عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
از فکر خال و طرّة جانانه بگذریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحة صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمی‌برد
از قیل و قال بحثِ ‌حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیّاض عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذاریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
تا به کی بر بستر آرام تن باز افکنیم؟
کی بود کی، خویش را در دام پرواز افکنیم
گوشة امنی ندارد گلشن وارستگی
خویش را در مأمن چنگال شهباز افکنیم
بی‌خراش سینه زلف بی‌گره دان ناله را
پیچ و تابی چند در ابریشم ساز افکنیم
شکوه نازک شد ندارد تاب آسیب نقاب
پردة پوشیدگی از چهرة راز افکنیم
ناز بالش از پر عنقا کنیم از بهر خواب
پهلوی راحت اگر بربستر ناز افکنیم
وقت آن آمد که با گل در چمن هر صبحگاه
از صدای خنده آوازی به آواز افکنیم
در هوای وصل او فیّاض هر دم از شتاب
صد گره بر بال و پر از شوق پرواز افکنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حاشا که غیر عشق حدیث دگر کنیم
یک حرف خوانده‌‌ایم که یک عمر بر کنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگ‌تر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسة حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه می‌دهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگ‌‌تر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان می‌بریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیّاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا می‌خوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده مویی‌ها
چه لازم بر سر تیر حوادث بی‌سپر گشتن
روایی هر چه بینی ناروایی‌ها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست می‌باید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربه‌در گشتن
نمی‌دانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به راه دیر سبکبار و بی‌حرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمی‌شود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی‌داند
که روزی دگران را نمی‌ توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژه‌ای می‌توانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه می‌توان خوردن
چه می‌خوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ‌ افسردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
چه خواهد شد دو روزی جور کمتر می‌توان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر می‌توان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان می‌کن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر می‌توان کردن
بگو قاصد از آن لب هر چه هم نشنیده‌ای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر می‌توان کردن
ز دینم کرده‌ای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر می‌توان کردن
تغافل پیشه کن فیّاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
چه پای بستة تدبیرم بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمی‌شود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیّة شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیّاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
می‌شد از طَرة او کام دل آسان دیدن
می‌توانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!
زده‌ای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایّام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض
هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر جام میی داری عزم لبِ‌جویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیّاض درین وادی راهی‌ست به سر منزل
هر چند نمی‌یابی، باری تک و پویی کن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
بعد ازین ای دل تلاش مهر هر ناکس مکن
بس ترا آنها که کردی، بیش ازین زین پس مکن
عبرت از من گیر و از پروردگان، دامنم
دشمنی با خود نداری دوستی با کس مکن
اوج عنقا گر نداری در نظر، زحمت مکش
بال بشکن، جلوة پرواز را نارس مکن
در کنار ناقصان کامل نمودن ناقصی است
شعله‌وش خود را گُلِ دامان مشت خس مکن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کرده‌ام
خورشید حسرت می‌برد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که می‌گیرد بلند
عشق تو یکسان می‌خرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم می‌کند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بی‌طاقتی
طاقت، زیان گر می‌شود در عاشقی‌ها، وسد من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نو خط من کرده است عزّت نخجیر من
سلسلة عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد نالة شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پرده‌دار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانه‌ام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیض‌ها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بی‌تابیم
بی‌سببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایة تسخیر من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
هم حریف زندانم هم رفیق چاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناه‌کارم من طرفه بی‌گناهم من
جرم اگر نمی‌باشد بخششی نمی‌پاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمی‌دانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوه‌گاهم من
عزّتم نمی‌داری، قیمتم نمی‌دانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه می‌ارزد، طاعتم چه می‌باشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمی‌خواهم، طرفه پادشاهم من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گر نه ابراهیم عهد خود بود جانان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشنایی‌هاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بی‌باعث پریشان طرّة جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیّاض از مژگان تراود سیل خون
می‌شود رسوای عالم حسرت پنهان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
از دل هوای وصل تو کی می‌رود برون
کی نشئه از طبیعت می می‌رود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی می‌رود برون
گر باد دستی مژه‌ام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی می‌رود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می می‌رود برون
فیّاض را وداع‌کنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی می‌رود برون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
از زمین بوس درش یک دم نپیچد سر جبین
هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان می‌کند
ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری
می‌نهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهة خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهرة گوهر جبین
کم عیاری می‌کند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشک‌تر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانی‌های ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمی‌آرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم می‌نهد اخگر جبین
جبهة شایسته‌ای پیدا کند گر آفتاب
سجدة خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیّاض من
می‌گذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
در خواب خمار آن چشم دایم ز شراب او
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
بهار رفت و نچیدیم گل ز گلشن او
چمن چمن نشکفتیم از شکفتن او
کشید گوشة دامن ز ما ولی در حشر
چو خون کشته بود دست ما و دامن او
سپهر کام دل من نداد و می‌ترسم
که دود ناله برآرد دلم ز خرمن او
چو شیشه هر که تنک ظرفیی کند در بزم
به قول مفتی خم خون او به گردن او
به ذو فنونی فیّاض اعتباری نیست
اگر چه شیوة عشق و جنون بود فن او
زلف افشاندی و بردی همه ایمان به گرو
کفر را سلسله جنبید دگر از سر نو
سایه افکندی اگر بر سر ما نیست عجب
نتواند که ز خورشید نریزد پرتو
نخل امّید به بر می‌رسد، اندیشه مدار
کشت را صبر بباید که رسد وقت درو
با بدی چشم نکویی نتوان داشت ز کس
بَرِ گندم نخوری جان من از کشتة جو
عیش امروز مده از کف فرصت فیّاض
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو