عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در هجاء حکیم نوزده
حکیم نوزده چون بیست و هفتگان بیند
همان زمان دو سی اندر نود زمان بیند
بدان زمان نشود دلشکسته از پی آن
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند
حکیم نوزده در آب و آینه نگرد
که تا ز صورت خویش اندر او نشان بیند
به آینه نگرد خر فراخ . . . ن بیند
به آب ور نگرد زشت قلتبان بیند
تو دیو بینی و ابلیس نقش بر دیوار
در آب و آینه او خویشتن چنان بیند
حکیم نوزده دارد یکی کلان . . . ری
ولی چو پس نگرد در میان ران بیند
حکیم نوزده پیرانهسر بپست شود
گهی که از پس خود گنده جوان بیند
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از سر کالفته کلان بیند
به هوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
ز تاب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گرز بد به او در نهد چنان که سزد
به رایگانان کردن چو رایگان بیند
ز خواب مستی ناگه جهان جهان گردد
میان ران در . . . ن جوید و جهان بیند
دریغ مرد حکیمی که تان را پس پشت
هماره چون در دروازه پشتبان بیند
پدید باشد چون آفتاب و مر خود را
به زیر سایه تار اندرون نهان بیند
هلد به شهر خجند اندرون به تنهایی
وز آن به گرد سمرقند داستان بیند
چو شعر گوید آن خورده خرزه حکما
فزون ز نوزده من گوه در دهان بیند
به حلقه شعرا بربرید باید چون
حکیم نوزده خود را در آن میان بیند
رباط . . . ر غریبان و شهریان سازد
فراخ . . . ن را کز دور کاروان بیند
من ار غریب خوهم بود از پس یک ماه
بدان رباط مرا نیز میهمان بیند
به سرگرانی برخیزد از کلانی . . . ن
سبک بخسبد چون سرخ سرگران بیند
هجای من چو بخواند فزون ز دیوانی است
گران ندارد و بر من دگر ضمان بیند
همان زمان دو سی اندر نود زمان بیند
بدان زمان نشود دلشکسته از پی آن
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند
حکیم نوزده در آب و آینه نگرد
که تا ز صورت خویش اندر او نشان بیند
به آینه نگرد خر فراخ . . . ن بیند
به آب ور نگرد زشت قلتبان بیند
تو دیو بینی و ابلیس نقش بر دیوار
در آب و آینه او خویشتن چنان بیند
حکیم نوزده دارد یکی کلان . . . ری
ولی چو پس نگرد در میان ران بیند
حکیم نوزده پیرانهسر بپست شود
گهی که از پس خود گنده جوان بیند
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از سر کالفته کلان بیند
به هوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
ز تاب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گرز بد به او در نهد چنان که سزد
به رایگانان کردن چو رایگان بیند
ز خواب مستی ناگه جهان جهان گردد
میان ران در . . . ن جوید و جهان بیند
دریغ مرد حکیمی که تان را پس پشت
هماره چون در دروازه پشتبان بیند
پدید باشد چون آفتاب و مر خود را
به زیر سایه تار اندرون نهان بیند
هلد به شهر خجند اندرون به تنهایی
وز آن به گرد سمرقند داستان بیند
چو شعر گوید آن خورده خرزه حکما
فزون ز نوزده من گوه در دهان بیند
به حلقه شعرا بربرید باید چون
حکیم نوزده خود را در آن میان بیند
رباط . . . ر غریبان و شهریان سازد
فراخ . . . ن را کز دور کاروان بیند
من ار غریب خوهم بود از پس یک ماه
بدان رباط مرا نیز میهمان بیند
به سرگرانی برخیزد از کلانی . . . ن
سبک بخسبد چون سرخ سرگران بیند
هجای من چو بخواند فزون ز دیوانی است
گران ندارد و بر من دگر ضمان بیند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در هجو ملیح
ملیح را ببخارا از این خبر نبود
که در سر پل نی زو ملیحتر نبود
غنیمت است دم آنرا که روی او بیند
که طعن و ضرب و ده و گیر و کر و فر نبود
حلاوتست بلفظ ملیح در شکر
که بی حلاوت نفس شکر شکر نبود
اگر هزار هنر دارد اندر او عیب است
که عیب عیب بود آن هنر هنر نبود
ز جمله ثنوی زادگانش میشمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود
درین اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود
موحد است گذشته ز ملت ثنوی
ولکن از ثنوی زادگی گذر نبود
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله بر حذر نبود
بخاریانرا مغ مزدکی بود نامی
که مزدکی را بی مادر و خوهر نبود
ملیح را نپسندند خویش خود گفتن
که خال و عم ورا مادر و پدر نبود
زبان بی سخن اندر دهان بی دندان
نهفته دارد و باز از دولی بدر نبود
بغرچگان رباط چهار سو سوگند
همیخورند که جفت ملیج خر نبود
بیاو پردگیانرا بغرچگان بگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود
هزار زخمه بدانگی است نرخ کردن نو
بنسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود
بموم و روغن و گل سرخ زخمگه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود
چو خاضع و متواضع شدی بزرگانرا
یکان یکانک شرطست اگر حشر نبود
چو آستانه صدر جهان کنی بالین
کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود
چو سیف دین را خدمت کنی شوی مخدوم
جزای خدمت وی جز بدینقدر نبود
چو طوق منت جور حسام دین داری
سم ستور ترا کم ز نعل زر نبود
بملک دین خلف است از حسام دین شهید
چو شاهزاده شهادت بمرگ بر نبود
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه جگر نبود
زهی خلیقه درس پدر حسام حسام
که کس نظیر تو اندر صف نظر نبود
ترا بنام پدر خواند و مراد وی این
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود
توئی که بر فلک شرع سید القرشی
بنور و ذهن و ذکای تو ماه و حور نبود
بشرع شرع محمد که سید البشر است
همال تو کس از ابنای بوالبشر نبود
ترا بنظم و بنثر آفرین چنان گویم
که نثر من عبث و نظم من هدر نبود
در آل برهان ابیات من ز خوشی و لطف
اگر نه بیش کم از رشته درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به ازین حسن زیب و فر نبود
بقای صدر جهان با دو آل برهان کل
که هیچ سلسله زین آل خوبتر نبود
ملیح شاید بر سوزنی نیاز آرد
که در مطایبت سوزنی بتر نبود
وگر بتر بود اندر هجای او بمثل
جز از برای سر سهمناک خر نبود
که در سر پل نی زو ملیحتر نبود
غنیمت است دم آنرا که روی او بیند
که طعن و ضرب و ده و گیر و کر و فر نبود
حلاوتست بلفظ ملیح در شکر
که بی حلاوت نفس شکر شکر نبود
اگر هزار هنر دارد اندر او عیب است
که عیب عیب بود آن هنر هنر نبود
ز جمله ثنوی زادگانش میشمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود
درین اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود
موحد است گذشته ز ملت ثنوی
ولکن از ثنوی زادگی گذر نبود
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله بر حذر نبود
بخاریانرا مغ مزدکی بود نامی
که مزدکی را بی مادر و خوهر نبود
ملیح را نپسندند خویش خود گفتن
که خال و عم ورا مادر و پدر نبود
زبان بی سخن اندر دهان بی دندان
نهفته دارد و باز از دولی بدر نبود
بغرچگان رباط چهار سو سوگند
همیخورند که جفت ملیج خر نبود
بیاو پردگیانرا بغرچگان بگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود
هزار زخمه بدانگی است نرخ کردن نو
بنسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود
بموم و روغن و گل سرخ زخمگه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود
چو خاضع و متواضع شدی بزرگانرا
یکان یکانک شرطست اگر حشر نبود
چو آستانه صدر جهان کنی بالین
کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود
چو سیف دین را خدمت کنی شوی مخدوم
جزای خدمت وی جز بدینقدر نبود
چو طوق منت جور حسام دین داری
سم ستور ترا کم ز نعل زر نبود
بملک دین خلف است از حسام دین شهید
چو شاهزاده شهادت بمرگ بر نبود
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه جگر نبود
زهی خلیقه درس پدر حسام حسام
که کس نظیر تو اندر صف نظر نبود
ترا بنام پدر خواند و مراد وی این
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود
توئی که بر فلک شرع سید القرشی
بنور و ذهن و ذکای تو ماه و حور نبود
بشرع شرع محمد که سید البشر است
همال تو کس از ابنای بوالبشر نبود
ترا بنظم و بنثر آفرین چنان گویم
که نثر من عبث و نظم من هدر نبود
در آل برهان ابیات من ز خوشی و لطف
اگر نه بیش کم از رشته درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به ازین حسن زیب و فر نبود
بقای صدر جهان با دو آل برهان کل
که هیچ سلسله زین آل خوبتر نبود
ملیح شاید بر سوزنی نیاز آرد
که در مطایبت سوزنی بتر نبود
وگر بتر بود اندر هجای او بمثل
جز از برای سر سهمناک خر نبود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در هجو دلداری
ای ز جان عزیز بنده اعز
در فکنده است بند تازی بز
از یکی ناگذشته موی سرش
موش . . . نش گذشته از یک گز
ره نیابد ز سوی با صد جهد
گر به . . . ن بر زنیش میخی گز
به تکسکی نیرزد و خواهد
بوسه ای را زمن بهای دوسز
با چنان ناز اگر نشاط کنی
خیز و در حجره نشاطی خز
حجره ای کاندروست ریع نمد
قالی رومی و نهالی خز
فرش با موی . . . ن او باشد
همچو موی سمور و قاقم و خز
حجره زانسان و تاز از این کردار
شغل ازین طرز و حرفتی زین تز
با چنان ترکتاز مغ به ازو
عیش چون قیصرم کن و معتز
ورنه بفرست هر چه دربایست
سیم تاز است ازینهمه مفرز
سخن از زر پخته گوی چو سیم
ور نمانده است زر پخته بپز
تا بود نازو و کامرانی خوش
باده ناب کامرانی مز
تا اعز و اذل بود بر لفظ
باد بدخواه تو اذل تو اعز
باد عمرت هزار ساله دو ته
بیش ازین باد کو بود موجز
در فکنده است بند تازی بز
از یکی ناگذشته موی سرش
موش . . . نش گذشته از یک گز
ره نیابد ز سوی با صد جهد
گر به . . . ن بر زنیش میخی گز
به تکسکی نیرزد و خواهد
بوسه ای را زمن بهای دوسز
با چنان ناز اگر نشاط کنی
خیز و در حجره نشاطی خز
حجره ای کاندروست ریع نمد
قالی رومی و نهالی خز
فرش با موی . . . ن او باشد
همچو موی سمور و قاقم و خز
حجره زانسان و تاز از این کردار
شغل ازین طرز و حرفتی زین تز
با چنان ترکتاز مغ به ازو
عیش چون قیصرم کن و معتز
ورنه بفرست هر چه دربایست
سیم تاز است ازینهمه مفرز
سخن از زر پخته گوی چو سیم
ور نمانده است زر پخته بپز
تا بود نازو و کامرانی خوش
باده ناب کامرانی مز
تا اعز و اذل بود بر لفظ
باد بدخواه تو اذل تو اعز
باد عمرت هزار ساله دو ته
بیش ازین باد کو بود موجز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید
منم آن گشته غایب از تن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش
از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش
کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش
هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش
برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش
محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش
مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش
داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش
بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش
هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش
نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش
زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش
گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش
خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش
زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش
گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش
نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش
ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش
خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش
مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش
هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش
چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش
تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش
سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش
گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش
میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش
زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش
در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش
پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش
چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش
برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش
باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش
از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش
کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش
هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش
برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش
محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش
مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش
داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش
بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش
هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش
نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش
زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش
گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش
خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش
زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش
گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش
نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش
ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش
خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش
مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش
هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش
چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش
تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش
سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش
گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش
میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش
زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش
در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش
پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش
چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش
برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش
باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در هجاء احمد شباک
بجان پاک تو ای خواجه احمد شباک
که همچو جان توام بانو پاک از دل پاک
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
وگر چه سر ز شرف برگذارم از افلاک
بچشم من تو چنانی که توتیا شمرند
دو چشم من تو بهر جا قدم نهی بر خاک
وگر جزین که بگفتم ز من شود ظاهر
بوند پیرهن باطن مرا زده چاک
من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک
بجستجوی و تکاپوی کار من ابلیس
هزار نعلین را پیش برد ریده شراک
حرام زاده سرو شوخ چشم و قلاشم
فساد پیشه و محراب کوبم و دکاک
چو . . . نبطی خانه گرفته در کامک
چو مار سقفی ره یافته بهر کاواک
هزار تن را خر پیش برده ام بفراز
هزار تن را گوساله رانده ام بحباک
بکوی شوخی و بیشرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک
ستور بدرامانم که می نیندیشم
نه از زیان خداوند و نی ز بیم هلاک
که را که در دهن از ریش آکله افتد
کنم هر آینه ز انگشت زیر خود مسواک
مرا بخواب نمودست بونواس چنین
نک المنیک باذنی وان یکون اباک
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طایفی ز حکاک
چو گرگ باش که چون در فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک
همه حدیث بلیط و بلاط خواهم گفت
همه حکایت من باشد از ملنگ و نیاک
هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسیم و در گفت او نیارم شاک
رفیق و مونس من هزلهای طیان است
حکایت خوش من خرزه نامه حکاک
هزار فتنه و بیداری و بدی بکنیم
کسی ندانم کو را پلنگ من در خاک
بسان بوالعجب مهره باز استادم
نگه کنی بمن اینخانه پاک و دیگر پاک
بدین صفت که منم هر کجا فتم خیزم
که آک ناید و من آک را خود آرم آک
همه بخارا را لوت خوردنی دارم
چه گاو سرزده لوک و چه مردک سقاک
وگر ز شهر بخارا ببایدم رفتن
برون جهم که نه اموال دارم و املاک
درست شهر بخارا ز من بفتنه درند
تو دور ازین چشم و پاکی از نژاد و سباک
اگر چه با همه خارم ترا شدم خرما
وگرچه با همه زهرم ترا شدم تریاک
بجنگ بزمجه اکنون چنین چو میدانی
گل نجات تو بودم نهفته در خاشاک
اگر نه کار تو جز بر مراد من بودی
بساطها نبدی روز فتنه را ادراک
مرا بعشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکی هست مرمرا و نه باک
مرا مقابل خصمان خویشتن بینند
چو پای سنگ بر سنگ و ویل پیش مغاک
مرا بخدمت خود درپذیر و از همگان
بذره ای بدل خویش بر میار تراک
بدان نگارا من عاشقم بروی تو بر
ولیس احوج منی من الوری بلقاک
وگر ز صحبت پیوست مات نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک
ترا شدم ز دل پاک بنده و مولی
فکن رحیما یا سیدی علی مولاک
که همچو جان توام بانو پاک از دل پاک
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
وگر چه سر ز شرف برگذارم از افلاک
بچشم من تو چنانی که توتیا شمرند
دو چشم من تو بهر جا قدم نهی بر خاک
وگر جزین که بگفتم ز من شود ظاهر
بوند پیرهن باطن مرا زده چاک
من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک
بجستجوی و تکاپوی کار من ابلیس
هزار نعلین را پیش برد ریده شراک
حرام زاده سرو شوخ چشم و قلاشم
فساد پیشه و محراب کوبم و دکاک
چو . . . نبطی خانه گرفته در کامک
چو مار سقفی ره یافته بهر کاواک
هزار تن را خر پیش برده ام بفراز
هزار تن را گوساله رانده ام بحباک
بکوی شوخی و بیشرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک
ستور بدرامانم که می نیندیشم
نه از زیان خداوند و نی ز بیم هلاک
که را که در دهن از ریش آکله افتد
کنم هر آینه ز انگشت زیر خود مسواک
مرا بخواب نمودست بونواس چنین
نک المنیک باذنی وان یکون اباک
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شکال گرسنه انگور طایفی ز حکاک
چو گرگ باش که چون در فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک
همه حدیث بلیط و بلاط خواهم گفت
همه حکایت من باشد از ملنگ و نیاک
هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسیم و در گفت او نیارم شاک
رفیق و مونس من هزلهای طیان است
حکایت خوش من خرزه نامه حکاک
هزار فتنه و بیداری و بدی بکنیم
کسی ندانم کو را پلنگ من در خاک
بسان بوالعجب مهره باز استادم
نگه کنی بمن اینخانه پاک و دیگر پاک
بدین صفت که منم هر کجا فتم خیزم
که آک ناید و من آک را خود آرم آک
همه بخارا را لوت خوردنی دارم
چه گاو سرزده لوک و چه مردک سقاک
وگر ز شهر بخارا ببایدم رفتن
برون جهم که نه اموال دارم و املاک
درست شهر بخارا ز من بفتنه درند
تو دور ازین چشم و پاکی از نژاد و سباک
اگر چه با همه خارم ترا شدم خرما
وگرچه با همه زهرم ترا شدم تریاک
بجنگ بزمجه اکنون چنین چو میدانی
گل نجات تو بودم نهفته در خاشاک
اگر نه کار تو جز بر مراد من بودی
بساطها نبدی روز فتنه را ادراک
مرا بعشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکی هست مرمرا و نه باک
مرا مقابل خصمان خویشتن بینند
چو پای سنگ بر سنگ و ویل پیش مغاک
مرا بخدمت خود درپذیر و از همگان
بذره ای بدل خویش بر میار تراک
بدان نگارا من عاشقم بروی تو بر
ولیس احوج منی من الوری بلقاک
وگر ز صحبت پیوست مات نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک
ترا شدم ز دل پاک بنده و مولی
فکن رحیما یا سیدی علی مولاک
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در هجاء نظامی
نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - دلم چه خواهد
شاعرکی تاز باز یافه درآیم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در وصف دلدار
ای پشت دل خسرو ای کام دل شیرین
ای سرخ سرخسی رو ای شوخ خوش شیرین
بسته کمری داری همچون کمر خسرو
بر سر کلهی داری چون تاج سر شیرین
فرهاد بگه گاهی شیرین بکف آوردی
گر در کف او بودی هم شدت تو میتین
بودی کلهت پنهان نابسته کمر بمیان
هم شد چو کمر بستی پیدا کلهت در حین
در وقت کمر جستن پیدا شدن تاجت
بستند بشهر اندر عام از پی تو آذین
شاهنشه اعضائی تاج و کمرت زیبد
آری همه شاهانرا تاج و کمرست آیین
چشمت نی و چشمت نی پایت نی و پایت نی
بی پای بوی رهرویی چشم بوی ره بین
بر بالش شاهانه ای پردل مردانه
پیش کس و بیگانه خوه خسب و خوهی بنشین
هرگاه که بنشینی بر پای بود مسند
هر گه که فرو خسبی بر پای بود بالین
کین است ترا مانا با جان و دل اندر تن
ورچند بنزد تو مهر است از آن و این
محبوب دل و جانرا افکنده نگون خواهی
تا از سر بدمهری بیرون کشی از . . . ن کین
آسانش ببر آری وانگاه بدشواری
تا . . . ایه در افشاری وای آنکه کند تمکین
چون باد برانگیزی آتش شوی از تیزی
آب ارنه سبک ریزی در خاک شود مسکین
دور از در . . . ن من در هر که خوهی میزن
آشفته چو اهریمن پیچان شده چون تنین
هر کس که بخواب اندر دیدست خیال تو
تعبیر چنین آرد او را پسر سیرین
گر هیچ به بیداری یک نیمه تن داری
یاقوت و گهر باری از طرف لگام و زین
هست این صفت تسعین چون باره و چون سندان
از هر چه خوری آن دان مار و پدر تسعین
ای آنکه شدی خران . . . نرا و بر این و آن
زنهار مبر غلان تا منت کنم تعیین
آن میر کز او گردد شادان دل با انده
وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
آن . . . ر که و صافی کردم ز دل صافی
نبود به به اوصافی چون . . . ر صفی الدین
فرزانه اثیرالملک آن مهتر با احسان
کز چرخ برین آمد احسان ورا تحسین
آن قبله اقبالی کز فره جاه او
خرم شد و آبادان ملک شه شرق و چین
چندانکه درم بارد بر فرق سر سائل
بر گل نزند باران اندر مه فروردین
حتم است که روز جود از کف زرافشانش
رو تیره شود حاتم شرمنده شود افشین
زایر که بر او شد درویش چو واو و ها
با مال برون آمد در حال چو سین و شین
شطرنج کفایت را با بسته تر است از رخ
مرشاه سخاوترا فرزانه تر از فرزین
آیم سوی هزل از جد کز هزل بجد رفتم
کاین دانم و آن دانم روشن چو مه و پروین
ای صدر بصدر تو جد من و هزل من
این مایه صد چندان و آن پایه صد چندین
در دولت تو هر کس کو طعنه زند دولت
بایدش ادب کردن زان دره دوغ آگین
کین تو چو یک گنجد هر کس که بدل دارد
زان تیر که خود داری کنجاله کش از کونین
زد حاسد تو از غم چنگال بریش اندر
نهمار برویش زین در دیمه و در تشرین
مجلس زبتان چین خرم چو بهاری کن
پر لاله و پر نرگس پر سوسن و پر نسرین
در زلف بتان چین چین افکن و تاب افکن
. . . ن زن دشمن کن مانند . . . س بی چین
تا هر . . . س دولت را اقبال ختن باشد
اقبال تو . . . ر . . . س دولت بکنار آمین
داماد . . . س دولت اقبال تو زیبد بس
اقبال حسود تو باد اخصی و عنین
دولت بطلاق و وی از کار فرو ماند
در . . . ایه کشیده سر در گردن او کابین
ای سرخ سرخسی رو ای شوخ خوش شیرین
بسته کمری داری همچون کمر خسرو
بر سر کلهی داری چون تاج سر شیرین
فرهاد بگه گاهی شیرین بکف آوردی
گر در کف او بودی هم شدت تو میتین
بودی کلهت پنهان نابسته کمر بمیان
هم شد چو کمر بستی پیدا کلهت در حین
در وقت کمر جستن پیدا شدن تاجت
بستند بشهر اندر عام از پی تو آذین
شاهنشه اعضائی تاج و کمرت زیبد
آری همه شاهانرا تاج و کمرست آیین
چشمت نی و چشمت نی پایت نی و پایت نی
بی پای بوی رهرویی چشم بوی ره بین
بر بالش شاهانه ای پردل مردانه
پیش کس و بیگانه خوه خسب و خوهی بنشین
هرگاه که بنشینی بر پای بود مسند
هر گه که فرو خسبی بر پای بود بالین
کین است ترا مانا با جان و دل اندر تن
ورچند بنزد تو مهر است از آن و این
محبوب دل و جانرا افکنده نگون خواهی
تا از سر بدمهری بیرون کشی از . . . ن کین
آسانش ببر آری وانگاه بدشواری
تا . . . ایه در افشاری وای آنکه کند تمکین
چون باد برانگیزی آتش شوی از تیزی
آب ارنه سبک ریزی در خاک شود مسکین
دور از در . . . ن من در هر که خوهی میزن
آشفته چو اهریمن پیچان شده چون تنین
هر کس که بخواب اندر دیدست خیال تو
تعبیر چنین آرد او را پسر سیرین
گر هیچ به بیداری یک نیمه تن داری
یاقوت و گهر باری از طرف لگام و زین
هست این صفت تسعین چون باره و چون سندان
از هر چه خوری آن دان مار و پدر تسعین
ای آنکه شدی خران . . . نرا و بر این و آن
زنهار مبر غلان تا منت کنم تعیین
آن میر کز او گردد شادان دل با انده
وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
آن . . . ر که و صافی کردم ز دل صافی
نبود به به اوصافی چون . . . ر صفی الدین
فرزانه اثیرالملک آن مهتر با احسان
کز چرخ برین آمد احسان ورا تحسین
آن قبله اقبالی کز فره جاه او
خرم شد و آبادان ملک شه شرق و چین
چندانکه درم بارد بر فرق سر سائل
بر گل نزند باران اندر مه فروردین
حتم است که روز جود از کف زرافشانش
رو تیره شود حاتم شرمنده شود افشین
زایر که بر او شد درویش چو واو و ها
با مال برون آمد در حال چو سین و شین
شطرنج کفایت را با بسته تر است از رخ
مرشاه سخاوترا فرزانه تر از فرزین
آیم سوی هزل از جد کز هزل بجد رفتم
کاین دانم و آن دانم روشن چو مه و پروین
ای صدر بصدر تو جد من و هزل من
این مایه صد چندان و آن پایه صد چندین
در دولت تو هر کس کو طعنه زند دولت
بایدش ادب کردن زان دره دوغ آگین
کین تو چو یک گنجد هر کس که بدل دارد
زان تیر که خود داری کنجاله کش از کونین
زد حاسد تو از غم چنگال بریش اندر
نهمار برویش زین در دیمه و در تشرین
مجلس زبتان چین خرم چو بهاری کن
پر لاله و پر نرگس پر سوسن و پر نسرین
در زلف بتان چین چین افکن و تاب افکن
. . . ن زن دشمن کن مانند . . . س بی چین
تا هر . . . س دولت را اقبال ختن باشد
اقبال تو . . . ر . . . س دولت بکنار آمین
داماد . . . س دولت اقبال تو زیبد بس
اقبال حسود تو باد اخصی و عنین
دولت بطلاق و وی از کار فرو ماند
در . . . ایه کشیده سر در گردن او کابین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزه امل خنده
آنکه عاشق کشد بغمزه و ناز
کند از خنده مرده را زنده
آن بت شوخدیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده
آن بدندان من ز جمله خلق
چو بدندان گرسنه منده
منده من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده
سرو آزاده ای که کرد بعشق
تن آزاده مرا بنده
چهره اش آینه است و صیقل حسن
رانده بروی ز آفرین رنده
تا بدان چهره چشم بد نرسد
چشم بدکور باد و بر کنده
لؤلؤ افشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤ آکنده
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده
کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو یاغنده
گره هجر اوست پیش دلم
گنده و شوخناک و برعنده
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بران کنده
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده
تا بوصل نجیب منده رسم
ای قلاوزایت یلم قنده
گر به صورت نگه کنم هستم
من ز نخشب وی از سمرکنده
باز چون بنگرم بمعنی هست
هو عندی و اننی عنده
یاد از آن حجره حکیم شریف
وان حریفان گرم خوش خنده
کز دم سرد قاضی سراج
وان قوامی سیاه چون عنده
واندگر گندگان در آنحجره
بشب تیره خورد را کنده
همه با یکدیگر همی بازند
بازی کودکان نوکنده
هر یکی را زسیکی و که تاز
سبلت و ریش . . . ایگان کنده
در میانشان نجیب منده من
همچو دربند خار گلغنده
چه رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان گندگان رسم یکره
خر بیار ای غلام خر بنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده در سفره نانی از بنده
آن اجل غمزه امل خنده
آنکه عاشق کشد بغمزه و ناز
کند از خنده مرده را زنده
آن بت شوخدیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده
آن بدندان من ز جمله خلق
چو بدندان گرسنه منده
منده من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده
سرو آزاده ای که کرد بعشق
تن آزاده مرا بنده
چهره اش آینه است و صیقل حسن
رانده بروی ز آفرین رنده
تا بدان چهره چشم بد نرسد
چشم بدکور باد و بر کنده
لؤلؤ افشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤ آکنده
بخم زلفک بنفشه سرش
چون بنفشه شدم سرافکنده
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده
کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو یاغنده
گره هجر اوست پیش دلم
گنده و شوخناک و برعنده
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بران کنده
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده
تا بوصل نجیب منده رسم
ای قلاوزایت یلم قنده
گر به صورت نگه کنم هستم
من ز نخشب وی از سمرکنده
باز چون بنگرم بمعنی هست
هو عندی و اننی عنده
یاد از آن حجره حکیم شریف
وان حریفان گرم خوش خنده
کز دم سرد قاضی سراج
وان قوامی سیاه چون عنده
واندگر گندگان در آنحجره
بشب تیره خورد را کنده
همه با یکدیگر همی بازند
بازی کودکان نوکنده
هر یکی را زسیکی و که تاز
سبلت و ریش . . . ایگان کنده
در میانشان نجیب منده من
همچو دربند خار گلغنده
چه رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان گندگان رسم یکره
خر بیار ای غلام خر بنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده در سفره نانی از بنده
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۱ - در مطایبه و مدح علاء الدین
یا ایهااللوند مرا پای خواست بند
تدبیر من بساز بیک تیز باد گند
معشوق من توئی علف بوق من توئی
من بوق میزنم تو دهل دند دند دند
افسوکی بدار و دو سه تیزکی بلحن
اندر بروت گنده من بندو خوش بخند
یکبار یا دو بار مراعاتکی بکن
زانپس پدید کن که بهاچه و نرخ چند
تا بیشتر بکان و بکاریز تو رسد
آن سرخ زرد گاو زبان کار سودمند
سیم برهنه و سره میگیرو میفروش
تو ز نو و کتانه بدست آرو می نوند
بر ژنده بند سیم درست از بهای مرز
هل تا کنند مرز درست تو ژند ژند
تا کار بستنی است یکی چند پند من
پندم بکار شو و مشو کار بند بند
خواهی که نعل . . . ن و ستون شکم شود
بی صنعت درو کروبی سعی قفل بند
از کرسی و کنند مکن هیچگونه فرق
بنشین بجای کرسی بر دسته کنند
. . . ن آزمای باش و خریدار . . . ر سرخ
ور هزل در تو کرد نظر خیرگی برند
رند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدره زر ملک و از پشیز رند
اررند خواهی اینک من ور ملک خواهی
اینک علاء دین ملک عنبرین کمند
عالی علاء دین که بری و منزه است
از گفت ناستوده و از کرد ناپسند
شاه شرف محمدبن حیدر آنکه هست
از نظم مدح او سخن پست من بلند
ملکی است مرورا که در آنجا شریک نیست
