عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمیدانم چه آیین است کافر کجکلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن میدهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بیطالع گمان دارم
که تسخیر سیهبختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّتپروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگیها دل همان در چاره میبندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را
غوطهها در عرق شرم دهم جیحون را
عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی
طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را
رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش
در وفا یک دو قدم غاشیة گلگون را
بلد راه جنون نقش پی مجنون است
خضر از ره نبرد گمشدة هامون را
خونبها یافت کسی کاب دم تیغ تو خورد
این هوس تشنه به خون کرده دل پر خون را
همچو پروانه به گرد سر خود گرداند
شعلة آه دل سوختهام گردون را
ظاهرم آینه صورت باطن شده است
شاهد حال درون ساختهام بیرون را
طرفه نعمالبدلی یافته خم جا دارد
که فراموش کند صحبت افلاطون را
این همه نکتة سر بسته که در نامة تست
هم تو فیّاض مگر فهم کنی مضمون را
غوطهها در عرق شرم دهم جیحون را
عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی
طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را
رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش
در وفا یک دو قدم غاشیة گلگون را
بلد راه جنون نقش پی مجنون است
خضر از ره نبرد گمشدة هامون را
خونبها یافت کسی کاب دم تیغ تو خورد
این هوس تشنه به خون کرده دل پر خون را
همچو پروانه به گرد سر خود گرداند
شعلة آه دل سوختهام گردون را
ظاهرم آینه صورت باطن شده است
شاهد حال درون ساختهام بیرون را
طرفه نعمالبدلی یافته خم جا دارد
که فراموش کند صحبت افلاطون را
این همه نکتة سر بسته که در نامة تست
هم تو فیّاض مگر فهم کنی مضمون را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نمیپوشد چو خورشید آن پری از هیچ کس رو را
نگه دارد خدا از فتنههای چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانة جادووشی دارم
که چشمش سرمهدان ناز سازد چشم آهو را
برورویش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش به آتش مینماید راه هندو را
به خشم و ناز ازو یک ذرّه روی دل نگردانم
بگردم گِرد آن وقتی که گرداند زمن رو را
دل آتش مزاج من به هیچ از جوش ننشیند
مگر آب دم خنجر نشاند آتش او را
به زور این عقده از پیش دل او برنمیخیزد
ندانم کوهکن تا چند دارد رنجه بازو را
به راهی بایدم با همرهان بد موافق شد
که انگشتان پا از هم تهی سازند پهلو را
مرا از فضل سرشاری که دارم این پسند آمد
که در بزم ادب ته میتوانم کرد زانو را
به چوگان که بازی میکند گردون بالادست!
که یک ضربت ز مشرق تا به مغرب میبرد گورا
به آن رعنا بت آتش طبیعت کس نمیگوید
که از چشم بدان پوشیده دارد روی نیکو را
اگر داری هوای خدمت مردان ره فیّاض
به آب حلم باید روی شستن آتشین خو را
نگه دارد خدا از فتنههای چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانة جادووشی دارم
که چشمش سرمهدان ناز سازد چشم آهو را
برورویش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش به آتش مینماید راه هندو را
به خشم و ناز ازو یک ذرّه روی دل نگردانم
بگردم گِرد آن وقتی که گرداند زمن رو را
دل آتش مزاج من به هیچ از جوش ننشیند
مگر آب دم خنجر نشاند آتش او را
به زور این عقده از پیش دل او برنمیخیزد
ندانم کوهکن تا چند دارد رنجه بازو را
به راهی بایدم با همرهان بد موافق شد
که انگشتان پا از هم تهی سازند پهلو را
مرا از فضل سرشاری که دارم این پسند آمد
که در بزم ادب ته میتوانم کرد زانو را
به چوگان که بازی میکند گردون بالادست!
که یک ضربت ز مشرق تا به مغرب میبرد گورا
به آن رعنا بت آتش طبیعت کس نمیگوید
که از چشم بدان پوشیده دارد روی نیکو را
اگر داری هوای خدمت مردان ره فیّاض
به آب حلم باید روی شستن آتشین خو را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بستم ز چارگوشة عالم نگاه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکردهایم
تا فرق کردهایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به در آرد گواه را
فیّاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمة آن خاک راه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکردهایم
تا فرق کردهایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به در آرد گواه را
فیّاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمة آن خاک راه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کردهام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره مینماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بیخبر
دیو طبیعت میزند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیرهبختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتادهام خوارم مبین آزادهام
بر بام گردون میزند تجرید من خرگاه را
من خود به امّید خطر خوش کردهام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره مینماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بیخبر
دیو طبیعت میزند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیرهبختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتادهام خوارم مبین آزادهام
بر بام گردون میزند تجرید من خرگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمیماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه میپرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چارة غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی بر آتش میزند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر بر پا مینهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کردهاند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمیماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه میپرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چارة غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی بر آتش میزند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر بر پا مینهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کردهاند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای کرده سرمه از ناز چشم غزالهها را
عکست برشته در حسن رخسار لالهها را
مهر بتان نوشته در سینههای عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قبالهها را
از درد کرده درمان دلهای دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز نالهها را
هنگامهساز عشقست هر جا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیالهها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رسالهها را
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلالهها را؟
تا چهرههای سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژالهها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد سالهها را
با بوی دوست فیّاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گلها و لالهها را
عکست برشته در حسن رخسار لالهها را
مهر بتان نوشته در سینههای عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قبالهها را
از درد کرده درمان دلهای دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز نالهها را
هنگامهساز عشقست هر جا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیالهها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رسالهها را
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلالهها را؟
تا چهرههای سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژالهها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد سالهها را
با بوی دوست فیّاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گلها و لالهها را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
به جای بال و پر دارند مردان بینوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل مینازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دستمزد عشوه میخواهد
به نام پادشاهی میکند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمیداند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بیجاست نام آدمیّت،کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت میتوان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازکادایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ میبینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم دادهام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیدهام این آشنایی را
نمیسازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بیوفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم دادهام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیدهام این آشنایی را
نمیسازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بیوفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
عشق چو پرده بر درد حسن کرشمهزای را
پر کند از شکوه شه آینة گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوهزای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شرارهای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله میخورد پردة ناله میدرد
بر دم تیغ میبَرَد شوق برهنهپای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه میکند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهرة بیخدای را!
عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بیاثر
عقده شود کلید در عقل گرهگشای را
روی نکو نمیشود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده میرود روی تو فیّاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لمیزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو میگفتم
که بر طاق بلندی مینهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازهپردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گلهای نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که بر پا دام بیند حلقههای نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض
به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را
پر کند از شکوه شه آینة گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوهزای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شرارهای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله میخورد پردة ناله میدرد
بر دم تیغ میبَرَد شوق برهنهپای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه میکند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهرة بیخدای را!
عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بیاثر
عقده شود کلید در عقل گرهگشای را
روی نکو نمیشود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده میرود روی تو فیّاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لمیزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو میگفتم
که بر طاق بلندی مینهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازهپردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گلهای نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که بر پا دام بیند حلقههای نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض
به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
رویش که هست رنگ ز رخسار مه ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
با ماست زور جذبة یوسف ز چه ربا
در چنبر خمش دل ما را چه اعتبار
چوگان زلف او که بود گوی مهربا
فیّاض اوج عزّت جاویدت آرزوست
هان گوهر مراد خود از خاک ره ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
با ماست زور جذبة یوسف ز چه ربا
در چنبر خمش دل ما را چه اعتبار
چوگان زلف او که بود گوی مهربا
فیّاض اوج عزّت جاویدت آرزوست
هان گوهر مراد خود از خاک ره ربا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
من و کویی که کس را نیست جز عشرت به یاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
هر آن خرمن که اینجا داشتم دادم به باد آنجا
کسی از سیر گلزاری چه طرف آرزو بندد
که گل هر چند میچینی شود حسرت ز یاد آنجا
رقیب دیو سیرت را نگهبان کرده بر گنجی
که نتوان کرد یک دم بر ملک هم اعتماد آنجا
مرا بیگانه در بیرون نمود آن حسن در پرده
ندیدم چون درون رفتم به غیر از اتّحاد آنجا
چه میپرسی سراغ بزم عشرت از من ای فیّاض
گذشت آن هم اگر گاهی گذاری میفتاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
هر آن خرمن که اینجا داشتم دادم به باد آنجا
کسی از سیر گلزاری چه طرف آرزو بندد
که گل هر چند میچینی شود حسرت ز یاد آنجا
رقیب دیو سیرت را نگهبان کرده بر گنجی
که نتوان کرد یک دم بر ملک هم اعتماد آنجا
مرا بیگانه در بیرون نمود آن حسن در پرده
ندیدم چون درون رفتم به غیر از اتّحاد آنجا
چه میپرسی سراغ بزم عشرت از من ای فیّاض
گذشت آن هم اگر گاهی گذاری میفتاد آنجا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بیسپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمیدانی ولی طوطی
اگر دیدی نمیدادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیّاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بیخبر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بیسپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمیدانی ولی طوطی
اگر دیدی نمیدادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیّاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بیخبر ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
الهی آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
نوید اضطراب تازهای ده بسمل ما را
دل دانش فریب ما هنوز از عقل میلافد
ازین یک پرده هم دیوانهتر کن عاقل ما را
گیاه ماتم از سرچشمهای امیدها دیدست
به برق ناامیدیها سوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشیر او کردیم
که کس روز جزا دامن نگیرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فیّاض اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وانمودن باطل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
نوید اضطراب تازهای ده بسمل ما را
دل دانش فریب ما هنوز از عقل میلافد
ازین یک پرده هم دیوانهتر کن عاقل ما را
گیاه ماتم از سرچشمهای امیدها دیدست
به برق ناامیدیها سوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشیر او کردیم
که کس روز جزا دامن نگیرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فیّاض اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وانمودن باطل ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تو ای بلبل گهی از نالة خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابیها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سر آسودهای دارم من و فیّاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابیها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سر آسودهای دارم من و فیّاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مستی مدام جام هوس میدهد مرا
گر دم زنم به دست عسس میدهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس میدهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس میدهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس میدهد مرا
سیمرغ پر شکستة اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس میدهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس میدهد مرا
فیّاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس میدهد مرا
گر دم زنم به دست عسس میدهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس میدهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس میدهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس میدهد مرا
سیمرغ پر شکستة اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس میدهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس میدهد مرا
فیّاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس میدهد مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیّا میکند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بیزبانی میکنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیهپوشی مرا
دیدهام تا حلقههای زلف چین بر چین او
میشود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
غم مهیّا میکند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بیزبانی میکنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیهپوشی مرا
دیدهام تا حلقههای زلف چین بر چین او
میشود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دل به زلفش میکشد آشفته سامانی مرا
می:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون میکند آخر بیابانی مرا
شستهام تا دفتر تعلیم را آسودهام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر میتوان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ میآید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار میآرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر بر کردهایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب میکند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بیجرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنماییها حجاب چهرة مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا
می:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون میکند آخر بیابانی مرا
شستهام تا دفتر تعلیم را آسودهام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر میتوان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ میآید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار میآرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر بر کردهایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب میکند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بیجرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنماییها حجاب چهرة مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا