عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۶ - وله
ای برخت خط چو شب بدوره خورشید
خال بتابان مهت چو بیم برامید
حسن تو رخشان سهیل نعمت جاوید
رفته قمر گرد راهت از پی تعویذ
سنبلت افشان چو سنبله که به ناهید
شعر تو پیچان چو ذو ذنب که بشعری
غیر پرندی تنت بجامه اطلس
روح روان را کسی ندید ملبس
گلشن بی تو بتر زتافته محبس
گلخن با تو به از بنای مقرنس
گویا گردد زگفتگوی تو اخرس
بینا گردد ز رنگ و بوی تو اعمی
ای ارم خانه سوز و طوبی غازی
شور حقیقی و فتنه ساز مجازی
نی چو تو رضوان رخ از صبایح رازی
نی چو تو غلمان بر از بتان طرازی
آن بچه حوری که رفته چون پی بازی
کرده ره خلد گم چمیده به دنیی
خط تو ترسا پسر به نسخ تماثیل
کرده ز عنبر رقم بر آینه انجیل
زلف چلیپات گوئی از پی تقبیل
دست و گریبان مریم است و عزازیل
روی تو در جعد یا بجوشن جبریل
لعل تو در خط و یا بخفتان عیسی
ای زده ز افسونگری هلال بوسمه
کف تو اندر خضاب چون بشفق مه
موی ترا از شمیم غالیه لطمه
جسم ترا از نسیم لخلخه صدمه
بخت منت در نظرگذشته نه سرمه
خون منت دستگیر گشته نه حنی
پیکر مجنون ز پوست داشت گر اکنون
ساخته ما را ز پوست عشق تو بیرون
ای خرد از خال تست خیمه بهامون
وز خم مویت به دام اگر چه فلاطون
خال تو لیلی ولی بکسوت مجنون
موی تو مجنون ولی بحلیت لیلی
دید خلیل ار به بت رخ تو دلارام
عزت عزی نمود و حرمت اصنام
آزر اگر کرد نقش روی ترا وام
بست حرم بهر طوف بتکده احرام
بت شکن آمد وزیر ورنه در اسلام
رسم شد ازعشق تو پرستش عزی
میری کاقبال او چو رانده یزک را
گرفته (کذا) روی سماک و پشت سمک را
گرچه شمارد بهوش ز انجم تک را
لیک نداند زجود از صد یک را
آصف جم فرحسینقلی که فلک را
حبل خیام وی است عروه وثقی
آنکه زکیهان بروبد از نیت نیک
وز قلمش شد بدل ببزم معاریک
یافته از مسندش نظام ممالیک
ملجا ترک است و صدر و صاحب تاجیک
واقف بر هر چه در مرابع نزدیک
ملهم از آنچه در مکامن اقصی
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بس که دیدم همه سوان بت هرجائی را
هیچ نشناخته ام معنی تنهایی را
نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی
تا چه سر است نهان این سر سودائی را
زاهدا دور شو از باده پرستان که به طبع
تاب خشکی نبود مردم دریائی را
تاکه مشغول صفاتی نبری راه به ذات
بگذر از عالم نی گر طلبی نائی را
درمژه تا چه فسون باشدش آن خسرو حسن
تا به اکنون که نکو کرده صف آرائی را
سیم اشک وزر چهرم بودار هیچم نیست
عشق تو داده به من فقر و توانائی را
زیر این طاق مقرنس نسزد منزل دل
خانه سخت است مکان مردم صحرائی را
کور باید نظر از هر چه به جز طلعت دوست
گرچو جیحون طلبی لذت بینایی را
نیکنامی است چو مطبوع بدوران امیر
مپسند از دل ما این همه رسوائی را
خان دریا دل صافی گهر راد حسین
که فلک ختم بدو ساخته مولائی را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شرف دهد چو نگارین من دبستان را
کشد زرشک دبستان هزار بستان را
ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی
به دست اهرمنی خاتم سلیمان را
به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف
چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را
مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین
که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را
گشاده دست تطاول بروی اوتا زلف
ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را
مرا که بیدل و دینم ز زلف او چه هراس
که نیست وحشت خاطر زدزد عریان را
به دامن شب زلفش نمیرسد چون دست
سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را
مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم
که خود به نیم جوان کاشت باغ رضوان را
مرا که در رمضان هم زچشم او مستی است
چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را
همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون
گدا نگر که پی همسریست سلطان را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند
خوی بدبین که شبیخون به هر افتاده زند
گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر
هرچه نقش است به ما آن پسر ساده زند
بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر
کآب او آتش در دامن سجاده زند
سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی
مرد باید که دم از دولت آماده زند
نازم آن آهوی چشمت که به همدستی زلف
شیر را برسرکوی تو به قلاده زند
باکه پیغام فرستم برت ای مایه ی ناز
که به پاسخ لب تو راه فرستاده زند
هرکه را نشئه ی چشم سیهت برد زدست
نشود مست اگر صد خم از باده زند
نه به شیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان
ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند
طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون
گرکسی شکوه ی او در بر شهزاده زند
رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع
که به گردون علم از فطرت آزاده زند
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد
این لطف هم که کرد به مستی بهانه کرد
زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر میفروش کرامت عجب مدار
عمری به صدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سراین گونه دانه کرد
دیشب حکایت از سر زلف نمود دل
شب را دراز دید و هوای فسانه کرد
دردا که پیک های مرا حسن آن نگار
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد
نقش رخ تو از دل جیحون نمی رود
این طرفه آتشی است که درآب خانه کرد
آفاق را چو کلک ملک زاده مشک بیخت
هرگه شکنج زلف تو را باد شانه کرد
چشم چراغ داد محمد رفیع راد
کز نظم خویش حلقه به گوش زمانه کرد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کیست آن لعبت مغرور که رعناست زبس
همه کس را سر او هست و درونی سرکس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دو صد غالیه دارد در پس
یار اگر نیست وفادار چه فرق از اغیار
باغ اگر نیست طربزا چه تفاوت زقفس
چند گوئی نفسی باش زمعشوق صبور
کی بعشاق بود دور زمعشوق نفس
بر رخ صافی تو رنگ بماند زنگاه
برتن نازک تو خاز خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار توشد نشناسم
بند از پند و نشاط ازغم و نسرین از خس
همه را گر هوس از تست مرا عشق ازتست
چکنم طفلی و نشنا خته عشق و هوس
بلعجب بین که چو زد شمع توام شعله بجان
رود از دیده جیحون همه دم رود ارس
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش
سعی ما با خط او نقش برآبست جمعیش
کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش
دل نباشد که نیابی برآنشوخ مطیعش
هرکه را چهر تو منظور چه زحمت زخزانش
هرکه را وصل تو مقدور چه حاجت بربیعش
یارب ازکوی خرابات چه خیزد که بشوخی
ینجه بازاهد صد ساله زند طفل رضیعش
هرکه از بند بگریخت نیابند پناهش
هر که از چشم تو افتاد نجویند شفیعش
ندهی گوش گر از مهر تو برناله جیحون
باری اندیشه کن ازسطوت شهزاده رفیعش
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دوش درخواب همی خنجر جانان دیدم
تشنه خوابیدم و سرچشمه حیوان دیدم
چو هلالیست بخورشید جمالت ابرو
که کمالش همه پیوسته بنقصان دیدم
راستی ازذقنت عاقبتم پشت خمید
وه که ازگوی تومن لطمه چوگان دیدم
رست از خاتم لعل تو خط واگه باش
کاندرین مور سر ملک سلیمان دیدم
که بیعقوب دهد مژه یوسف را باز
که منش زنده در آن چاه زنخدان دیدم
زد گریبان مرا چاک و دل ازسینه ربود
آن نکو سینه کزان چاک گریبان دیدم
در چمن کرد چو خط رخش جیحون وصف
عرق از شرم بروی گل و ریحان دیدم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخ محرم شو وز آن مغبچه پیمان بزن
سخن ازحور مگو ساغر مردانه بزن
ای بت سیم بدن چشم مپوش از دل من
گنجی ازسیمی و خرگاه بویرانه بزن
گرپر یشانی جمعیت ما میطلبی
جان من درشکن زلف دوتا شانه بزن
چون ز صورت سوی معنی بتوان بردن پی
زاهد ازصومعه چندی در بتخانه بزن
گرترا در حرم سینه سزد مهر نگار
دست برسینه هر محرم و بیگانه بزن
خواهی ارحضرت جیحون سخنت جان بخشد
مثل از بوسه لعل لب جانانه بزن
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای ترک خفا پیشه لختی بوفادم زن
بگشای زابر و چین برطره پرخم زن
چون خط سیه کارت برچهر سپیدت رست
با زلف بگو زین پس رو حلقه ماتم زن
گرهرکه ترا جویاست برکشتن اوکوشی
یکباره زخشم اتش بر خلق دوعالم زن
تازلف چو شیطانت برآن رخ خلد است
ازگندم خال خویش راه دل آدم زن
از عشوه شکر خندی برخاک شهیدان کن
وآنگاه دم از معجر چون عیسی مریم زن
یک سلسله عاقل را دیوانه اگر خواهی
زلفین مسلسل را شوخی کن و برهم زن
گوئی غزل ار روزی برسبک سنائی گو
ور پنجه زنی جیحون در پنجه رستم زن
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای ورق عشق تو دفتر آیین من
موی تو و روی تو کفر من و دین من
تا بودم در نظرت قامت تو جلوه گر
نیست بسرو سهی الفت و تمکین من
خانه بر انداختن شیوه هر روز تو
جان بتو پرداختن پیشه دیرین من
شام سیاه فراق به شود ازصبح عید
گر تو درائی چوشمع برسر بالین من
حسن تو زینسان که ساخت مشتعلم زاشتیاق
بحر نخواهد نمود چاره تسکین من
پیکر فرهاد را زنده توان ساختن
گر بمزارش برند قصه شیرین من
حالت جیحون ربود دهوش ملکزاده برد
وصف خطت چون نگاشت خامه مشکین من
شاه نکورخ رفیع آنکه زالطاف وی
پادشها نندمات بنزد فرزین من
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نبود به میگساری عیبی بغیر مستی
آن هم چو نیک بینی بهتر زخود پرستی
از آن دهان و لب گشت برمن یقین که ایزد
بر نیستی نهاده است بنیاد ملک هستی
معراج ما ضعیفان در خاکساری آمد
چون نی ره بلندی بگزین طریق پستی
از یک شراب بینم اسلام و کفررامست
تا خود چه شیوه بوده است درساقی الستی
کو بخت آنکه چنیم سیبی زبوستانت
کز آستین کوته ناید دراز دمستی
آمیختی بجیجون تا ساختیش مفتون
او چونکه دل بتوبست تو مهر از او گسستی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۶
داورا من سال قحطی را بمرز اصفهان
کودکی دیدم بره کز ضعف دل شیون کند
موی رشکین روی و چرکین جسم پرچیم جان حزین
گفتی الحال این وجود اندر عدم مسکن کند
رحمتم برزحمتش آمد بمنزل بردمش
تا که هم نانی خورد هم جو بر توسن کند
آنقدر عاری بد اندر خادمی کاندر چراغ
می ندانستی که باید آب یاروغن کند
شب چو دیدی باده مینوشم زمن پرسید چیست
آدمی تحصیل این از بحر یا معدن کند
چونکه میکعثم بپا اندر کنار من بخواب
گفت خواجه خواهدم ای وای آبستن کند
همچنان پنداشتی ازسمادکی که مردرا
با پسر امکان ندارد آنچه را بازن کند
من چو دیدم امرد است و چشم او برویش نکوست
شد صلاحم اینکه نوشلوار وپیراهن کند
مختصر حمام رفت از آب خواب آمد برون
لازم آمد کو تصرف زایسر و ایمن کند
تربیت کردم پیش دادم ببرخواباندمش
تا کنون کز چهر حمرا بزم را گلشن کند
کرد و صد مهمانم آمد خدمت هریک زمهر
برطریق احسن و بروجه مستحسن کند
کشته سهراب اقتداری کز مهابت درنبرد
تنک بر رستم جهانرا چون چه بیژن کند
از لبانش داغ اندرسینه مرجان نهد
وزشمیم طره اش خون دردلادن کند
چون برقص آید فشاند زلف وکف برکف زند
ازگل و از مشک جیب وکاخ من خرمن کند
چونکه می خواهم زوی پا بوسه خیزد درادب
روی زانویم نشیند دست درگردن کند
باری اندر چند روز قبل کاین مداح تو
سفت در مدحت دری کابصار را روشن کند
تو بهر مصرع مرا بس آفرین کردی بطبع
خواست شخصم ز افتخار ازقرص خور گر زن کند
زآستانت شاد رفتم جانب سامان خویش
گفتم آنمه را مهیا راح مرد افکن کند
گفت نبود باده و چیزی زنقد و جنس ده
تابکی خمار اندر نسیه لاولن کند
گفتمش زر نیست لیک ازآفرین خروارهاست
کان زمانها فارغم از مدح هر کودن کند
هرچه میخواهی ببر بازار و نقل و می بیار
تا دمی آسوده ام از اختر ریمن کند
گفت بخ بر عقل جیحون ابچرخ سفله خو
کاین چنین شیاد را استاد در هرفن کند
کر هزارت آفرین باشد بوقت احتیاج
از برای مرغ دل کی کاریک ارزن کند
گفتمش این آفرینها زاعتضاد الدوله است
کش مژه در رزم فعل نیزه قارن کند
گفت کو از شاه باشد آفرین لفظی نکوست
گاه معنی روز زرش زار و مستهجن کند
من چو بینم راست گوید او وکج دانم رهی
ایکه جودت حرص را پر از غنا دامن کند
یا بگیر این آفرینها را و دیگر لفظ گویی
کش بجای زر قبول آن شوخ سیمین تن کند
یارزم بخشا که ترسم از غضب این روزها
آنچه شبها من باو میکردم اوبا من کند
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای که شب را به غمت اخترش از دیده چکید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نبندد مرد عاقل دل بد این فرتوت زن دنیا
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
سپهر مجد و معالی رضاقلی که هلال
بساغر تو خط مهجتی فداک سپرد
بهر زمین که زجام تو قطره افتاد
چه طعنه ها که ازو سلسبیل وکوثر برد
سه چار روز بود کز سپهر مینائی
تهی است ساغر این بندهات زصاف وز درد
تهمتنی کن و امشب از آن سیاوش خون
بطی فرست که گردم بفر رستم گرد
اگر که حفظ بدن واجب است اندر شرع
به چاره کوش که من بی شراب خواهم مرد
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای مهینه داوری کت شش جهه فراش وار
قبه از هفت اختر و خرگه زنه گردون کنند
وی مسیحافر که با گرد رهت یونانیان
خنده برکحل الجواهرهای افلاطون کنند
عزم حزم نافذت در انقباض و انبساط
بحر را مانند کوه وکوه را ماهون کنند
هر که از بداختری کین تو ورزد در ضمیر
نه فلک از... وارون کنند
بنده جیحونرا بدانسان چرک گردیده است رخت
که نشاید پاکش از صد دجله و جیحون کنند
تا دو صد فرسنگ لیلی سازد از مجنون فرار
وصله ازان اگر برپیکر مجنون کنند
هر کسم بیند نهانی گوید ایکاش اهل شهر
بهر دفع نکبت این مردود را بیرون کنند
نه مرا آن طلعت زیبا که رندان بهر فسق
خلعت دیبا دهند و هرشب ...ـون کنند
نه دراین صحراست بازاری که وقت احتیاج
یارهی را مغتنم سازند یا مغبون کنند
یا بده فرمان غلامی را که گوید اهل ملک
باکلوخ و سنگ رجم این تن ملعون کنند
یا بفرما تا ستاره رخ کنیزان حرم
رو سپیدم چون قمر از قرصه صابون کنند
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
جیحون که بهره میکده میخواری اوست
بی پردگیش امید ستاری اوست
گر زشت بود گناه بردن سوی حشر
پس مهمل صرف نام غفاری او است
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بی ذکر علی صومعه و دیری نیست
کس را پی درک ذات او سیری نیست
گوینده که از غیر علی چشم بپوش
هرجا نگرم علی بود غیری نیست