عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان
ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه صفی
ما درین کهنه دیر دیر اساس
خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - خطاب به بزرگی سروده
ای به دست تو قلم گشته کلید در فیض
ای که از جود تو همت به جهان کامرواست
بحر اگر نیست، غمی نیست، کف جود تو هست
ابر اگر رفت، چه شد، دست سخایت برجاست
آسمان کیست کزو کام دلی بتوان یافت
هرچه خواهد کسی، از لطف تو می باید خواست
بر در بارگه قدر تو چون درویشان
تای جوزی به کف دست فلک از جوزاست
سخن کشتن خصمت به میان چون آید
موی جوهر به تن تیغ تو می گردد راست
دم عیسی، دم تیغ است بداندیش ترا
دشمن جاه ترا فاتحه تکبیر فناست
قاصدی آمد و پیغام تو آورد به من
وه چه قاصد که فرح بخش تر از باد صباست
می توانم که زنم طعنه ی پستی به فلک
از غبار درت از بس که دماغم بالاست
نه همین منت لطفت به سرم امروز است
سایه پرورد کف جود توام، مدتهاست
خورم از جود تو نان بر سر خوان دگران
روزی از ابر خورد، گرچه صدف در دریاست
از پی روشنی بزم تو نورافشان باد
آن چراغی که درو روغن چشم بیناست
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - اظهار افلاس خود و طلب تدارک
ای سروری که بر در دولتسرای تو
هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود
خورشید با وجود جناب بلند تو
بر آسمان ز همت کوتاه می رود
از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق
صد نامه بیش بر پر هر کاه می رود
در یک نفس کبوتر عزم تو طی کند
راهی که آفتاب به یک ماه می رود
از بس ندیده کار تو بی مصلحت کسی
یوسف به ریسمان تو در چاه می رود
شد مدت سه سال که بر درگهت مرا
حرفی نه از وزیر و نه از شاه می رود
رحم آیدت به حالم اگر باخبر شوی
کاوقات من به سر به چه اکراه می رود
احوال خویش می کنم از هرکسی نهان
دانم سخن چگونه در افواه می رود
راضی نیم که پیشتر از من کسی ترا
گوید فلان غلام نکوخواه می رود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ و توصیف بنای اسلام خان
ای خجسته بنا، ز رونق تو
چشم بد دور، چشم ایامی
همه روی زمین به سایه ی توست
کز بلندی چو صیت اسلامی
در نظرها ز بس که مرغوبی
خوش تر از پیکر دلارامی
خاک توست از گل بتان چگل
زان چنین دلکش و خوش اندامی
دایم از نقش های آینه کار
همچو طاووس مست در دامی
تابدان ها دلیل روشن توست
که سزاوار شیشه و جامی
آرمیده چو صاحب خویشی
آسمانی و با زمین رامی
یعنی اسلام خان مهر ضمیر
که ز نامش تو صاحب نامی
وصف قدر تو من چگونه کنم
که خوش آغاز و نیک انجامی
طاق نوشیروان گجراتی
جای چنگیز ملک آسامی
منزل آصف سلیمانی
بزمگاه وزیر بهرامی
پی تاریخ تو جهان گوید
کعبه ی خاص و قبله ی عامی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او
لفظ را معنی به روی خویش برقع می کند
گاه بر ریش سخن از دخل گردد شیشه بند
گاه در... غزل، انگشت مصرع می کند
همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش
می برد اشعار مردم را و ضایع می کند
ملزم از دیوان ارباب معانی کی شود
آن که صد مطلع به یک ابرام مقطع می کند
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - در تعریف کشمیر و توصیف راه آن
سخن هرجا ز صنع کردگار است
گواه پای برجا کوهسار است
خصوصا کوه گردون قدر کشمیر
که تیغش می زند بر ابر شمشیر
نگویم کوه، ابدالی تنومند
هزاران کوچک ابدالش چو الوند
سپهر سرفرازش کرده تقدیر
درو تابان نجوم از چشم نخجیر
زمین طفلی به دامن دایه وارش
فلک نیلوفری از چشمه سارش
عجب گر آفتاب از سرفرازی
تواند کرد با او تیغ بازی
ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر
درو بادام گویی چشم اختر
سر تیغش به ناف آسمان است
شکم دزدیدن افلاک ازان است
به تیغ او نهد گر برق انگشت
ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت
بود بختی مست کوه کوهان
شده از ابر بر هر سو کف افشان
به فرقش مهر و مه در چشم انصاف
ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف
در اقلیم عدم از ملک دنیا
ز تیغ او بریده پای عنقا
هلال او را نمایان نیست بر فرق
درو افتاده نعل ابرش برق
شکسته شیشه ی افلاک، سنگش
ستاره پنبه ی داغ پلنگش
شهید او چه پرویز و چه فرهاد
به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد
درو از گرم رفتاری ست نومید
سوار شیر برفین است خورشید
پی خدمت به پیشش چرخ دوار
به یک پا ایستاده همچو پرگار
ز عشقش قاف دایم می زند لاف
بساط عشق بین از قاف تا قاف
درو گردیده از سنگ آشکارا
رهی باریک همچون تار خارا
همانا کافر است این کوه خونخوار
که دارد بر کمر زین راه زنار
بتی لوح سرین از لخت سنگش
شده موی کمر از راه تنگش
چو رویین تن کمندی کرده پرچین
وزان هر گاه خالی کرده صد زین
رهی بر این چنین کوه درشتی
به هم پیچیده مار و سنگ پشتی
رهی پیچیده همچون قفل وسواس
مشقت خیز چون ایام افلاس
رهی بر پای دل زنجیر اندوه
رهی همچون صدا پیچیده در کوه
رهی از زلف خوبان پیچش افزون
ازین ره گشته کج رفتار گردون
رهی در سنگ همچون موج خارا
درو رهرو چو مرغ رشته بر پا
ز بس رهرو درو سنگین خرامد
ز پایش رشته پنداری برآمد
ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر
به قصد آشیان نسر طایر
بود در قید پیچ و خم گرفتار
درو خورشید همچون مهره ی مار
براق برق در معراج او لنگ
ز باریکی و سختی چون رگ سنگ
وقوفی دارم از باریک بینی
رگ سنگش نگویم، موی چینی
چنان معلوم می گردد که این راه
ره موران بود در خرمن ماه
ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ
طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ
صدای کوه زین ره شد به دل یار
که بی آهنگ باشد ساز یک تار
فلک از قید این ره نیست آزاد
که بی رشته نباشد کاغذ باد
چه آید از شهاب سست آهنگ؟
درو آید چو تیر برق بر سنگ
کشد زحمت چو آید در تکاپو
درین ره سنگ دارد کفش آهو
ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه
دراز از پیچ و خم گردیده این راه
بسا کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده
درین ره چون تواند کس دویدن؟
که باشد مرغ را بیم از پریدن
به برهان نیست دیگر عقل محتاج
ازین ره رفته پیغمبر به معراج
درین ره گر کند سرعت نمایی
هوا گز می کند تیر هوایی
دریغ از همدم افسانه خوانی
که می باید درین ره نردبانی
درین ره می کند هرکس تک و تاز
خرها باشدش چون ریسمان باز
مغلتان سنگ ازو تا می توانی
که بد باشد بلای آسمانی
اگر مرغی به این تنگی رسیده
ز جاده تا برون رفته، پریده
درین ره خوش بود معشوق دلخواه
که نتواند کس او را برد از راه!
