عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بدین نشاط که رفتیم ناتوان در خاک
ز داغ عشق تو کردیم گل فشان در خاک
شکسته رنگی ما جلوه‌های رنگین کرد
شدیم هر سر مو شاخ ارغوان در خاک
مرا که مهر تو دارم به جای مغز چه غم
که شمع خلوت تارست استخوان در خاک
ز دستبرد اجل منّتی است بر سر ما
که ایمنیم ز تأثیر آسمان در خاک
چه نشئه در دم شمشیر عشق جا دارد
که گر به پیر رسد می‌رود جوان در خاک
ز زخم تیغ تو گلدسته‌ای نبسته تنم
که زرد رو شود از جلوة خزان در خاک
به بال دل به فلک ذرّه ذرّه کُشتة دوست
پرد چنان که نماند ازو نشان در خهاک
ز جلوة تو چمن اهتزاز دیگر داشت
دمیده بود مگر سایة تو جان در خاک!
ز شهرتت به زبان‌ها چه حاصل افتادن
که می‌کند اجل این حرف را نهان در خاک
تو تخم نیکی افشان و ناامید مباش
که هیچ دانه نماندست جاودان در خاک
ز یکدلی مگذر زانکه شیشة ساعت
نشسته از دودلی‌هاست تا میان در خاک
نهال معرفتی سبز کن به آب عمل
که کرده‌اند بدین کار تخم جان در خاک
شکستِ بال بود کام عشق، از آن باشد
که مرغ سد ره گرفتست آشیان در خاک
ممات بهر حیات دگر بود در کار
پی نهال کند ریشه باغبان در خاک
به پیش تیر حوادث نشانه‌ایم اکنون
رسد دمی که رود چرخ را کمان در خاک
چو هست مایه فضلت ببخش و احسان کن
که کس نمی‌کند این گنج را نهان در خاک
ز ناروایی این نقد غم مخور فیّاض
که داغ عشق بود تا ابد روان در خاک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگی‌ها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوه‌های شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بی‌هنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بی‌طاقتی خجل شد
این رخنه‌های بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نسیم فیض تا شد جلوه‌گر در نو بهار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه می‌پرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمی‌خیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بی‌قرار من، خوشا من بی‌قرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفته‌ای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چنان بگداخت در زندان غم این جان بی‌حاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا می‌کند منزل
ز لب خود برنمی‌گیرد نفس از ناتوانی‌ها
دم بادی ز چاک سینه گاهی می‌خورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمی‌باشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمی‌باشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمی‌باشد
درین دریای بی‌پایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمی‌یارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیّاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمی‌زیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
محرم دل سینة بی‌کینة خود کرده‌ام
کس چه داند آنچه من با سینة خود کرده‌ام
گوهری نایاب‌تر از وصل در پیش منست
من که سیلاب فنا گنجینة خود کرده‌ام
وصله‌دوزی‌های اضدادم به غایت تیره داشت
جوهر نورانی از آیینة خود کرده‌ام
من که از خود در هراسم با کس دیگر چه کار!
بی‌کسی را محرم دیرینة خود کرده‌ام
کارها بر من معطّل کرده شغل عاشقی
من تمام هفته را آدینة خود کرده‌ام
دیده‌ام تا طرح یکرنگی میان کفر و دین
سبزة زنگار را آیینة خود کرده‌ام
گر گشاد سینه خواهی ترک دل فیّاض گیر
من به این مرهم علاج سینة خود کرده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
باز در دل دود آه شعله ور پیچیده‌ام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده‌ام
کرده‌ام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده‌ام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیده‌ام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیده‌ام
عرض دریا داشتم از قطره‌ای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیده‌ام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعله‌ای در بال مرغ نامه بر پیچیده‌ام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دی صبا را همنشین زلف جانان دیده‌ام
دوش ازین سودا بسی خواب پریشان دیده‌ام
بر مثال حلقة زنجیرِ زلف مهوشان
چشم تا وا کرده‌ام بر روی جانان دیده‌ام
می شوم دیوانه زنجیرم کنید ای دوستان
دوش دست زلف را در گردن جان دیده‌ام
ذوق اسلام از دل اهل عبادت می‌برد
دین و آیینی که من در کافرستان دیده‌ام
می‌دهم جان در بها فیّاض و جانان می‌خرم
این متاع قیمتی را سخت ارزان دیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
درین دریای بی‌بن چون حبابم
نفس تا می‌کشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
دگر در خم نمی‌گنجدت شرابم
تو دیر از جا درآ، من زود خجلت
تو تا آتش برافروزی من آبم
چو مالامال حسن آیم از آن کوی
به دیده در نیاید آفتابم
ز ذوق دیدن رویش به محشر
شب مردن نخواهد برد خوابم
جزای مهربانی‌ها مرا بس
که آرد انتقامش در حسابم
نیندیشم ز دوزخ یک سر موی
به هجران گر نفرمایی عذابم
تب بی‌تابیم را این دوا بس
که گیرد غمزه نبض اضطرابم
به فکر آن دهان در تنگنایم
ز تاب آن کمر در پیچ و تابم
چنان فیّاض محرومم ز گلزار
که بوی گل نیاید از گلابم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیموده‌ام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمی‌دانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمی‌بیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی‌بندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمی‌تابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم می‌کشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده‌ام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم می‌دهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
چون بر ابرویش نظر اندختم
تیغ او دیدم سپر انداختم
هر نظر کز دوست بر غیری فتاد
آن نظر را از نظر انداختم
تا به کام دل توان پرواز کرد
صد گره بر بال و پر انداختم
بهر آن بی‌خانة در عمرها
خویشتن را دربدر انداختم
مجلس فیّاض دل را تیره داشت
خویش را جای دگر انداختم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بی‌طالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمی‌دانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
می‌رسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آن‌قدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار می‌بستم
که عهد دوستی با سایة دیوار می‌بستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار می‌بستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا می‌کرد و من در کار می‌بستم
کنون از نیش موری رنجه‌ام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار می‌بستم؟
به کفر زلف او ایمان نمی‌آوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار می‌بستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من می‌بود من زنّار می‌بستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار می‌بستم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم می‌آید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بی‌اثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
به جز تو جمله بی‌حاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
به آن بیگانه امشب یک دو حرف آشنا گفتم
غرض را بی‌غرض کردم سخن بی‌مدّعا گفتم
نگاهش را به طرز همزبانی آشنا دیدم
گهی منع از جفا کردم گهی حرف وفا گفتم
رخش نازک دلش نازک حیا از هر دو نازکتر
سخن پیچیده در صد پرده از رنگ حیا گفتم
ز نام بوسه بیم رنجه گشتن بود آن پا را
ولی پیغام اشک آهسته با رنگ حنا گفتم
نگاهش کرد اقراری که صد جان پیشکش بایست
خجل گشتم که نادانسته حرف خونبها گفتم
نمی‌دانم چه‌ها گفتم ولیکن این قدر دانم
که با من هر چه آن ابروی جادو گفت واگفتم
لبت را غنچة فردوس گفتی، حرف بیجا بود
تبسّم را بهشت جاودان گفتم بجا گفتم
به من از گوشة ابرو چه‌ها کردی چه‌ها گفتی
من از نظّاره حسرت چه‌ها کردم چه‌ها گفتم
به او فیّاض گفتم هر چه دل می‌خواست در مستی
تو اکنون عذرخواهی کن که من اینک دعا گفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شکر خدا که باز به امداد همّتم
جا داده عشق بر سر کوی ملامتم
پیغمبرم به شرع محبّت، به کتف من
باشد نشان سنگ تو مهر نبوّتم
اظهار شکوه از ستم دوست کافریست
ای لاله داغدار نرویی ز تربتم
آن شعله بین که با همه آغوش دشمنی
یک دم جدا نگشته ز آغوش حسرتم
فیّاض طعن خواری من بیش ازین مکن
خوارم ولیک خوار دیار محبّتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بی‌حاصلی آخر به کام عشق می‌آید
نبودی عشق، از بهر چه می‌کردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر می‌برد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم می‌کند یادم
غبار جبهه‌سایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگی‌ها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر می‌باید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیّتی دارد که بی‌خواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم می‌دهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار می‌آرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیره‌بختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن می‌گوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق می‌گوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکل‌پسندی‌ها
ز یاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مرا هم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمی‌خواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت می‌فریبند آشنارویان اضدادم
شبم فیّاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
لبی پرشکوه از یاران بی‌مهر و وفا دارم
دلی صد پاره از زخم زبان آشنا دارم
به حال چون منی کافر به کافر رحم می‌آرد
چه دارید ای مسلمانان به من، من هم خدا دارم
گرو با چاره می‌بازم به درد خویش می‌سازم
ازین بی‌غم طبیبان تا به کی چشم دوا دارم!
کشیده دامن از دستم، پریده تیر از شستم
به چندین ناامیدی‌ها هنوز امیدها دارم
به گام عمر کوته چون توان طی کرد حیرانم
ره دور و درازی را که من در زیر پا دارم!
غم ساحل درین دریا چو موجم مضطرب دارد
دل جمعی همین از اضطراب ناخدا دارم
که عرض حال من پیش تویی پروا تواند کرد؟
نه اشک درد دل پرداز، نه آه رسا دارم
به اقبال شهادت چون امید من نیفزاید!
که شمشیر تو بر سر سایه ی بال هما دارم
به دیداری که می‌بینم تسلّی چون کنم دل را!
که دل ذوق تماشایت جدا و من جدا دارم
اگر بیگانه‌ام زین آشنایان، نیست جرم از من
که تعلیم رمیدن زان نگاه آشنا دارم
نمی‌دانم که در برمت چها گفتم چها کردم!
ازین کردن و زین گفتن چها بردم چها دارم!
زهر بادی غباز خاطر من چون نیفزاید
که در بازار بی‌چشمان دکان توتیا دارم!
زبان تا بسته‌ام با کایناتم همزبانی‌هاست
تو هم گر گوش بر بندی به گوشت حرف‌ها دارم
دماغ درد دل نشنیدنی زان غمزه می‌خواهم
که از وی درد دل‌ها دارم و آنگه بجا دارم
مکن فیّاض پر طعنم شدم گر کشتة مهرش
که بر دامان قاتل مشت خونی خونبها دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چو صبح از آفتابی طلعتی یک دم هوس دارم
برآید کام من شاید بکوشم تا نفس دارم
تمنّای گلستانم نگیرد دامن رغبت
که من شاخ گلی با خود ز هر چوب قفس دارم
ز شاخ همّتم با دست کوته میل گلچینی است
هوای اوج عنقا با پرو بال مگس دارم
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
که از برگشته بختی پا به پیش و رو به پس دارم
کجا با کاروان شوقم انداز عنان تابی است
امید حلقه در گوشی ز آواز جرس دارم
گلستان محبّت را نهال پیش پروردم
گل داغی به زیر هر بن مو پیش‌رس دارم
چو با عشق آشنا گشتم نباشد از هوس باکم
ندیم بزم سلطانم چه پروای عسس دارم!
چو صبح از خنده‌ام گر نور پاشد جای حیرت نیست
که پنهان آفتابی در گلوی هر نفس دارم
گلم رنگی ندارد از بهار این چمن فیّاض
ندانم رنگ گلزار که و بوی چه کس دارم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمی‌آید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمی‌آید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزه‌خوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنس‌هاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامه‌ام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانه‌اش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوه‌هاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
راز در دل از آن نهان دارم
که به دل یارِ رازدان دارم
گر دل از جور دشمنان بشکست
مومیایی دوستان دارم
گرچه سر برنکرده‌ام ز زمین
جلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولی
تحفة گرد کاروان دارم
ره کوته دراز کردة اوست
گله از عمر جاودان دارم
دین و دنیا بدادم از کف آه
که زیان بر سر زیان دارم
مهر آن مه به خویشتن فیّاض
گر ندانم یقین گمان دارم