عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟
در درون پردهای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول میداری به دربانی مرا
گفتهای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که میدانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟
در درون پردهای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول میداری به دربانی مرا
گفتهای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که میدانی مرا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بندهٔ تست، نام که خوانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بندهٔ تست، نام که خوانند او را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
نه هفتهایست، نه ماهی، که رفتهای زبر ما
نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما
زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا
هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند
محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن
که راحت همه گشت و جراحت جگر ما
ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی
کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟
ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان
تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما
نمودهای که: چو غایب شوند مهر نماند
بیا، که مهر تو غایب نمیشود زبر ما
ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان
بر آستان تو ممکن نمیشود گذر ما
عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی
که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟
نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما
زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا
هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند
محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن
که راحت همه گشت و جراحت جگر ما
ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی
کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟
ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان
تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما
نمودهای که: چو غایب شوند مهر نماند
بیا، که مهر تو غایب نمیشود زبر ما
ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان
بر آستان تو ممکن نمیشود گذر ما
عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی
که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
ای چراغ چشم توفان بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در به روی ما مبند
گر چه کوته دیدهای دیوار ما
شکر آن که خواب میگیرد به شب
رحمتی بر دیدهٔ بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفتهای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجهٔ عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، میبوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در به روی ما مبند
گر چه کوته دیدهای دیوار ما
شکر آن که خواب میگیرد به شب
رحمتی بر دیدهٔ بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفتهای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجهٔ عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، میبوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کردهای
نی، به اینها برنیاید کارما
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول میکنیم
گر دو گیتی میکنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بیکارست و استغفار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کردهای
نی، به اینها برنیاید کارما
در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول میکنیم
گر دو گیتی میکنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بیکارست و استغفار ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر میکن به کار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر میکن به کار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما
که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما
ما قصهای که بود نمودیم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما
نینی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشیر ما
ای باد صبحدم خبر ما بپرس نیک
کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما
ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما
بس قرنها سپهر بگردد بدین روش
تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما
پستان خود به مهر بیالود و دوستی
روز نخست دایه که میداد شیر ما
در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود
کغشته شد به آب محبت خمیر ما
دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت
دانست کان شکار نیفتد به تیر ما
زان دل شکستهایم که بر دوست بستهایم
کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما
سهلست دستگیری افتاد گان ولی
وقتی بود که دوست شود دستگیر ما
با خار ساختیم، که گل دیر بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصیر ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشیند این سخن دلپذیر ما
ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری
مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما
ما قصهای که بود نمودیم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما
نینی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشیر ما
ای باد صبحدم خبر ما بپرس نیک
کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما
ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما
بس قرنها سپهر بگردد بدین روش
تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما
پستان خود به مهر بیالود و دوستی
روز نخست دایه که میداد شیر ما
در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود
کغشته شد به آب محبت خمیر ما
دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت
دانست کان شکار نیفتد به تیر ما
زان دل شکستهایم که بر دوست بستهایم
کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما
سهلست دستگیری افتاد گان ولی
وقتی بود که دوست شود دستگیر ما
با خار ساختیم، که گل دیر بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصیر ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشیند این سخن دلپذیر ما
ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری
مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای پرتو روحالقدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بیوفا شدن ز شما
ازین صفت که بییگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن میکنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بیوفا شدن ز شما
ازین صفت که بییگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن میکنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما
نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما
دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما
ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما
دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما
ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
باد سهند بین که : برین مرغزارها
چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ای سفر کرده، دلم بیتو بفرسود،بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا
ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش
وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا
ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا
گر ز بهر دل دشمن نکنی چارهٔ من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا
زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا
کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا
گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا
ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش
وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا
ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا
گر ز بهر دل دشمن نکنی چارهٔ من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا
زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا
کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا
گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا
فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در میخانه شدم، خیز و به دنبال بیا
دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
میروم از دست دگر، واقعهای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غرهٔ سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در میخانه شدم، خیز و به دنبال بیا
دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
میروم از دست دگر، واقعهای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غرهٔ سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