شاه ختا و بنکت و اکتور دار کند
شاهی است شیرزاده که خون حسود اوست
در ریختن حلالتر از خون گوسفند
مالک نهد در انجمن روز رستخیز
بر مجمر جهنم از اعدای او سپند
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناخج شش مهره از لفند
در زیر سایه علم جد او قرار
گیرند زانبیا و رسل صد هزار و اند
برکند باب او در خبیر بزور دست
در را ز قلعه و ربض او باره ار فکند
با زور دست دولت او سبلت عدوش
زانسان که باب او در خیبر بکند کند
از هیبت ار کند بدر خارجی نظر
افتد ز آستان در جارجی بلند
زو خارجی گریز پذیرد که کیش داشت
ورنی بجان خارجی آید ازو گزند
هنگام بذل مال دهد کف راد او
ده گنج شایگان بیکی لولی لوند
پیش کف ویست سراب و کم از سراب
دریای نیل و قلزم و رود خجند و جند
مدح ورا بهزل نبردم بسر از آنک
نوشیدن رحیق نیابد خوش از زرند
تا شاد کامی است و نژندی درین جهان
او شادکام باد و بداندیش او نژند
بادا عدوی او بنظرها همیشه خوار
بادا محب او ببر خلق ارجمند
تدبیر من بساز بیک تیز باد گند
معشوق من توئی علف بوق من توئی
من بوق میزنم تو دهل دند دند دند
افسوکی بدار و دو سه تیزکی بلحن
اندر بروت گنده من بندو خوش بخند
یکبار یا دو بار مراعاتکی بکن
زانپس پدید کن که بهاچه و نرخ چند
تا بیشتر بکان و بکاریز تو رسد
آن سرخ زرد گاو زبان کار سودمند
سیم برهنه و سره میگیرو میفروش
تو ز نو و کتانه بدست آرو می نوند
بر ژنده بند سیم درست از بهای مرز
هل تا کنند مرز درست تو ژند ژند
تا کار بستنی است یکی چند پند من
پندم بکار شو و مشو کار بند بند
خواهی که نعل . . . ن و ستون شکم شود
بی صنعت درو کروبی سعی قفل بند
از کرسی و کنند مکن هیچگونه فرق
بنشین بجای کرسی بر دسته کنند
. . . ن آزمای باش و خریدار . . . ر سرخ
ور هزل در تو کرد نظر خیرگی برند
رند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدره زر ملک و از پشیز رند
اررند خواهی اینک من ور ملک خواهی
اینک علاء دین ملک عنبرین کمند
عالی علاء دین که بری و منزه است
از گفت ناستوده و از کرد ناپسند
شاه شرف محمدبن حیدر آنکه هست
از نظم مدح او سخن پست من بلند
ملکی است مرورا که در آنجا شریک نیست
شاه ختا و بنکت و اکتور دار کند
شاهی است شیرزاده که خون حسود اوست
در ریختن حلالتر از خون گوسفند
مالک نهد در انجمن روز رستخیز
بر مجمر جهنم از اعدای او سپند
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناخج شش مهره از لفند
در زیر سایه علم جد او قرار
گیرند زانبیا و رسل صد هزار و اند
برکند باب او در خبیر بزور دست
در را ز قلعه و ربض او باره ار فکند
با زور دست دولت او سبلت عدوش
زانسان که باب او در خیبر بکند کند
از هیبت ار کند بدر خارجی نظر
افتد ز آستان در جارجی بلند
زو خارجی گریز پذیرد که کیش داشت
ورنی بجان خارجی آید ازو گزند
هنگام بذل مال دهد کف راد او
ده گنج شایگان بیکی لولی لوند
پیش کف ویست سراب و کم از سراب
دریای نیل و قلزم و رود خجند و جند
مدح ورا بهزل نبردم بسر از آنک
نوشیدن رحیق نیابد خوش از زرند
تا شاد کامی است و نژندی درین جهان
او شادکام باد و بداندیش او نژند
بادا عدوی او بنظرها همیشه خوار
بادا محب او ببر خلق ارجمند
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۳ - در هزل و مدح علاء الدین
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باز باد اندر فتاد
از باد اندر فتاد این سرخ سر چیغوز را
باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را
چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد
چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را
بامدادان در شود بیرون نیاید شام را
ور شبانگه در شود بیرون نیاید روز را
مچو ماری کو بهر سوراخ موری در شود
نشنود آهسته باش برمک و مسپوز را
چنگ در نیمور من زن خوش بمشت اندر بگیر
تا بچنگ آورده باشی مار دست آموز را
گر سر او را بزر و سیم درگیری رواست
این سراپا سیم انداز زر اندوز را
این جواب آن کجا گوید سنائی غزنوی
باز تابی در ده این زلفین عالمسوز را
باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را
چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد
چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را
بامدادان در شود بیرون نیاید شام را
ور شبانگه در شود بیرون نیاید روز را
مچو ماری کو بهر سوراخ موری در شود
نشنود آهسته باش برمک و مسپوز را
چنگ در نیمور من زن خوش بمشت اندر بگیر
تا بچنگ آورده باشی مار دست آموز را
گر سر او را بزر و سیم درگیری رواست
این سراپا سیم انداز زر اندوز را
این جواب آن کجا گوید سنائی غزنوی
باز تابی در ده این زلفین عالمسوز را
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
تاز زبازان که ترا پیش گروگان آرند
تا یکی پس نگری . . . ن به گریبان آرند
بسر حمدان . . . نت چو گریبان گردد
آن گریبان که در او گردن حمدان آرند
چند ازین لاغر . . . ران پس ایشان بطفیل
مرگریبان ترا سوزن پنکان آرند
بکلانی و بخردی منگر، شاد بزی
خرد خواهی و کلان، هرچه خوهی آن آرند
کار وانگاه میان پای ترا . . . ایه و . . . ر
