عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در باغ نخل خشک ز بادام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آمد بهار و غنچه به گلزار جا گرفت
زخمی که بود در دل بلبل هوا گرفت
پهلو زند به نافه مشک آستین او
بر دست هر که کاکل آن دلربا گرفت
گفتم روم به کوچه زلفش حیا نماند
امشب سر رهم عسس آشنا گرفت
بر چرخ از کشایش کارم گره فتاد
این دانه عاقبت گلوی آسیا گرفت
خار غمی که بر جگر ما خلیده بود
از پای ما برآمده دامان ما گرفت
ما را ز سیر کوی تو مانع که می شود
کی می توان عنان نسیم صبا گرفت
تا سر بر آستانه شه ماند سیدا
خود را به زیر سایه بال هما گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
پیمانه یی که باده ندارد شکستنیست
دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست
زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به
دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست
امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب
چون عاقبت برهنه ازین جوی جستنیست
در گوش غنچه باد سحر آمد و بگفت
در هر دلی که بوی وفا نیست خستنیست
دیدم تو را به غیر و گرفتی کناره یی
یعنی که روز سرد به کنجی نشستنیست
در دیده یی که غیر کند خانه کور به
چشمی که سرمه دان شود آن چشم بستنیست
جستم علاج داغ دل خود ز سیدا
گفتا صبور باش که زین درد رستنیست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت
مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت
می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت
ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت
گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنی‌ست
حرفی از دیوانه‌ای دیوانه‌ای پرسید و رفت
باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت
سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای مقدم تو قبله چشم تر من است
هر جا که نقش پای تو باشد سر من است
خوابم بدیده بی تو چو شبنم بود حرام
شبها اگر چه خرمن گل بستر من است
در کوی تو غبار مرا می برد نسیم
هر جا که منزل تو بود محشر من است
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر دام
ایام در شکنجه بال و پر من است
چون غنچه سایه پرور پیراهن خودم
هر جا روم کلاه سرم چادر من است
دریا دلان به کس دم آبی نمی دهند
گرداب چشمه تر ز لب ساغر من است
چون ابر گریه را نکنم خار سیدا
این اشک نیست طفل به جان پرور من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
لشکر خط جا چو گرد آن دهان خواهد گرفت
از دیار حسن او اول زبان خواهد گرفت
سد راه لشکر خط تیغ نتوان شدن
فتنه او دامن آخر زمان خواهد گرفت
صد خیابان سرو را قدش به خاک افگنده بود
انتقام خویش اکنون باغبان خواهد گرفت
نرم نرم آخر در آغوشم درآید همچو تیر
تا به کی پر زور خود را چون کمان خواهد گرفت
کشکشان خواهند بردندش به دار انتقام
از گریبانش خط و زلف از میان خواهد گرفت
خط مشکین گرد رویش دیدم و حیران شدم
خلق می گفتند ماه آسمان خواهد گرفت
آنکه در هر بزم باشد جای او بالای چشم
رفته رفته جای خو بر آستان خواهد گرفت
پیر هم گشتست با من می کند گردنکشی
تا دم محشر مگر خود را جوان خواهد گرفت
سیدا آن کس که با او می نماید دوستی
خویش را تا موسم خط مهربان خواهد گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دور آن رخسار و جور آسمان خواهد گذشت
فصل باغ و روزگار باغبان خواهد گذشت
دولت پا در رکاب شبنم و گل عاقبت
از چمن ماننده آب روان خواهد گذشت
کامرانی های خطت یک دو روزی بیش نیست
چشم تا بر هم زنی این کاروان خواهد گذشت
گر چه آن زلف از کفم امروز دامن می کشد
صد ره از پهلوی من دامن کشان خواهد گذشت
در فراق سرمه چندان گریه ها سازی که آب
از سر آن کاکل عنبرفشان خواهد گذشت
زردروئی ها تو را نسناس خواهد ساختن
بر سرت سودای رنگ زعفران خواهد گذشت
سیدا را از نظر انداختی با حرف غیر
هر چه کردی از سر این ناتوان خواهد گذشت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بی تو در گلشن مرا فریاد بلبل آتش است
گربه گل اخگر است و خنده گل آتش است
نشکند از سایه گردون کسی را تشنگی
می نماید آب اما زیر این پل آتش است
برق در دنبال دارد آه من ای باغبان
سنبلستان مرا در بیخ سنبل آتش است
زانوی آسایش از خلوت نشینان برده اند
گوشه گیران با دامان توکل آتش است
صبر و بی تابی به کوی عشق دشت کربلاست
اضطراب اینجا سرابست و تحمل آتش است
انتهایی نیست اعضای مرا در سوختن
بر سرم ای شمع از سودای کاکل آتش است
سیدا تکرار سایل اهل همت را بلاست
از کریمان گوشه چشم تغافل آتش است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا در آغوش گلستان من آن سرو قد است
نرگس خلد برین باغ مرا چشم بد است
هیچ کس از دل من کلفت ایام نبرد
روزگاریست که آئینه من در نمد است
از چمن کام توان یافت در ایام بهار
سبزه خط گل روی تو ما را سند است
وعده دادن به گدا سیلی روی طمع است
دست بر سینه ارباب کرم دست رداست
پیش نادان سخن پست بلند اقبالست
طفل را غنچه کاغذ گل روی سبد است
مردن او لاست یحی که شود پرده نشین
شمع را روزن فانوس شکاف لحد است
گنبد چرخ که بر رفعت خود می نازد
به مقیمان سر کوی تو پای رسد است
هر که همدوش تو شد مرگ رود از یادش
قدر رعنای تو همسایه عمر ابد است
سیدا از سفر کعبه دل پای مکش
در بیابان طلب هر سر خاری بلد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نظر تا ابروی او رفت دینم رفته است
سجده محراب از یاد جبینم رفته است
پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ
در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است
بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم
مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است
تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر
تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است
بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم
ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است
گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار
استقامت از دل خلوت نشینم رفته است
نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند
خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است
تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام
خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است
هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست
می توانم گفت سستی در یقینم رفته است
یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز
قوت از اندیشه باریک بینم رفته است
سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست
روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
فتنه جویی دوش تاراج دل و جان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سرگشته آسمان به هوای محمد است
خورشید پاسبان سرای محمد است
بر هر زمین که پنجه دواینده شاخ گل
نقش کف مبارک پای محمد است
رضوان اگر چه بر در جنت نشسته است
بر کف گرفته کاسه گدای محمد است
روزی که آفتاب قیامت شود علم
کونین در سراغ لوای محمد است
نه اطلس سپهر که افلاک نام اوست
یک پرده یی ز پرده سرای محمد است
هر عضو من ز درد به فریاد آمدست
ایستاده منتظر به دوای محمد است
ای دل بیا به جا که مسیحا دم آمدست
ای غم برو ز سینه که جای محمد است
ای سیدا همیشه زبان در دهان من
سرگرم چون قلم به ثنای محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل در برم چو کعبه دیار محمد است
همچون مدینه سینه حصار محمد است
آن نکهتی که تازه دماغ بهشت ازوست
بوی گل همیشه بهار محمد است
ایجاد آسمان و زمین با طفیل اوست
وینها همه برای نثار محمد است
بر دشمنان خویش نکرده دعای بد
خلق نکو به خصم شعار محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های گرم عذار محمد است
مرغان شاخ سدره کبابی در آتشند
طاووس باغ خلد شکار محمد است
رضوان ز باغبانی فردوس فارغ است
بر هر گل زمین که قرار محمد است
از هول روز حشر چو اصحاب ایمن است
هر کس که سیدا به جوار محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
والشمس والضحی گل روی محمد است
واللیل تار سنبل موی محمد است
خورشید می کند قدح ماه پر ز شیر
از بس که در سراغ سبوی محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های آب وضوی محمد است
از باغ مکه تا به در گلشن خطا
لبریز چون مدینه ز بوی محمد است
یارب به سیدا نظری کن ز روی لطف
در آرزوی کعبه کوی محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
آنکه می گرید به حالم چشم خونین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود می‌کشد هرکس سخن‌چین من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بیا به کلبه ام ای ماهرو صفا اینجاست
نشین به دیده ام ای نور چشم جا اینجاست
زیارت دل ما ساز و سیر جنت کن
کلید قفل در باغ دلگشا اینجاست
ز داغ توست مرا سینه روضه شهدا
به خنجر تو قسم دشت کربلا اینجاست
مرا زبان نگاه تو یار حرف شده
کجا روم که سخنهای آشنا اینجاست
به کویت آمدم و گشت چشم من روشن
قسم به خاک قدومت که توتیا اینجاست
بنای کعبه بود دل به دست آوردن
اگر خداطلبی می کنی خدا اینجاست
به گریه گفتمش آب حیات می جویم
به خنده گفت لبش چشمه بقا اینجاست
رقیب خواست که امشب به بزم بنشیند
اشاره کرد به ابرو که سیدا اینجاست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جود و سخا به مردم عالم نمانده است
نام و نشان ز منزل حاتم نمانده است
یکسان کند به باغ تماشای خار و گل
امروز امتیاز به شبنم نمانده است
از دل می صبوح کدورت نمی برد
خاصیتی که بود به مرهم نمانده است
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
در هیچ سینه یی دل خرم نمانده است
ساغر ز پیش خم به لب خشک می رود
در شیشه ها باده کشان نم نمانده است
باقیست گرد راه به مژگان حاجیان
آبی مگر به چشمه زمزم نمانده است
در خانه های اهل کرم سیدا مرو
آنجا به غیر صورت آدم نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بهر خصم از خسروان امداد می باید گرفت
انتقام کوه از فرهاد می باید گرفت
روی بر زلف دل آویز تو می باید نهاد
حلقه زنجیر عدل و داد می باید گرفت
می کند تعظیم پیش ساغر و می می دهد
خلق احسان را ز مینا یاد می باید گرفت
طبع روشن تیره گردد از تمناهای نفس
این چراغ از رهگذار باد می باید گرفت
از دل صد پاره ام راحت مجو ای آسمان
خرج و باج از کشور آباد می باید گرفت
بهر قتل بیگناهان بیع ها دارد فلک
تیغ کین از دست این جلاد می باید گرفت
تا به کی مغرور خود باشی تو ای دنیاپرست
عبرت از فرعون و از شداد می باید گرفت
بر بنای قصر هستی تکیه چون صورت مکن
پشت از این دیوار بی بنیاد می باید گرفت
می کند دوران تو را آخر به تنهایی اسیر
خود به دام و دانه ی صیاد می باید گرفت
فتنه را ای نرگس از بادام چشمان یاد گیر
این سبق تعلیم از استاد می باید گرفت
از دل او سیدا بیرون نمی گردد ستم
جوهر از آئینه فولاد می باید گرفت