درو هر چارفصل این گلستان
بود چون کوچه ی زاهد، زمستان
شهید سردی اش گرمی دوزخ
ز برفش در نمد آیینه ی یخ
بود فصل تموز این راه جانکاه
ز سردی همچو موج آب دی ماه
هوا از برف نسرینش سرشته
برات لاله را بر یخ نوشته
شد از لغزیدنش خورشید خسته
چو طفلان می رود ره را نشسته
ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد
کسی تا چند کوبد آهن سرد
سوی کشمیر در این تنگ جاده
رود با آن نزاکت، گل پیاده
به سامان رهروانش را چه کار است
مژه بر دیده در این راه بار است
درین ره، ابر گوهرهای شهوار
ز دامن ریخت تا گردد سبکبار
عجب دارم که نخوت پیشه اینجا
دماغش را تواند برد بالا
خضر خواهد برد گر جان ازین ره
برو از دور خندد کبک قهقه
درین ره از جفا افتاده بر خاک
زحل چون نافه از آهوی افلاک
کشد دایم جفا عاشق، همانا
ازین ره می رود عمرش به بالا
درین ره بار مردم بیش یا کم
چو بار غم رود بر دوش آدم
منال ای دل ز رنج راه بسیار
تو بلبل مشربی، این راه گلزار
به سامان رفتن این راه زشت است
مجرد شو، که این راه بهشت است
جمال هند گلزار تجلی ست
برو کشمیر، خال سبز لیلی ست
تعالی الله ز خاک پاک کشمیر
که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر
درو دل ها همیشه فارغ از غم
گل سوری به فرق اهل ماتم
ز بس خاکش به مردم مهربان است
گلش گل های بوی مادران است
هوایش معتدل چون باد شبگیر
برنده آب او چون آب شمشیر
بود در فصل گل همچون زمستان
به بزم می کشان این گلستان،
میان برف و یخ در غوطه خواری
بط می همچو کبک کوهساری
شب او را به صبحش نیست تأثیر
چو مویی در میان کاسه ی شیر
به صبحش صبح دیگر هم پیاله
درو تاریکی شب داغ لاله
چمن خواهد کند از شوخی و ناز
چو گلزار پر طاووس پرواز
چنان شد دلنشین این روضه ی پاک
که نخل موم دارد ریشه در خاک
فضایش چون بساط نیک بختان
پر طوطی درو برگ درختان
به پای گل ز موج سبزه زنجیر
نگویم سبزه، خواب شال کشمیر
ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب
ز موج سبزه باشد بیم سیلاب
چو بیزی خاک او را، آب در حال
روان گردد ز چشمه سار غربال
نهد هرگه قدم بر سبزه ی او
ز پای خود برآرد کفش، آهو!
به صحرایش گل و لاله هم آغوش
به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش
نزاکت نخل بند هر گلستان
رطوبت آبیار باغ و بستان
کند تا لاله زارش را نظاره
فلک شد سر به سر چشم از ستاره
به نزدیک ار نیاید هست معذور
چراغان می نماید خوشتر از دور
فلک افکند چوگان تحکم
که شد گوی زمین در سبزه اش گم
قدم تا خضر با این خاک پیوست
چو نرگس شد عصایش سبز دردست
همه فصلی درو چون اهل تزویر
ز شبنم صبح دارد آب در شیر
چو گلچین دامن صحراش پرگل
به جای جغد در ویرانه بلبل
ز لاله هر چمن در جان فزایی
چراغ روز و چندین روشنایی؟
شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ
که تریاکی کند در صبح سرپیچ
خروشان هرطرف رودی ز کهسار
بود سازنده در کشمیر بسیار
ز موج سبزه زاهد در غدیر است
گمان می برد کاین موج حصیر است
نهان در موج سنبل، کوه ماران
چو در گیسو سرین گلعذاران
چه گویی کدخدای شهر کشمیر
نکرده در بزرگی هیچ تقصیر
بتی از حسن سبز، آشوب دهری
به گردش حلقه در نظاره شهری
فلک را کرده تیغش زینهاری
چرا در شهر شد یارب حصاری
بود کشمیر پای تخت شاهان
گواه این سخن، تخت سلیمان
چه تختی، کرسی او عرش پایه
فلک افتاده بر پایش چو سایه
سلیمان را همان گل بر درخت است
سپهرش پهلوان پای تخت است
گل و لاله ز رخ افکنده برقع
که دیده این چنین تخت مرصع؟
گل از بستان کشیده سوی او رخت
شقایق را درو تریاک بر تخت
ز کیفیت به گلزار «فرح بخش»
بود هر لاله مستان را قدح بخش
فضایش همچو طبع نیک خویان
گشاده چون جبین خنده رویان
ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس
درختان صف زده چون چتر طاووس
شکوفه کرده هر نخلش چو پروین
درو خورشید همچون مرغ زرین
ز لاله روز و شب روشن چراغش
فلک یک نخل زردآلوی باغش
فراز شاخسارش سیب خوشبوی
ز لذت برده از سیب ذقن، گوی
چمن چون حسن شفتالو دهد تاب
دهان غنچه گردد چشمه ی آب
درو از بس حلاوت می شود فاش
بود پر شهد چون انجیر، خشخاش
مپرس از لذت انجیر نغزش
ز بادام دو مغز و چارمغزش
به بیشه میوه ی اشجار خودرو
رعیت زاده های شاه آلو
ز رعنایی چنار او به شمشاد
اگر سیلی زند، دستش مریزاد!
چناری خورده آب از جوی همت
قوی تر ساقش از بازوی همت
فلک را رفعت او کرده پامال
ز ماه نو به ساق افکنده خلخال
پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا
چو موج رود، کو ریزد به دریا
برون رفته ز سرحد زمانه
به شاخش بسته عنقا آشیانه
مسیحا از نسیمش جسته یاری
خضر در سایه ی او پاچناری
به ساقش باغبان از ذوق ناظر
چو بازرگان به صندوق جواهر
به پیش اوست سرو عشوه آلود
ایازی بر سر پا پیش محمود
چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس
ستاده بر سر یک پای، طاووس
ز بارش عقل در حیرت فتاده
که یک طاووس چندین بیضه داده
چو خضرش جا به طرف جویباران
ستون خیمه ی ابر بهاران
ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش
خیابان را ازو معمور، آغوش
چو خضرش پرورد از مهربانی
چو فرزندان به آب زندگانی،
ندانم از برای چیست دلگیر
که قد همچو یتیمان می کشد دیر
گهی خم می شود، گه راست از باد
چو سایه در کمین ز انداز صیاد
کشیده قمری از شوقش فغان را
نهاده بر سر او خانمان را
نشان از قامت بلقیس داده
ولی کی داشت او این ساق ساده
به تکلیفش چو در رقص آورد باد
کند قمری درون بیضه فریاد
ز برگش دام در راه نظاره
صنوبر را ازو دل پاره پاره
صنوبر نه، یکی شوریده ی مست
که در رقص است با افلاک همدست
زده بر کاکل او شانه خورشید
دل او را به دست آورده ناهید
ز بس بارش فلک را کرده مایل
برو پیچیده همچون پرده ی دل
ندارد حاصلی جز دل ز ایام
چو من مشتی گره را کرده دل نام
روایت می کنند ارباب معنی
که از این دیر نتوانست عیسی،
ز یک سوزن به سوی آسمان رفت
به چندین سوزن او یارب چه سان رفت
خزان گر می کشد بر باغ لشکر
چه باک او را، جوان است و دلاور
چو اهل دل درین باغ پرآشوب
ز دل روبد غبار غم به جاروب
شنیدم باغبان از وی شنفته
که گفته این حدیث و راست گفته
مگو نتوان به راه آسمان رفت
عصا گر راستی باشد توان رفت
به پیمان جهان دل سخت بسته
ازان باشد همیشه دلشکسته
پریشان روزگار دلربایان
نواپرداز بزم بینوایان
بود هر برگ او چون رشته ی ساز
پی رقصیدن او نغمه پرداز
به وقت رقصش آید از سر و دوش
صدای خوش چو خوبان قصب پوش
صدای دلکش او می دهد یاد
ازان سازی که باشد در ره باد
غلط گفتم، درین دیرینه دوحه
کند بر اهل دل همواره نوحه
چو مجنون پیکر او خشک و عریان
کلاهش بر سر از موی پریشان
چو لیلی عشوه پردازی پرافسون
یکی از عاشقانش بیدمجنون
نگویم بید، مجنون زمانه
گرفته بر سرش مرغ آشیانه
ز شورش جامه چاک و مو فتیله
درختان گرد او اهل قبیله
به وقت رقص او را در بر و دوش
ز بیهوشی بود زنجیر خاموش
ز بندی خانه ی چشم که جسته؟
که زنجیرش سراپا، زنگ بسته
شده از شاخسارش آشیانه
به مرغان چمن زنجیرخانه
ز مستی کرده کج، آهنگ خود را
بریده تارهای جنگ خود را
فتاده شاخ ها بر پا ز بالا
چو چین دامن سبزان رعنا
به گل آن کس که برگ دلبری داد
گلستان را ازو بال و پری داد
ز بس در باغ و بستان از سر ناز
گشوده بال از شوخی به پرواز
زمین او را به بند از ریشه دارد
سپهرش چون پری در شیشه دارد
ز بس مستانه رقصد در چمن رز
ز جای خود جهد از ذوق، گز گز
چه رز، هر برگ چتری بر سر او
مهین بانو و شیرین دختر او
به دستش خوشه از خرم سرشتی
چو سبحه در کف حور بهشتی
ببوسد پشت دستش را چو خورشید
برو خنجر کشد چون عاشقان بید
ندارد تاب دوری از بر او
بر اندامش ازان چسبیده گیسو
زده خرمن چو در صحن گلستان
هوای خوشه چینی کرده رضوان
برآید تا چو برگ او ز کوره
ز خاکستر کشد آیینه نوره
روان چون کارهای نیک بختان
دوان چون مار بر شاخ درختان
رود از چشم خورشید آب چون جو
ز شوق توتیای غوره ی او
ز برگش خواسته آیینه خورشید
به دست اوست چشم جام جمشید
چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است
کمند سرخ عیار شراب است
دهد شاخش نشان از مار ضحاک
که بیرون کرده سر از دوش افلاک
کند چون خیره بر مستان نظاره
فشارد غوره در چشم ستاره
سلیم از کف زمانی خامه بگذار
که سازم نکته ای پیش تو اظهار
چنار و سرو و بید آزادگانند
تهیدستان باغ و بوستانند
صنوبر نیز از صاحبدلان است
علمدار صف بی حاصلان است
چو دارم نسبتی من هم به ایشان
نمودم یاد آن جمع پریشان
چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم
اگر اوصاف رز را نیز گفتم
که دارد دختری در پرده پنهان
که باشد آن مرا شیرین تر از جان
سزد گر عارفان کز اهل کارند
درین معنی مرا معذور دارند
تعالی الله ازین باغ خدایی
که گردد دست از خاکش حنایی
بهار از سبزه های دلگشایش
چو طوطی ریخته پر در فضایش
به روی گل درین گلزار خرم
خوی پیشانی خورشید، شبنم
نسیمش خوش تر از انفاس معشوق
تماشا خوش درو چون پاس معشوق
درو قمری نواآموز بلبل
چراغ لاله دارد روغن گل
تذروان را ز مستی چشم رنگین
شراب لاله گون در جام زرین
به جوش از جوش گل، بلبل دماغان
چو پروانه به شب های چراغان
به سرمه چشم خوبان شکرخند
به خاک پای نرگس خورده سوگند
ز شوخی کرده در اطراف بستان
بنفشه ریشخند خط خوبان
گلش از بس ز شادابی ست رنگین
شود گلبند ازو دامان گلچین
خزان را تا نباشد دست بر گل
شده پرچین گلشن، بال بلبل
بیاض برگ نسرین، گلشن راز
ز سطر موج عنبر، سینه ی باز
چراغ غنچه چون چشم غزاله
شده روشن ز آتش برگ لاله
چمن، آشفتگی بسیار دیده
ز رقص آهوان دم بریده!
شده از باد، سنبل پایکوبان
چو سایه پایمالش زلف خوبان
فراوان دیده ابرنوبهاری
درین گلشن نسیم پاچناری
هوای خود گلش را در دماغ است
ز عشق خویش، لاله سنگداغ است
درو یک شاخ سنبل هرکه چیده
به معنی زلف حوری را بریده
درو نهری روان چون بحر سیماب
خوش آوازان ز شرم آب او، آب
گهر می خواهد از لطف الهی
پی آواز آبش گوش ماهی
صدای آب او از دور و نزدیک
برد چون موج از دل، رنج باریک
حبابش را سفینه پر لآلی
سواد موجش ابیات «زلالی»
به روی لاله و گل بس که غلتید
چو می از آب او گل می توان چید
زلالش همچو خوبان سمن بو
پریشان چون کند از موج گیسو،
کند آب حیات از سستی پای
ز فواره عصا تا خیزد از جای
درو با یکدگر گشته موافق
دو حوض آب چون چشمان عاشق
چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب
لطافت شسته آبش را به صد آب
چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز
چو نی فواره ی آبش خوش آواز
در آبش پای ننهد سایه ی بید
درو لرزد ز سردی عکس خورشید
مگر ذوق سخن دارد به سینه؟
که دارد در میان خود سفینه
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
ز رشکش آب حیوان در سیاهی
زده کوثر به خود خنجر ز ماهی
شده فواره، مار گنج خورشید
به رقص از جوش او نارنج خورشید
شب افروزی کند چشمت چومهتاب
اگر یک بار ازو چشمی دهی آب
ز قرب کوه، این باغ همایون
سر لیلی ست در دامان مجنون
چه کوهی، طور کرده قبله گاهش
نوشته آسمان رفعت پناهش
کشیده از جهان دامن چو افلاک
بود خوش از بزرگان دامن پاک
ز سبزه سنگ را تاب زمرد
ز هر چشمه روان آب زمرد
ز لاله سنگ او چون لعل رخشان
به کشمیر آمده کوه بدخشان
ز خوبی پیش سنگ او همیشه
کند چون بت پرستان سجده شیشه
ز رشک هر کمر در دور و نزدیک
کمرهای بتان را رنج باریک
بود از بس که هر سنگش مصفا
درو آتش بود چون می به مینا
زند قهقه درین کهسار گلرنگ
بط می همچو کبک از خوردن سنگ
بود از سبزه، ابدالی نمدپوش
ز ماه نو کشیده حلقه در گوش
به سر از لاله داغش در سیاهی
سحاب او را کلاه گاه گاهی
کشیده پای خود در دامن خاک
کمند وحدت او دور افلاک
بسی گردد کسی در هر دیاری
که بیند چشمه ای در کوهساری
بود هر پاره سنگی را درین جا
هزاران چشمه همچون سنگ سودا
ز هر چشمه دوان نهری خروشان
به این سردی که دیده آب جوشان؟
یکی تالاب در دامان کوهش
که لرزد بحر چون بیند شکوهش
به هرسو موج زن چون بحر سیماب
سراسر فیض همچون عالم آب
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چنان تنگی درو از جوش ماهی
که نبود جای در در گوش ماهی
جبابش از زر ماهی خزینه
چو خوبان در کف موجش سفینه
چراغان روی آبش دایم از گل
درو هر بط به مستی همچو بلبل
درو عیش «کول» صورت پذیر است
همه ایام او عید غدیر است
به عکس خلق، این صوفی پرجوش
شود، هرگه بهار آید، کول پوش
سپهرش خوانده دریای بهشتی
ازان سویش کشدیه تیر کشتی
چه کشتی، بادپای خوش عنانی
نمانده در ره از پایش نشانی
سوار او نهد چون رو به میدان
حباب و موج باشد گوی و چوگان
دود چون کرد آهنگ مکانی
که دیده این چنین تخت روانی
به هر کشتی ست با حسن صریحی
نمک پرورده ملاح ملیحی
ز هریک، کشتی صد دل به گرداب
اسیران را فراوان رانده در آب
تماشا دارد این دریای جوشان
خصوص اکنون که کردندش چراغان
شده کشمیر را زین جشن پرجوش
چراغان گل و لاله فراموش
شده دریا ازین جشن نظرتاب
نشاط انگیز همچون عالم آب
صف مرغابیان در آب رقاص
صدف ها کف زنان، گرداب رقاص
برای رقص عیش زهره در اوج
دف خود را بر آتش داشته موج
به خاک از رشک گوید باد بی تاب
که آتش خوب بیرون آمد از آب
ز بس عکس چراغ کوکب افروز
شده دریا پر از در شب افروز
در آب آتش ز بس شد عکس گستر
به دریا گشت مرغابی سمندر
ز بس افروخت دریا از تب و تاب
برای ماهیان شد تابه، گرداب
گشاید هردم از تأثیر گرما
گریبان بر نسیم از موج، دریا
شد از آتش زر ماهی، زر سرخ
گهر افروخت همچون اخگر سرخ
حباب افروخت همچون جام جمشید
فروزان شد صدف چون عکس خورشید
ازین کز تاب حسن نورافشان
شده منظور عالم این چراغان،
ز رشک از بس دل خود خورد اختر
نماید در نظر چون حلقه ی زر
ز بس آمیخت با هم آتش و آب
طناب سیم و زر شد موج گرداب
شد از عکس چراغ عالم آرا
چو عقد کهربا هر موج دریا
در آب از شمع انجم فوج در فوج
وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج
پی تعداد آن انجم به گرداب
صدف شد موج را در کف سطرلاب
چراغ و عکس او نگذاشت مستور
ز دل ها معنی نور علی نور
ز بس عکس چراغ مجلس آرا
به چشم مردمان وقت تماشا
به دریا عکس انجم شد سیه تاب
به رنگ اخگری کافتاده در آب
تماشا کن مه نو را به دریا
که با عکس چراغان است پیدا
که گویی زین عروس سبز مقنع
در آب افتاده خلخال مرصع
شده شمع و چراغ از موج در آب
پریشان همچو بر آیینه سیماب
غلط کردم که دریا را به دامان
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
چراغان نیست کشتی را به معنی
که کوه طور از برق تجلی،
گرفته آتش و خود را مشوش
در آب انداخته از تاب آتش
فلک کشتی چنین رنگین ندیده
کس آتشخانه ی چوبین ندیده
چراغ و شمع از اطراف و گوشه
عیان زان خرمن آتش چو خوشه
چو ماه نو ز تاب شعله رخشان
ز لعل آتشین، کوه بدخشان
خرامان هرطرف از روی تمکین
مرصع پوش چون بهرام چوبین
نهاده پیش مستان نظاره
فلک خوانی پر از نقل ستاره
درین مجلس فلک از بهر خورشید
گرفته کاسه در دست از مه عید
به دریوزه ز هر زرین ایاغی
به عشق شاه می خواهد چراغی
شنیدم شاه روشندل، جهانگیر
ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،
چنان معشوق او شد این ارم زاد
که آخر جان خود در راه او داد
صباحی دلگشا چون روی احباب
گل صبح از سحاب فیض سیراب
ز تأثیر فروغ او به گلشن
شده هر برگ چون آیینه روشن