نوک خر بنده بانبوهی شریان آرند
از در مرز تو ای خوش پسر اوقات جماع
تیز خوش زمزمه یابی که بانبان آرند
ای بسا باد که در نایژه بوق نهند
تا ز انبان تو یک تیز بالحان آرند
تندی و توسنی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخر و خران آرند
رطبی زیر و بسی گوئی سامانم نیست
تو خوهی ور نخوهی، کار بسامان آرند
از پی صره زری که میان پای تراست
بمیان پای تو شب دزد میان ران آرند
هر زمان بینی کان دزد میان ران ترا
غل بگردن برو پا کنده بزندان آرند
هرکه او پاچه خورد از ره . . . ن وقت سحر
بامدادان بگاهش سره بریان آرند
تاز بازان چو نه در زیر زبونشان باشی
بدل سیم سره مشت چو سندان آرند
بدو سه پشم که آری بزنخدان چو پشم
تو چنان دانی کز کرده پشیمان آرند
. . . ن چون خر من گلبرگ تو جائی نبرند
که زنخدان ترا خار مغیلان آرند
رو، که گر ریش چو فرعون کسی موسی وار
بدر . . . نت عصاهای چو ثعبان آرند
این جوابست مرآنرا که سنائی گوید
عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
تا یکی پس نگری . . . ن به گریبان آرند
بسر حمدان . . . نت چو گریبان گردد
آن گریبان که در او گردن حمدان آرند
چند ازین لاغر . . . ران پس ایشان بطفیل
مرگریبان ترا سوزن پنکان آرند
بکلانی و بخردی منگر، شاد بزی
خرد خواهی و کلان، هرچه خوهی آن آرند
کار وانگاه میان پای ترا . . . ایه و . . . ر
نوک خر بنده بانبوهی شریان آرند
از در مرز تو ای خوش پسر اوقات جماع
تیز خوش زمزمه یابی که بانبان آرند
ای بسا باد که در نایژه بوق نهند
تا ز انبان تو یک تیز بالحان آرند
تندی و توسنی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخر و خران آرند
رطبی زیر و بسی گوئی سامانم نیست
تو خوهی ور نخوهی، کار بسامان آرند
از پی صره زری که میان پای تراست
بمیان پای تو شب دزد میان ران آرند
هر زمان بینی کان دزد میان ران ترا
غل بگردن برو پا کنده بزندان آرند
هرکه او پاچه خورد از ره . . . ن وقت سحر
بامدادان بگاهش سره بریان آرند
تاز بازان چو نه در زیر زبونشان باشی
بدل سیم سره مشت چو سندان آرند
بدو سه پشم که آری بزنخدان چو پشم
تو چنان دانی کز کرده پشیمان آرند
. . . ن چون خر من گلبرگ تو جائی نبرند
که زنخدان ترا خار مغیلان آرند
رو، که گر ریش چو فرعون کسی موسی وار
بدر . . . نت عصاهای چو ثعبان آرند
این جوابست مرآنرا که سنائی گوید
عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - عالم سعد، احمد مسعود
شیدگانی سهمگین کولنگ و بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - چه باید کرد
مرا کر بدر . . . ن یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
بزخم خرزه، در . . . ن فکار باید کرد
اگر بدانم کو را دو . . . یه باشد و بس
ز روی شفقت، . . . یه چار باید کرد
وگر درم دهم و بی درم جمع ندهد
درم بدست بود گیر و دار باید کرد
همه، حدیث جماع و رباب باید گفت
همه، حکایت کش و فشار باید کرد
ورا دو دست بدر برنهاده باد و مرا
ز راه در، بکلیدان نظار باید کرد
ز راه در، بکلیدان نظر توان کردن
ز پیش آن، در کوی استوار باید کرد
همه سراست، ولیکن چو یار نبود تن
نخست باری تدبیر یار باید کرد
اگر بعمری یاری چنین بدست آرم
بدانم آنگه با وی چکار باید کرد
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
مرا گذر به سوی کوی یار باید کرد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - سوزنیم
سوزنیم، مرد باندازه . . . ر
تازه دل و غاز رخ و یازه . . . ر
راست باندازه . . . ر منست
هر که بود خورده بی اندازه . . . ر
بهر سپداری هر گنده ای
دارم یک تیر چو اندازه . . . ر
تازه مسافر چو درآید ز راه
راست کنم تا در دروازه . . . ر
بر سر هر کوی جوانمرد وار
نفل برون آرم و پر وازه . . . ر
چون ز سر کوی نگارم رسد
پیش برون آرمش از گازه . . . ر
آش نهم حلق فرودینش را
بر عوض قلیه دو پیسازه . . . ر
پیش کشم جلت سرینش همی
نعل زره بندم و شیرازه . . . ر
وز پی آرایش رخهای . . . نش
آب سپیده زنم از غازه . . . ر
تا بر من باشد هر ساعتی
میدهمش تازه بر تازه . . . ر
در زدم آوازه دعوت بشهر
بر اثر دعوت و آوازه . . . ر
تازه دل و غاز رخ و یازه . . . ر
راست باندازه . . . ر منست
هر که بود خورده بی اندازه . . . ر
بهر سپداری هر گنده ای
دارم یک تیر چو اندازه . . . ر
تازه مسافر چو درآید ز راه
راست کنم تا در دروازه . . . ر
بر سر هر کوی جوانمرد وار
نفل برون آرم و پر وازه . . . ر
چون ز سر کوی نگارم رسد
پیش برون آرمش از گازه . . . ر
آش نهم حلق فرودینش را
بر عوض قلیه دو پیسازه . . . ر
پیش کشم جلت سرینش همی
نعل زره بندم و شیرازه . . . ر
وز پی آرایش رخهای . . . نش
آب سپیده زنم از غازه . . . ر
تا بر من باشد هر ساعتی
میدهمش تازه بر تازه . . . ر
در زدم آوازه دعوت بشهر
بر اثر دعوت و آوازه . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - سوزنیم
سوزنیم، موم دل و خاره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - ای بلبل خیل تو طربناک
ای سرخ سطبر سخت رگناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم