عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بهشت روی تو را پاک دیده یی باید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دوستان از دوستان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن بر آرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را
رخساره لعل نبود در در دهان نروید
بر هر زمین که افتد عکسی ز چهره تو
جز لاله بر نیاید جز ارغوان نروید
در خاک گر بمالم رخسار زرد خود را
زان خاک تا قیامت جز زعفران نروید
از اشکم گیه بروید از اقامت تو یک شب
بر جویبار چشمم سرو روان نروید
از جویبار وصلت بک گل نچیده ام من
گویی ندید چشمم با در جهان نروید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چشم خودرا دوست میدارم که رویش دیده ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بلبلان را همه شب خواب نیاید زان بیم
که مبادا که برد برگ گلی باد نسیم
شب مهتاب و گل و بلبل سرمست به هم
مجلس آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
باد را گر خبر از غیرت بلبل بودی
هیچ وقتی به گلستان نگذشتی از بیم
آتش عشق نگر در همه چیزی ورنی
مرغ را نغمه عشاق که کردی تعلیم
آدمی را که ازین حال خبر بیشتر است
طالب صحبت بار است نه جنات نعیم
با چنین روی که را میل بود سوی بهشت
بی تو آسایش فردوس عذابی ست الیم
عشق میورزم و گو خصم ملامت می کن
نه من آورده ام این شیوه که رسمی ست قدیم
کر نمایم به ملامتگر خود صورت دوست
دهد انصاف و کند مسأله با ما تسلیم
گر چو روی تو بدی ماه نکردی هرگز
به سرانگشت نبی صورت مه را به دو نیم
هر که در بند سر زلف چو زنجیر تو شد
ظاهر آن است که کمتر شنود پند حکیم
همچو بادی دگران بر درت آیند و روند
بر سر کوی تو چون خاک همام است مقیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نو بهاران
میان باغ و بار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزگاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برف و باران
خداوندا هنوز امیدوارم
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی یابد صفا بی روی یاران
وهار و ول وه جانانه دیم خوش بی
وی آنان مه ول با همه وهاران
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دارم امید وصل تمنتای من ببین
طبع مشوش و دل شیدای من ببین
برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار
بر یاد روی و مویش سودای من ببین
همرنگ روی دوست گلی جستم از چمن
گل گفت رنگ چهره زیبای من ببین
گفت این چنین محالی انصاف کل نگر
بشنیدم این حدیث تو یارای من ببین
گفتم به نارون که نمانی به قامتش
بشنید سرو و گفت که بالای من ببین
آمد خیال دلبر و بالا نمود و گفت
سرو سهی وقامت همتای من ببین
شد در بنفشه زار همام و پیام داد
نزدیک دل که خیز و بیا جای من ببین
دل گفت در میان سر زلف یار خویش
باری بیا تو مسکن و مأوای من ببین
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو
عاشقان محرم راز ند نه اغیار بگو
هم تو داری خبر از زلف گره بر گرهش
پیش ما قصه دل های گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خونریزی آن نرگس عیار بگو
همه از فتنه و آشوب نخواهم پر سید
نکته یی زان لب شیرین شکر بار بگو
گوش را چون که ز پیغام نصیبی دادی
کی بود چشم مرا وعدهٔ دیدار بگو
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
با تو صد بار بگویم که دگر بار بگو
تا که از شرم گل از غنچه نباید بیرون
صفت روی دلارام به گلزار بگو
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی ازان قامت و رفتار بگو
ای صبا بنده نوازی کن و احوال همام
وقت فرصت همه در بندگی بار بگو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ماه رویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
گر دلم را اشتیاق روی یاران نیستی
زاتش دل آب چشمم همچو باران نیستی
ارغوان و سنبل و نرگس کجا رستی زخاک
در زمین گر روی و موی و چشم خوبان نیستی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱
انگور و شراب را سعادت بادا
می مستی و خواب را سعادت بادا
بادام شکست روغن صافی هست
گل رفت گلاب را سعادت بادا
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دوشش دیدم زلف بشولیده و مست
می آمد و دسته ای گل سرخ به دست
چون دید مرا گفت رخ زیبایم
دیدی که چگونه رونق گل بشکست
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای آب لطافت و طرب در جویت
جان زنده کند نسیم کارد بویت
ز انگشت نمای عاشقان در کویت
ترسم که نشان بماند اندر رویت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
این سنگ که از آب روان می گردد
پیوسته به سان آسمان می گردد
نالان همه شب به سان بیماران است
سرگردان تر ز عاشقان می گردد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
معشوقه به گرمابه شبی با ما بود
ما را ز فروغ چهره خورشید نمود
گل بر سر گل می زد و من می گفتم
خورشید به گل کجا توانی اندود
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
باد سحری رقص کنان می آید
با مژده ی یار مهربان می آید
برخیز که تا بر سر ره بنشینیم
کآواز درای کاروان می آید
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
جانا دهنت که هست چون چشمه نوش
می آوردش ظلمت شب در آغوش
آن پنبه پندار که در گوش تو بود
پشم آمد و یکباره برون کرد ز گوش
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ای ماه چه قبه ایی ز قدرت عیوق
اقبال چو عاشق است دادت معشوق
خصم تو چو ناقص است دایم بادا
در صرع و نقرس چو لفیف مفروق