شفق ابر بهاری را هم آهنگ
فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ
هوا روشن چو نور جیب فانوس
زمین پر گل به رنگ بال طاووس
میان لاله و گل در در و دشت
غزال شیرمست صبح درگشت
جهان خرم تر از طبع خردمند
غم از عالم نهان چون عیب فرزند
برون آورد شوق جلوه گستاخ
ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ
شکفته خاطرش همچون گل صبح
ز شادی در فغان چون بلبل صبح
سرش خوش همچو جام باده نوشان
دماغش چون دکان گلفروشان
فروغ صبح گشته روح پرور
دلش را همچو طفل از شیر مادر
چو شد دامان دریا جلوه گاهش
به سوی شاله مار افتاد راهش
فضایی دید چون روی عروسان
سزاوار عمارات و گلستان
بگفت این دشت رنگین، روی حور است
ز ما سر منزلی اینجا ضرور است
در آن ایام، شاه هفت اقلیم
که بر سر دارد از خورشید دیهیم،
سر و سرکرده ی شهزادگان بود
در آن شهزادگی شاه جهان بود
پی اتمام این منزل قد افراخت
برای خویش، کاری پیش انداخت
ازان چندین صفا در کار او شد
که شاهی این چنین، معمار او شد
کنون آمد ز لطف خاک و آبش
فرح بخش از شه عالم خطابش
چراغ دودمان گورکانی
که بر وی ختم شد صاحبقرانی
شهاب الدین محمدشاه غازی
گهرافروز تاج سرفرازی
مهین دارای هفت اورنگ عالم
گزین مسندنشین صلب آدم
ز شاهان کرده ایزد انتخابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
دلش آیینه ی سیمای شاهی
جبینش مشرق نور الهی
وجودش باعث ایجاد عالم
غبار آستانش خاک آدم
به شاهی تا بلندآوازه گردید
شکست طاق کسری تازه گردید
سلیمان را نگین از دست افتاد
خط فرمان او شد کاغذ باد
فرستد سوی او قیصر چو نامه
کند از پرده ی دل موم جامه
ز چین فغفور همچون بندگانش
فرستد تحفه چون بر آستانش
ز شوق بزم او از پیش بینی
کند مژگان خود را موی چینی
خرد کم دیده با چشم جهان بین
چنین شاهی به دولتخانه ی زین
ز نقش پای او تا سرفراز است
زمین افلاک را مهر نماز است
دمی از یاد حق نگسسته پیوند
خدا را بنده، عالم را خداوند
دلش سبحه شمار از ریگ صحرا
حصیر طاعت او موج دریا
بهار عید او تا در میان است
حنای دست خوبان بی خزان است
نگردد ظلم را کس بر حوالی
تخلص گشته شیران را «غزالی»!
به شوخی بره های رغبت انگیز
به گرد گرگ، چون اطفال تبریز
ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ
که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ
پی صفرای خس می ریزد ایام
ز خون شعله، آب نار در جام
به دشت از عدل او بر گردن شیر
پی پای غزالان است زنجیر
به زور پنجه، حکم او ز گوهر
فشارد آب را چون پنبه ی تر
بود از جوهر ذاتی اگر خویش
امور سلطنت را می برد پیش
نمی افتد خلل در کار ناموس
که باشد چتردار خویش، طاووس
ز فیضش ذره کرده آفتابی
ز خوان او مه نو یک رکابی
گشوده در جهانگیری چو بازو
سکندر ساخته چون آینه رو
ز دانش رفته هرگه در تکلم
فلاطون چون صدا پیچیده در خم
خرد او را چو در گفت و شنید است
زبان در زیر دندان چون کلید است
به عهد آن بهار هوشمندی
پدید آمد سخن را سربلندی
نهاد از گوشه ی لب های خاموش
سخن پا در رکاب حلقه ی گوش
سخن در عهدش از بس یافت معراج
چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج
ترازو طفل می سازد ز نارنج
که در ایام او گردد هنرسنج
ز عدلش رونقی در روزگار است
که نخل موم را آتش بهار است
عروس دهر بگشاده جبین است
گره در زلف و چین در آستین است
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب
جهاناز بس گرفت از فتنه آرام
به عهد او کبوترخانه شد دام
چنان عالم ازو شد ایمن آباد
که ظرف توتیا شد کاغذ باد
به دورش بره در صحرا بزرگ است
دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است
زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه
به عهدش رهزنان را می زند راه
نهیب او به کوه آرد اگر رو
چو دریا آب گردد زهره ی او
به دریا باد قهرش گر ستیزد
غبار از کوچه های موج خیزد
کشد شمشیر چون برخصم خودکام
زره ریزد عرق وارش ز اندام
ز باد حمله اش گردد به صحرا
روان کهسار همچون موج دریا
به کوه آرد نهیب او گر آهنگ
ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ
عدو شد خاک از گرز گرانش
همان باقی ست درد استخوانش
نهنگ از تیغ او در بحر خسته
پلنگ از بیم او بر کوه جسته
ز بیم تیغ او در دیده ی شیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
به گرز انتقام از خاک شاهان
دهد سرمه به خورد دادخواهان
چو او بهرام نبود در صف کین
چه خواهد بود کار تیغ چوبین
چو بیند عکس تیغش موج در آب
رود از بیم پس پس چون رسن تاب
به عهد او ز منع کینه خواهی
کند رم توسن برق از سیاهی
برای جستجوی خون بلبل
صبا را گر فرستد از پی گل،
چو خون گرم آید گل دودیده
چو شمع کشته، رنگ از رو پریده
در آن کشور که حفظ او پناه است
به خرمن برق آب زیر کاه است
چو نقش پای آهو شد دل شیر
دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر
برافتاد از جهان در عهدش آزار
چو سبحه پای تا سر مهره شد مار
چو خواهد کبک را سنجد به تیهو
کند شاهین ز بال خود ترازو
به عهدش از خزان گردیده گلشن
چو گلزار پر طاووس ایمن
علم سازد به هرجا پنجه چون شیر
به نخل موم ماند شاخ نخجیر
چو شعله تیغ او تا گشت عریان
به دفع فتنه ی بی اعتدالان،
بود در خاکساری عشق مغرور
جنون از چوب گل بر دار منصور
چراغ دولتش را دل ز خود جمع
بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع
هما را ز آستانش نیست پرواز
که در اینجا گشوده چشم چون باز
به دست لطف تا از روی تمکین
اشارت کرد طوفان را که بنشین،
نشد دریا همین پر در و گوهر
ازو ماهی برد با پشت خود زر
کف جودش که باشد ابر احسان
درو لعل و گهر برف است و باران
به دستش آشنا تا گشت گوهر
به دریا پشت پا زد چون شناور
گشادی در کف خود چون پسندید
جهان شد زیر دستش همچو خورشید
وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد
چو طوطی آسمان را در قفس کرد
دمی کز بزم عیش عالم آرا
به عزم کینه خواهی خیزد از جا،
زمین از بیم زیر پاش لرزد
ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد
بساط مجلسش را کی کسی دید
که مژگانش نشد زرین چو خورشید
به وصف مجلس او گر نهد پی
نواپرداز گردد خامه چون نی
چه مجلس، دل ازو محو تجلی
چون مجنون در تماشاگاه لیلی
زمین آیینه از روشن نمایی
درو عکس بساط کبریایی
به هم دوشی درو انجام و آغاز
ز روز و شب بساطش سینه ی باز
قوی مایه ز عشرت روزگارش
بود نوروز یک تحویلدارش
ز گلریزی شمع پرتوافکن
چراغ بلبل و پروانه روشن
ز شرم نکهت گل های دیبا
فکنده نافه را آهو به صحرا
ز باده چشم ها چون لاله رنگین
ز نغمه گوش ها دامان گلچین
به سلک نغمه پردازانش از دور
کند چینی نوازی روح فغفور
پی شمعش به هند اسکندر از روم
فرستاده به پشت آیینه ی موم
فروزان شمعش از آغوش فانوس
ز زیر بال پیدا چشم طاووس
ز بس شمع و چراغ مجلس افروز
درو پروانه را شب، روز نوروز
گدایش تا شده، از نعمت سور
بود پر، کاسه ی چوبین طنبور
نوای چنگ و عود آوازه دارد
کمانچه فکر تیر تازه دارد
چه گویم من ازان آیینه خانه
که روشن شد ازو چشم زمانه
ز حسن این نشیمن، چشم بد دور
که چون مشرق بود سرچشمه ی نور
مه نو نیست این، کز عالم خاک
رسیده موج نور او به افلاک
ز آیینه درو نقاش تقدیر
نموده شبنم گل های تصویر
ز نقاشان معجزکار او، گل
نمی آساید از فریاد بلبل
طراوت بس که افشاند درو آب
شود بیدار، نقش قالی از خواب
نکرد آیینه چندین از جهان کسب
که اندامش چو خوبان است دلچسب
ز شوقش داد صبح آیینه را تاب
به رویش گشت خاکستر سفیداب
فروغ آیینه هایش را چنان است
که گویی خرقه ی روشندلان است
گر اینجا، جم به می خوردن نشیند
در و دیوار را پر جام بیند
وگر تنها درو آید سکندر
ز عکس خویش بیند عرض لشکر
تماشایش گشاید در چو بر چشم
چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم
ز هر سویش به تکلیف نظاره
زند آیینه چشمک چون ستاره
سلیم این رشته را از دست بگذار
ملال انگیز باشد طول گفتار
زبان را گرم چون شمع از دعا کن
دو کف را چون پر پروانه واکن
خداوندا به شام زلف خوبان
که افشاند به صبح عید دامان
به شمع حسن، یعنی برق محفل
که فانوس خیال او بود دل
به طاووسی که بزمش جلوه گاه است
به آهویی که نام او نگاه است
به آن مطرب که شد از دلگشایی
چو شمع انگشتش از آتش حنایی
به آن صوتی کزان در سینه ها دل
بود در رقص همچون مرغ بسمل
به آهنگی که چون برلب کشد صف
فغان برخیزد از هر گوش چون دف
به آن آهی که از دل های بی تاب
کشد سر هر نفس چون دود سیماب
به بزم افروزی رنگین چراغی
که از گل انجمن را کرد باغی
به فانوسی که دادش بخت فیروز
ستون دولت از شمع شب افروز
که بر اورنگ شاهی، جاودانی
دهی شاه جهان را کامرانی
درین مجلس فروزان باد جاوید
چراغ عمر او چون ماه و خورشید
بود تا سایه ی ابر بهاری
خرام آموز کبک کوهساری
درین باغش ثناخوان باد بلبل
مبادا سایه اش کم از سر گل
به روزش باد در کف جام خورشید
شبش خوش باد همچون سایه ی بید
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو
بیا بلبل که ایام بهار است
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای حاصل دور سال و ماه عالم
وی سایه ی لطف تو پناه عالم
تا نام و نشان ز عید در عالم هست
درگاه تو باد عیدگاه عالم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
هر که از چشم تو کیفیت والا دارد
از تماشای لبت نشئه دو بالا دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
قصیده ای که درآن مدح مرتضی نبود
چو سبحه ای است که از خاک کربلا نبود
وجود پاک تو و ذات حضرت نبود
چو لفظ و معنی از یکدگر جدا نبود
بود ز شیر فلک ربتهٔ سگت افزون
گدای درگه تو کم ز پادشا نبود
به کیش اهل محبت کسی که از دل و جان
غلام تو نبود بندهٔ خدا نبود
کسی که بغض تو در خاطرش گره کرده است
نمی شود ولد حیض یا زنا نبود
همین بس است بهشتم که روز بازپسین
مرا به درگه غیر تو التجا نبود
هزار شکر که از شعر و شاعری جویا
به غیر مدح سراییم مدعا نبود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
ای من فدای نام تو یا مرتضی علی
من بندهٔ غلام تو یا مرتضی علی
برگشت آفتاب به حکم تو بارها
گردد فلک به کام تو یا مرتضی علی
سر تا بپای گوش شود همچو گل کلیم
تا بشنود کلام تو یا مرتضی علی
ریزم چو غنچه می به گریبان اهل حشر
گردم چو مست جام تو یا مرتضی علی
جویا مرا چه حد که زنم لاف بندگی
شاهان همه غلام تو یا مرتضی علی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
نصرت ده حبیب خدا مرتضی علی
یکرنگ خواجهٔ دو سرا مرتضی علی
در بحر نعت و منتقبتم آشنا کنید
یا مصطفی محمد و یا مرتضی علی
ذات نبی گلست و علی بوی گل بود
چشم است مصطفی، و ضیا؛ مرتضی علی
قندیل طا ق عرش دل روشنم سزد
مولای ماست شمع هدی مرتضی علی
بیرون دلی ز دایرهٔ بندگیش نیست
فرمانروای شاه و گدا مرتضی علی
دل را زجور غیر به فرمودهٔ خدا
بر خوان صبر داده صلا مرتضی علی
اغیار را به زمره اشرار واگذار
ما را بس است راهنما مرتضی علی
زان دست و تیغ گلشن دین راست آب و رنگ
سیف است ذوالفقار و فتا مرتضی علی
گردیده کعبه قبله گه اهل روزگار
از فیض خانه زاد خدا مرتضی علی
کام مراد یافته هر کس ز درگهش
درد کرا که نیست دوا مرتضی علی
نامت مرا گل سر شاخ زبان بس است
جویا فدای نام تو یا مرتضی علی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲ - درمدح خاتم انبیا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم
آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا
آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک
در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید
آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید
بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
رنگ می چون زر زفیض همنشینی های اوست
صحبت خوبان نباشد هیچ، کم از کیمیا
تا به این تقریب گاهی یاد احوالم کند
سخت بستم عقدهٔ دل را به این بند قبا
خال و خط از بس به جا افتاد نتوان یافتن
یک غلط در مصحف رخسار او نام خدا
کاتب قدرت پی تحریر بیت ابروش
گرد کلک صنع را چون با انامل آشنا
نقطه ها بنهاد بهر امتحان خامه اش
اینکه بینی خالها بر عارض او جابجا
چون ندیدم تحفه ای شایستهٔ او غیر او
داده ام آئینهٔ دل را از انرو رونما
همچنان کآرد شبانگه مرغ را در آشیان
جا دهد در حلقه ها زلفش دل آواره را
نرمی گفتار او خار غم از دل می کشد
چون خسک کارند بیرون با زبان از دیده ها
رازکی ماند نهان در خاطر ارباب درد
تا که باشد پردهٔ دلهای تازک ته نما
از لبش جز خامشی نبود جواب ناله ام
چون کنم زآن کوه تمکین بر نمی گردد صدا
ای بهار جلوه از بس زرد و زارم کرده ای
کرده عکس چهره ام برگ خزان آئینه را
هر سر مژگان مرا از دیدن تمثال خویش
غوطه زد چون خامهٔ نقاش در آب طلا
پرده را یکباره زان خورشید عارض برمگیر
زورق دل را مکن طوفانی موج صفا
در غزل گویی شنیدی آفرین از همگنان
نعت گو جویا و بشنو از ملائک مرحبا
پاکتر از موج کوثر کن زبان خویشتن
تا توانی بود زین پس نعت سنج مصطفا
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
سرور دنیا و عقبا شافع روز جزا
آنکه جبریل امینش می کشیدی غاشیه
آنکه بد فرمانبرش شاهنشهی چون مرتضا
آن شهی کز شش جهت سوی حریم درگهش
عینک چشم است اولوالابصار را قبله نما
رتبهٔ قربش تماشا کن که مقدار دو قوس
بلکه هم نزدیکتر بد با جناب کبریا
از عناصر در تن آدم برای خلق او
گشته اند اضداد با هم چار یار باصفا
کبریا بنگر که شاه اولیا خود را به فخر
گفته عبدی از عبید سرور هر دو سرا
از ادب شوید دهن را خضر با هفتاد آب
تا تواند برد نام نامی آن پیشوا
فتح کونین از چنین شمشیر و بازویی سزد
او یدالله است باید تیغ او شیر خدا
تیغ او بهر محبان موجهٔ آب بقاست
وز برای دشمنان باشد رگ ابر بلا
در کفش تیغ است یا موج است در بحر شکار
یا رگ ابری که بگرفته است از دریا هوا
در تن اعدای دین تیغ هنر پروای او
چار عنصر را به یک ضربت کند از هم جدا
چون بلرزاند زمان را هیبت شمشیر او
رتبهٔ تقدیم یابد انتها بر ابتدا
اینقدر فیض سعادت از کجا اندوختی
گر نبودی سایهٔ شمشیر او بال هما
احتسابش از پس گردن کشد رگهای ساز
زین سیاستهاست کاندر پرده پنهان شد نوا
تا ز فیض مدرس رایش شده روشن سواد
صبح بی شب زنده داری پاک سازد صفحه را
بار حلم او زمین را داده تمکین و قرار
برده شوق طوف خاک پاکش آرام از سما
تا تواند جبهه سای درگه قدرش بود
مهر انور گشته پیشانی ازان سر تابپا
کافرم گر با شدم چشم حمایت از کسی
جز نبی و شبر و شبیر و شاه اولیا
چون تن انسان که بگرفت از عناصر امتزاج
شد تن ایمان به پا از چار یار باصفا
داغ اگر باشد دلت مرهم ز درد او طلب
درد اگر داری زنام نامیش میجو دوا
جز خدا و مرتضی کس حق مدحت را نداد
چون ترا نشناخت کس غیر از خدا و مرتضا
ساده لوحی بین که مانند تویی را چون منی
با زبان کج مج خود گشته ام مدحت سرا
یارسول الله از کردار خود شرمنده ام
چون توانم در جنابت کرد عرض مدعا
با وجود روسیاهی از تو می دارم امید
عافیت در دین و دنیا ای شه هر دو سرا
تا اثر باقی بود در دهر از اوج و حضیض
تا بود روز و شب و سیاره و ارض و سما
خیرخواهت را بود اعلای علیین مقام
دشمن تو سرنگون پیوسته در تحت الثری
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۹ - قصیده
چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
‏ فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۲ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین اسد الله الغالب علی ابن ابی طالب
به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد
امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر
زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها
دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت
نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
زبانم شد زفیض مدح او برگ گل سوری
نوایم رشک فرمای صفیر عندلیبان شد
یقین دانم که سر خیل صف روحانیان باشد
دل هر کس که روشن در رهش از شمع ایقان شد
چو دزد از خانهٔ مفلس اجل نومید برگردد
ز بالین کسی کش شحنهٔ حفظش نگهبان شد
نخستین پایه شد عرش برین شخص خیالش را
علو قدر او را عقل اول چون ثنا خوان شد
به رنگ طوطیی کز صحبت آیینه شد گویا
ز فیض مدح رای روشنش نطقم سخندان شد
به گلزاری که آمد در وزیدن صرصر قهرش
شرر آسا تذرو رنگ گل سرگرم طیران شد
نصیری نیستم لیک از علو قدر او دانم
که یارب گو بود هر کس زبانش یا علی خوان شد
ز بس لبریز مهر نور او گشته سراپایم
بسان شمع مغز استخوانم پرتو افشان شد
لب سوفارش از شیرینی جان کام بردارد
خدنگش در حریم سینهٔ دشمن چو مهمان شد
سر اعدا به خاک تیره یکسان باد گو از غم
که نطقم مدح سنج ذوالفقار شاه مردان شد
چو سوفار خدنگ از خنده لب بر هم نمی آرد
گل زخمی که بر جسم عدو زان تیغ خندان شد
گریبان چاک باشد هر حبابش چون دل عاشق
به دریایی که همچون موج عکس او نمایان شد
به خواب دشمنان هرگه خیال او شبیخون زد
سر اعدا چو اشک دیدهٔ غمدیده غلطان شد
به گوشم نالهٔ بلبل ز گلشن سینه چاک آمد
خیالش غنچه را در دل هلال آسا چو تابان شد
میان خون اعدا موج زن باشد چنان در رزم
که در جوش شفق ماه نویی گویی نمایان شد
به جستن همچو نبض عاشقان آمد ز بیتابی
به دستم خامه تار طب اللسان وصف یکران شد
فلک مانند گو سرگشتهٔ صحرای امکان شد
چو دست عرش فرسایش گه رفتار چوگان شد
رعونت پایمال جلوهٔ تمکین نژاد او
شرر گرد ره شوخیش هر که گرم جولان شد
شرر آسا جهد خون دل لعل از رگ خارا
به کهساری که برق شوخی او پرتو افشان شد
زنعل و سم هلال و بدر باشد زیردست او
ز هر نقش پی اش خورشید تابانی درخشان شد
به جای نافه آهو بیضهٔ طاؤس اندازد
در آن صحرا که او با جلوهٔ رنگین خرامان شد
رقم کردی چو وصف تندی آن برق جولا ن را
نقط ریگ روان گردید و مسطر موج عمان شد
ز میخ و نعل هر نقش پیش درجی است پرگوهر
غباری گشت از راهش بلند و ابر نیسان شد
ستودن کی توانم پویهٔ آتش نژادی را
که در مژگان بهم سودن چو برق از دیده پنهان شد
زمدح ساقی کوثر بحمدالله که سرمستم
دماغم می رسد معذورم ار نطقم غزلخوان شد
کدام آتش عنان امروز یارب گرم جولان شد
که از گرد رهش روی هوا رشک گلستان شد
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوس بنماید
ز چاک سینه ام داغ دل سوزان نمایان شد
به تن هر قطره خونم منصب پروانگی دارد
زیادش تا شبستان دل تنگم چراغان شد
تبسم غنچه سانم بی تو شد خون جگر خوردن
شکفتن همچو گل دور از توام چاک گریبان شد
پرد طاؤس رنگ گل به بال شعله از گلشن
مگر آن شمع رنگین جلوه گرم سیر بستان شد
خمیر غبغبش با شیر صبح عید حل گشته
قوام آب و رنگ لعلش از شیرینی جان شد
شود هر قطره خونم قمری بلبل نوا جویا
به خاطر سرو یاد نوگلی هرگه خرامان شد
خداوندا دلم را روشن از مهر علی گردان
چنان کز پرتو خورشید شمع مه فروزان شد
تنم را خاک صحرای نجف کن تا بیاسایم
در آن وادی که گردش سرمهٔ چشم سلیمان شد
در آن وادی که خاکش زنده سازد مرده را در دم
در آن وادی ریگ او روان جسم بی جان شد
بود روح الامین مقبول حق از سجدهٔ آدم
مگر از خاک آن وادی خمیر جسم انسان شد
دم روح الامین را از هوایش جان بخشی
ز ریگ تشنهٔ او روح پرور آب حیوان شد
در او در نجف باشد چو کوکب بر فلک تابان
زمین از پهلوی او می تواند آسمان شان باشد
به امید اجابت التماسی پیشت آوردم
جنابت چون رواساز مراد نامردان شد
تو می دانی که از جان دوست تر دارم برادر را
بود چندی که جسم نازکش محتاج درمان شد
شفای درد او را از تو خواهم یا ولی الله
چو می دانم که بتوانی دوای دردمندان شد
ندارم حاجتی زین پس که عرض مدعا کردم
نماند احتیاج آن را که محتاج کریمان شد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت حضرت امام حسین (ع)‏
ز همتم نبود احتیاج با گوهر
که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم
مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید
که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
به قطره های سرشکم مشابهت دارد
از آن به چشمم می آید آشنا گوهر
بود جلای وطن باعث ترقی جاه
رسد به تاج شهان از صدف جدا گوهر
سموم شعلهٔ آهم چو بگذرد بر بحر
جهد شراره صفت در صدف ز جا گوهر
چو دیده سوی تو بیند سرشک افشاند
که هست لایق روی تو رونما گوهر
نگشت ابلهٔ پای گرم رفتاران
درین محیط بسی خورده است پا گوهر
سرشک دیدهٔ گریان نشد نمی دانم
که بسته است به خود اینقدر چرا گوهر
‏ بهیچوجه نیارم برید ازو که مرا
به دل محبت او چون صفاست با گوهر
دوام فیض قناعت نگر که کرده ز بحر
تمام عمر به یک قطره اکتفا گوهر
چو اهل طبع گشایند دیدهٔ انصاف
کجا لطافت نظم من و کجا گوهر
به فرض با سخنم گر برابری جوید
به رنگ قطره شود آب از حیا گوهر
به جست و جوی معانی شوم چو گرم طلب
به جای آبله می افتدم به پا گوهر
مدام معنیم از دل سوی زبان آید
کشیده اند به تار نفس مرا گوهر
تن ضعیف مرا با معانی فربه
همان مناسبت رشته است با گوهر
چه کم شود ز سخن ناشناس قدر سخن
به روی زشت نمی افتد از صفا گوهر
اگر چه نظم تو جویا تمام چون گهر است
ولیک فرق ز گوهر بسی است تا گوهر
غزل سرودی زین پس به منقبت پرداز
ز بحر طبع برون ار بی بها گوهر
شه سریر امامت حسین ابن علی
که هست در نظرش کمتر از گیا گوهر
در یتیم محیط نبوتی شاها
رسانده است به دریا نسب ترا گوهر
نشانده است ید قدرت از پی ترصیع
ز جوهری چو تو بر تاج «انما» گوهر
بجز تو کآمدی از بضعهٔ نبی بوجود
که دیده از صدف بحر کبریا گوهر
مرکبست وجود تو از نبی و علی
زهی اصالت ذاتی و مرحبا گوهر
پی عطا شده با دستت آشنا گوهر
دگر چه دولت می خواهد از خدا گوهر
سحاب لطف تو چون سایه گسترد چه عجب
به جای باران بارد گر از هوا گوهر
به بحر گر فتد از خصم زرد روی تو عکس
شود به دریا همرنگ کهربا گوهر
سرشک ماتمیانت نشد از این جهت است
که اعتبار ندارد به چشم ما گوهر
ز بسکه دست سخای تو هر طرف افشاند
بود به دور تو در بحر کیمیا گوهر
اگر به عمان هر قطره گوهری گردد
کند به خرج عطای تو کی وفا گوهر
به خاک راه تو تا کرده ایم دیده سیاه
سرشک وار فتاده ز چشم ما گوهر
سگ در توام ای مقتدای عالمیان
کند به پاکی ذات من اقتدا گوهر
چراغ خلوت خورشید و ماه خواهد بود
زخاک راه تو یابد اگر جلا گوهر
به جبههٔ دلم از فیض نور بندگیت
برای کسب صفا آرد التجا گوهر
ز فیض ابر کف همتت عجب نبود
به جای دانه بروید گر از گیا گوهر
شوم چو مدح سرایندهٔ تو، می گردد
دلم محیط و دهانم صدف، ثناگوهر
صدف به پیش سخای تو سائل به کف است
به این امید که جودت کند عطا گوهر
همین بس است که بهر عطای بی برگان
رسیده است به دست تو مرحبا گوهر
اگر خموشی نشینم و گر ثنا خوانم
صدف صفت دهنم راست کار با گوهر
دلم ز بسکه بود گرم مدح پیرایی
شود فتد چو گره بر زبان مرا گوهر
مدام آب گره در گلوی خصم تو باد
شود صدف را در کام قطره تا گوهر