عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
بخون خویش نویسم بروی لوح مزارم
که من بجرم محبت قتیل خنجر یارم
ز بیقراری من خلق در شگفت و ندانند
که بیقراری زلف تو برده است قرارم
بپای گل چو بود خار قدر گل بفزاید
مرا مران ز خود ایگل که من بپای تو خارم
اگر اسیر و غریبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسیر کمندم تو را غریب دیارم
کنار من شده دریا ز اشگ دیده که شاید
شود مقام تو ای سرو باغ جان بکنارم
دمی که خاک شوم در سرم هوای تو باشد
که در هوای تو پیچد بپای باد غبارم
ندارمت دمی ای شاه عشق دست زدامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغیر اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آنکه چه آید به پیش آخر کارم
که من بجرم محبت قتیل خنجر یارم
ز بیقراری من خلق در شگفت و ندانند
که بیقراری زلف تو برده است قرارم
بپای گل چو بود خار قدر گل بفزاید
مرا مران ز خود ایگل که من بپای تو خارم
اگر اسیر و غریبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسیر کمندم تو را غریب دیارم
کنار من شده دریا ز اشگ دیده که شاید
شود مقام تو ای سرو باغ جان بکنارم
دمی که خاک شوم در سرم هوای تو باشد
که در هوای تو پیچد بپای باد غبارم
ندارمت دمی ای شاه عشق دست زدامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغیر اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آنکه چه آید به پیش آخر کارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کی زبام تو من سوخته جان بر خیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سخن از زلف نو گویند دل و شانه بهم
می نمایند دو گم گشته ره خانه بهم
سوختم ز آتش عشق تو ولی خرسندم
که رسیدیم در این ره من و پروانه بهم
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد
که نسازند بیک خانه دو بیگانه بهم
حرمت کوی تو گر شیخ و برهمن یابند
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم
شیخ را پای پیمان زدهام ساقی کو
تا رساند لب من با لب پیمانه بهم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوئید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم
در قیامت برهش باز فرو ریزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه بهم
کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغیر
که نسازند در این منزل ویرانه بهم
می نمایند دو گم گشته ره خانه بهم
سوختم ز آتش عشق تو ولی خرسندم
که رسیدیم در این ره من و پروانه بهم
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد
که نسازند بیک خانه دو بیگانه بهم
حرمت کوی تو گر شیخ و برهمن یابند
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم
شیخ را پای پیمان زدهام ساقی کو
تا رساند لب من با لب پیمانه بهم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوئید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم
در قیامت برهش باز فرو ریزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه بهم
کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغیر
که نسازند در این منزل ویرانه بهم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
اگر جدا کنی از تیغ بند از بندم
به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولی بجان تو من با غم تو خرسندم
سزد فزون شود از غیر من بمن جورت
سزای اینکه ز غیر تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ نی شکر روید
اگر تو کام دهی زان لب شکر خندم
سمند خویش پی صید من چه میتازی
که من بدام تو خود صید بسته دربندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که دیوانه میدهد پندم
صغیر بندهٔ عشقم بسخت پیوندی
که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم
به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولی بجان تو من با غم تو خرسندم
سزد فزون شود از غیر من بمن جورت
سزای اینکه ز غیر تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ نی شکر روید
اگر تو کام دهی زان لب شکر خندم
سمند خویش پی صید من چه میتازی
که من بدام تو خود صید بسته دربندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که دیوانه میدهد پندم
صغیر بندهٔ عشقم بسخت پیوندی
که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
نه نظر بقد سرو و نه بروی ماه دارم
که بیاد قد و روی تو ادب نگاه دارم
بودم امید کز مهر تو در کنارم آیی
که بخواب دوش دیدم بکنار ماه دارم
برهت شها نشینم مگر از کرم بگویی
که گدای بینوایی بکنار راه دارم
تو باشگ و آه رام وز فسرده خاطری من
نه دگر بدیده اشگ و نه بسینه آه دارم
کله کی و سریر جم اگر وفا ندارد
چه غم ار ز پوست تخت وز نمد کلاه دارم
نه شهم ولی چو شاهان بمصاف کینه خواهان
ز دعای صبحگاهان حشم و سپاه دارم
ز خرابی میار خوار بچشم زاهدانم
بنگر که در خرابات چه عز و جاه دارم
فلکا مرا ز بیداد تو هیچ غم نباشد
که چو پیر میفروشان ز تو دادخواه دارم
گنهم گران تر از کوه بود صغیرام ا
چو علی بود شفیعم چه غم از گناه دارم
که بیاد قد و روی تو ادب نگاه دارم
بودم امید کز مهر تو در کنارم آیی
که بخواب دوش دیدم بکنار ماه دارم
برهت شها نشینم مگر از کرم بگویی
که گدای بینوایی بکنار راه دارم
تو باشگ و آه رام وز فسرده خاطری من
نه دگر بدیده اشگ و نه بسینه آه دارم
کله کی و سریر جم اگر وفا ندارد
چه غم ار ز پوست تخت وز نمد کلاه دارم
نه شهم ولی چو شاهان بمصاف کینه خواهان
ز دعای صبحگاهان حشم و سپاه دارم
ز خرابی میار خوار بچشم زاهدانم
بنگر که در خرابات چه عز و جاه دارم
فلکا مرا ز بیداد تو هیچ غم نباشد
که چو پیر میفروشان ز تو دادخواه دارم
گنهم گران تر از کوه بود صغیرام ا
چو علی بود شفیعم چه غم از گناه دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
گر من از هر دو جهان دست بیکبار کشم
کافرم پای اگر از طلب یار کشم
بیکی غمزه تلافی شود از جانب یار
گر هزاران ستم از جانب اغیار کشم
من از آندم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زدهام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زیبایی
که نه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نیست حجاب نظر من هر گاه
سرمه بر دیده ز خاک در خمار کشم
ساقیا مستم از آن بادهٔ منصوری کن
تا که فریاد اناالحق بسر دار کشم
تا بکی مستی و مستوری از این پس خواهم
رخت رسوائی خود بر سر بازار کشم
بیکی شعله یقین خرمن گردون سوزد
گر من از سینه خود آه شرر بار کشم
بندهٔ عشقم و فارغ چو صغیر از غم دین
نه دگر منت تسبیح و نه زنار کشم
کافرم پای اگر از طلب یار کشم
بیکی غمزه تلافی شود از جانب یار
گر هزاران ستم از جانب اغیار کشم
من از آندم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زدهام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زیبایی
که نه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نیست حجاب نظر من هر گاه
سرمه بر دیده ز خاک در خمار کشم
ساقیا مستم از آن بادهٔ منصوری کن
تا که فریاد اناالحق بسر دار کشم
تا بکی مستی و مستوری از این پس خواهم
رخت رسوائی خود بر سر بازار کشم
بیکی شعله یقین خرمن گردون سوزد
گر من از سینه خود آه شرر بار کشم
بندهٔ عشقم و فارغ چو صغیر از غم دین
نه دگر منت تسبیح و نه زنار کشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
خالت همه دم دانه و زلفت همه دم دام
بر دانه و دامت من و مرغان حرم رام
میم دهن و جیم خم زلف سیاهت
کرده الف قامتم از بار الم لام
ابروی تو و موی توام قبله و زناز
ای آنکه ترا هست صمد روی و صنم نام
ناکام دل من که دمی کام ندادش
لعل تو که دشنام فزون دارد و کم کام
خواهی که چو مرآت سکندر شودت دل
باید که بدست آوری البته چو جم جام
محروم مباش از در میخانه صغیرا
زیرا که در این درگه خاص است نعم عام
بر دانه و دامت من و مرغان حرم رام
میم دهن و جیم خم زلف سیاهت
کرده الف قامتم از بار الم لام
ابروی تو و موی توام قبله و زناز
ای آنکه ترا هست صمد روی و صنم نام
ناکام دل من که دمی کام ندادش
لعل تو که دشنام فزون دارد و کم کام
خواهی که چو مرآت سکندر شودت دل
باید که بدست آوری البته چو جم جام
محروم مباش از در میخانه صغیرا
زیرا که در این درگه خاص است نعم عام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ببوسهٔ لب ساقی بس آرزو دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
عشق یارب چه قماریست که نشناختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت
دست ببریده و بر خویش نپرداختهایم
گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف
پیش آهوی دو چشمت سپر انداختهایم
بر تن ما نکند آتش دوزخ اثری
که بآتشکدهٔ عشق تو بگداختهایم
ای صبا چند پریشان کنی آن گیسو را
ما برای دل خود خانه در آن ساختهایم
دست صاحب علمی کرده علم قامت ما
ورنه ما رایت هستی نه خود افراختهایم
عمر معدوم شد و هیچ نگفتیم صغیر
که بمیدان وجود از چه سبب تاختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت
دست ببریده و بر خویش نپرداختهایم
گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف
پیش آهوی دو چشمت سپر انداختهایم
بر تن ما نکند آتش دوزخ اثری
که بآتشکدهٔ عشق تو بگداختهایم
ای صبا چند پریشان کنی آن گیسو را
ما برای دل خود خانه در آن ساختهایم
دست صاحب علمی کرده علم قامت ما
ورنه ما رایت هستی نه خود افراختهایم
عمر معدوم شد و هیچ نگفتیم صغیر
که بمیدان وجود از چه سبب تاختهایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چنان به عشق تو وارستهام ز ننگ و ز نام
که ننگ مینشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن میناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بیمهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
که ننگ مینشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
گر آتشی نبود از چه پخته گردد خام
بنام یار مکن اکتفا و راه طلب
به پیش گیر کز این ره رسی بصاحب نام
چگونه شکر دل خویشتن گذارم من
که تا ندید دلارام را نگشت آرام
شنیدهٔی که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر ایاز به تخت شهی نشست از شاه
قبول امر نمود و به بندگی اقدام
من از کشیدن میناگزیرم ای ناصح
که سیل غم بردم گر ز کف گذارم جام
صغیر از غم بیمهری مهی نالد
وگرنه هیچ ندارد بدل غم ایام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
من نخواهم بکسی زهد و ریا بفروشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
از غم خال لب تو گوشه نشینم
فارغ از ابنای ملک روی زمینم
تا تو گذر میکنی بگوشهنشینان
فخر همین بس مرا که گوشهنشینم
کوی توام به بود ز جنت فردا
زانکه من امروز در بهشت برینم
تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی
بیخبر از شرح کفر و غصهٔ دینم
شکری افشان که در وجود دهانت
من متحیر میان شک و یقینم
دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم
شادیم این بس که با غم تو قرینم
ملک سلیمان نخواهم و حشم او
تا نکند اهرمن طمع به نگینم
همچو صغیرم غلام شاه ولایت
داغ غلامی اوست نقش جبینم
فارغ از ابنای ملک روی زمینم
تا تو گذر میکنی بگوشهنشینان
فخر همین بس مرا که گوشهنشینم
کوی توام به بود ز جنت فردا
زانکه من امروز در بهشت برینم
تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی
بیخبر از شرح کفر و غصهٔ دینم
شکری افشان که در وجود دهانت
من متحیر میان شک و یقینم
دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم
شادیم این بس که با غم تو قرینم
ملک سلیمان نخواهم و حشم او
تا نکند اهرمن طمع به نگینم
همچو صغیرم غلام شاه ولایت
داغ غلامی اوست نقش جبینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
شبی که زلف تو ای نازنین فتاد بدستم
ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم
بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم
که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد
چراغ شام ابد آفتاب صبح الستم
تو را ستایم و بس هر که را که من بستایم
تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم
دهانت از عدم و از وجود برده برونم
نه آگهی دگر از نیست باشد و نه ز هستم
چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان
کشند دوش بدوش و برند دست بدستم
مرا ز عشق تو ای مایهٔ امید همین بس
که در کمند تو از قید هر دو کون برستم
بصد طلسم فتادم براه عشق و لیکن
بیمن نام علی آن طلسمها بشکستم
بغیر باده گساران بزم ساقی کوثر
کسی صغیر نداند که من ز جام که مستم
ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم
بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم
که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد
چراغ شام ابد آفتاب صبح الستم
تو را ستایم و بس هر که را که من بستایم
تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم
دهانت از عدم و از وجود برده برونم
نه آگهی دگر از نیست باشد و نه ز هستم
چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان
کشند دوش بدوش و برند دست بدستم
مرا ز عشق تو ای مایهٔ امید همین بس
که در کمند تو از قید هر دو کون برستم
بصد طلسم فتادم براه عشق و لیکن
بیمن نام علی آن طلسمها بشکستم
بغیر باده گساران بزم ساقی کوثر
کسی صغیر نداند که من ز جام که مستم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ما کار به تسبیح و به زنار نداریم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداریم
از دیر و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله بجز ابروی دلدار نداریم
آن آدم بیعشق بود صورت دیوار
ما کار بهر صورت دیوار نداریم
با یار بخلوتگه دل چونکه نشستیم
با کی دگر از طعنهٔ اغیار نداریم
چون خرقه و دستار بود مایهٔ سالوس
صد شکر که ما خرقه و دستار نداریم
از ضعف خود آزردن موری نتوانیم
صد شکر که ما قوهٔ آزار نداریم
بازار مکافات بود گرم و لیکن
ما بینش آن گرمی بازار نداریم
خاموش صغیر اینهمه اسرار الهی است
ما آگهی از پردهٔ اسرار نداریم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداریم
از دیر و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله بجز ابروی دلدار نداریم
آن آدم بیعشق بود صورت دیوار
ما کار بهر صورت دیوار نداریم
با یار بخلوتگه دل چونکه نشستیم
با کی دگر از طعنهٔ اغیار نداریم
چون خرقه و دستار بود مایهٔ سالوس
صد شکر که ما خرقه و دستار نداریم
از ضعف خود آزردن موری نتوانیم
صد شکر که ما قوهٔ آزار نداریم
بازار مکافات بود گرم و لیکن
ما بینش آن گرمی بازار نداریم
خاموش صغیر اینهمه اسرار الهی است
ما آگهی از پردهٔ اسرار نداریم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
ای عجب ما خسته جان از فرقت جانانهایم
با وجود اینکه با جانانه در یک خانهایم
خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم
عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانهایم
هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد
ما گدایان در خور این خلعت شاهانهایم
زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزانی که ما
روز و شب مست و خراب افتاده در میخانهایم
در ازل خوردیم یک پیمانه از مینای عشق
تا ابد در وجد و حالت از همان پیمانهایم
پیش شمع روی جانان جان نبازیم از چه رو
ما مگر در عشقبازی کمتر از پروانهایم
هر چه میخواهی بکن ای آشنا با ما که ما
تا گرفتار توایم از خویشتن بیگانهایم
گنج در ویرانهٔ دل جستهایم وزین سبب
روز وشب در کنجکاوی اندر این ویرانهایم
تا بچنگ آریم آنزلف پریشان چون صغیر
با صبا در کشمکش گاه و گهی با شانهایم
با وجود اینکه با جانانه در یک خانهایم
خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم
عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانهایم
هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد
ما گدایان در خور این خلعت شاهانهایم
زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزانی که ما
روز و شب مست و خراب افتاده در میخانهایم
در ازل خوردیم یک پیمانه از مینای عشق
تا ابد در وجد و حالت از همان پیمانهایم
پیش شمع روی جانان جان نبازیم از چه رو
ما مگر در عشقبازی کمتر از پروانهایم
هر چه میخواهی بکن ای آشنا با ما که ما
تا گرفتار توایم از خویشتن بیگانهایم
گنج در ویرانهٔ دل جستهایم وزین سبب
روز وشب در کنجکاوی اندر این ویرانهایم
تا بچنگ آریم آنزلف پریشان چون صغیر
با صبا در کشمکش گاه و گهی با شانهایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دل کشد گه بحرم گاه سوی دیر مغانم
چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم
چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم
چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم
همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم
که بدیوانگی عشق تو مشهور جهانم
نه عجب باشد اگر بی تو من ایجان نه صبورم
که توئی قوه دل نور بصر راحت جانم
بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم
الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم
از جفای تو شکایت نکنم با من بی دل
هر چه خواهی بکن اما ز در خویش نرانم
گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل
بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم
با ختم هستی خود بر سر سودای محبت
نه دگر در طلب سود و نه در فکر زیانم
هر کسی یافته راهی و در آنره شده پویان
من رهی غیر ره خانهٔ خمار ندانم
گر تو در مجلس شیخان ریا صدرنشینی
من یک از خاکنشینان در پیر مغانم
بخدا از در میخانه صغیرا نکشم پای
تا بخاک قدم پیر مغان جان بفشانم
چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم
چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم
چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم
همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم
که بدیوانگی عشق تو مشهور جهانم
نه عجب باشد اگر بی تو من ایجان نه صبورم
که توئی قوه دل نور بصر راحت جانم
بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم
الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم
از جفای تو شکایت نکنم با من بی دل
هر چه خواهی بکن اما ز در خویش نرانم
گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل
بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم
با ختم هستی خود بر سر سودای محبت
نه دگر در طلب سود و نه در فکر زیانم
هر کسی یافته راهی و در آنره شده پویان
من رهی غیر ره خانهٔ خمار ندانم
گر تو در مجلس شیخان ریا صدرنشینی
من یک از خاکنشینان در پیر مغانم
بخدا از در میخانه صغیرا نکشم پای
تا بخاک قدم پیر مغان جان بفشانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم
نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم
گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
گهی چون ابر گریان و گهی چون غنچه خندانم
فتادم تا بدام زلفش از خود نیستم آگه
ولی اینقدر میدانم سیه روز و پریشانم
بامیدی که تا بوسم مگر سم سمندش را
بمیدان محبت هر طرف چون گوی غلطانم
شدم خاک ره خلق جهانی بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آنسرو خرامانم
عجب راهیست راه عشق کاندر طی آن دایم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم
من از خود کی توانم کرد اینره طی مگر یاور
شود لطف خدیوانس و جان شاه خراسانم
توانائی که گر خواهد کند از گوشهٔ چشمی
