عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن
بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن
داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا
سوختم از آتش پهلونشین خویشتن
گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت
آب گشتم از زبان آتشین خویشتن
رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را
می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن
سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را
سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مسجد در آی و تکیه به غیر از خدا مکن
بر روی خلق چشم چو محراب وا مکن
از کوی اهل جود گذر گرم چون سموم
خود را چو سایه در ته دیوار جا مکن
امروز از شکایت ایام لب بوبند
دل را چراغ گوشه ماتم سرا مکن
پهلو بر آستانه نودولتان منه
از ناخن پلنگ به خود متکا مکن
دست هوس ز نعمت الوان کشیده دار
بر خوان خلق پیرویی اشتها مکن
همچون نگین مناز به اقبال دیگری
پرواز از غرور به بال هما مکن
بر باد حادثات روی زود همچو موج
همچون حباب خانه ز دریا جدا مکن
کو مرهمی که داغ شود کامیاب ازو
دردی اگر رسد به تو او را دوا مکن
سیلی خوری به روی خود از صرصر خزان
در باغ دهر سینه چو گل بر هوا مکن
آب بقا ز ساغر فغفور چین مخواه
چشم طمع به کاسه دست گدا مکن
امداد خود ز گوشه نشینی طلب نمای
افتی اگر ز پای خیال عصا مکن
ای سیدا به اهل جهان راز دل مگوی
بیگانه را به هر سخنی آشنا مکن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
شبی ای شمع در آغوش ما جا می توان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای دل چو بلبل از پی آن بی وفا مرو
از دست ما پریده چو رنگ حنا مرو
محراب ز انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه دل ز برای خدا مرو
در بزم گلرخان سبکی سنگ تفرقه است
ای بوی گل بهر نفسی چون صبا مرو
هر جا روی چو سایه به دست آر همرهی
چون آفتاب سرزده بی رهنما مرو
با قمریان حیات خود ای سرو بگذران
زینهار از نوای هزاران ز جا مرو
تا کی به ما سخن ز سر زلف می کنی
پیوسته ز سایه بال هما مرو
بیگانه وار حرف به گوش کسان منه
بیرون ز خود بهر سخنی آشنا مرو
ای سیدا تو پاس دل خود نگاه دار
تا سر بود به جای در آن کو بپا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
خامه می پیچد به خود از خط چون زنجیر او
می کشد شرمندگی نقاش از تصویر او
خنجر عشق کشی دارد نهان در آستین
بوی خون کوهکن آید ز جوی شیر او
اهل تقوی بر دهن دارند ذکر ناوکش
زاهدان را چوب مسواک است چوب تیر او
در کمند سرمه آلود نگه کردست بند
هوشمندان را فریب چشم پرتدبیر او
آستین مدعا جویای دست بیخودیست
پای خواب آلوده خواهد گشت دامنگیر او
ای زلیخا زود یوسف را سوی کنعان فرست
مگذران از حد بیاندیش از دعای پیر او
سیدا از حال دل امروز پیش کس مگوی
خانه چون ویران شود مشکل بود تعمیر او
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
شد موسم خزان به گل و غنچه ناز کو
با جبهه شکسته بلبل نیاز کو
دست تهی ز خانه برآمد چو سبزه شیخ
آزاده را چو سرو زبان دراز کو
بلبل ز باغ رفت و زغن گشت جانشین
در گوش ساکنان چمن امتیاز کو
آهو به یک نظر دل مجنون کباب کرد
در چشم دلبران جانگداز کو
شبنم ز روی بستر گل گشت ناپدید
چشمی که خفته بود به بالین ناز کو
درهای خیرگاه بوبستند اهل جاه
ای چرخ سفله حاتم مسکین نواز کو
مرغان بیضه سر به ثریا کشیده اند
بر دست حادثات فلک شاهباز کو
زلفی که دل به سلسله او حقیر بود
می کرد پا به جانب مهمان دراز کو
ای دل بیا که مسجد و میخانه شد خراب
با میکشان نیاز و به زاهد نماز کو
ای سیدا مجوی دوا از طبیب شهر
ما را به جز خدای جهان چاره ساز کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آمد بهار و فیض نسیم بهار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
آمد بهار بر کف ساقی پیاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ای گل به سیر باغ چو باد صبا مرو
بیرون ز خانه ای چمن دلگشا مرو
محراب از انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه خدا ز برای خدا مرو
یکجا نشین به معنی بیگانه خوی کن
بیرون ز خود به هر سخنی آشنا مرو
ناموس بلبل چمن خود مده به باد
چون بوی گل به آه نسیمی ز جا مرو
جای تو چشم من بود ای نور چشم من
مانند سرمه سر زده در دیده ها مرو
هر جا رود ز سایه جدا نیست آفتاب
کم نیستم ز سایه تو از من جدا مرو
مانند کوه پای به دامن کشیده دار
چون برگ کاه بر طرف کهربا مرو
ماهی به آب زنده و من با وصال تو
یعنی که دور از نظر سیدا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
در خوان منعمان به امید عطا مرو
مانند دانه در گلوی آسیا مرو
