عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
سودای تو از جان وفاکیش نرفتست
داغت ز دل بیهده‌اندیش نرفتست
سیلاب فنا گر برد اسباب دو عالم
چیزی به در از کیسة درویش نرفتست
زاهد نکند ترک جگرکاوی مستان
حق برطرف اوست که از خویش نرفتست
سعی همه تا منزل یأس است درین راه
زین مرحله یک گام کسی پیش نرفتست
فیّاض مزن نیش دگر بس که هنوزم
از کام جگر لذّت آن نیش نرفتست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
چه شد که عشوه دگر مست خویشتن‌داریست
کرشمه صید فریبی نگاه پرکاریست
بلا به چین سر زلف غمزه زندانیست
اجل به سایة مژگان ناز زنهاریست
مدار ناله به مرغوله‌های زنجیرست
قرار گریه به پیمانه‌های سرشاریست
من از تبسّم مژگان ناز دانستم
که زخم تیر نگاه تو در دلم کاریست
دگر به پیش تو خود را به خواب می‌بینم
ندانم این‌که به خوابست یا به بیداریست
جهانیان همه حیران کار و بار منند
کسی که کار من آسان گرفته دستاریست
هوای چشم تو پنهان نمی‌توان کردن
که جلوة گل مستی همیشه دشواریست
شد از ادای زلیخا و یوسف این معلوم
که حسن پرده‌نشین است و عشق بازاریست
دمید سبزة خط گرد عارضش فیّاض
تو فارغی و هنوز اول گرفتاریست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست
از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست
تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست
از شکست هر سو مو کافرستانی شکست
خاطرم بر هر چه می‌آید جراحت می‌شود
تا کجا سنگ جفایی شیشة جانی شکست
عهد با زنّار زلفی بسته‌ام کز موج کفر
هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست
خون من یارب چه خاصیّت دهد کز هر طرف
بر میان هر کس به قتلم طرف دامانی شکست
دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی
من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست
بوسه‌ای کردم هوس چین بر لب خندان فکند
بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست
پر ز حسرت‌ریزه شد دامن به جای لخت دل
بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست
بی تو خون دیده بود و لخت دل فیّاض را
گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
درمانده دل به کار من و من به کار دوست
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
موسی اگر ندارد تاب نگاه دوست
گستاخ گو مرو به سوی جلوه‌گاه دوست
با خون صد شهید به میزان برابرست
خونی که صرف آبله گردد به راه دوست
ناز سپیده‌دم چه کشم، چون برآمدست
خورشید من ز مشرق زلف سیاه دوست
روز جزا اگر طلب خون خود کنم
عالم بود گواه من و من گواه دوست
فیّاض جرم بی‌گنهی قاتل تو شد
روز جزا بس است همین عذرخواه دوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
گر تو پنداری بتان را بی‌وفایی نیست هست
وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
وربگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
وربگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
ور بگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز نالة زار مرا نشنیده‌ای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هر چند آفتاب انوری
بی‌جمالت چشم ما بی‌روشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیّاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از هستی تو عالم دیوانه پر شدست
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشرده‌اند که آدم سرشته‌اند
خم‌ها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دل‌های خلق ازو
هر یک به عشوه‌های جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
در خشک و ترِ طاعت ما چشم تری نیست
گر زاهدی خشک نه دامان تری نیست
آشفتگی طّرة او بی‌سببی نیست
گویا به پریشانی دل‌هاش سری نیست
عطری نفس‌ارای مشامست، مگر باز
بوی تو در آغوش نسیم سحری نیست؟
بی‌قوّتیم بال و پر ناوک آهست
تا ناله رسا نیست امید اثری نیست
این کیست که از دست غمش همچو تو فیّاض
هر جا که نظر می‌فکنم دربدری نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بازم از نو به کمین غمزة پنهانی هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف می‌نگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژه‌ام تاختنی می‌آرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
عشق میدانی است کانجا غیر مردی کار نیست
چشم بر کردار باشد گوش بر گفتار نیست
تا شدم عاشق ندیدم یک نفس آسودگی
آفتاب عاشقان را سایة دیوار نیست
بخت بی‌باکانه هر سر می‌خرامد بی‌نقاب
خاطرش جمع است کس را دیدة بیدار نیست
عشق او آهسته می‌گوید به آواز بلند
هر که کاری دارد او را با غم ما کار نیست
بیقراران را به پای ضعف مانند غبار
بر هوا رفتار هست و بر زمین رفتار نیست
چون سبکروحی دلیلی نیست عشق پاک را
کوه اگر عاشق شود بر خاطر کس بار نیست
در دیار عشق اگر امروز می‌جنبد سری
شور منصوری چرا در پای تخت دار نیست!
