عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
ناقه لیلی که سر در کوه و هامون میکند
در بن هر خار جستجوی مجنون میکند
گوش بر افسانه من خلق را دفع ملال
این حکایتها که من دارم جگر خون میکند
زنده ام من از غم دل پس دلی کو بی غم است
یارب او زندگانی در جهان چون میکند
خار خارم میدهی از رشگ زان دورم که تو
با تو بودن جان من در دل افزون میکند
حال گفتن با تو اهلی را ندارد فایده
حالیا دردی ز دل یکباره بیرون میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
هرچند که گفتم غم دل سود ندارد
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
یاران همه مست و خبر از خویش ندارند
پروای خمار من درویش ندارند
جان کندن فرهاد چه دانند که چون است
آنها که چو من کوه غمی پیش ندارند
درد دل خود با که بگوییم که یاران
با ما بجز از سرزنشی بیش ندارند
یوسف نکند یاد ز یعقوب که خوبان
بیگانه نهادند و غم خویش ندارند
حق نمک خنده شیرین نشناسند
کافر نمکانی که دل ریش ندارند
با نوش لبان خرمگسانند رقیبان
اهلی مطلب نوش که جز نیش ندارند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دی نظر دیده بر آن نعل سم توسن کرد
صیقلی دید که آیینه جان روشن کرد
دوست شد یارم و یاران بمن اغیار شدند
دوست بنگر که همه خلق جهان دشمن کرد
این نه آن بود که شد همسخنم وقت وداع
جان من بود که میرفت و سخن با من کرد
خار در دیده من باد بجای مژه ام
گر دلم بی رخ او چشم سوی گلشن کرد
عاشق غمزده بی او چو بگلشن بگذشت
گلشن او دو دل سوخته چون گلخن کرد
دل تاریک مرا خانه خود کرد و خوش است
که به تیر مژه آن خانه پر از روزن کرد
سایه بر عرش برین کی برسد چون خورشید
هرکه چون اهلی مسکین نه در او مسکین کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
داغت خبر ز سوز من دل فکار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
کس به هجر تو یار کس نشود
روز محنت دوچار کس نشود
یارب ای سرو ناز چون تو کسی
فتنه روزگار کس نوشد
هرکه زار از خزان هجر تو شد
خرم از نو بهار کس نشود
عالمی از غم تو گر میرند
خاطرت غمگسار کس نشود
کار ما بر مراد خاطر تست
بی مراد تو کار کس نشود
خاک باشد غبار و رفت بباد
تا درین راه یار کس نشود
زارتر از تو نیست اهلی کس
هیچکس چون تو زار کس نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
شمشاد تو پروای کس از ناز ندارد
با چشم سیه گو که نظر باز ندارد
از عشق ننالیم که این زخم نهانی است
یعنی که قضا میزند آواز ندارد
مرغ دل ما در قفس دهر از آن ماند
کز ضعف درون قوت پرواز ندارد
گر خاک بسر میکنم از خانه خرابی
پروای من آن خانه برانداز ندارد
خوشباش که کس محرم راز دل ما نیست
مجنون تو کس همدم و همراز ندارد
در پای خسان چون نشوم همچو گیاپست
گر سرو توام بخت سرافراز ندارد
اهلی نظرش جانب آن ترک ختایی است
چشم کرم از مردم شیراز ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
ساقیا مستم لب خود از لب من دور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
کاکل شکست و شد گره کار بسته تر
کار دل شکسته ما شد شکسته تر
ابرو گشاده بود و مرا کار بسته بود
بر زد گره بر ابرو و شد کار بسته تر
اکنون طمع به خسته غم نیست کز دلش
آتش بلندتر شد و افغان نشسته تر
در انتظار روز دگر چند جان دهد
بیمار دل که روز به روز است خسته تر
بازآ که ما بیاد تو از نقش دیگران
دل شسته ایم و دیده ز دل نیز شسته تر
اهلی بیمن عشق تو ای آفتاب حسن
باشد همیشه روز بروزش خجسته تر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
ای بی تو روزم از شب غم جانگدازتر
شب از هزار روز قیامت دراز تر
شمشاد و سرو اگرچه سرافراز عالمند
نخل قد تو از همه شد سرفراز تر
بیچاره کرد عشق توام گرچه پیش ازین
از عقل من نبود کسی چاره سازتر
ساقی بیار باده که آن ترک تند خو
در مستی از فرشته بود دلنواز تر
از هرچه هست ای شه حسنی تو بی نیاز
وز سیم اشک و روی چو زر بی نیازتر
اهلی تو غم ز آتش دوزخ چه میخوری
دوزخ کجاست ز آتش غم جانگدازتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای باد مکش برقع جانان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز
مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز
بگسست دست عمر ز دامان زندگی
بامن غم تو دست گریبان بود هنوز
دارم دلی که در دهن شیر اگر فتد
مشغول عشق طرفه غزالان بود هنوز
آتش ز سوز سینه ما در جهان فتاد
ما دم نمی زنیم که پنهان بود هنوز
هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد
بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز
بیمار عشق دیده فرو بست از حیات
چشم امید درپی درمان بود هنوز
فرهاد مرد و صورت شیرین ز سنگ رفت
اهلی چه صورت است که حیران بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
فریاد که یار میرود باز
جانم ز فراق میرود باز
هر کسکه نباخت سر بکویش
آنجا به چکار میرود باز
تنها نه رقیب شد به نخجیر
بی سگ بشکار میرود باز
سر پیش سگش نکرد کاری
کار از دل زار میرود باز
گل پیش بتان بخیره چشمی
میآید و خار میرود باز
جان رفت بباد و خاک تن ماند
آنهم بغبار میرود باز
اهلی ز درش به مرگ دشمن
ماتم زده وار میرود باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
از بیم غصه شب و خوف ملال روز
روزم خیال شب کشد و شب خیال روز
آسوده خسته یی که بخواب عدم بود
وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز
شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم
آنست حال ما شب و اینست حال روز
آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا
هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز
امشب که یار زلف پریشان گشاده است
اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
مستم و در جوش می بینم دل مجنون خویش
آتشم ای گریه منشان تا بریزم خون خویش
گر نریزی جرعه یی در کام من چون دیگران
خنده یی در کار من کن از لب میگون خویش
جمعی از وصل تو شاد و جمعی از جام تو مست
من به محرومی چه سازم با دل محزون خویش
قامت سرو سهی گفتی قیامت میکند
آه اگر بینی خرام قامت موزون خویش
غیر عشق من که باشد همچو حسنت برقرار
هرچه بینی عاقبت میگردد از قانون خویش
تا بکی هنگامه گرم از قصه بیهوده ام
شرمسارم کردی از افسانه و افسون خویش
شب ز تاریکی هلاکم روز میسوزم چو شمع
سوختم اهلی ز بخت و طالع وارون خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش
آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی
گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت
بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید
جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد
وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بزخم تیر تو جان رفت و خاک تن شد گل
هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گر فتد شود خارت
ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاقل
بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل