عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بخود نگذاشتم دامان آن چابک سوار از کف
مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف
چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگیس نیستی کمتر
بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف
نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون
مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف
بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده
مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف
بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم
نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف
میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون
مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف
نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش
شدست او را برون سر رشته صبر و قرار از کف
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق
بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق
شده ام کم شده رادی سرگردانی
هست امید که راهی بنماید توفیق
ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی
دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق
ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت
هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق
نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک
گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق
واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه
پستی مایه تقلید نکرده تحقیق
دل خونین فضولی بخیال رخ دوست
خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ما نظر جز بر تبان سیمبر کم کرده ایم
وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم
زاهدا از ما مجو بسیار آیین صلاح
عشق بازانیم ما کار دگر کم کرده ایم
کرده ایم اندیشه بسیار در هر کار لیک
فکری از سودای خوبان خوبتر کم کرده ایم
از بلای عشق در راه وفای گلرخان
گر چه بیش از پیش هم باشد حذر کم کرده ایم
سیم اشک و روی چون زر بر رهت افکنده ایم
ما فقیرانیم جمع سیم و زر کم کرده ایم
نیست ملک سلطنت را اعتباری پیش ما
شاهبازانیم صید مختصر کم کرده ایم
شد فضولی شهره عالم حدیث عشق ما
گر چه زین راز نهان کس را خبر کم کرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
هرگز غم خرابی عالم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
غیر از درت پناه نداریم یا نبی
جز تو امیدگاه نداریم یا نبی
تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو
رویی بهیچ راه نداریم یا نبی
بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما
اندیشه از گناه نداریم یا نبی
در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ای
حق است و اشتباه نداریم یا نبی
بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما
داریم گاه و گاه نداریم یا نبی
ملک وجود منتظم از فیض عدل تست
غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی
بستست جرمهای فضولی زبان ما
غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
پرسیدم از بتی که ترا در جهان چرا
شام و سحر تعرض عشاق عادت است
گفتا که هست رغبت عشق بتان خطا
آزار اهل عشق بتان را عبادت است
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس
پادشه را منت خیل و حشم باید کشید
محرمان پادشه را از برای عز و جاه
رنج باید دید در خدمت الم باید کشید
منعمان ملک را از محرمان پادشه
متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید
مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه
از سکان منعمان پیوسته غم باید کشید
گوشه گیران قناعت ورز را در کنج فقر
محنت ستر تن و قوت شکم باید کشید
هر کرا میل اقامت هست در دنیای دون
بر خط جمعیت خاطر قلم باید کشید
یا بباید ساخت با محنت بهر حالی که هست
یا ازین سر منزل محنت قدم باید کشید
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
ای قصر وجودم باساس اخلاص
سلطان محبت ترا خلوت خاص
نفی روشت راه ضلال است و ظلام
تقلید رهت طریق خیرست و خلاص
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱ - تمهید
سر از خواب غفلت چو برداشتم
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۳ - مناظره بانی
شبی بود در سر مرا ذوق می
مذاق میم کرد دمساز نی
باو گفتم ای همدم اهل درد
چرا همچو من گشته زار و زرد
بگو وجه زردی رخسار چیست
ترا موجب ناله زار چیست
مرا محرم راز خود ساخت نی
ز راز نهان پرده انداخت نی
که من پیش ازین در فضای عدم
دلی داشتم خالی از قید غم
بر آسایش من قضا رشک برد
بدست بلای حوادث سپرد
که از باد شد جنبش خلقتم
بآتش گهی گرم شد الفتم
که از خاک نشو و نما یافتم
که از آب ذوق و صفا یافتم
بر افراختم رایت سرکشی
بسر سبزی و خرمی و خوشی
چو ممسک گره ها زدم بر درم
چو تجار بستم قصبها بهم
مرا کرد مغرور برک و نوا
شدم غافل از حادثات قضا
بناگه قضا چشم زخمی رساند
زمانه بآن مهربانی نماند
محبانم اعدای جانم شدند
همه دوستان دشمنانم شدند
نسیمی که بر پیکرم محله بست
مخالف وزید و قدم را شکست
ز من آب دامان الفت کشید
ز آتش مرا صد مضرت رسید
ز دل خاک بربود آرام من
که ای رفتنی باز ده وام من
دلم زین المها پر از درد شد
بدین گونه رخساره ام زرد شد
ولی دوش دیدم درین بوستان
عجب رمزی از تاک و از باغبان
ز تاکی که بگرفت دهقان شراب
هماندم باو در عوض داد آب
همان تاک کز باغبان آب خورد
باو در عوض شهد شیرین سپرد
کس از انقلاب حوادث نرست
فلک هر چه باشد بهر کس که هست
اگر می ستاند دگر می دهد
دگر می ستاند اگر می دهد
چو وام همه می شود مسترد
در ایام رسم است داد و ستد
برانم که هنگام عرض نیاز
دهند آنچه از من ستانند باز
سرودی که در هر محل می کشم
بشکرانه این امل می کشم
وگر رو نماید خلاف قیاس
از آن نیز چندان ندارم هراس
من از آتش و آب و خاک و هوا
گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی داده خود ربود
همان ماند با من که در اصل بود
ز فوت علایق چرا غم خورم
چه آورده بودم که با خود برم
مغنی ببین اقتضای زمان
به نی باد ده و زنی آتش ستان
چو خاشاکم اول بآتش بسوز
وزان پس چو شمعم روان بر فروز
به کار فضولی میفکن گره
قراری کزو برده باز ده
خوش آن رند بی قید رسوای مست
که وقف ره می کند هر چه هست
ز غوغای داد و ستد وا رهد
نه چیزی ستاند نه چیزی دهد
فضولی : ساقی نامه
بخش ۸ - نشأه جام چهارم
بیا ساقی آن لاله باغ ذوق
که دارم ازو بر جگر داغ شوق
بده پیشتر زانکه از روزگار
شود بقعه تربتم لاله زار
بیا ساقی آن صیقل زنگ غم
کز آن می شود هر غم بیش کم
بمن ده که بسیار غم می کشم
ز بسیاری غم ستم می کشم
بیا ساقی آن مرهم ریش دل
کزان می شود رفع تشویش دل
بمن ده که تشویش دارم بسی
ز تشویش من نیست آگه کسی
چو کیفیت می مرادست داد
بچارم قدح نشأه ام کن زیاد
که در چارمین نشأه شیدا شوم
باظهار اسرار گویا شوم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۰ - نشأه جام پنجم
بیا ساقی آن آب کوثر سرشت
که لب تشنه اوست حور بهشت
بمن ده که مداح پیغمبرم
نصیب است البته در کوثرم
بیا ساقی آن لعل عالی ثمن
بمن ده بها عقل بستان ز من
که دیوانه ام کرد رسوای عقل
مرا بیش ازین نیست پروای عقل
بیا ساقی آن جام مخلص نواز
که در نشأه اوست افشای راز
بمن ده مرا مست و مدهوش کن
بهر نشأه نکته گوش کن
چو از باده کردی رخم لاله گون
به پنجم قدح مستیم کن فزون
که در نشأه پنجم آرم شکست
بقفل در گنج رازی که هست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۱ - مناظره با طنبور
شبی رقتی داشتم در نماز
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
لوح محفوظ است پیشانی و قرآن روی دوست
«کل شی ء هالک » لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای ز غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل از عشق پریرویان دل من برنمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد