عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو خودآرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا
ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی
بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
آرایش روی تو صلا زد به قیامت
یارا در این روی دلارای میارا
گویند «وفایی» ز فلانی تو بکش دست
با پادشهان کی سر و کار است گدا را
در مکتب ما حرف جفا خوانده نمی شد
چشم تو اگر درس به من داد وفا را
از ناکسی من، همه ملت گله دارند
در صومعه و دیر مسلمان و نصارا
لطفی کن و بر حال «وفایی» نظری کن
ای خواجه ی احرار من ای شاه بخارا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا
ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی
بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
آرایش روی تو صلا زد به قیامت
یارا در این روی دلارای میارا
گویند «وفایی» ز فلانی تو بکش دست
با پادشهان کی سر و کار است گدا را
در مکتب ما حرف جفا خوانده نمی شد
چشم تو اگر درس به من داد وفا را
از ناکسی من، همه ملت گله دارند
در صومعه و دیر مسلمان و نصارا
لطفی کن و بر حال «وفایی» نظری کن
ای خواجه ی احرار من ای شاه بخارا
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴
تاریک مکن روز مرا باز، نگارا
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
دیوانه شدم در غم بالای تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، ای پادشه ناز!
ز اندازه به در می برد این ترک جفا را
بزمی خوش و می بی غش و دلدار کریم است
ساقی تو بزن ساغر و مطرب تو سه تا را
نومید ز عفو و کرم حق نشود کس
جایی که فرو شست سیه نامهٔ ما را
یک قطره ز بحر کرم اوست دو عالم
با کی نبود غرقهٔ الطاف خدا را
شیطان چه کند با دل هوشیار «وفایی»
سگ را به حریم حرم کعبه چه یارا؟!
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
دیوانه شدم در غم بالای تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، ای پادشه ناز!
ز اندازه به در می برد این ترک جفا را
بزمی خوش و می بی غش و دلدار کریم است
ساقی تو بزن ساغر و مطرب تو سه تا را
نومید ز عفو و کرم حق نشود کس
جایی که فرو شست سیه نامهٔ ما را
یک قطره ز بحر کرم اوست دو عالم
با کی نبود غرقهٔ الطاف خدا را
شیطان چه کند با دل هوشیار «وفایی»
سگ را به حریم حرم کعبه چه یارا؟!
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۸
حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی
بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را
رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را
نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت
ریحان که نمی روید جوی شکرستان را
آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان
یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را
بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت
مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را
گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی
دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را
دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!
شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را
خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود
آری که وفا نبود خود عمر شتابان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی
بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را
رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را
نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت
ریحان که نمی روید جوی شکرستان را
آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان
یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را
بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت
مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را
گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی
دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را
دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!
شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را
خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود
آری که وفا نبود خود عمر شتابان را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب
من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟
سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط
زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب
ای که وصلت جان ده صد مرده ی هجران تو
عیسای معجز نما «یحیی العظام» شیخ و شاب
در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد
بس که نالیدی به دل «یالَیتَنی کُنتُ تُراب»
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب
من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟
سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط
زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب
ای که وصلت جان ده صد مرده ی هجران تو
عیسای معجز نما «یحیی العظام» شیخ و شاب
در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد
بس که نالیدی به دل «یالَیتَنی کُنتُ تُراب»
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ساقیا سوختم بیا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
خوش همی غلتد به رویش طرهٔ پر پیچ و تاب
گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب
شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت
می دهد از خشت بالینم سحر بوی گلاب
چشم شهلای توام آتش به جان افروختند
ترک مست است این مگر کز دل همی جوید کباب
آب چشم و آتش دل بیقرارم کرده اند
چاره ای مطرب بگو، ساقی «بده جام شراب»
با نگاه مطرب و ساقی بر آن عهدم هنوز
بر نخیزم روز محشر جز به آواز رباب
چشم گریان «وفایی» بین و عکس زلف و رو
سنبل و گلدسته ای بربسته از یک قطره آب
گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب
شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت
می دهد از خشت بالینم سحر بوی گلاب
چشم شهلای توام آتش به جان افروختند
ترک مست است این مگر کز دل همی جوید کباب
آب چشم و آتش دل بیقرارم کرده اند
چاره ای مطرب بگو، ساقی «بده جام شراب»
با نگاه مطرب و ساقی بر آن عهدم هنوز
بر نخیزم روز محشر جز به آواز رباب
چشم گریان «وفایی» بین و عکس زلف و رو
سنبل و گلدسته ای بربسته از یک قطره آب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گوشهٔ چشم توام گوشه نشین کرد ز خود
معنی گوشه نشین هر که نداند این است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
این قدر هست که سرپنجهٔ او خونین است
شرح گریان ز غم زلف تو ناید به قلم
ماجرای من سودازده صد چندین است
خواستم از دهنش بوسه، به تیغم زد و گفت:
هر که بی جا بزند حرف، سزایش این است
من فدای قدم آن که دلم داد به دوست
مرده را هر که کند زنده مسیحا این است
گر به تیغم بزنی دست ندارم زلبت
چه کنم جان من آخر، نه که جان شیرین است؟
عرق روی تو بر گردن تو ریخته است
یا که با صبح بهار آمده این پروین است
معنی گوشه نشین هر که نداند این است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
این قدر هست که سرپنجهٔ او خونین است
شرح گریان ز غم زلف تو ناید به قلم
ماجرای من سودازده صد چندین است
خواستم از دهنش بوسه، به تیغم زد و گفت:
هر که بی جا بزند حرف، سزایش این است
من فدای قدم آن که دلم داد به دوست
مرده را هر که کند زنده مسیحا این است
گر به تیغم بزنی دست ندارم زلبت
چه کنم جان من آخر، نه که جان شیرین است؟
عرق روی تو بر گردن تو ریخته است
یا که با صبح بهار آمده این پروین است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنینی بی قرارم کرده است
یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم
نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است
طره ی آشفته است نازم که بر ابروی کج
راست چون در قلب کافر ذوالفقار حیدر است
با قد خم، ناله ی جانکاه، آه سینه ام
بی تو گویی نغمه های عود و و دود و مجمر است
از غمت با چشم خونین می خورم خون جگر
بی تو در بزم غم آنم باده اینم ساغر است
دیده روشن کن مرا باری به لطف از در درآ
تا کی آخر، دلبرا، چشم «وفایی» بر در است!
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنینی بی قرارم کرده است
یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم
نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است
طره ی آشفته است نازم که بر ابروی کج
راست چون در قلب کافر ذوالفقار حیدر است
با قد خم، ناله ی جانکاه، آه سینه ام
بی تو گویی نغمه های عود و و دود و مجمر است
از غمت با چشم خونین می خورم خون جگر
بی تو در بزم غم آنم باده اینم ساغر است
دیده روشن کن مرا باری به لطف از در درآ
تا کی آخر، دلبرا، چشم «وفایی» بر در است!
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای فتنهٔ عالم به نگاه! این چه جمال است؟
کز وصف جمال تو زبانم همه لال است!
جانا دل من سوخت ز داغ لبت، آخر:
تا کی دل من تشنه ی این آب زلال است
بگذار که قربان شوم این شمع رخت را
در مذهب ما سوزش پروانه وصال است
ما را هوس وصل لب و زلف تو هیهات!
عمر خضر و آب بقا، فکر محال است!
این طلعت زیبای ترا مه نتوان گفت
کاین ثابت و آن سوخته ی برق زوال است
«شاید به دمم فاتحه ای عین کمال است
کس ماه ندیده است که در عین کمال است»
دور از تو چنان زار و نزار است «وفایی»
گویی که زمهجوری خورشید هلال است
کز وصف جمال تو زبانم همه لال است!
جانا دل من سوخت ز داغ لبت، آخر:
تا کی دل من تشنه ی این آب زلال است
بگذار که قربان شوم این شمع رخت را
در مذهب ما سوزش پروانه وصال است
ما را هوس وصل لب و زلف تو هیهات!
عمر خضر و آب بقا، فکر محال است!
این طلعت زیبای ترا مه نتوان گفت
کاین ثابت و آن سوخته ی برق زوال است
«شاید به دمم فاتحه ای عین کمال است
کس ماه ندیده است که در عین کمال است»
دور از تو چنان زار و نزار است «وفایی»
گویی که زمهجوری خورشید هلال است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ای آن که خطت سبز، لبت آب حیات است
گرد شکرستان مگر این جوی نبات است
زین لب چه تکلم، چه تبسم، همه شیرین
مانا لب شیرین تو صد کوزه نبات است
یارا نرهانم زخم زلف تو دل را
زان روی که شام غم تو روز نجات است
جامی شب دوشین به من شیفته دادند
کین باده ی نوشین ز خرابات، زکات است
گر کافر زلفم پی آن لعل دلارا
عیبم مکن آب حیوان در ظلمات است
ساقی به سر پیر مغان باده بگردان
کاین شیشه چراغ شب آه درجات است
هر جا که منم در طلب روی تو هستم
گویی که منم تشنه و روی تو فرات است
زین رفتن و باز آمدنم دل بربودند
این کیست چنین دلبر و شیرین حرکات است
اوصاف جمال تو «وفایی» چه نویسد
اندازهٔ حسن تو که بیرون ز صفات است
گرد شکرستان مگر این جوی نبات است
زین لب چه تکلم، چه تبسم، همه شیرین
مانا لب شیرین تو صد کوزه نبات است
یارا نرهانم زخم زلف تو دل را
زان روی که شام غم تو روز نجات است
جامی شب دوشین به من شیفته دادند
کین باده ی نوشین ز خرابات، زکات است
گر کافر زلفم پی آن لعل دلارا
عیبم مکن آب حیوان در ظلمات است
ساقی به سر پیر مغان باده بگردان
کاین شیشه چراغ شب آه درجات است
هر جا که منم در طلب روی تو هستم
گویی که منم تشنه و روی تو فرات است
زین رفتن و باز آمدنم دل بربودند
این کیست چنین دلبر و شیرین حرکات است
اوصاف جمال تو «وفایی» چه نویسد
اندازهٔ حسن تو که بیرون ز صفات است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر کائنات نامه شود صد هزار بار
وصف کمال دوست یک از صد هزار نیست
بر هر چه بنگری تو بر این لوح کاینات
غیر از کمال و معرفت کردگار نیست
گر بنگری به دیدهٔ دل در جمال او
دانی که باغ خلد به جز خاک و خار نیست
گر بنگری به چشم حقیقت در این چمن
بی داغ حسن او به خدا داغدار نیست
خواهم چنان به سجده ی خاک درش روم
کاول ابد شود چه کنم اختیار نیست
وصف کمال دوست یک از صد هزار نیست
بر هر چه بنگری تو بر این لوح کاینات
غیر از کمال و معرفت کردگار نیست
گر بنگری به دیدهٔ دل در جمال او
دانی که باغ خلد به جز خاک و خار نیست
گر بنگری به چشم حقیقت در این چمن
بی داغ حسن او به خدا داغدار نیست
خواهم چنان به سجده ی خاک درش روم
کاول ابد شود چه کنم اختیار نیست
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
زلف مشکین بین که برعارض پریشان کرده است
روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است
گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری
یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است
سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون
سرو بالایم مگر رو در گلستان کرده است
هیچ وقتی با اسیران، دیلم کافر نکرد
آن چه با من غمزه ی آن نامسلمان کرده است
بس که نالید از رخت خون شد دلم در طره ات
از غم گل بین چه با خود، مرغ شب خوان کرده است
داغم از خال لبت، ای جان شیرینم لبت
زان همی نالم که هندو غارت جان کرده است
چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت
ای بسا خون ها که این شمع شبستان کرده است
این چه غوغایی است کاندر عالم افتاده مگر:
چشم مستت رو به کوی می پرستان کرده است
گر «وفایی» جان فدای طاق ابروی تو کرد
کفر نبود بر هلال عید قربان کرده است
روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است
گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری
یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است
سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون
سرو بالایم مگر رو در گلستان کرده است
هیچ وقتی با اسیران، دیلم کافر نکرد
آن چه با من غمزه ی آن نامسلمان کرده است
بس که نالید از رخت خون شد دلم در طره ات
از غم گل بین چه با خود، مرغ شب خوان کرده است
داغم از خال لبت، ای جان شیرینم لبت
زان همی نالم که هندو غارت جان کرده است
چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت
ای بسا خون ها که این شمع شبستان کرده است
این چه غوغایی است کاندر عالم افتاده مگر:
چشم مستت رو به کوی می پرستان کرده است
گر «وفایی» جان فدای طاق ابروی تو کرد
کفر نبود بر هلال عید قربان کرده است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای به یادت عاشقان را هر نفس
خلوت اندر خلوت اندر خلوت است
ای حدیثت کشتگان را هر زمان
شربت اندر شربت اندر شربت است
ای وصالت عاشقان را دم به دم
عشرت اندر عشرت اندر عشرت است
ای جمال ذو الجلالت لایزال
وحدت اندر وحدت اندر وحدت است
خون بهای یک نظر از روی تو
جنت اندر جنت اندر جنت است
یک نفس بی یاد رویت زندگی
حسرت اندر حسرت اندر حسرت است
یک زمان بر خاک کویت بندگی
قربت اندر قربت اندر قربت است
دردمندم «یا أنیس العاشقین»
تا به کی؟ جان مبتلای فرقت است!
مستمندم «یا جلسی العارفین»
تا به کی؟ دل در بلای هجرت است!
مستحق و مفلس و درمانده ام
«یا کریم أکرم» که وقت همت است
رو سیاه و عاصی و شرمنده ام
«یا رحیم ارحم» که روز رحمت است
گر «وفایی» را گنه بسیار شد
رحمت عامت محیط کثرت است
خلوت اندر خلوت اندر خلوت است
ای حدیثت کشتگان را هر زمان
شربت اندر شربت اندر شربت است
ای وصالت عاشقان را دم به دم
عشرت اندر عشرت اندر عشرت است
ای جمال ذو الجلالت لایزال
وحدت اندر وحدت اندر وحدت است
خون بهای یک نظر از روی تو
جنت اندر جنت اندر جنت است
یک نفس بی یاد رویت زندگی
حسرت اندر حسرت اندر حسرت است
یک زمان بر خاک کویت بندگی
قربت اندر قربت اندر قربت است
دردمندم «یا أنیس العاشقین»
تا به کی؟ جان مبتلای فرقت است!
مستمندم «یا جلسی العارفین»
تا به کی؟ دل در بلای هجرت است!
مستحق و مفلس و درمانده ام
«یا کریم أکرم» که وقت همت است
رو سیاه و عاصی و شرمنده ام
«یا رحیم ارحم» که روز رحمت است
گر «وفایی» را گنه بسیار شد
رحمت عامت محیط کثرت است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
گر چه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
گر چه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خطا گفتم که زلفت مشک چین است
سواد چشم مستت حور عین است
تو دل خواهی، من از جان دست دارم
که در مهر وفا رسم این چنین است
جفا خواهی، وفا خواهی بفرما
که کار نازنینان نازنین است
چه گویم وصفت از شیرین دهانی
که سر روح با روح آفرین است
تو فرمودی قدم سرو روان است
مرا زین راستی علم الیقین است
خطای ما اگر حدی ندارد
عطای حق تعالی بیش ازین است
مترس از ترک خدمت ها «وفایی»
که خواجه «رحمة للعالمین» است
سواد چشم مستت حور عین است
تو دل خواهی، من از جان دست دارم
که در مهر وفا رسم این چنین است
جفا خواهی، وفا خواهی بفرما
که کار نازنینان نازنین است
چه گویم وصفت از شیرین دهانی
که سر روح با روح آفرین است
تو فرمودی قدم سرو روان است
مرا زین راستی علم الیقین است
خطای ما اگر حدی ندارد
عطای حق تعالی بیش ازین است
مترس از ترک خدمت ها «وفایی»
که خواجه «رحمة للعالمین» است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به راه دوست کسی سر نهد سبک بار است
اسیر دام محبت مگو گرفتار است
سرم به افسر دارا فرو نمی آید
که افسر سر من خاک مقدم یار است
به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست
به دور نقطه تو گویی که خط پرگار است
تو یوسفی و من از غم اسیر زندانم
عزیز من! تو بفرمای آخر این کار است؟
مرا به باغ و به گلزار حاجتی نبود
مرا که یاد جمال تو باغ گلزار است
اگر به هیچ نگیرم رواست شاخ نبات
که لعل خسرو شیرین لبان شکر بار است
بکن هر آن چه کنی بر من از جفاکاری
که نازنین صنم دلربا، دل آزار است
به محفلی که تویی چشم بر کف دگران
حرارتم نبرد جام اگرچه سرشار است
به خاک پای تو دادیم جان که تا گویند
به راه دوست «وفایی» به جان وفادار است
اسیر دام محبت مگو گرفتار است
سرم به افسر دارا فرو نمی آید
که افسر سر من خاک مقدم یار است
به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست
به دور نقطه تو گویی که خط پرگار است
تو یوسفی و من از غم اسیر زندانم
عزیز من! تو بفرمای آخر این کار است؟
مرا به باغ و به گلزار حاجتی نبود
مرا که یاد جمال تو باغ گلزار است
اگر به هیچ نگیرم رواست شاخ نبات
که لعل خسرو شیرین لبان شکر بار است
بکن هر آن چه کنی بر من از جفاکاری
که نازنین صنم دلربا، دل آزار است
به محفلی که تویی چشم بر کف دگران
حرارتم نبرد جام اگرچه سرشار است
به خاک پای تو دادیم جان که تا گویند
به راه دوست «وفایی» به جان وفادار است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
کشیده طره سر از اختیار عارض قامت
گناهکار، سیه رو بود به روز قیامت
شهید چشم توام بوسه ای نکرده ز لعلت
خراب مست شدم جرعه ای نخورده از جامت
مرو به حلقه ی عشاق و شور و فتنه میفکن
چنین مکن که قیامت به پا شود از قیامت
هزار بار دل مردمان ز داغ تو خون شد
بریخت خون دل خود ندیده دیده به کامت
به روی و موی خودم وعده داده ای که بیایی
خلاف وعده چه شد، نه نهار بود نه شامت
ز جان و دل گذرد هر که زلف و خال بیند
مگر تو جایل و وان زلف و خال دانه و دامت
مرا بگوی که گردن زنند و سر بشکافند
هوای عشق تو از سر نمی رود به سلامت
قد تو سرو نگویم رخ تو لاله نخوانم
که سرو بنده ی بالای تو است و لاله غلامت
کسی که با تو نشیند عجب که جز تو گزیند
چنین که شهد و شکر خیزد از بیان و کلامت
شکر که دید گل افشان و گل که دید شکربار؟
سخن بگوی و بفرما: که معجز است و کرامت
اگر حدیث دهانت به شاخ گل بنویسم
درخت گل شکر آرد به بار تا به قیامت
بریز خون من و جان من ز حشر میندیش
که کشتگان تو از جان گرفته اند غرامت
نگاهت از مژه و ناز قصد جان و دلم کرد
به یک اشاره دو عالم گرفت امیر نظامت
به آفتاب پرستی شده است شهره «وفایی»
چو خط رنگ فرنگت، چو زلف غالیه فامت
گناهکار، سیه رو بود به روز قیامت
شهید چشم توام بوسه ای نکرده ز لعلت
خراب مست شدم جرعه ای نخورده از جامت
مرو به حلقه ی عشاق و شور و فتنه میفکن
چنین مکن که قیامت به پا شود از قیامت
هزار بار دل مردمان ز داغ تو خون شد
بریخت خون دل خود ندیده دیده به کامت
به روی و موی خودم وعده داده ای که بیایی
خلاف وعده چه شد، نه نهار بود نه شامت
ز جان و دل گذرد هر که زلف و خال بیند
مگر تو جایل و وان زلف و خال دانه و دامت
مرا بگوی که گردن زنند و سر بشکافند
هوای عشق تو از سر نمی رود به سلامت
قد تو سرو نگویم رخ تو لاله نخوانم
که سرو بنده ی بالای تو است و لاله غلامت
کسی که با تو نشیند عجب که جز تو گزیند
چنین که شهد و شکر خیزد از بیان و کلامت
شکر که دید گل افشان و گل که دید شکربار؟
سخن بگوی و بفرما: که معجز است و کرامت
اگر حدیث دهانت به شاخ گل بنویسم
درخت گل شکر آرد به بار تا به قیامت
بریز خون من و جان من ز حشر میندیش
که کشتگان تو از جان گرفته اند غرامت
نگاهت از مژه و ناز قصد جان و دلم کرد
به یک اشاره دو عالم گرفت امیر نظامت
به آفتاب پرستی شده است شهره «وفایی»
چو خط رنگ فرنگت، چو زلف غالیه فامت
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
رفتم کنارش امروز جا گوشوارهام داد
این تخت و بخت و دولت ماه ستارهام داد
صد شکر و شادمانی گیسو فکند یک سو
یک گوشه در گلستان راه نظارهام داد
من شکر این چه گویم؟ آورد پیش رویم
من یک دو بوسه گفتم، او بیشمارهام داد
دستم گرفت و پایی آهسته بر سرم زد
جان بر در مقابل خلخال و یارهام داد
گفتم: لبت بگیرم، بگذارمت بمیرم
لب غنچه کرد و خندید، عمر دوبارهام داد
چشم خوشش «وفایی» رسوای عالمم کرد
پیر مغان چه پنهان می آشکارهام داد
این تخت و بخت و دولت ماه ستارهام داد
صد شکر و شادمانی گیسو فکند یک سو
یک گوشه در گلستان راه نظارهام داد
من شکر این چه گویم؟ آورد پیش رویم
من یک دو بوسه گفتم، او بیشمارهام داد
دستم گرفت و پایی آهسته بر سرم زد
جان بر در مقابل خلخال و یارهام داد
گفتم: لبت بگیرم، بگذارمت بمیرم
لب غنچه کرد و خندید، عمر دوبارهام داد
چشم خوشش «وفایی» رسوای عالمم کرد
پیر مغان چه پنهان می آشکارهام داد