سرمة بیگانگی از دیده تا شستم به خون
هر کجا دیدم به غیر از جلوة دلدار نیست
یک قدم تا برنگردی سیر نتوانیش دید
زانکه جز نزدیکی اینجا مانع دیدار نیست
مردمان در خواب آسایش ز غفلت رفته‌اند
گر مسیحا درد نشناسد کسی بیمار نیست
از من ای فیّاض اگر منصور را دیدی بگو
عکس بر آیینه افتادست رنگ یار نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
در شب غم همدمم جز آه بی‌تأثیر نیست
همزبانی بی‌توام جز نالة شبگیر نیست
مو به مو پیغام مژگان ترا گوید به دل
از تو ما را قاصدی دلسوزتر از تیر نیست
کوهکن سنگ مزاری می‌تراشد بهر خود
ورنه زخم تیشه را در بیستون تأثیر نیست
نالة ما بیقراران در تو تأثیری نکرد
این دل ار سنگست اما سنگ آتش‌گیر نیست
دشت اقلیم جنون در زیر فرمان منست
چون دلم دیوانه‌ای در حلقة زنجیر نیست
دامن صبری اگر در دست افتد شوق را
وعدة وصل تو تا روز قیامت دیر نیست
عشق را افسرده بی‌پروایی معشوق کرد
ناز یوسف گر جوان باشد زلیخا پیر نیست
از نگاهی می‌توان صد داستان را شرح داد
پیش خوبان در دل را حاجت تقریر نیست
کلک ما از یک قلم تسخیر عالم می‌کند
کار ما فیّاض هرگز بستة تدبیر نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حسن صورت از بتان چون طبع آتشناک نیست
خانه‌سوز صبر من جز شعلة ادراک نیست
پاکی دامانِ حسن از دولت شرم و حیاست
بی‌حیا گر دامن آیینه باشد پاک نیست
روی گرمی مجلسم هرگز ز شمع کس ندید
مجلس افروزی مرا چون آه آتشناک نیست
غیر گو آسوده‌خاطر بگذرد از پیش ما
آتش ما را دماغ خصمی خاشاک نیست
در کف اندیشة ما کار اسطرلاب کرد
پیش ما جام جمی بهتر ز برگ تاک نیست
در سر کوی بتان از اشک آتش جوش ما
مشت خاکی نیست کانجا اخگری در خاک نیست
تا درین غمخانه‌ای فیّاض با محنت بساز
نوشداروی طرب در حقّة افلاک نیست
گریه را بی‌کاوش مژگانت آب و رنگ نیست
ناله بی‌کیفیّت درد تو سیر آهنگ نیست
کی لب ناکام رنگ از بوسة او می‌برد
زآنکه در بازارِ دست او حنا را رنگ نیست
پای لغزی در ره عقل است ورنه با جنون
بوسه را ره بر دم شمشیر برّان تنگ نیست
گام اول منزل عجزست در وادی عشق
ماندگی‌ها اندرین ره بستة فرسنگ نیست
رهروان را پا نمی‌آید ز شادی بر زمین
در ره دیوانگی فیّاض باک از سنگ نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صید ما را تا ابد آزادی از دنبال نیست
بلبل ما تا نریزد بال فارغ بال نیست
بی‌زبانان عاجز از تقریر مطلب نیستند
عرض حاجت را زبانی چون زبان لال نیست
در دیار دل به چیزی برنمی‌گیرد کسی
هر متاعی را که عشق دلبران دلّال نیست
سر به سر اوراق اهل قال را گردیده‌ام
هیچ جا حرفی به ذوق گفتگوی حال نیست
نامة اعمال را از حرف عصیان زینت است
حخسن را فیّاض زیبی همچو خطّ و خال نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ذرّه‌ای نیست که آیینة دیدار تو نیست
خبر از خویش ندارد که خبردار تو نیست
گرچه نزدیک‌تر از جان منی بر لب لیک
وعده‌ای دورتر از وعدة دیدار تو نیست
درد دیرینة خود را ز که درمان طلبم
که طبیبی نشناسیم که بیمار تو نیست
طوطیان با که دگر نرد هوس می‌بازند
شکری نیست که خود طوطی گفتار تو نیست
پا‌بندی تو سرمایة آزادی‌هاست
سرو آزاد نباشد که گرفتار تو نیست
عشق آن نیست که خود را به میان بیند کس
هان به منصور بگویید که این کار تو نیست
تو نکونامی و عشق آفت شهرت فیّاض
جای این دستة گل گوشة دستار تو نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بی‌لب او نشئه‌ای در ساغر و پیمانه نیست
شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هر که این بیگانگی‌ها می‌کند بیگانه نیست