از دردسر به صندل مردم مکن رجوع
بهر دوا به جانب دارالشفا مرو
سر در قبای تنگ کش و غنچه خسب باش
چون گل به باغ دهر به کسب هوا مرو
نفعی به کس ز دوستی سخت روی نیست
از جای خود به جذبه آهن ربا مرو
گردد اگر به فرق سرت سنگ آسیا
در جستجوی سایه بال هما مرو
پهلوی خود ز نقش تعلق نگاه دار
در خانه یی که هست در و بوریا مرو
چون گردباد روزیی خود را بکن ز خاک
بر گرد خویش گرد سوی آسیا مرو
مردم اگر به چشم تو را جای می دهند
در دیده ها در آمده چون توتیا مرو
خود را مساز رنجه به آوازه سخا
دنبال کاروان به صدای درا مرو
از گیر و دار قصر لئیمان حذر نمای
در خانه بخیل روی بی عصا مرو
در راه حق چو رابعه خود را نگاه دار
گر کعبه پیشتاز تو آید ز جا مرو
برگ خزان رسید به گلشن چه می کند
ای باد صبح در طلب سیدا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز بیم نرگس مستت پرید رنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
دل همچو اشک بر سر مژگان برآمده
بهر نظاره رخ جانان برآمده
هر برگ لاله یی ز دل پاره کیست
از دست داغ من به بیابان برآمده
سودای من ز خط لب او زیاده شد
این شور بر سرم ز نمکدان برآمده
عمریست دل ز سینه به پای پرآبله
در جستجوی خار مغیلان برآمده
هر جا رسیده قصه چشم و تبسمش
نرگس دمیده و گل خندان برآمده
دستم ز کو تهی به گریبان نمی رسد
پایم ز جمع کردن دامان برآمده
در هر زمین نشسته برون گشته نخل گل
هر جا گذشته سرو خرامان برآمده
خط غبار نیست به رخسار آن پری
گردیست از بنای سلیمان برآمده
چون شمع پای صبر به دامن کشیده ام
از بس که آتشم ز گریبان برآمده
نتوان گزید لب چو شود موی سر سفید
این ریشه از کشیدن دندان برآمده
آتش زدی به کعبه و بتخانه سوختی
دود از نهاد گبر و مسلمان برآمده
هر غنچه در چمن به امید خدنگ تو
از شاخ گل به صورت پیکان برآمده
زنار بند زلف تو هر جا که رفته است
گردن نهاده لشکر ایمان برآمده
شبنم در آرزوی گلستان روی تو
گریان به باغ آمده گریان برآمده
از چاکهای سینه دل داغدار من
چون سایلان در آرزوی نان برآمده
هر قطره خون که از دل من بر زمین چکد
لعلی بود ز کوه بدخشان برآمده
مرغان چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
آن گل مگر به سیر گلستان برآمده
از خامه ریخت معنی پر زور سیدا
این شیر تندخو ز نیستان برآمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دلبر سوداگرم از شهر کابل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
تا ز پیش چشم من ای دشت‌پیما رفته‌ای
آتشی افگنده ‌ای در دشت و صحرا رفته‌ای
سرمه چشمی و نور چشم از من برده‌ای
یوسف مصری ز آغوش زلیخا رفته‌ای
سبز می‌گردد نهال شوخ در هر سرزمین
می‌دواند ریشه شمشاد تو هرجا رفته‌ای
مانده‌ای در انتظارت همچو بیماران مرا
از سر بالینم ای رشک مسیحا رفته‌ای
از چراغم آتش بی‌طاقتی گل می‌کند
در کدامین صحبت ای هنگامه‌آرا رفته‌ای
زردرویی می‌کشد خورشید از تنهاروی
زینهار غافل مشو از خود که تنها رفته‌ای
سیدا چون صورت دیوار گردیده است محو
تا ز پیش رویش ای آیینه‌سیما رفته‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پنجه‌ام هرگز نرفته بر در کاشانه‌ای
نقش پای من ندیده آستان خانه‌ای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفت‌و‌گو و نی اصول شانه‌ای
ساغر خود می‌برم پیش حباب از سادگی
تر نمی‌گردد ز دریاها لب پیمانه‌ای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّه‌ای بیرون نمی‌آید ز مهمانخانه‌ای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
می‌رسد در گوش این دون‌همتان افسانه‌ای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفل‌طبعان سنگ بر دیوانه‌ای
در دهان مردم غافل‌زبانِ هرزه‌گوی
جغد بی‌بالی‌ست افتادست در ویرانه‌ای
می‌روند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانه‌ای
خوشه‌چینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانه‌ای
سیدا پا از بنای خلق کوته کرده‌ام
می‌نماید پیش چشمم آسمان ویرانه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
جانب کلبه‌ام ای ماه‌جبین آمده‌ای
آفتابی به تماشای زمین آمده‌ای
زاهد و مست به دنبال تو زنار به دوش
بهر تاراج دل و غارت دین آمده‌ای
شده از نکهت گل خاطرت آشفته‌دماغ
از تماشای چمن چین به جبین آمده‌ای
مست و خنجر به کمر قصد هلاکم داری
می‌توان یافت که از بهر همین آمده‌ای
زلف پیچیده به خط کاکل مشکین به میان
بار بربسته چو سوداگر چین آمده‌ای
از کلامت شده هنگامه من کان شکر
سوی بزمم به لبان شکرین آمده‌ای
خط برآورده و دل‌پرسی من می‌سازی
به سر من به دم بازپسین آمده‌ای
سیدا ورد زبان نام تو را کرده چرا
زهر را کرده نهان زیر نگین آمده‌ای