بدین کمتر ز موری آمر ملک سلیمانم
خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری
تو و آباءو ابناء ترا از جان ثنا خوانم
نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت
هم از لطف تو دارم وین سخن را نیک میدانم
ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی
همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم
نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم
گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
گهی چون ابر گریان و گهی چون غنچه خندانم
فتادم تا بدام زلفش از خود نیستم آگه
ولی اینقدر میدانم سیه روز و پریشانم
بامیدی که تا بوسم مگر سم سمندش را
بمیدان محبت هر طرف چون گوی غلطانم
شدم خاک ره خلق جهانی بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آنسرو خرامانم
عجب راهیست راه عشق کاندر طی آن دایم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم
من از خود کی توانم کرد اینره طی مگر یاور
شود لطف خدیوانس و جان شاه خراسانم
توانائی که گر خواهد کند از گوشهٔ چشمی
بدین کمتر ز موری آمر ملک سلیمانم
خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری
تو و آباءو ابناء ترا از جان ثنا خوانم
نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت
هم از لطف تو دارم وین سخن را نیک میدانم
ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی
همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
چون گل روی ترا در خور دیدار شدیم
نیست باک ار ببر خلق جهان خوار شدیم
تا سر زلف گره گیر تو افتاد بدست
فارغ از کشمکش سبحه و زنار شدیم
بدو صد دام فتادیم و پریدیم ولی
آخرالامر بدام تو گرفتار شدیم
در ره عشق تو جز خویش ندیدیم حجاب
چون گذشتیم ز خود از تو خبردار شدیم
ما تو بودیم و تو ما ما و تو پنداری بود
شکرلله بدر از پرده پندار شدیم
شد کهن قصهٔ منصور بگو مفتی را
قصد ما کن که مهیای سر دار شدیم
غیرت عشق چنان غیر برانداخت که ما
همه جا محو تماشای رخ یار شدیم
ندهی تا به بها سر ندهندت سری
ما بدادیم سر و محرم اسرار شدیم
فخر داریم بشاهان جهان تا چو صغر
بندهٔ شاه نجف حیدر کرار شدیم
نیست باک ار ببر خلق جهان خوار شدیم
تا سر زلف گره گیر تو افتاد بدست
فارغ از کشمکش سبحه و زنار شدیم
بدو صد دام فتادیم و پریدیم ولی
آخرالامر بدام تو گرفتار شدیم
در ره عشق تو جز خویش ندیدیم حجاب
چون گذشتیم ز خود از تو خبردار شدیم
ما تو بودیم و تو ما ما و تو پنداری بود
شکرلله بدر از پرده پندار شدیم
شد کهن قصهٔ منصور بگو مفتی را
قصد ما کن که مهیای سر دار شدیم
غیرت عشق چنان غیر برانداخت که ما
همه جا محو تماشای رخ یار شدیم
ندهی تا به بها سر ندهندت سری
ما بدادیم سر و محرم اسرار شدیم
فخر داریم بشاهان جهان تا چو صغر
بندهٔ شاه نجف حیدر کرار شدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دادهام جان رو نما تا روی جانان دیدهام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیدهام
خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیدهام
کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
بازگویم آنچه درایام هجران دیدهام
دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو
گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیدهام
هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن
من صلاح خویش را در عشق جانان دیدهام
سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر
منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیدهام
ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود
هر گشایش دیدهام از آه و افغان دیدهام
خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را
من ز خاک درگه شاه خراسان دیدهام
چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت
زانکه این درگاه را من قبله جان دیدهام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیدهام
خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیدهام
کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
بازگویم آنچه درایام هجران دیدهام
دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو
گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیدهام
هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن
من صلاح خویش را در عشق جانان دیدهام
سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر
منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیدهام
ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود
هر گشایش دیدهام از آه و افغان دیدهام
خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را
من ز خاک درگه شاه خراسان دیدهام
چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت
زانکه این درگاه را من قبله جان دیدهام