فیض‌ خواهی کعبه بگذار و ره دل پیش‌گیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست
سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر دل از داغ غم قیاسی نیست
خانة کعبه را پلاسی نیست
تکیه کم کن به عقل در ره عشق
پی این خانه بر اساسی نیست
هر کجا عشق دعوی آغازد
عقل را حجّت و قیاسی نیست
از مه عارض تو تا خورشید
فرق دورست التباسی نیست
روز محشر اگرچه دور بود
از شب دوری تو پاسی نیست
نیست گویند در جهان مزه‌ای
غلط است این،‌مزه‌شناسی نیست
نکند خصم رم زمن فیّاض
دیو را ز آدمی هراسی نیست
خوشم که همچو منت هیچ خاکساری نیست
که خاکسار تو بودن کم اعتباری نیست
گرفتم آنکه به پیش تو ضبط گریه کنم
در اضطراب مرا هیچ اختیاری نیست
به گاه گریه خیالت به دیده مضطربست
بلی در آب روان عکس را قراری نیست
به ناله رخنه اگر در دلی کنی سخت است
به تیشه زخم دل کوه سخت کاری نیست
دوای درد مجو از جهانیان فیّاض
ز دل کسی که برد درد در دیاری نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین می‌گوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبی‌ست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دوشم چراغ دیده ز روی تو تاب داشت
چشم ترم در آب گل آفتاب داشت
از شور بلبلان چمنی داشتم که دوش
اشکم به یاد روی تو بوی گلاب داشت
لبریز حسن شد ز فروغ جمال تو
در طالع آینه نظر آفتاب داشت
کی فهم کس به کنه جمال تو می‌رسد
شوقم همیشه چشم به حسن نقاب داشت
فیّاض یاد آن که چو می‌کرد خواب ناز
چشمی به چشم عاشق و چشمی به خواب داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
یا بمن خود را ازین بیگانه‌تر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانه‌تر بایست داشت
من که جَستم دانه‌ریزی‌ها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانه‌تر بایست داشت
عقل غارت کرده‌تر چندان که لطف آماده‌تر
پاره‌ای دیوانه را دیوانه‌تر بایست داشت
پنجة بی‌طاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانه‌تر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستی‌ها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانه‌تر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانه‌تر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانه‌تر بایست بود
یا مرا یک پرده بی‌تابانه‌تر بایست داشت
خویش‌داری‌ها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانه‌تر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزون‌تر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانه‌تر بایست داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
یک نظر کرد و از آن صد گونه استغفار داشت
آفتاب عاشقان دایم ز گرمی عار داشت
کار من از سازگاری بی‌گره هرگز نبود
دایم این سررشته پیوندی به زلف یار داشت
بوی یوسف در چمن امروز ارزانست باز
غنچه شب گویا نسیم پیرهن در بار داشت
عکس رخسار که یارب در چمن افتاده بود!
کش تماشای گل امشب نشئه دیدار دیدار داشت
با تو گل شب در چمن طوفان آتش کرده بود
لیک بی من صوت بلبل نشئه‌ای در کار داشت
دوش کامد کم درنگ من برون از سیر گل
غنچه را دیدم که در دل حسرت بسیار داشت
گرنه از رشک تو خونش در تن آتش گشته بود
شمع در مجلس چرا مژگان آتشبار داشت؟
کفر می‌افزود چندانی که دینم می‌فزود
سبحه در دستم مگر خاصیّت زنّار داشت!
خاطر فیّاض دوش آیینة جانانه بود
هر چه من می‌‌خواستم نازش همان در بار داشت