عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مده چون بوالهوس در سینه جا عشق مجازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر قامت برافرازی زمین را جان شود پیدا
به هر جا لب گشاید چشمه حیوان شود پیدا
به دل از داغ تیرش بوستان تازه یی دارم
که از نخل گل او غنچه پیکان شود پیدا
بر اطراف جهان عمریست چون خورشید می گردم
به امیدی که درد عشق را درمان شود پیدا
بود چون آب مشرب بر دهان آسیا روزی
لبی تا وا شود از خوان دوران نان شود پیدا
غبارم را دهد بر باد رشک گردباد آخر
که می گفت از بیابان چون تو سرگردان شود پیدا
مشو با لشکر خود این همه مغرور ای زاهد
مبادا نیزه داری زان صف مژگان شود پیدا
به زیر بال بلبل غنچه گردد از حیا پنهان
ز هر جانب که آن شوخ گل خندان شود پیدا
به زور سیم گردد نرم همچون مغز سختی ها
به طفلی گر دهند این استخوان دندان شود پیدا
ز گشت باغ چون آن نازنین محمل نشین گردد
ز گلهای چمن همچون جرس افغان شود پیدا
نگه دارد خدا از دانه صیاد مرغان را
مباد از خانه صاحب طمع احسان شود پیدا
اگر پرسند در روز قیامت کشتگانت را
عجب دارم تو را از جوش خون دامی شود پیدا
تو در خوبی شوی مشهور تا من بینوا گردم
مرا افلاسی رو آرد تو را دامان شود پیدا
گل رخسار شبنم سوز اگر در باغ بنماید
ز هر شاخی چو نرگس دیده حیران شود پیدا
برای خانه حق می کنی ای سیدا سستی
چه خواهی کرد اگر صحرای بی پایان شود پیدا
به هر جا لب گشاید چشمه حیوان شود پیدا
به دل از داغ تیرش بوستان تازه یی دارم
که از نخل گل او غنچه پیکان شود پیدا
بر اطراف جهان عمریست چون خورشید می گردم
به امیدی که درد عشق را درمان شود پیدا
بود چون آب مشرب بر دهان آسیا روزی
لبی تا وا شود از خوان دوران نان شود پیدا
غبارم را دهد بر باد رشک گردباد آخر
که می گفت از بیابان چون تو سرگردان شود پیدا
مشو با لشکر خود این همه مغرور ای زاهد
مبادا نیزه داری زان صف مژگان شود پیدا
به زیر بال بلبل غنچه گردد از حیا پنهان
ز هر جانب که آن شوخ گل خندان شود پیدا
به زور سیم گردد نرم همچون مغز سختی ها
به طفلی گر دهند این استخوان دندان شود پیدا
ز گشت باغ چون آن نازنین محمل نشین گردد
ز گلهای چمن همچون جرس افغان شود پیدا
نگه دارد خدا از دانه صیاد مرغان را
مباد از خانه صاحب طمع احسان شود پیدا
اگر پرسند در روز قیامت کشتگانت را
عجب دارم تو را از جوش خون دامی شود پیدا
تو در خوبی شوی مشهور تا من بینوا گردم
مرا افلاسی رو آرد تو را دامان شود پیدا
گل رخسار شبنم سوز اگر در باغ بنماید
ز هر شاخی چو نرگس دیده حیران شود پیدا
برای خانه حق می کنی ای سیدا سستی
چه خواهی کرد اگر صحرای بی پایان شود پیدا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
بیلبت شد سنگباران بر لب پیمانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
میپرستان خاک میلیسند در میخانهها
هرکه ما را سوخت شمعی بر مزار خویشتن
آید این آواز از خاکستر پروانهها
از معلم کودکان گیرند تعلیم جنون
کردهای دیوانه طفلان را به مکتبخانهها
از چمن مرغان به اقبال که بیرون رفتهاند
پر برآوردند در دنبال ایشان خانهها
تا خط و خال تو در گرد کسادی غوطه زد
بر زمین چون مور گردیدند پنهان دانهها
گوشهگیران از حوادثهای دوران ایمنند
جغد را باشد حصار عافیت ویرانهها
پای خود دانسته نه در بزم ما ای محتسب
گردش گرداب باشد گردش پیمانهها
میشوند آیینهها روشن ز صیقل سیدا
سنگ طفلان سرمه چشم است با دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بر سر بالینم ای خضر مسیحا دم بیا
رفته ام از خود بیا ای عیسی مریم بیا
بهر پابوست جبینم انتظاری می برد
کعبه مقصد بیا ای قبله عالم بیا
غنچه های داغ بر اعضای من گل کرده است
آب اگر بر آتشم می ریزی ای شبنم بیا
گرد دل برگشته یی اکنون به چشم من نشین
حج بجا آورده یی بر چشمه زمزم بیا
از غمت در خون چو مرغ نیم بسمل می طپم
زخم کاری خورده ام در سینه مرهم بیا
پله حسنت به میزان نظر باشد گران
