عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جلوه گر روزی که در گشن قد او می شود
سرو از خجلت خط پشت لب جو می شود
صیدگاه کیست این صحرا که من افتاده ام
حلقه های دام پای نقش آهو می شود
نکهت زلف که آوردست در گلشن نسیم
باغ را دامن پر از گلهای شب بو می شود
چهره او جان درآرد صورت دیوار را
عکس در آئینه چون طوطی سخنگو می شود
دلبر ما را اگر آرند در بازار مصر
چشم یوسف بهر سودایش ترازو می شود
ملک دل را خال رویش خواهد آتشخانه کرد
آخر این کشور خراب از دست هندو می شود
سیدا امروز معلوم شد از فانوس شمع
دل اگر روشن بود آئینه زانو می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چو بهر پرسشم آن شهسوار می آید
صف ملک ز یمین و یسار می آید
گهی که از غم او می زنم به دل ناخن
صدای کوهکن از کوهسار می آید
برم چو نامه اعمال در ترازوگاه
کتابتی که به سویم ز یار می آید
به باغ نوخط من دوش می کشید و هنوز
نسیم مست صبا مشکبار می آید
ز چاک سینه روشندل خدا ترسم
پیمبریست که بیرون ز غار می آید
ز بال مرغ چمن شد قفس گل صد برگ
که گفته است به بلبل بهار می آید
کدام لاله رخ امروز در چمن رفتست
به هر که می نگرم داغدار می آید
بر آستانه خود همچو نقش پا عمریست
نشسته ام به امیدی که بار می آید
کمند بوی گل آرد به باغ بلبل را
دلم به سوی تو بی اختیار می آید
به گرد کوی تو هر روز گردباد از دشت
به جستجوی من خاکسار می آید
اگر به کوه نهم پشت بر زمین ماند
غمی که بر من از این روزگار می آید
نگاه گرم تو می سوزد استخوانم را
کجا ز برق ترحم بخار می آید
خجالتی که کشی از گناه خود امروز
نگاه دار که فردا به کار می آید
سپندوار از آن کوی سیدا امروز
چه شد که سوخته و بی قرار می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
نگار من به دم چون مسیح می آید
رسول حق به کلام فصیح می آید
دهد با هل هوس یاد سوره اخلاص
پی ندامت مشرک صریح می آید
بگیر از سبد گلفروش لاله و گل
به دست داغ ز خوبان قبیح می آید
مرا چو دید ز دور او به زلف و کاکل گفت
که این شکسته سراپا صحیح می آید
به باغ در پی او دوش سیدا رفتم
به خنده گفت که یار ملیح می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شمع بزمم از تماشای تو شاخ گل شود
مردمک در دیده پروانه ام بلبل شود
در چمن هر گه بشویی زلف عنبربوی خویش
بید مجنون در لب جود دسته سنبل شود
در جهان از همت پیران به جو راه نجات
قامت خم گشته بر دریای آتش پل شود
تیره بختان را نباشد از پریشانی گزیر
دود هم گرد سر بر گرد دو کاکل شود
میل خالش آنقدر دارد سپند شوخ من
گر در آتش برده بنشانند تخم گل شود
شد پریشان زلف گنج حسن تا بر باد رفت
می کند دیوانگی هندو اگر بی پل شود
از حواس باغبانان بس که رفتست امتیاز
بعد ازین در بوستان جغد آید و بلبل شود
سیدا بی قدر افتادست در ملک بخار
تربیت سازند او را طالب آمل شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد خزان و سیر چمن آرزو نماند
در باغ روزگار گل رنگ و بو نماند
در هیچ ابر آب مروت نیافتم
از سبزه غیر نام به لبهای جو نماند
از بس که در جهان سر بی مغز شد بلند
در بوستان دهر به غیر از کدو نماند
چون گل لباس در بر ما پاره پاره شد
چندان رفو زدیم که جای رفو نماند
شبنم ز دست برگ خزان گشت پایمال
بر روی ساکنان چمن آبرو نماند
فیضی به کس ز سفره منعم نمی رسد
خم شد تهی و نشاء به جام سبو نماند
ای سیدا بشوی ز ارباب جود دست
آبی درین محیط برای وضو نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
سبزه خط آب از رخسار جانان می خورد
رزق خود این مور از خوان سلیمان می خورد
سرفرازان جهان را عیشها در پرده است
شمع از پروانه هر شب مرغ بریان می خورد
تنگدستان را بود حنظل کدوی پر ز شهد
غنچه خون خویش با لبهای خندان می خورد
می شود پامال گرد راه تجار حریص
گردباد آخر سر خود در بیابان می خورد
بیشتر مردان شوند بر دست نامردان هلاک
شیر اکثر زخمکاری از نیستان می خورد
روح تن پرور ز جای خود نخیزد روز حشر
پای خواب آلوده را لبهای دامان می خورد
هر که لب از چشمه خضر و مسیحی تر نکرد
بی تکلف تا قیامت آب حیوان می خورد
مقصد زاهد به جیب خود فرو رفتن فناست
این سر بی مغز را چاک گریبان می خورد
هر که انگشت تعرض بر لب سایل نهاد
پشت دست خویش آخر خود به دندان می خورد
بیشتر باشند به دستان به می خوردن حریص
چشم او خونم به ده انگشت مژگان می خورد
سفره آزادگان پهن است دایم همچو صبح
نان خود صاحب کرم همراه مهمان می خورد
محنت از دوران به هر کس می رسد در خورد عیش
فکر نان دارد گدا سلطان غم جان می خورد
رو نمی آرد به خوان هیچ کس صاحب هنر
باغبان رزق خود از پشت گلستان می خورد
خرج مهمانخانه هر کس بر کف حاجب گذاشت
چوبها روز حساب از دست دربان می خورد
خانه اهل کرم امسال از نعمت تهیست
هر که آنجا می شود مهمان پشیمان می خورد
چون مه کنعان عزیز مصر گردد سیدا
هر که بر رخسار خود سیلی ز اخوان می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دماغ آشفتنی از بزم اهل جود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
روزی که یار مست برون از چمن شود
بلبل غریب گردد و گل بی وطن شود
گر در چمن حدیث لبش در میان نهم
گل گوید آنقدر که سراپا دهن شود
بر دست خویش کوهکن آخر هلاک شد
این شد سزاش هر که گرفتار زن شود
پروانه یی که در دل فانوس ره نیافت
در روزگار مرگ مرده او بی کفن شود
طوطی ز عکس آئینه ماست نکته دان
هر کس به ما نشست ز اهل سخن شود
این شمع کاغذی که قلم تازه ریختست
روشنگر چراغ هزار انجمن شود
ما از کسی به شهر خود احساس ندیده ایم
همچون فسانه بر دهن مرد و زن شود
ای سیدا ز بخت سیاهم دهد نشان
روزی که زلف یار شکن در شکن شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
دوستان چون شمع امشب جای در مجلس کنید
دیده خود را تهی از خواب چون نرگس کنید
بر سر آزادگان باشد ز ترک سر کلاه
ای قلندر مشربان ما را به خود مونس کنید
سرو را بی حاصلی باشد حصار عافیت
اصل دنیا تکیه بر دیوار این مفلس کنید
کوچه گرد بی خودی را زیر پا اکسیرهاست
حلقه زنجیر این دیوانه را از مس کنید
در گلستانی که گردد نو خط من جلوه گر
عینک چشم من از برگ گل نرگس کنید
سیدا معشوق بی عاشق چراغ مرده است
شمع بی پروانه را بیرون ازین مجلس کنید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز دنیا هر که شد لبریز عمرش بی بقا گردد
چو کشتی پر شود از آب گرداب فنا گردد
نوید وصل فارغ می کند از ناله عاشق را
جرس را چون گره از دل گشاید بی صدا گردد
نباشد خواب آسایش به گلشن چشم شبنم را
نه بیند روح راحت هر که از منزل جدا گردد
به بستان از شجرها تاک دارد سرفرازی ها
بلند اقبالی دوران نصیب دست وا گردد
به کوه از کهکشان هر روز این آواز می آید
ز دوران لعل بیند زدروی کهربا گردد
اگر چین جبین از روی خود چون غنچه برگیری
ز عکس چهره ات آئینه باغ دلگشا گردد
به تقوی دست ده از نفس ظالم تا شوی ایمن
ز سگ آزارها بیند گدا چون بی عصا گردد
نخواهم ریخت از کف دانه زنجیر سودا را
ز سنگ کودکان گر بر سر من آسیا گردد
به شبنم سیدا هر صبحدم خورشید می گوید
زمین و آسمان فرش ره بیدست و پا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
از ملامت خانه ام آرامگاه گل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را
هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی
صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد
دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من
نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شیرینی لب تو به شکر نداده اند
این چاشنی به چشمه کوثر نداده اند
دارند بر خرام قدت چشم قمریان
این جلوه را به سرو و صنوبر نداده اند
بر وعده وصال خود ای گل وفا نمای
ما را حیات تا دم محشر نداده اند
ابروی تو به بی سر و پایان نصیب نیست
این متکا به هیچ قلندر نداده اند
غافل دمی ز شبنم و گل نیست آفتاب
یک ذره مهر با تو ستمگر نداده اند
رفتی و باز چشم به راهت نهاده ام
دولت به کس اگر چه مکرر نداده اند
این شمع ها که از رخ هم درگرفته اند
پروانه مراد مرا پر نداده اند
در بزم گلرخان چمن چون کنیم جای
ما را چو غنچه کیسه پر زر نداده اند
تنها کنند عشرت ایام اهل جاه
از خم گرفته اند و به ساغر نداده اند
دارند در گره زر خود غنچه های گل
حاصل که دست وا به توانگر نداده اند
آنها که کرده اند به دل قطع راه را
پیغام خویش را به کبوتر نداده اند
شاهان به گرد ملک قناعت نگشته اند
آب حیات را به سکندر نداده اند
سوزد و گداز و ناله در آغاز عاشقیست
جای سپند را به سمندر نداده اند
ته چوبکاریان به مقامی نمی رسند
معراج دل به واعظ منبر نداده اند
جز فکر شعر بیشه ما نیست سیدا
ما را به دهر منصب دیگر نداده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
تسخیر عکس روی تو دل چون هوس کند
عریان شود چو آئینه حفظ نفس کند
از خود برون برآی و بکن پهن دام رزق
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
از ظالمان مجوی ز بی قوتی مدد
کی آب تیشه تربیت خار و خس کند
شاهان به کوچه دل اهل جنون روند
در شهر ما کریم گدایی هوس کند
سیل بلاست قافله را بانگ بی محل
رهزن دلیل خود ز نوای جرس کند
ای سیدا ز سینه مکن آه را برون
پروانه را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تا به زلف خویش خوبان هم‌نشینم کرده‌اند
تیره‌بختان شهریار ملک چینم کرده‌اند
ماتم فرهاد و مجنون برد بیرونم ز شهر
داغ‌های لاله‌ها صحرانشینم کرده‌اند
نوخطان دامان زلف خود به دستم داده‌اند
حین ناکامی برون از آستینم کرده‌اند
در گلستان گر چه همچون غنچه جایم داده‌اند
پای در زنجیر از چین جبینم کرده‌اند
سیدا این آن غزل باشد که صوفی گفته است
همچو میل سرمه خاکسترنشینم کرده‌اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا در دیده همچون سرمه جا گردی چه خواهد شد
تو ای بیگانه مشرب آشنا گردی چه خواهد شد
به جان خرمنم ای برق تا کی می زنی آتش
به گرد دانه ام چون آسیا گردی چه خواهد شد
به درویشان زکوة مال باشد فرض شاهان را
تو هم گر دستگیر این گدا گردی چه خواهد شد
مکن منع از تماشای نگاهم طاق ابرو را
به این بیچاره محراب دعاگردی چه خواهد شد
به تکلیف من مشتاق ای گل پنبه در گوشی
به سوی خانه خود رهنما گردی چه خواهد شد
دلم تا وا شود چین از جبین بگشا و ساغر کش
مرا امروز باغ دلگشا گردی چه خواهد شد
ندارد روی صحت بی تو داغم ای طبیب من
به درد بی دوای من دوا گردی چه خواهد شد
دلم گردیده کوه آهن از پیکان بیدادست
مرا ای سنگدل آهن ربا گردی چه خواهد شد
به راهت سیدا افتاده است امروز رحمی کن
به این بی‌دست و پا گر دست و پا گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
درد و داغ غم ز جان عشقبازان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر در خانه آئینه آن روح روان آید
به استقبال او در صورت دیوار جان آید
گلوی خود به آب تیغ او صیدی که تر سازد
مبارک باد گویانش حیات جاودان آید
به گلشن گر کند آن سبز خط کاکل ربا سیری
به دامنگیریش چون سایه سنبل موکشان آید
دکان خود اگر از شهر بیرون برده بگشایم
به سودایش ز ملک مصر چندین کاروان آید
یکی را می کشد کلکم یکی را زنده می سازد
نمی آید ز شمشیر آنچه از تیغ زبان آید
کند همچون هما پرواز مرغ روحم از شادی
اگر تیر تو را پیکان به مغز استخوان آید
دل از صحبت ناراست طبعان روزگاری شد
گریزان است چون تیری که بیرون از کمان آید
رباط دهر جای خواب آسایش نمی باشد
به گوشم هر دم آواز درای کاروان آید
به کلکم سیدا بیعت نمی سازند گمراهان
اگر هر روز بر من جبرئیل از آسمان آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
پیغام چشم من به عزیزان که می برد
این نامه را به مصر ز کنعان که می برد
بی بال و پر به کنج قفس اوفتاده ام
این عندلیب را به گلستان که می برد
دارالشفاست صحبت یاران هوشمند
درد مرا به پیش طبیبان که می برد
ای گردباد ما و تو از یک خرابه ایم
بر گو تو را به سوی بیابان که می برد
یاد لب تو از دل من گم نمی شود
این لعل را به کوه بدخشان که می برد
همراه بوالهوس مشو ای جنگ جو سوار
تا مرد را گرفته به میدان که می برد
آب حیات را به سکندر نداد خضر
کام دل از خط لبت ای جان که می برد
دارم هوای کعبه به پای پرآبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
برهم زدم چو زلف به کف آنچه داشتم
با دوستان حدیث پریشان که می برد
پیش بخیل بید بود و نخل میوه دار
چوب عصا ز پنجه دوران که می برد
در شیشه خانه آئینه را نیست اعتبار
گل را ز گلفروش به بستان که می برد
جز خوان آسمان که بود قرص او تمام
نان درست پهلوی مهمان که می برد
آتش زند به خصم سخنهای گرم من
این شعله را به جان نیستان که می برد
نیکوست وصل طوطی آئینه سیدا
ما را به بزم میر سخندان که می برد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
از رخت میخانه امشب آنقدر مسرور بود
جام می موسی و خم باده کوه طور بود
هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر
گوشه آسایش من خانه زنبور بود
باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر
کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود
ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح
بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود
قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال
کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود
بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست
شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود
دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن
پرده زنبوریی من پرده انگور بود
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
چار ابروی کمانش را به طاق آویخته
بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود
سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب
خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود