عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۰ - در نهی از حرص
سروشی مرا گفت روزی به گوش
که ازبهر روزی مخورغم مکوش
بکن شکر یزدان قوی دار دل
که رزق ترا میدهد متصل
شب وروز روزیت آید به بر
اگر هست خون جگر یا شکر
چرامنت از این ویا آن کشی
همان به که پا را به دامان کشی
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزی هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا دیگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از برای دو نان
گهی منت این کشی گه از آن
خوی روز و شب رزق یزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوری رزق وگویا نداری خبر
که روزی که داده است شام وسحر
گدایان وشاهان همه بنده اند
ز روی یزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل
چه می آید از بندگان ذلیل
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۷ - در ترک علایق جسمانی
پیرهن باری گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۸ - فی النصیحت والتنبیه
بنام خدا رو به هر کار کن
خدا را به یکتائی اقرار کن
به سال ومه وهفته لیل ونهار
مشوغافل از یاد پروردگار
کن ازاوبسی حمد و شکر وسپاس
ببر پیش اوحاجت والتماس
اگر درد داری دوا جو از او
وگر راز داری به او بازگو
اگر مطلبی داری از او طلب
کز اوتار و روشن شود روز وشب
گناهان خود را از او عفو خواه
که از اوبود بخشش هر گناه
جز او غافر المذنبین نیست کس
از اوخواه عفو گناهان و بس
رضا جوئی از او بباید ز تو
که او هم رضا شاید آید ز تو
صفاتش بود بی حد وبی شمر
کس ازذات پاکش ندارد خبر
نهان از نظر باشد وحاضر است
به حال خلایق همه ناظر است
بزرگی سزاوار او هست وبس
مددخواه از او کو بود دادرس
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۱ - در تسلیم و رضا درمصائب روزگار
چونیک وبد آید برت درجهان
نه زاین شو غمین ونه دلشاد از آن
که میباشد این حالت کودکان
پی مشتی از خارک وگردکان
به عالم چه شادی چه غم بگذرد
بدونیک و عدل وستم بگذرد
نباشد به کار جهان اعتبار
ندیدم قراری بودبرقرار
بودهر فرازی نشیبش ز پی
گه اردیبهشت آید وگاه دی
نه یکسان بودگردش روزگار
که گاهی خزان است وگاهی بهار
گهی شب گهی روز روشن شود
گهی فرودین گاه بهمن شود
گهی ماه بدر است وگاهی هلال
کندگه شرف کوکب و گه وبال
گهی شمس می افتداندر کسوف
گهی میشود تیره ماه از خسوف
عروسی بود گاه وگه ماتم است
گهی هست شادی وگاهی غم است
ز تقدیر یزدان همه کارهاست
خوش آنکو به تقدیر یزدان رضاست
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۲ - در صبر وصابری
به غم صبر کن بی‌قراری مکن
به رخ اشک از دیده جاری مکن
صبوری کن از درد دوری منال
به روز و شب و هفته و ماه و سال
مگو صبر تلخ است گو شکر است
ز شهد و شکر بلکه شیرین تر است
به بستان شد از صبر بر پا شجر
شجر هم ز صبر است کآورده بر
بشد تاک از صبر بر پا ز خاک
بشد غوره از صبر پیدا ز تاک
شد آن غوره انگور شیرین ز صبر
شد انگور صهبای رنگین ز صبر
همه درد از صبر درمان شود
همه مشکل از صبر آسان شود
ز صبر است هر کار آراسته
ز صبر آمد آن را که دل خواسته
خدا صابران را بود دوستدار
بکن صبر و شو دوست با کردگار
کسی کو خدا دوستدارش بود
چه باک از غم روزگارش بود
نه هرکس تواند برد اجر صبر
که جای اندرین بیشه دارد هژبر
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴۱ - درموافقت با هر گروه
موافق شو و یار با هر گروه
که گردد شکوه توبرتر ز کوه
چه عاقل چه دیوانه شوهمدمش
چه خویش وچه بیگانه شومحرمش
مصاحب به هر خوب وبد باش و یار
بشو پیش گل گل بر خار خار
بر زاهدی گل مأموم شو
هم از آتشش نرم چون موم شو
به هر دل بشو آشنا ای پسر
که تا عمرت آید به عشرت به سر
نکوکن به مخلوق گفت وشنود
بود گر چه ترسا وگبر ویهود
معین کسان باش درکارها
پرستار شو پیش بیمارها
کسی گر غریب است کن جوششی
به اصلاح کارش نما کوششی
بگومختصر با بزرگان سخن
دم از ما ومن در بر کس مزن
ببر جای ده مرد درویش را
نثارش نما هستی خویش را
رفاقت به هر کس کنی صاف باش
وفا پیشه با رحم وانصاف باش
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه
خدا به ظلم نه راضی و بنده ظلم کند
رضای بنده چرا برده از رضای خدا
دلا خموش شو ودم مزن از این اسرار
بدان که نیست کسی مقتدر سوای خدا
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه
دور کن از خویشتن حرص و طمع
گر بخواهی آبروی خویش را
در دوعالم خواهی ار آسودگی
درکن از دل آرزوی خویش را
خواهی ار عزت تو را گردد فزون
خوبتر کن خلق وخوی خویش را
گر همی خواهی که گردد خصم نرم
نرمتر کن گفتگوی خویش را
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۸ - قطعه
ز اقربا ومالها ای دل مشو شادان که هست
اقربایت عقربان ومالهایت مارها
کاسه ات تا پر می است وکیسه ات تا پر ز زر
چون به گرد شهد موران هست گردت یارها
لیکن آن گردد تهی چون ازمی این خالی ز زر
مر تورا آن یارها یکسر شوند اغیارها
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه
به خداوند آسمان وزمین
که دلم سیر گشته از دنیا
کاش یکباره نیست می گردید
آسمان و زمین ومافیها
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
مرده ای را به راه می بردند
یادم آمد که مردنی هم هست
گفتم ای دل به فکر رفتن باش
تا کی از باده غروری مست
گفت یادت اگر بود دیدیم
مردن خویش را به روز الست
ما به هر دم که می رود میریم
تا به کلی رود حیات از دست
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - قطعه
قوام هیچ ندارد به دلمروت ورحم
گمانش اینکه خداوندگار درخواب است
نه آگه است و ندارد خبر ز کبر وغرور
که روزگار چو روداست وعمر چون آب است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه
آن یکی گیرد زنی از بهر مال
و آن دگر کس زآنکه صاحب عزت است
زن مگیر از بهر مال وعزتش
کاین دو را گه فقر وگاهی ذلت است
ای خوش آنکس کو دم از وحدت زند
زن نگیرد مرد گر با همت است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه
تا بهدست دوست دادم اختیار خویش ار
دل مراغمگین نه از هجر است ونه از وصل شاد
اومگر دور است از من تا شوم غمگین زهجر
من مگر هستم جدا زو تا کنم از وصل یاد
هر چه بینم نقش روی دوست می بینم در اوست
وه چه نور است این که حق درچشم حق بینم نهاد
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - قطعه
بگو به صاحب دیوان که صاحب ایمان شو
گمان مکن که برد گندم آنکه جوکارد
خبر زحالت انباردار خود داری
که او چه بر سر بیچاره خلق می آرد
تو رحم کن اگر او را به دل نباشد رحم
ولیک در دل تو رحم ره کجا دارد
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - قطعه
آخر کار چون بود مردن
این چنینت چرا غرور بود
خانه سازی منقش از چه سبب
عاقبت منزلت چو گور بود
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه
مشورت کردم از خرد که نهم
با دل خسته گام در گلزار
گفت اگر چه روند در این فصل
مرد وزن خاص وعام درگلزار
گر چه فصل گل است چون بلبل
کرد باید مقام در گلزار
گر چه باید ز ساقی گلچهر
رفت و بگرفت جام در گلزار
گر چه باشد بهار و باید خورد
باده لعل فام درگلزار
لیک دلخسته را چه عیش وطرب
گر بودصبح و شام در گلزار
چه روی با کلاه بر منبر
چه روی با زکام در گلزار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - معما
نام دلبر چهار حرف بود
که سه حرفش یکی بود به نظر
چون شودعید گوید او که بمن
عید یابد تجلی و زیور
بوی مشکم از او رسد به مشام
مشک بی شک گرفته در سر و بر
نام نامیش تا بدانی چیست
دوستش شو بنه به پایش سر
جواب محمد (ص)
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قطعه
اسم اعظم که خلق می گویند
کس نمیداند و بودمستور
گر به چنگ آیدت به دهر شود
هر خرابی که باشدت معمور
همچو خورشید آسمان گردی
شرق تا غرب در جهان مشهور
من بیاموزمت که تا دانی
منکر اما مشو بود زر و زور
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - قطعه
گرچه به ملک سخنوری شهم اما
غیر طلبکارها سپاه ندارم
کفش ندارم کلاه چون شودم نو
کفش چو نو گرددم کلاه ندارم
مال بود مار وجاه چاه از آنرو
مال نخواهم هوای جاه ندارم
سینه ام از بس ز درد وغصه بود تنگ
آه که در سینه جای آه ندارم
هرکه توبینی بو رهیش به جائی
من به جز از کوی دوست راه ندارم