عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۹
برای پرسشم ای آهوی حرم برخیز
ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز
مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز
سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز
ز همنشینی من می کشی الم برخیز
تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات
تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات
چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات
سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
به منعمان دو جهان را خریدن آسانست
گل از نتیجه زر رونق گلستانست
مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست
کلید گلشن فردوس دست احسانست
بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز
نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را
چو گل مدار نباشد نشاط دوران را
مباش این همه پیر و خط جوانان را
به دار عزت موی سفید پیران را
چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز
مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن
به زلف یار تو را آرزوی پیوستن
به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست
به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست
بهار فیض شب و روز در گل افشانیست
درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست
دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز
چو سیدا به جهان عیش رانده‌ای صایب
به سینه تخم غم اکنون نشانده‌ای صایب
چو سرو دست ز حاصل فشانده‌ای صایب
چه پای در گل اندیشه مانده‌ای صایب
بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۲
صاحبدلان نظاره چو بر پشت پا کنند
با قد خم احاطه ارض و سما کنند
ما را مس وجود چه باشد طلا کنند
آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
آزرده ام ز جور حریفان مدعی
دستم نمی رسد به گریبان مدعی
خود را نهان کنم ز رقیبان مدعی
دردم نهفته به ز طیببان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
ای کاروان کجاست سر کوی یوسفم
محراب من بود خم ابروی یوسفم
در چشم من دهد خبر از بوی یوسفم
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
آن یار شرمگین می ساغر نمی کشد
خود را ز خانه جانب منظر نمی کشد
خورشید هم ز ابر برون سر نمی کشد
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
مردم حکایتی به تصور چرا کنند
بخت تو سیدا به تو رهبر نمی شود
کاشانه ات ز شمع منور نمی شود
آری همیشه یار مسخر نمی شود
حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۳
ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۴ - واسوخت
ای پری چهره لبی چون گل خندان داری
قد چون سرو رخ چون مه تابان داری
بر سر خود هوس گشت گلستان داری
جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری
خاطر جمع مرا چند پریشان داری
مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری
وقت آنست که لطفی به من زار کنی
نظری جانب این مرغ گرفتار کنی
چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم
چند آتش به سرا پرده افلاک زنم
پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم
سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم
تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم
آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم
از غمت من به چنین حال و تو یار دگران
کار من رفته ز دست تو به کار دگران
بس که سودا زده زلف دو تای تو منم
با قد خم شده در دام بلای تو منم
همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم
چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم
دست برداشته از بهر دعای تو منم
راست گویم سبب نشو نمای تو منم
آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی
آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی
ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن
سایه خویش به این قوم هماغوش مکن
باده خیره نگاهان هوس نوش مکن
با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن
نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن
غیر را دیده مرا باز فراموش مکن
هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود
از تو معشوق شدن با همه لایق نبود
مروی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم
جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم
شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم
نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم
ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم
چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم
یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود
بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود
غیر را شمع شبستان شده‌ای حیف از تو
یار این جمع پریشان شده‌ای حیف از تو
سرو بیرون گلستان شده‌ای حیف از تو
با خزان دست گریبان شده‌ای حیف از تو
خط برآورده و حیران شده‌ای حیف از تو
این زمان بی‌سر و سامان شده‌ای حیف از تو
آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود
دامن پاک تو آلوده تهمت نشود
روشن از روی تو گردیده چراغ دگران
شده یی مرهم کافوریی داغ دگران
از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران
نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران
مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران
هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران
از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی
سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی
پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد
غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد
لشکر شام به صبح تو مقابل گردد
کار با سلسله زلف تو مشکل گردد
لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد
پایت از آبله سد ره منزل گردد
آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود
رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد
ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد
شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد
دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد
از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد
در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی
وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی
از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز
سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز
گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز
دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز
یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز
غم بیداریی شب‌ها نکشیدی هرگز
از اسیران تو چه دانی که چه‌ها می‌گذرد
کوه بی‌تاب شود آنچه به ما می‌گذرد
از من ای شوخ مکدر شده‌ای دانستم
یار با مردم دیگر شده‌ای دانستم
شوخ و بی‌باک و ستمگر شده‌ای دانستم
شعله جان سمندر شده‌ای دانستم
مایل باده و ساغر شده‌ای دانستم
طالب کیسه پر زر شده‌ای دانستم
کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی
تا تو را با من دیوانه سری می بودی
ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم
خار در پا و چو گل جامه درانت بینم
زیر مشق نظر کج نظرانت بینم
روی گردان شده یی بی بصرانت بینم
چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم
آخر دولت حسن گذرانت بینم
خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد
آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد
مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است
خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است
چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است
گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است
قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است
چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است
بعد از این ما و دل و دامن یار دگری
تو و جام می اندیشه کار دگری
چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی
شعله جان من بی سر و سامان باشی
بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی
تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی
همره غیر تو همچون گل خندان باشی
چیست باعث که به من دست و گریبان باشی
سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن
یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳ - دعوای دختر هزاره سلطان
دارم طلبی ز یار جانی دو سه کفش
نی زرد بود نه قرمزی و نه بنفش
نی چرم نه سختیان نه میشی باشد
نی کوبه به او رسیده باشد نه درفش
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۷ - اسبیات
ای میر عالمی ز عطای تو بهره مند
لطفت چرا کند به من خسته ماجرا
اسپی که از برای من انعام کرده یی
آن هم به کهکشان فلک می کند چرا
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سبب نظم رباعی اینست: عبدالرحمن بکاول برادر جاوم بی اتالیق محرمی داشته که او را خواجه بامیر می گفته اند ملا این رباعی را به او گفته اند.
در کوی تو خویش را عدم فرض کنم
صد جان دگر به پای تو قرض کنم
عمریست به حال من نمی پردازی
از دست تو با میر روم عرض کنم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای آنکه تویی حیات ما باعث بود
هستند جهانی به حیاتت خوشنود
چون ذره به خاک رفته بودم شاها
خورشید عنایتت مرا زنده نمود
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صاحب جاها چشم سحرخیز به توست
عمر خضر و دولت پرویز به توست
تب از بدنت عرق شد و ریخت به خاک
از بس که دعای شمس تبریز به توست
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شاها نفست مسیح را دم بخشید
لطف تو به حال بنده مرهم بخشید
من چینم از ذره کویت کمر
خورشید تو زندگی به عالم بخشید
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
شاها بودم نشسته در خلوت خود
امید گسسته بودم از راحت خود
چون سایه به خاک راه یکسان بودم
از لطف تو راست کرده ام قامت خود
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای شاه چراغ بزمت افروخته اند
اعدای تو را شعله صف سوخته اند
در روز ازل قبای شاهنشاهی
بر قامت جامه زیب تو دوخته اند
سیدای نسفی : دیوان اشعار
ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته
ای فلک امروز شوری در جهان انداختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴ - زرگر
هر که یک دم همدم آن دلبر زرگر شود
سنگ گیرد لعل گردد خاک گیرد زر شود
چشم قلابی که با آن سیمتن من دیده ام
رفته رفته همچو طفل اشک سیماور شود
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱ - سر تراش
تیغ بر کف سرتراشم قصد کشتن کرده است
عاشقان را فوطه زاری به گردن کرده است
قسمتش هرگز نمی گردد سر مویی زیاد
گر چه در دوکان خود از موی خرمن کرده است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳ - سر تراش
دوش گفت از پاکی خود سرتراش من سخن
دست او بوسیدم و گفتم ز پاکی دم مزن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶ - بافنده
در دکان آن مه بافنده مأوی ساختم
ناچه خود برده در ماکوی او جا ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰ - کلال
آن کلال امرد که بام چرخ او را منزل است
خانه دکانش آب رحمت و کان گل است
آید از خم های او آواز افلاطون به گوش
بس که طبع کوزه های او به حکمت مایل است
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸ - درزی
خانه آن شوخ درزی را زیارت ساختم
رفتم و از درز در او را اشارت ساختم