گرچه نگشایند خود الا که بر مهمل دهان
چون نمی فهمند معنی منکر صورت شوند
غافلند از اینکه در این جسم پنهانست جان
گاه میگویند این بیذوق مردم تا به کی
از گل رخسار می گوئید و از موی میان
گاه می گویند آخر کیست یار و چیست عشق
تا به کی زینسان تکلم تا به کی زینسان بیان
هفتصد سال است سعدی شاه اقلیم سخن
ملک عالم را مسخر دارد از تیغ زبان
همچنین حافظ که اندر شاعری پیغمبر است
شعر فهمان را به حق می خواند آن قدسی لسان
باز فردوسی نظامی هم سنائی مولوی
شیخ عطار آنکه دارد داروی جان در دکان
ناصر خسرو کمال اصفهانی اوحدی
شاعران نکتهسنج و عارفان نکتهدان
بردهاند از شعر گوی نام نیک از هرکسی
دادهاند از نظم داد معرفت اندر جهان
محتشم عمان وصال اینان که تا محشر کنند
در مراثی خون دل از دیدهٔ مردم روان
بهر هر دولت زوالی هست در عالم یقین
دولت شعر است کان تا حشر ماند جاودان
باری این رونق ده عرفان مدیر انجمن
کز جناب حق مؤید باد در کون و مکان
قرب ده سال کز خود می نماید صرف مال
و استعانت نیستش جز از خدای مستعان
زین صفت میکن صفات دیگرش را هم قیاس
زانکه باشد گل ز باغ و دانه از خرمن نشان
در نظم شاعران را گشته از جان مشتری
با وجود اینکه خود لعل معانی راست کان
گر خبر جوئی ز سبک شاعران انجمن
در ادب گویند و در وصف رسول و خاندان
باد ارزانی بدیشان داده ایزد جمله را
فکر بکر و لفظ خوش طبع کهن بخت جوان
این مصیبتنامه را امسال گفتند و مدیر
بهر ضبطش کرد اقدام و پی تاریخ آن
خاک اقدام سخنسنجان صغیر از شوق گفت
نازم اقدام جناب میرزا عباسخان
۱۳۴۲ هجریقمری
کانجمن شد مستدام از او به شهر اصفهان
همت والای او بنگر که در عهدی چنین
کز کمال و فضل بیزارند ابنای زمان
شعر را خوانند مهمل طعنه بر شاعر زنند
گرچه نگشایند خود الا که بر مهمل دهان
چون نمی فهمند معنی منکر صورت شوند
غافلند از اینکه در این جسم پنهانست جان
گاه میگویند این بیذوق مردم تا به کی
از گل رخسار می گوئید و از موی میان
گاه می گویند آخر کیست یار و چیست عشق
تا به کی زینسان تکلم تا به کی زینسان بیان
هفتصد سال است سعدی شاه اقلیم سخن
ملک عالم را مسخر دارد از تیغ زبان
همچنین حافظ که اندر شاعری پیغمبر است
شعر فهمان را به حق می خواند آن قدسی لسان
باز فردوسی نظامی هم سنائی مولوی
شیخ عطار آنکه دارد داروی جان در دکان
ناصر خسرو کمال اصفهانی اوحدی
شاعران نکتهسنج و عارفان نکتهدان
بردهاند از شعر گوی نام نیک از هرکسی
دادهاند از نظم داد معرفت اندر جهان
محتشم عمان وصال اینان که تا محشر کنند
در مراثی خون دل از دیدهٔ مردم روان
بهر هر دولت زوالی هست در عالم یقین
دولت شعر است کان تا حشر ماند جاودان
باری این رونق ده عرفان مدیر انجمن
کز جناب حق مؤید باد در کون و مکان
قرب ده سال کز خود می نماید صرف مال
و استعانت نیستش جز از خدای مستعان
زین صفت میکن صفات دیگرش را هم قیاس
زانکه باشد گل ز باغ و دانه از خرمن نشان
در نظم شاعران را گشته از جان مشتری
با وجود اینکه خود لعل معانی راست کان
گر خبر جوئی ز سبک شاعران انجمن
در ادب گویند و در وصف رسول و خاندان
باد ارزانی بدیشان داده ایزد جمله را
فکر بکر و لفظ خوش طبع کهن بخت جوان
این مصیبتنامه را امسال گفتند و مدیر
بهر ضبطش کرد اقدام و پی تاریخ آن
خاک اقدام سخنسنجان صغیر از شوق گفت
نازم اقدام جناب میرزا عباسخان
۱۳۴۲ هجریقمری
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۱ - تاریخ
که اندر جهان مرگ مغلوب وی شد
چه کس بود آنکس کجا بود و کی شد
کی از مرگ ایمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشید و نه بهر کی شد
کدامین نهال اندر این باغ سرزد
که آخر نه از تیشهاش ریشه ای شد
کدامین گلستان ز باد بهاری
شکفت و نه پژمرده ز آسیب دی شد
مکن اعتمادی به گردون که باید
فراری از این گنبد سست پی شد
سعید آنکسی کز دم نیک مردان
پر از دوست و ز خود تهی همچو نی شد
چو فخر زنان مام صابر علی شه
که او را به عشق علی عمر طی شد
نه چون دیگران جوانمش مرده آری
هر آنکس که پیش از اجل مرد حی شد
چه آن نفس مرضیه ی مطمئنه
ز پیمانهٔ ارجعی مست میشد
صغیرش به تاریخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرین روح وی شد
۱۳۴۹
چه کس بود آنکس کجا بود و کی شد
کی از مرگ ایمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشید و نه بهر کی شد
کدامین نهال اندر این باغ سرزد
که آخر نه از تیشهاش ریشه ای شد
کدامین گلستان ز باد بهاری
شکفت و نه پژمرده ز آسیب دی شد
مکن اعتمادی به گردون که باید
فراری از این گنبد سست پی شد
سعید آنکسی کز دم نیک مردان
پر از دوست و ز خود تهی همچو نی شد
چو فخر زنان مام صابر علی شه
که او را به عشق علی عمر طی شد
نه چون دیگران جوانمش مرده آری
هر آنکس که پیش از اجل مرد حی شد
چه آن نفس مرضیه ی مطمئنه
ز پیمانهٔ ارجعی مست میشد
صغیرش به تاریخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرین روح وی شد
۱۳۴۹
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۲ - تاریخ فاجعه عظیمه رحلت قطب الفلک الحقیقه
دریغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار میزیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار میزیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