عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه خواهد شد اگر سلطان دهد گوشی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
که عمری شد که من بر درگهش از داد خواهانم
ملک آسوده در خلوت چه می داند چه می آید
زاستغنای دربان وتغافلهای خاصانم
در آن گلشن که هر کس گل بدامن می رود آنجا
سرت گردم، چرا دادی بدست خار دامانم
دریغ از من مدارای ابر رحمت رشحه فیضی
بود روزی گل امید گردد خار حرمانم
بآن چشمی که می باید بزاغ کج نوا بینی
مبین سویم که من خوش نغمه مرغ این گلستانم
مرنجان دل اگر خندان مرا در انجمن بینی
اگر در ظاهرم خندان ولی در پرده گریانم
بیا ای بیوفا یک ره بخاک من گذاری کن
چو اکنون از جفا کردی بخاک راه یکسانم
درون سینه ام جا کرده از بس شور عشق او
فرو ریزد بسان شمع آتش در گریبانم
مده پندم طبیب اکنون که عشقم دل ربود از کف
دریغا رفت آن عهدی که دل بودی بفرمانم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بهتر آنست که پا از سر بازار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
تا بکی دردسر از بار خریدار کشم
رفته در پای دلم خاری و افغان که مرا
نیست آندست که از پای دل آن خار کشم
کرده ای بر ستمم عادت از آن می ترسم
کآخر از جور تو، آهی ز دل زار کشم
من که از تنگی دل ذوق گلستانم نیست
تا قفس هست چرا حسرت گلزار کشم
جوش زد خون دل از دیده من نیست طبیب
آستینی که باین دیده خونبار کشم
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در لذت غم و مدح رسول اکرم (ص) با تجدید مطلع گوید
حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را
از غم چه شکایت من خو کرده به غم را
هیهات کز ایام حیاتش بشمارم
روزی که نیابم به دل آسیب الم را
زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم
تا یافته ام چاشنی زهر ستم را
ای عشرتیان این همه انکار ز غم چیست
رفتم بچشانم به شما لذت غم را
ذوق الم از سینه ی خونین جگران پرس
کافسرده دلان قدر بدانند الم را
آن قدر شناسم که چو شبها ستم و غم
سازند به سر منزل من رنجه قدم را
از ذوق زنم بوسه و بر دیده گذارم
شکرانه ی آن پای غم و دست ستم را
از بس که چو دیرینه رفیقان موافق
دانیم غنیمت من و غم صحبت هم را
زان بیم که افتد به میان طرح جدایی
غم دامن من گیرد و من دامن غم را
غم نیست اگر برشکند محفل عشرت
یارب که شکستی نرسد مجلس غم را
یاران غم آشام چو با هم بنشینند
تا باز نمایند به هم طاقت هم را
افتد چو به من دور بگویند که دوران
از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دی برد فریب هوسم جانب گلشن
گفتم به صبا کز چه کنم چاره ی غم را
حاشا که دگر لب به شکر خنده گشایم
آن به که کنم صرف غمی این دو سه دم را
از باده اگر تائبم از زهد و ورع نیست
ای آنکه به من عرضه کنی ساغر جم را
ساقی اگرم دوست بود بوسم و نوشم
ریزد همه گر در قدحم شربت سم را
دوشینه که پنهان ز خرد بود خیالم
تا یاد کنم چاره جگر کاوی غم را
رفتم به خرابات و چو پیر خردم دید
در پای خم افتاده و درباخته دم را
گفتا که زته جرعه ی جم دل نگشاید
بگذار ز کف ساغر و بردار قلم را
اوراق معانیت فراموش و تو خاموش
مپسند ازین بیش نگهبانی دم را
تاری دو سه از زلف عروسان سخن کش
شیرازه کن این دفتر پاشیده ز هم را
این نغمه چو شد گوشزد شاهد طبعم
بگذاشت درین عرصه دلیرانه قدم را
گفتم بود آن به که به آرایش عنوان
مدحی کنم و تحفه برم فخر امم را
آسوده ی یثرب شه لولاک محمد(ص)
کز قرب حریمش شرف افزوده حرم را
از غم چه شکایت من خو کرده به غم را
هیهات کز ایام حیاتش بشمارم
روزی که نیابم به دل آسیب الم را
زنهار که می نوشم و بیهوده بخندم
تا یافته ام چاشنی زهر ستم را
ای عشرتیان این همه انکار ز غم چیست
رفتم بچشانم به شما لذت غم را
ذوق الم از سینه ی خونین جگران پرس
کافسرده دلان قدر بدانند الم را
آن قدر شناسم که چو شبها ستم و غم
سازند به سر منزل من رنجه قدم را
از ذوق زنم بوسه و بر دیده گذارم
شکرانه ی آن پای غم و دست ستم را
از بس که چو دیرینه رفیقان موافق
دانیم غنیمت من و غم صحبت هم را
زان بیم که افتد به میان طرح جدایی
غم دامن من گیرد و من دامن غم را
غم نیست اگر برشکند محفل عشرت
یارب که شکستی نرسد مجلس غم را
یاران غم آشام چو با هم بنشینند
تا باز نمایند به هم طاقت هم را
افتد چو به من دور بگویند که دوران
از حوصله افزون دهدم ساغر جم را
دی برد فریب هوسم جانب گلشن
گفتم به صبا کز چه کنم چاره ی غم را
حاشا که دگر لب به شکر خنده گشایم
آن به که کنم صرف غمی این دو سه دم را
از باده اگر تائبم از زهد و ورع نیست
ای آنکه به من عرضه کنی ساغر جم را
ساقی اگرم دوست بود بوسم و نوشم
ریزد همه گر در قدحم شربت سم را
دوشینه که پنهان ز خرد بود خیالم
تا یاد کنم چاره جگر کاوی غم را
رفتم به خرابات و چو پیر خردم دید
در پای خم افتاده و درباخته دم را
گفتا که زته جرعه ی جم دل نگشاید
بگذار ز کف ساغر و بردار قلم را
اوراق معانیت فراموش و تو خاموش
مپسند ازین بیش نگهبانی دم را
تاری دو سه از زلف عروسان سخن کش
شیرازه کن این دفتر پاشیده ز هم را
این نغمه چو شد گوشزد شاهد طبعم
بگذاشت درین عرصه دلیرانه قدم را
گفتم بود آن به که به آرایش عنوان
مدحی کنم و تحفه برم فخر امم را
آسوده ی یثرب شه لولاک محمد(ص)
کز قرب حریمش شرف افزوده حرم را
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۲
ایهاالساقی تفضل واسقنی کاس الشراب
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴
روح را خار در جگر فگنید
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در توصیف باده
جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
گر ندیدی بهشت و حورالعین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مدح سلطان رکن الدین ابوطالب طغرل بن ارسلان سلجوقی (قسیم امیرالمؤمنین)
ای کعبه سپهرت، تا کعب پا رسیده
شرعت خطاب کرده، ای رکن کعبه دیده
در سایه نجیبت آن لاغر سبک پر
جان بال بر کشاده دل بال و پر بریده
آن عنکبوت هیئت چابک قدم گه کفش
دارد طراز قرمز بر پای و سر تنیده
گه چون قضای قانع گه چون فضای صانع
بی جسم بار برده بی پای ره بریده
باسیرش از کرامت، ره در کشیده قامت
در پایش از جلالت، مه فرش کرده دیده
راهی دراز بالا، ساقی ز دوده سیما
این عاج ایستاده، آن عوج خوابنیده
نه دیو بی جمازه بر طول او گذشته
نه غول بی قلاوز، در عرض او چمیده
چون آب و ماه دروی، اندیشه حکیمان
این بر قفا فتاده آن بر شکم خزیده
شهپر ز کال کرده از شعله سمومش
سیمرغ مشرقی گر، بر اوج پریده
بر آستانش ساکن، با دامن قیامت
شامی کز آستینش صبح جهان دمیده
در نو بهار عشاق از چشم گلعذاران
بر هر کنار خارش صد نرکس اشکفیده
آن کعتین پیسه زو، رقعه در نوشته
وین حقه ی معلق زو مهره باز چیده
تو کعبه مکارم بر چار رکن رهبر
ار باد بر گذشته در کعبه آرمیده
زان خوان خدمت آرا، یک زر بر گرفته
دو کون را، ز رلت آن زله واخریده
تیغت چو صبح صادق در روضه نبوت
بیراق صبح صادق بر یکدگر دریده
در موسم شریعت کاری بُرفته کردی
اسلام تازه روی است الحاد دل شمیده
زان داد ملک عزت کرده لکام ریزی
تا مسند خلافت ره جسته در رسیده
از موقف مقدس تشریف خویش برده
وز لهجه ی امامت، تعریف خود شنیده
ای، رکن دین و دولت سلطان عالم و علم
ای در صعود اصلت بر ماه سر کشیده
آن میغ کله بسته بر اوج فکرت تو
کزوی هزار قلزم و اخضر فرو چکیده
گشت از شمال عدلت بر طول و عرض کیتی
چون موج دست رادت هر موجی آرمیده
جز در سموم دوزخ نگذارد آن فسرده
کش ادقم خلافت دارد بدل کزیده
با دست توچه سنجد خورشید زرد چهره
با قد تو که باشد کردون دل رمیده
ای در پناه عدلت، جسمانیان غنوده
وی در ریاض طبعت، روحانیان چریده
بادا، ز قصر جاهت تا حشر دور مرکز
یک طاق تاب خورده، یک فرش گستریده
دردا، که شد سیه سربستان این قوافی
اطفال عالم جان، یک مرغ نامزیده
شرعت خطاب کرده، ای رکن کعبه دیده
در سایه نجیبت آن لاغر سبک پر
جان بال بر کشاده دل بال و پر بریده
آن عنکبوت هیئت چابک قدم گه کفش
دارد طراز قرمز بر پای و سر تنیده
گه چون قضای قانع گه چون فضای صانع
بی جسم بار برده بی پای ره بریده
باسیرش از کرامت، ره در کشیده قامت
در پایش از جلالت، مه فرش کرده دیده
راهی دراز بالا، ساقی ز دوده سیما
این عاج ایستاده، آن عوج خوابنیده
نه دیو بی جمازه بر طول او گذشته
نه غول بی قلاوز، در عرض او چمیده
چون آب و ماه دروی، اندیشه حکیمان
این بر قفا فتاده آن بر شکم خزیده
شهپر ز کال کرده از شعله سمومش
سیمرغ مشرقی گر، بر اوج پریده
بر آستانش ساکن، با دامن قیامت
شامی کز آستینش صبح جهان دمیده
در نو بهار عشاق از چشم گلعذاران
بر هر کنار خارش صد نرکس اشکفیده
آن کعتین پیسه زو، رقعه در نوشته
وین حقه ی معلق زو مهره باز چیده
تو کعبه مکارم بر چار رکن رهبر
ار باد بر گذشته در کعبه آرمیده
زان خوان خدمت آرا، یک زر بر گرفته
دو کون را، ز رلت آن زله واخریده
تیغت چو صبح صادق در روضه نبوت
بیراق صبح صادق بر یکدگر دریده
در موسم شریعت کاری بُرفته کردی
اسلام تازه روی است الحاد دل شمیده
زان داد ملک عزت کرده لکام ریزی
تا مسند خلافت ره جسته در رسیده
از موقف مقدس تشریف خویش برده
وز لهجه ی امامت، تعریف خود شنیده
ای، رکن دین و دولت سلطان عالم و علم
ای در صعود اصلت بر ماه سر کشیده
آن میغ کله بسته بر اوج فکرت تو
کزوی هزار قلزم و اخضر فرو چکیده
گشت از شمال عدلت بر طول و عرض کیتی
چون موج دست رادت هر موجی آرمیده
جز در سموم دوزخ نگذارد آن فسرده
کش ادقم خلافت دارد بدل کزیده
با دست توچه سنجد خورشید زرد چهره
با قد تو که باشد کردون دل رمیده
ای در پناه عدلت، جسمانیان غنوده
وی در ریاض طبعت، روحانیان چریده
بادا، ز قصر جاهت تا حشر دور مرکز
یک طاق تاب خورده، یک فرش گستریده
دردا، که شد سیه سربستان این قوافی
اطفال عالم جان، یک مرغ نامزیده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هرکه دل بر سرو بالائی نهد
بر سر هر آرزو پائی نهد
جمله برخیزد ز راه خویشتن
آنکه سر در راه سودائی نهد
دل بپردازد زهر رائی که هست
پس بیارد بر دل آرائی نهد
برنگین جان معمائی کند
پس براو موم تمنائی نهد
در حریم گوهر دل، هر شبی
از سرشک دیده دریائی نهد
در بدن هرچند شیدائی کند
پیرهن را نام شیدائی نهد
تن بسوزد سوخته خاکی کند
چشم را بر روی زیبائی نهد
زیر هر برگ از گل رخسار او
خود بخود باغ تماشائی نهد
وز خطا او بر سر منشور عشق
رسم توقیعی بطغرائی نهد
طیلسان عقل در پا افکند
زاهدی را نام رسوائی نهد
لاتکف بر نقد امروزی کشد
لامکن در پای فردائی نهد
ناتوانی می نهد او را ولیک
دست بر کتف توانائی نهد
بر سر هر آرزو پائی نهد
جمله برخیزد ز راه خویشتن
آنکه سر در راه سودائی نهد
دل بپردازد زهر رائی که هست
پس بیارد بر دل آرائی نهد
برنگین جان معمائی کند
پس براو موم تمنائی نهد
در حریم گوهر دل، هر شبی
از سرشک دیده دریائی نهد
در بدن هرچند شیدائی کند
پیرهن را نام شیدائی نهد
تن بسوزد سوخته خاکی کند
چشم را بر روی زیبائی نهد
زیر هر برگ از گل رخسار او
خود بخود باغ تماشائی نهد
وز خطا او بر سر منشور عشق
رسم توقیعی بطغرائی نهد
طیلسان عقل در پا افکند
زاهدی را نام رسوائی نهد
لاتکف بر نقد امروزی کشد
لامکن در پای فردائی نهد
ناتوانی می نهد او را ولیک
دست بر کتف توانائی نهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دردی است در دیار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
با آنکه در میان دل آتش همی زنم
چون عود، در میان نفس خوش همی زنم
بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک
بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم
گویم مگر، برون جهم از روزن عدم
پروانه وار، بال در آتش همی زنم
مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی
لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم
کردون مرا بمن بنمودست این دغل
بر اعتماد ناقد اغمش همی زنم
بر پشت پای چشم بیفکنده ام هنوز
زین روز لاف بال منقش همی زنم
چون عود، در میان نفس خوش همی زنم
بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک
بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم
گویم مگر، برون جهم از روزن عدم
پروانه وار، بال در آتش همی زنم
مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی
لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم
کردون مرا بمن بنمودست این دغل
بر اعتماد ناقد اغمش همی زنم
بر پشت پای چشم بیفکنده ام هنوز
زین روز لاف بال منقش همی زنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنم که زین بر اسب تمنا نهاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
چیست، شرط عاشقان با بینوائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او
خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر
بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود
هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
گر کیای خاص در گاهی، مجردوار باش
گرکیا خارج بود، رخت کیائی ساختن
طبع را در یوز کی میکن، کزو روشن شود
چشم دل را توتیای روشنائی ساختن
دل چو در پیراهن تسلیم شد یاد آیدش
خرقه سالوسی و دلق ریائی ساختن
با وجود خاکپای، خاک پاشان شرط نیست
دیده را با وحشت بی توتیائی ساختن
درد حاصل کن که ممکن نیست بی اکسیر درد
از مس اخسیکتی سیم سنائی ساختن
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۴