یوسفی گر می زنی ما را به سنگ کم بیا
سیدا بزمی به خون دل مهیا کرده است
ای گل خندان بیا با چهره خرم بیا
رفته ام از خود بیا ای عیسی مریم بیا
بهر پابوست جبینم انتظاری می برد
کعبه مقصد بیا ای قبله عالم بیا
غنچه های داغ بر اعضای من گل کرده است
آب اگر بر آتشم می ریزی ای شبنم بیا
گرد دل برگشته یی اکنون به چشم من نشین
حج بجا آورده یی بر چشمه زمزم بیا
از غمت در خون چو مرغ نیم بسمل می طپم
زخم کاری خورده ام در سینه مرهم بیا
پله حسنت به میزان نظر باشد گران
یوسفی گر می زنی ما را به سنگ کم بیا
سیدا بزمی به خون دل مهیا کرده است
ای گل خندان بیا با چهره خرم بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای بهارت را گل خودرو گریبانپارهها
خار دیوار گلستانت صف نظارهها
گرمرفتاران ز عالم رخت هستی بردهاند
برق گرد کاروان شد از وطن آوارهها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
همچو گل چاک است دامان گریبانپارهها
کام دل از مردم دنیا گرفتن مشکل است
تر نمیگردد لبی از آب این فوارهها
روی گلزار تو را نبود به شبنم احتیاج
آب حسرت میچکد از دیده سیارهها
قطرههای اشک از خشکی به مژگان شد گره
میمکند انگشت خود طفلان این گهوارهها
بر سر کوی تو ما و سیدا افتادهایم
دست ما گیر از کرم ای چاره بیچارهها
خار دیوار گلستانت صف نظارهها
گرمرفتاران ز عالم رخت هستی بردهاند
برق گرد کاروان شد از وطن آوارهها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
همچو گل چاک است دامان گریبانپارهها
کام دل از مردم دنیا گرفتن مشکل است
تر نمیگردد لبی از آب این فوارهها
روی گلزار تو را نبود به شبنم احتیاج
آب حسرت میچکد از دیده سیارهها
قطرههای اشک از خشکی به مژگان شد گره
میمکند انگشت خود طفلان این گهوارهها
بر سر کوی تو ما و سیدا افتادهایم
دست ما گیر از کرم ای چاره بیچارهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ز ناله منع مکن عاشق بلاکش را
کسی نه بسته به افسون زبان آتش را
به گرم و سرد جهان هر که ساخت همچون شمع
شکسته رونق بازار آب و آتش را
هجوم خار کند شعله را قوی چنگال
شکست دیر توان داد خصم سرکش را
به باغ چهره گل را حلاوت دگر است
مبر ز میکده بیرون شراب بی غش را
ز آشنایی دیوانه بس که در حذرم
برون زسینه فگندم دل مشوش را
به فکر آن بت نقاش می روم از خویش
به هر کجا شنوم خانه منقش را
به سحر ناله نماندست سیدا اثری
چگونه رام کنم با خود آن پریوش را
کسی نه بسته به افسون زبان آتش را
به گرم و سرد جهان هر که ساخت همچون شمع
شکسته رونق بازار آب و آتش را
هجوم خار کند شعله را قوی چنگال
شکست دیر توان داد خصم سرکش را
به باغ چهره گل را حلاوت دگر است
مبر ز میکده بیرون شراب بی غش را
ز آشنایی دیوانه بس که در حذرم
برون زسینه فگندم دل مشوش را
به فکر آن بت نقاش می روم از خویش
به هر کجا شنوم خانه منقش را
به سحر ناله نماندست سیدا اثری
چگونه رام کنم با خود آن پریوش را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
حرص افزون می شود از مرگ ما افلاک را
می شمارد دام رزق دیده خود خاک را
دشمنی با سرکشان کردن سر خود خوردن است
زیر دست شعله سازد صف کشی خاشاک را
پا ز حد بیرون نهادن قطع پیوند خود است
دست کوته می کند ناخن درازی تاک را
از مزارم سبزه همچون بال قمری سر کشد
چون گذر افتد به خاکم سرو آن بی باک را
برد هوشم را خیال جلوه مستانه اش
نشاء می چون بلند افتد برد ادراک را
شبنم از همدوشی گل محرم خورشید شد
سر به گردون می رساند حسن چشم پاک را
سیدا تا در کنار شانه آمد زلف او
آرزوها گشت پیدا سینه های چاک را
می شمارد دام رزق دیده خود خاک را
دشمنی با سرکشان کردن سر خود خوردن است
زیر دست شعله سازد صف کشی خاشاک را
پا ز حد بیرون نهادن قطع پیوند خود است
دست کوته می کند ناخن درازی تاک را
از مزارم سبزه همچون بال قمری سر کشد
چون گذر افتد به خاکم سرو آن بی باک را
برد هوشم را خیال جلوه مستانه اش
نشاء می چون بلند افتد برد ادراک را
شبنم از همدوشی گل محرم خورشید شد
سر به گردون می رساند حسن چشم پاک را
سیدا تا در کنار شانه آمد زلف او
آرزوها گشت پیدا سینه های چاک را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
سایه از بی تابیم سیلی زند مهتاب را
اضطرابم جان درآرد کشته سیماب را
می شود خصم قوی از چرب و نرمی زیر دست
می کند پامال خود یک قطره روغن آب را
بر ضعیفان بیشتر می آید از دوران شکست
موج پندارد گلوی آسیا گرداب را
تیغ استاد مکمل باشد از نقصان تهی
نیست بر شمشیر ابرو دست پیچ و تاب را
زور بازو را چه نسبت پیش عقل حیله گر
رستم از تدبیر زد بر خاک و خون سهراب را
نیک و بد را از حوادث های دوران چاره نیست
کی تواند سد ره شد خار و خس سیلاب را
از تواضع قبله عالم توان شد سیدا
می کند پشت دو تا مد نظر محراب را
اضطرابم جان درآرد کشته سیماب را
می شود خصم قوی از چرب و نرمی زیر دست
می کند پامال خود یک قطره روغن آب را
بر ضعیفان بیشتر می آید از دوران شکست
موج پندارد گلوی آسیا گرداب را
تیغ استاد مکمل باشد از نقصان تهی
نیست بر شمشیر ابرو دست پیچ و تاب را
زور بازو را چه نسبت پیش عقل حیله گر
رستم از تدبیر زد بر خاک و خون سهراب را
نیک و بد را از حوادث های دوران چاره نیست
کی تواند سد ره شد خار و خس سیلاب را
از تواضع قبله عالم توان شد سیدا
می کند پشت دو تا مد نظر محراب را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می خورد خون جگر در بزم ما مهمان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پروردهای آتشزبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پروردهای آتشزبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
کوته زبان مساز بهر انجمن مرا
بعد از هلاکم از سر خاکم چو بگذری
سازد علم میان شهیدان کفن مرا
بی قامت تو سرو چو دو دست در نظر
بی روی تست طشت پر آتش چمن مرا
روزی که بهر قتل اسیران شوی سوار
هر موی تازیانه شود بر بدن مرا
روزی که پنجه ام ز گریبان جدا شود
ای سیدا چو مار خورد پیرهن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
کوته زبان مساز بهر انجمن مرا
بعد از هلاکم از سر خاکم چو بگذری
سازد علم میان شهیدان کفن مرا
بی قامت تو سرو چو دو دست در نظر
بی روی تست طشت پر آتش چمن مرا
روزی که بهر قتل اسیران شوی سوار
هر موی تازیانه شود بر بدن مرا
روزی که پنجه ام ز گریبان جدا شود
ای سیدا چو مار خورد پیرهن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تیره بختی گفت در گوش خطش راز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
کرده است آسودگی مقراض پرداز مرا
دولت دنیا دل آسوده ام را نقش پاست
سایه بال هما صید است شهباز مرا
از چراغ خانه ام بزم حریفان در گرفت
چرب و نرمی شد زبان شکوه غماز مرا
بی رخت در انجمن چون مرده پروانه ام
شمع خواهد با تو گفت انجام و آغاز مرا
سیدا امروز کلکم اژدهایی می کند
خصم نادان می شمارد سحر اعجاز مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای خط سبزت بهار محشر آوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هجرش آخر کرد خرم جان افگار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ای به یادت چشمه زمزم در کاشانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
کعبه افتادگانت آستان خانهها
خانه بر دوشم به شمعی انتظاری میکشم
بوریای کلبهام باشد پر پروانهها
اهل همت را نظر امروز بر دست گداست
کاسه چشم طمع باشند این پیمانهها
دست خود کوته کن ای مشاطه از افسونگری
زلف او باشد خبردار از اصول شانهها
در دل خود هر چه دارد ساقی بیرحم ما
میتوان خواند از خط پشت لب پیمانهها
اهل دولت رفتهاند از خود به تکلیف جنون
نیست جز زنجیر بر درهای مهمانخانهها
گوشها تا در حجاب پرده غفلت شدند
بر لب افسانهگویان شد گره افسانهها
پای سودای مرا زنجیر چین دامن است
خرقه من باشد از موی سر دیوانهها
سیدا امروز خلوتها ز اهل دل تهیست
نیست آثاری ز میخواران درین میخانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مشعل طور تجلیست دل انور ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما
به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم
می پرد دیده صیاد به بال و پر ما
پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید
می کند موی گرانی به تن لاغر ما
تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد
ای هما دور مکن سایه خود از سر ما
می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام
شود از نشاء می خشک دماغ تر ما
روزگاریست که بر گرد جهان می گردد
سر خورشید فلک در طلب ساغر ما
تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است
کار شمشیر کند بال هما بر سر ما
همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس
وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما
ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم
یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما
چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست
کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما
کار شمشیر کند آه دل مظلومان
خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما
از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند
استخوانیست نمایان شده از پیکر ما
نیزه خامه ما را به جهان کرد علم
نظر مرحمت میر سخن پرور ما
کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد
سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما
به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم
می پرد دیده صیاد به بال و پر ما
پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید
می کند موی گرانی به تن لاغر ما
تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد
ای هما دور مکن سایه خود از سر ما
می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام
شود از نشاء می خشک دماغ تر ما
روزگاریست که بر گرد جهان می گردد
سر خورشید فلک در طلب ساغر ما
تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است
کار شمشیر کند بال هما بر سر ما
همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس
وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما
ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم
یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما
چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست
کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما
کار شمشیر کند آه دل مظلومان
خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما
از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند
استخوانیست نمایان شده از پیکر ما
نیزه خامه ما را به جهان کرد علم
نظر مرحمت میر سخن پرور ما
کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد
سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانب ما دیده را وا کرده پوشیدن چرا
آشنایی کردن و بیگانه گردیدن چرا
چرخ را در ناله آرد تیر آه خستگان
از نظر افتادگان را دیر پرسیدن چرا
سرمه بیگانه را در چشم خود جا داده یی
اینقدر از آشنایی دور گردیدن چرا
خفتگان خاک را یاد رقیبان داغ کرد
دوستان از یکدگر بیهوده رنجیدن چرا
استماع صد سخن از خار چون گل می کنی
یک سخن از عندلیب خویش نشنیدن چرا
از غم موی میان نازک او سیدا
سنبل آسا اینقدر بر خویش پیچیدن چرا
آشنایی کردن و بیگانه گردیدن چرا
چرخ را در ناله آرد تیر آه خستگان
از نظر افتادگان را دیر پرسیدن چرا
سرمه بیگانه را در چشم خود جا داده یی
اینقدر از آشنایی دور گردیدن چرا
خفتگان خاک را یاد رقیبان داغ کرد
دوستان از یکدگر بیهوده رنجیدن چرا
استماع صد سخن از خار چون گل می کنی
یک سخن از عندلیب خویش نشنیدن چرا
از غم موی میان نازک او سیدا
سنبل آسا اینقدر بر خویش پیچیدن چرا