عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
ز سنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
در صحبت کس جام فراغی نکشیدیم
چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت ز گل لاله نبردیم
هرگز ز خسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز ز هوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت ز گل لاله نبردیم
هرگز ز خسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز ز هوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
نوروزی ازین ما بفراغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
با لاله رخی گوشه باغی ننشستیم
مردیم بتاریکی و تنهایی هجران
یکشب به مهی پیش چراغی ننشستیم
ما سوختگان را چه فتادست که هرگز
بی دود دل و آتش داغی ننشستیم
ماییم درین صیدگه از غایت دوری
آن کشته که در وصله زاغی ننشستیم
اهلی بشکن لاله صفت ساغر و برخیز
خوش کاین همه در بند ایاغی ننشستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
چه شود گرت زمانی من دلفکار بینم
دل بیقرار یکدم زتو برقرار بینم
نه مروت است و غیرت که تو سر و ناز پرور
بکنار غیر باشی منت از کنار بینم
هوسی جز این ندارم که بچشم زنده بر سر
سرخویش خاکپایت من خاکسار بینم
من زار چون ننالم که درین چمن چو بلبل
ز گلی که نیست خارش همه زخم خار بینم
تو غزال مشکبویی من خسته دل ببویت
سگ آن خجسته بختم که ترا شکار بینم
من پیر شرم بادم ز سفید مویی خود
که جدا ز نوجوانان چمن و بهار بینم
نه تویی ز عشق اهلی بفغان چو بلبل و بس
که خراب حسن او گل چو تو صد هزار بینم
دل بیقرار یکدم زتو برقرار بینم
نه مروت است و غیرت که تو سر و ناز پرور
بکنار غیر باشی منت از کنار بینم
هوسی جز این ندارم که بچشم زنده بر سر
سرخویش خاکپایت من خاکسار بینم
من زار چون ننالم که درین چمن چو بلبل
ز گلی که نیست خارش همه زخم خار بینم
تو غزال مشکبویی من خسته دل ببویت
سگ آن خجسته بختم که ترا شکار بینم
من پیر شرم بادم ز سفید مویی خود
که جدا ز نوجوانان چمن و بهار بینم
نه تویی ز عشق اهلی بفغان چو بلبل و بس
که خراب حسن او گل چو تو صد هزار بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
می ده که بی غبار غمی از جهان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل ز من ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
خلق جهان بگریه من خنده گر زنند
طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم
تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من
قدر من آنگه است که من از میان روم
تا دل ز من ربود سگ آستان او
هرگز دلم نداد کز آن آستان روم
آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن
گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم
گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا
شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم
اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست
دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
تا کی از گریه گره بر لب فریاد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
خوش آنکه پیش تو دور از دیار خود گریم
بهانه غربت و بر حال زار خود گریم
گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد
بچشم خلق روم بر مزار خود گریم
چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت
که گر توان بغم روزگار خود گریم
ز آب دیده خورد کشته امیدم آب
کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم
بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی
دمی که بر دل و جان فکار خود گریم
بهانه غربت و بر حال زار خود گریم
گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد
بچشم خلق روم بر مزار خود گریم
چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت
که گر توان بغم روزگار خود گریم
ز آب دیده خورد کشته امیدم آب
کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم
بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی
دمی که بر دل و جان فکار خود گریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
نه تاب وصل و نه صبرم کز و کناره کنم
دلم دست بخواهد شدن چه چاره کنم
ز دل بتنگ چنانم که خواهمش آرم
ز چاکسینه یرون و هزار پاره کنم
نماند تاب غمم نیست چاره یی زان به
که خویش را دو سه روزی شرابخواره کنم
زبسکه بر در او گشته ام شود شرمم
که دیگر آن در و دیوار را نظاره کنم
بشیشه نسبت قلبم توان ولی نتوان
که نسبت دل سختش بسنگ خاره کنم
میان خار ملامت چو مردم چشمم
نه مردمم اگر از این میان کناره کنم
مگو که ترک کن از عشق و شادزی اهلی
نمی توانم اگر نی هزار باره کنم
دلم دست بخواهد شدن چه چاره کنم
ز دل بتنگ چنانم که خواهمش آرم
ز چاکسینه یرون و هزار پاره کنم
نماند تاب غمم نیست چاره یی زان به
که خویش را دو سه روزی شرابخواره کنم
زبسکه بر در او گشته ام شود شرمم
که دیگر آن در و دیوار را نظاره کنم
بشیشه نسبت قلبم توان ولی نتوان
که نسبت دل سختش بسنگ خاره کنم
میان خار ملامت چو مردم چشمم
نه مردمم اگر از این میان کناره کنم
مگو که ترک کن از عشق و شادزی اهلی
نمی توانم اگر نی هزار باره کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
که بدیوانگی عاقبتش نشکستم
وه که چندان برخ جام من باده پرست
روزن دیده گشادم که در دل بستم
خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست
نکند یاد که من نیست شدم یا هستم
گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک
تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم
سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود
ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
پیرم چو چنگ با قد پرخم شکسته ام
از ناله ظاهر است که محکم شکسته ام
دیوانه ام ز عشق و هلاک خود
اسباب زندگی همه درهم شکسته ام
آنم که همچو غنچه ببوی نسیم می
صد شیشه صلاح بیکدم شکسته ام
عشقم سبوی عمر شکست و سفال من
باقیست تا نگه کنی آنهم شکسته ام
اهلی بآه و ناله شکستم دل حزین
شرمنده ام که آینه جم شکسته ام
از ناله ظاهر است که محکم شکسته ام
دیوانه ام ز عشق و هلاک خود
اسباب زندگی همه درهم شکسته ام
آنم که همچو غنچه ببوی نسیم می
صد شیشه صلاح بیکدم شکسته ام
عشقم سبوی عمر شکست و سفال من
باقیست تا نگه کنی آنهم شکسته ام
اهلی بآه و ناله شکستم دل حزین
شرمنده ام که آینه جم شکسته ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
طوفان کنم از اشک و رخ خاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
شب وعده داد مست و بره دیده دوختم
دل ساختم کباب و نیامد بسوختم
عیبم مکن ز سجده آن روی آتشین
کز وی چراغ دولت و دین برفروختم
دیوانه گشتم از ستم این پریوشان
از بسکه چاک خرقه به صد پاره دوختم
بختم فشرد پا بدرت کوری رقیب
میخی عجب بدیده دشمن سپوختم
اهلی ز کشت دهر چو عنقابری نخورد
من مرغ زیرکم که بیک جو فروختم
دل ساختم کباب و نیامد بسوختم
عیبم مکن ز سجده آن روی آتشین
کز وی چراغ دولت و دین برفروختم
دیوانه گشتم از ستم این پریوشان
از بسکه چاک خرقه به صد پاره دوختم
بختم فشرد پا بدرت کوری رقیب
میخی عجب بدیده دشمن سپوختم
اهلی ز کشت دهر چو عنقابری نخورد
من مرغ زیرکم که بیک جو فروختم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
من که چون لاله ز داغ تو بر افروخته ام
رخ بر افروخته ام از می و دلسوخته ام
رشته جان مرا سوزن مژگان تو بس
زین سبب چشم و دل از هر دو جهان دوخته ام
غرقه بحر غمم چاره من خاموشیست
گرچه در دل همه خون چون صدف اندوخته ام
باطن از مهر تو چون جام جمم غیب نماست
تا نگویی که همین ظاهری افروخته ام
در دهن نام حبیب است چو طوطی اهلی
که ز استاد همین یکسخن آموخته ام
رخ بر افروخته ام از می و دلسوخته ام
رشته جان مرا سوزن مژگان تو بس
زین سبب چشم و دل از هر دو جهان دوخته ام
غرقه بحر غمم چاره من خاموشیست
گرچه در دل همه خون چون صدف اندوخته ام
باطن از مهر تو چون جام جمم غیب نماست
تا نگویی که همین ظاهری افروخته ام
در دهن نام حبیب است چو طوطی اهلی
که ز استاد همین یکسخن آموخته ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
دل چو کوه از حسرت لعل تو خونشد چونکم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
من کز غمت ز دیده می لاله گون خورم
گر بیتو لب بلب جام خون خورم
تلخ است زهر مرگ و ز هجر تو تلخ تر
بی شربت وصال تو این زهر چون خورم
عشقم چنان گداخت که هر کسل نگاه کرد
دید از برون چو شیشه که خون از درون کنم
چون بیم سر نماند ز دیوانگی چه باک
کارم از آن گذشت که خوف از جنون کنم
اهلی جفای چرخ ز خونخواریم بکشت
تا چند خون ازین قدح واژگون خورم
گر بیتو لب بلب جام خون خورم
تلخ است زهر مرگ و ز هجر تو تلخ تر
بی شربت وصال تو این زهر چون خورم
عشقم چنان گداخت که هر کسل نگاه کرد
دید از برون چو شیشه که خون از درون کنم
چون بیم سر نماند ز دیوانگی چه باک
کارم از آن گذشت که خوف از جنون کنم
اهلی جفای چرخ ز خونخواریم بکشت
تا چند خون ازین قدح واژگون خورم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
توبه کردم عمری اکنون باده صافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
کشت چون صیدم سگ یار و کشد در خاک هم
وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم
خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز
کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم
گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام
ناله ها خیزد ز غم صد آه آتشناک هم
ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم
چون دل صدپاره دارم سینه صد چاک هم
جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست
قابل آیینه حسن تو جان پاک هم
وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم
خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز
کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم
گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام
ناله ها خیزد ز غم صد آه آتشناک هم
ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم
چون دل صدپاره دارم سینه صد چاک هم
جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست
قابل آیینه حسن تو جان پاک هم