عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل به دست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم محضر معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو به دل کن که تو را قبله ی موجود دل است
ای که از اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه به گل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داودی را
آنچه برخاست از آن نغمه داود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنکه مانند تواش یار دل آزاری هست
چون منش دیده ی خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده ی بیمار تو را
که به هر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از این رو که شود
از تو ثابت که به عالم گل بی خاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر به جهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر به شق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
به گمانش که به جز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده ی بیداری هست
چون توانی بکن آن روز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را به حق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای بشر چیست به غیر از تو که آن آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه ی جولان تو نیست
از ثری تا به ثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی به کمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد به همه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور به جز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زنده نبود آنکه او را معرفت در کار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد به چشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بی‌خودان را ترک جان بهر خدا دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گرچه در پیش نظر قطره قرین با یم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی به اسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست به نادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش به بتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را به جهان همدم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آدمی را ز شرف تاج کرامت بسر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینه‌اند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گر چو نرگس به چمن دیده‌گشائی بینی
زاب بیرنک دوصد رنک گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
کی توان گفتن که او با ما سر و کاری نداشت
حسن عالمگیر او جز ما خریداری نداشت
تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان
حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت
ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک
بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت
نام لیلی که بمعشرقی چنین گشتی علم
گر بعالم همچون مجنون عاشق زاری نداشت
کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت
گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد
آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد
راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت
همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر
گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بغیر عشق توام ای صنم گناهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بی‌تأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آ‌رد صغیر
هیچ دست‌ آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آنچه میدانیش دنیا خورد و خوابی بیش نیست
وانچه میخوانیش گردون پیچ و تابی بیش نیست
هیچکس کام مراد از بحر امکان تر نکرد
راستی چون بنگری عالم سرابی بیش نیست
مکنت و ثروت عیال و مال و ایوان و سرا
روی هم چون جمع سازی اضطرابی بیش نیست
هست هستی بحر ژرفی موج‌خیز و بی‌کران
واندران دریا وجود ما حبابی بیش نیست
عمر نوح و گنج قارون ملک اسکندر تو را
گر میسر شد بوقت مرگ خوابی بیش نیست
اهل دنیا عمر خود را صرف دنیا می‌کنند
گر حیات اینست خود سوءالعذابی بیش نیست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عاید و واصل حسابی یا عقابی بیش نیست
در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در اینعالم کتابی بیش نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جز مقام نیستی چون مأمنی در کار نیست
رخت آنجا کش که دزد و رهزنی در کار نیست
فکر کن در اصل خود ایقطره ماء‌بحر جود
تا ببینی در جهان ما و منی در کار نیست
چون شوی غافل ز یزدان ره زند اهریمنت
گر تو یزدانی شوی اهریمنی در کار نیست
روز و شب بهر جدال دیو نفس آماده باش
کادمیرا زان قوی‌تر دشمنی در کار نیست
نازم آن رند مسیحا دم کز استغنای طبع
در طریق فقر او را سوزنی در کار نیست
گر ندارد ننک از گور ستمکاران زمین
از چه آنانرا مزار و مدفنی در کار نیست
عاشقان عریان به خون غلتند زیر تیغ عشق
غنچهٔ این باغ را پیراهنی در کار نیست
کن طواف اهل دل گر حج اکبر بایدت
غیر دل حق را مقام و مسکنی در کار نیست
صرف شد در عاشقی عمر صغیر و خوش دلست
زانکه در عالم ازین خوشتر فنی در کار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان می ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
جانا نظیر روی تو ماه منیر نیست
بهر تو جز در آینه شبه و نظیر نیست
تا بوی طرهٔ تو و زد بر مشام جان
حاجت بمشک و عنبر و عود و عبیر نیست
چشم تو تا کشید ز ابرو کمان بر سر
یکدل بشهر نیست که آماج تیر نیست
ناصح مرا مگو که مرو در قفای یار
زیرا که اختیار بدست اسیر نیست
زحمت چه می بری بعلاج من ای طبیب
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
در پای دوست میر چو دانی که عاقبت
کس را بروزگار ز مردن گزیر نیست
در راه عشق راه به منزل نمی برد
آنکس که خار و خاره بپیشش حریر نیست
زاهد به میکشان دهد ار نسبت مجاز
بیچاره چون کند بحقیقت بصیر نیست
یاری گزید از همه خلق جهان صغیر
کارش دگر به کار صغیر و کبیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
غیر از تو میان تو و او فاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهل فنا هر چه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان می دهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی در خور هر حوصله ای نیست
واعظ ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئلهٔ عشق دگر مسئله ای نیست
ما سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسلهٔ زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آئین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در جهان امری که بیرونست از تقدیر چیست
وانچه تقدیر است در تغییر آن تدبیر چیست
ای که دام خلق می سازی نماز خویش را
پیش خیر الماکرین این حیله و تزویر چیست
خواجه داند جمله قرآنرا بجز لفظ زکوه
مات و حیران مانده کاین یک صرف تفسیر چیست
دم مبند از ناله تا تأثیر آن بینی مگوی
حاصلم زین ناله و افغان بی تأثیر چیست
مرگ آید ناگهانی ای به هر کاری عجول
این همه در کار تو به علت تأثیر چیست
قول الناس نیامم کرده بس حالت پریش
کاینهمه خواب پریشان مرا تعبیر چیست
چون صغیر از مهر حیدر کن مس قلبت طلا
تا بدانی در حقیقت معنی اکسیر چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه خط بروی تو کین میر کشور زنگ است
کشیده لشکر و با شاه روم در جنگ است
سیاه شد ز غمت روز ما چو شام ولی
از آن خوشیم که با طرهٔ تو همرنگ است
برآر کام من ای قبله من ابرویت
که کام خلق دهد کعبه گرچه دل سنگ است
ز بند بند من آید نوای ناله چو نی
ولی بگوش تو خوشتر ز نغمهٔ چنگ است
تو را ز محنت من هیچ غم نباشد لیک
ز فرقت دهنت بهر من جهان تنگ است
ز پا فتادم و منزل نشد پدید آری
رهیست عشق که بیرون ز میل و فرسنگ است
فریب نام صغیر از تو کی خورد زاهد
بکیش باده کشان نام مایهٔ ننگ است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خوش میگذرد آنکه مرا روح و روانست
واندر پی او از تن من روح روانست
موئیست میانش که از آن هیچ نشان نیست
جز لاغری من که ازآن موی میانست
تا دیده ام آن لعل لب و قامت و رخسار
کی در نظرم کوثر و طوبی و جنانست
چشمش همه تیر مژه پیوسته بر ابرو
این ترک سیه مست عجب سخت کمانست
تنها نه مرا کرده پریشان سر زلفش
آشفته آن طره دل خلق جهانست
دست از سر و جان شو بره عشق که این راه
اول قدمش پای زدن بر سر جانست
در بادیهٔ عشق بزن خیمه صغیر!
کانجا نه دگر صحبت کون و نه مکانست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است