عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشا فصل گل و عهد جوانی
                                    
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
                                                                    
                            خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸ - تاریخ فوت شمس النساء
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - در فتح هندوستان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نادر دوران شه گیتیستان کاورده است
                                    
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
                                                                    
                            در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۶
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۸
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۵
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۱
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۴
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۶
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۱
                            
                            
                            
                        
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
                            
                            
                                بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گرت برنشاند به گاه بلند
                                    
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
                                                                    
                            هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
                            
                            
                                بخش ۵ - ذکر تولد مختار وفادار عیه الرحمه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به هر نامه اندر که دیدم چنین
                                    
خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
                                                                    
                            خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
                                 ادیب صابر : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی بده آن می مصفا را
                                    
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
                                                                    
                            آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
                                 ادیب صابر : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل
                                    
معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گاه از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
درسر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
                                                                    
                            معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گاه از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
درسر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
                                 ادیب صابر : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن
                                    
گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن
از روی دوست دیده خود را تهی مدار
وز دست خویش دسته گل را جدا مکن
گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست
آن عهد را چو عهد گل آمد وفا مکن
روز می است ساغر می را ز کف منه
وقت گل است صحبت گل (را) رها مکن
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم
در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
ای زاهد ار دعا پی توبت همی کنی
ما را به وقت بلبل و گل این دعا مکن
                                                                    
                            گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن
از روی دوست دیده خود را تهی مدار
وز دست خویش دسته گل را جدا مکن
گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست
آن عهد را چو عهد گل آمد وفا مکن
روز می است ساغر می را ز کف منه
وقت گل است صحبت گل (را) رها مکن
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم
در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
ای زاهد ار دعا پی توبت همی کنی
ما را به وقت بلبل و گل این دعا مکن
