عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۷
گفتم به یکی کله که خاکش فرسود
چونی؟ که بدی؟ جفای چرخت چه نمود؟
گفتا چو تو بودم و چنین گشتم، زود
تو نیز نه بس دیر چو من خواهی بود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
ای نفس اگر خاک تو بر باد شود
بس دشمن و دوست کز تو آزاد شود
هم دوست به نیکی ز غمت باز رهد
هم دشمن بد به مرگ تو شاد شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۵
نه کار به آب دیده بر می آید
نه کام دل رمیده بر می آید
نه زندگیی به خوشدلی می گذرد
نه جان به لب رسیده بر می آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
در کینه به جان بکوش و رک باز مگیر
در حادثه بازی از فلک باز مگیر
روئی که دریغم آمد از چشم ملک
امروز به رغم من زسک باز مگیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
چون روی نمود بخت و وصل آمد ساز
در عیش و طرب گرای و کمتر کن ناز
بس روز مرا بود بدین شب امید
بس شب که مرا بود بدین روی نیاز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱
گفتم ای اجل با تو ستیزد هرگز
یا عارض و زلف تو بریزد هرگز
آوخ که به عمری دگر از باغ جهان
سروی چو قد تو بر نخیزد هرگز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
این عمر کز و هست ملالی حاصل
بگذشت و نگشت جز وبالی حاصل
افسوس که ناچار همی باید مرد
نا کرده در این جهان کمالی حاصل
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۳
تا چند دریغ قلم رانده خورم
تا کی غم نامه های ناخوانده خورم
از عمر گذشته بسکه حسرت خوردم
روزی دو غم این نفس مانده خورم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
از سادگی و سلیمی و مسکینی
وز سرکشی و تکبر و خودبینی
بر آتش اگر نشانیم بنشینم
بر دیده اگر نشانمت ننشینی
میرزاده عشقی : قالبهای نو
در نکوهش روزگار
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۷ - خنده شاعر
من که خندم، نه بر اوضاع کنون می خندم
من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند بهر آبله رخساری و، من:
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون، به جنون من مجنون خندد
من بر آن کس که بخندد به جنون می خندم
آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم
کرده ام خنده، بر آینده کنون می خندم
هر که چون من ثمر علم فلاکت دیدی:
مردی از گریه، من دلشده خون می خندم
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من بهر چه بتر علم و فنون می خندم!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۲ - شراب مرگ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - آرزوی دل
مرا گر به جاوید؟ عمری دهند
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - نام نیک
من این پیری! جوانی را نخواهم
بمیرم زندگانی را نخواهم
چو نام نیک باشد، زندگی چیست؟
چو باقی هست فانی را نخواهم
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۷ - دفاع از نوروزی نامه
ندارم شکوه ای از عشق، در دل آتشی دارم
که من از پرتو این آتش است ار تابشی دارم
مبادا ای طبیب، اندر علاج من بیندیشی
که من حال خوشی، در سایه این ناخوشی دارم
بلی عشق است کآسایش رباید، از جهان لیکن
من اندر عین بی آسایشی، آسایشی دارم
نکردم پر ز آلایش، چو اسلاف، این سخن اما
بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم
نیم چون عصر ماضی، عارف از موهوم اندیشی
بخورد عصر حاضر، شکرلله دانشی دارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
صبح شد ساقی بشو از دیده خواب
می بده واکرد گل بند نقاب
جنت نقد است ساقی می بیار
فصل گل دور قدح عهد شباب
گر تباهی شد گناه موج نیست
روز طوفان کشتی افکندم در آب
تشنه یارب با تف دل چون کند
دشت بی‌آب و تموز و آفتاب
جان نبردم از نوید وصل او
بود خوش افسانه رفتم بخواب
هم بما رحم آورد آن شعله خو
سوزد آتش را اگر دل بر کباب
از غم دوران دلم خون شد کجاست
غلغل مینا و گلبانگ رباب
ساقیا می ده که بی ما بس دهد
جام سیمین ماه و زرین آفتاب
مطربا سر کن ببانگ چنگ و نی
نقل دارا قصه افراسیاب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل
شاعران شستند دفترها به آب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راه‌پیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد
چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد
ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد
غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد
ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را بجرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد
درین بستان‌سرا هر تنگدل را غنچه‌سان دیدم
بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد
بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان
که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد
نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی
درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد
مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن
برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد
بخون آغشته می‌آید ز دل اشگم عجب نبود
گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد
دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پی‌درپی
بود آئینه‌ای کش هر نفس زنگ دگر باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دلم دارد هوای دام جان هم
که بر من باغ تنگ است آشیان هم
توام چون دوستی پروا ندارم
که گردد دشمن انجم آسمان هم
منال ایدل که در دل مهوشان را
ندارد ناله تأثیری فغان هم
بخونم آن شکارافکن کشیده است
که پیدا نیست تیر او کمان هم
مشو عاشق اگر خواهی دل و دین
که خواهد از کفت رفت این و آنهم
بکوی نیستی آسوده ز آنم
که پیدا نیست نام از من نشان هم
محبت آتشی بر کرده مشتاق
که دایم پیر ازو سوزد جوان هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطه‌ای مشتاق می‌آید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی