عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عمدا اگر به یاد تو مشکل توان رسید
گاهی امید هست که غافل توان رسید
گم‌گشتگی کرشمة رهبر نمی‌کشد
گر بگذری ز جاده به منزل توان رسید
چندین مچین به خویش که گر بگذری ز خویش
یک مشت خون به دامن قاتل توان رسید
عصیان اگر کنی ز خدا بی‌خبر مباش
گاهی به حق ز وادی باطل توان رسید
با تن هوای صحبت پاکان صواب نیست
گر بشکتنی سفینه به ساحل توان رسید
دیوانه از کجا و حریم ادب کجا
آنجا به پای مردم عاقل توان رسید
هرگز گمان مبر که به عشرتگه قبول
بی‌رنج راه و طیّ منازل توان رسید
زحمت مکش که صحبت دیدار و دیده نیست
آنجا عجب اگر به دلایل توان رسید
زخمی دوست کم نبود از شهید غیر
گر نه بکشتة تو به بسمل توان رسید
گر بوسة کفش ندهد دست، چون قلم
گاهی به دست بوس انامل توان رسید
فیّاض اگر عنایت برقی رسا بود
از سبزة امید به ساحل توان رسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بی‌پایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا می‌توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می‌توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می‌توان شنید
ناموس حسن می‌رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می‌توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج می‌زند
بوی شکفتگی ز هوا می‌توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می‌توان شنید
از دشمنان چه می‌شنوی حرف دوستی!
ما بی‌غرض‌تریم ز ما می‌توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می‌توان شنید
زاهد اگر نمی‌شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می‌توان شنید
فیّاض آرزوی جفا می‌کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می‌توان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تا قیامت خویشتن را از خرد بیگانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمی‌سوزی تمامی کی تلافی می‌شود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی می‌‌توان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بی‌تاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
حرف عقبا را دل آگاهم از دنیا شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شب‌های غم
می‌توان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر می‌شود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
هر که مشتاق تو باشد گِل به سر دارد نشوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طرة سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گر نه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بی‌روی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیّاض امشب چشم مستش
هر چه می‌خواهد بخواهد هر چه می‌گوید بگوید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
کجا رویم که ما را تو ملجایی و ملاذ
نعوذ بالله اگر جز در تو هست معاذ
زمانه را نبود جز به سایة تو پناه
سپهر را نبود جز به درگه تو لواذ
به غیر امر ترا نیست در جهان جریان
به غیر حکم ترا نیست در زمانه نفاذ
به کام هر که شناسای لذّت ابدیست
به غیر نام ترا نیست در جهان الذاذ
ز رنج و راحت دنیا چه رنگ عاقل را
چو رفتنی است هم آلام اوست به ز تلاذ
درین مضیق نه کس را ز ظلمت استخلاص
درین مغاره نه کس را ز حیرت استنقاذ
نمی‌رسیم به جایی ز کاهلی فیّاض
اعاذنا کرم المستعاذ منه اعاذ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوش‌تر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوش‌تر
تغافل‌های عاشق تازه‌تر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوش‌تر
چنان محکم نهاده عشق بی‌بنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوش‌تر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوش‌تر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوش‌تر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوش‌تر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایق‌تر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چون غنچه‌ام دلی است ولی کار بسته‌تر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بسته‌تر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بسته‌تر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بسته‌تر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بسته‌ای شده ز نگار بسته‌تر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بسته‌ای به یار و به اغیار بسته‌تر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بسته‌تر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بسته‌تر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بسته‌تر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بسته‌تر»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
به جرم اینکه لب یار شد مسخّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسة سر ساغر
به راه کعبة میخانه‌ها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیدة تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیّاض
مباد تر شوی از خندة مکرّر ساغر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای در سر از داغ توام هر لحظه سودای دگر
در دل ز سودای توام هر دم سویدای دگر
گفتم مگر اندوه دل کم گردد از سودای تو
انگیخت هر سودای تو در سینه سودای دگر
من این سویدای کثیف از دل به ناخن برکنم
کز بهر مهر آن لطیف آرم سویدای دگر
با این تن خاکی چه سان در خلوت جان جا کنم!
تبدیل اعضا بایدم کردن به اعضای دگر
تا نشکنی این دست و پا در عشق دست و پا مزن
در کار هست این کار را دستِ دگر پای دگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیده‌ام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت می‌رود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ،‌ سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیاله‌ای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دل طریقِ نیستی از من به یاد گیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزه‌کار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
سایه‌ای ساقی به جرم توبه از ما وامگیر
تکیه بر لطف تو دارم جرم ما بر ما مگیر
انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است
تا به پای خم نمی‌افتیم دست ما مگیر
از جنون بی‌بهره‌ای بر گرد هامون پر مگرد
پی به اصلی تا نباشد خانه در صحرا مگیر
قدر ناموس خود و عرض شریعت می‌برد
محتسب گو دست ما در گردن مینا مگیر
تر دماغی نیست با بوی گل داغ جنون
این گلاب هوش‌پرور از گل سودا مگیر
موج طوفان بلا راهی به ساحل می‌برد
گو خطر، بر کشتی ما ره درین دریا مگیر
خویش را نادان گرفتن مایة آسودگی‌ست
گر زنادانان نباشی خویش را دانا مگیر
دوستان با هم نشینند و غیار از جا شوند
گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر
لذّت دنیا همین فیّاض امیدش خوش است
از فلک کام دل خود می طلب، اما مگیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
فانوسِ شمع کشتة دل شو نهان بسوز
خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز
تا سایة غرور نیفتد ترا به سر
بال هما به مجمرة آشیان بسوز
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر
بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
پرتو ز شمع مهر نیفتد بخاک ما
بر کشتگان خویش گذر کن روان بسوز
بر هم زن از غبار عدم عرصة وجود
آتش برآر از دل و هر دو جهان بسوز
شب‌ها که در سراغ خودی در خیال‌ها
از من نشان خویش بگیر و نشان بسوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
قدر درویشی نمی‌دانی به سلطانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب می‌باش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر می‌کند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّم‌های جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزون‌تر، ز نادانی گریز
عقده‌ریزی‌های حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه می‌دانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی می‌کشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون می‌زند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما می‌برد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائی‌های اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیم‌رس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
می‌رسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال ناله‌ای بودی نفس را دست رس
نه معین گله‌بانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بی‌خبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
می‌توان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
می‌توانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد می‌آید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو می‌نالم چنین
گر نمی‌گویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
می‌توانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد می‌گردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوه‌های نو رسان چون میوه‌های پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر می‌بود اندر دست کس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشق یاریم اما نام یار ما مپرس
بی‌نصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بی‌نصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتاده‌ایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتاده‌ایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود مانده‌ایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیده‌ای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بوده‌ایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس