عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۵ - یا علی ای محرم یزدان پاک
یا علی ای محرم یزدان پاک
ازغم هجران توگشتم هلاک
ای شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ایجاد دو عالم توئی
در بر حق خازن محرم توئی
چون شود ای شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام ای شه پناه
گل نیم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از می عشقت همه مستی کنیم
هم ز توما دعوی هستی کنیم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بیگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
ازغم هجران توگشتم هلاک
ای شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ایجاد دو عالم توئی
در بر حق خازن محرم توئی
چون شود ای شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام ای شه پناه
گل نیم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از می عشقت همه مستی کنیم
هم ز توما دعوی هستی کنیم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بیگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۰ - علامت مردخدا
هر کس که نهاده داغ بر دل
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۱ - مناجات
الهی ترحم به عبدالذلیل
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۳ - مناجات
الهی تو آگاهی از حال من
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۴ - در اشکال رمل
یکی فرد وسه زوج لحیان بخوان
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۵ - نکته
یکی ریخت گندم به خاک زمین
بشدآبیارش به صبح و پسین
خویدی بشد سبز وپس خوشه کرد
خزان ناگهان آمد وگشت زرد
گرفتند داس از برای حصاد
بشدجمع و زوخرمنی اوفتاد
چوکوبنده خرمن آمد به کشت
نکوبیده یک خوشه بر جا نهشت
همی باد آمد به امر خدا
بشدکاه وگندم پس ازهم جدا
پس آن گندم افتاد در آسیا
شد از گردش سنگ چون توتیا
عجین گشت با آب وپس شد خمیر
شد ازمشت از بسکه بالا وزیر
از آن پس بشدجای او درتنور
بشد پخته ز آتش ز نزدیک ودور
برون از تنور آمد وگشت نان
غدای کسان گشت وگردید جان
عوالم که طی کرده گندم نگر
ز اسرار روی جهان شوخبر
بشد دانه گندم آخر چو جان
یقین برتر انسان بگردد از آن
بشدآبیارش به صبح و پسین
خویدی بشد سبز وپس خوشه کرد
خزان ناگهان آمد وگشت زرد
گرفتند داس از برای حصاد
بشدجمع و زوخرمنی اوفتاد
چوکوبنده خرمن آمد به کشت
نکوبیده یک خوشه بر جا نهشت
همی باد آمد به امر خدا
بشدکاه وگندم پس ازهم جدا
پس آن گندم افتاد در آسیا
شد از گردش سنگ چون توتیا
عجین گشت با آب وپس شد خمیر
شد ازمشت از بسکه بالا وزیر
از آن پس بشدجای او درتنور
بشد پخته ز آتش ز نزدیک ودور
برون از تنور آمد وگشت نان
غدای کسان گشت وگردید جان
عوالم که طی کرده گندم نگر
ز اسرار روی جهان شوخبر
بشد دانه گندم آخر چو جان
یقین برتر انسان بگردد از آن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۷ - فی التنبیه
شبی یاددارم که شمع و لگن
بگفتندبا بی زبانی سخن
من افتاده در پیش ایشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمیر
که ای مجلس آرای میر وفقیر
چرا سوزی اینسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ریزی شبان تا سحر
چرا تن گدازی ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده ای درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که ای مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقی بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقی تمام
شبی پیشم آمد به کاشانه ای
ز خود بی خبر همچو دیوانه ای
همی پرزنان گشت بر دور من
نترسید هیچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کیفرش
ساقی از آن باده یاقوت گون
یک دوسه مینا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم دیرینه ام از دل رود
کشتی من بر لب ساحل رود
خیز و می آور مکن آهستگی
کن به در از خاطر من خستگی
در پی این کار سر از پا مکن
کوتهی از دادن صهبا مکن
از کرم ار می ز خم آرم شوی
داروی اندوه وخمارم شوی
می بده ای ساقی نیکو سیر
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده ای ساقی فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستیم ده
مستیم از می ده وهستیم ده
بگفتندبا بی زبانی سخن
من افتاده در پیش ایشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمیر
که ای مجلس آرای میر وفقیر
چرا سوزی اینسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ریزی شبان تا سحر
چرا تن گدازی ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده ای درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که ای مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقی بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقی تمام
شبی پیشم آمد به کاشانه ای
ز خود بی خبر همچو دیوانه ای
همی پرزنان گشت بر دور من
نترسید هیچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کیفرش
ساقی از آن باده یاقوت گون
یک دوسه مینا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم دیرینه ام از دل رود
کشتی من بر لب ساحل رود
خیز و می آور مکن آهستگی
کن به در از خاطر من خستگی
در پی این کار سر از پا مکن
کوتهی از دادن صهبا مکن
از کرم ار می ز خم آرم شوی
داروی اندوه وخمارم شوی
می بده ای ساقی نیکو سیر
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده ای ساقی فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستیم ده
مستیم از می ده وهستیم ده
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۸ - باده عارفانه
ساقی از آن باده گلرنگ ده
بر سر من دانش و فرهنگ ده
در بر من از در یاری درا
مست کن از باده گلگون مرا
باده هی از ساغر خود ده به من
میدهی ار باده ده اما به من
چیست من ازمی به من اریم دهی
کم دهی وکم دهی وکم دهی
خوش بودانده گرم از دل بری
خیز و کن از غم دل ما را بری
از دل ما ریشه غم را بکن
در دل ما عشرتی از سر فکن
می ده وهی ده که دل افسرده ام
زنده ام اما به مثل مرده ای
می بده ای ساقی فرخنده پی
نور کن این ظلمت ما را زمی
تا همی از طبع در افشان شوم
مادح آن خواجه ذیشان شوم
اول وآخر علی آمد علی
باطن وظاهر علی آمد علی
غایب وحاضر علی آمد علی
قادر وقاهر علی آمدعلی
لحمک لحمی شده با مصطفوی
جسمک جسمی شده او را صفا
قدرت او قدرت یزدان بود
هر چه از اونیست به او آن بود
شد اگر اوقاتل هر شیرزن
توشه کش آمد بر هر پیرزن
طرح نه افلاک کی اوبرکشید
حکم از او آمد وقنبر کشید
ذات وی آئینه یزدان نماست
نی گنه ار گفت کس او راخداست
ای علی اقبال من آمد بلند
طالع من آمد از اوارجمند
مختصر او در بر یکتا آله
آمده مختار که روحی فداه
بر سر من دانش و فرهنگ ده
در بر من از در یاری درا
مست کن از باده گلگون مرا
باده هی از ساغر خود ده به من
میدهی ار باده ده اما به من
چیست من ازمی به من اریم دهی
کم دهی وکم دهی وکم دهی
خوش بودانده گرم از دل بری
خیز و کن از غم دل ما را بری
از دل ما ریشه غم را بکن
در دل ما عشرتی از سر فکن
می ده وهی ده که دل افسرده ام
زنده ام اما به مثل مرده ای
می بده ای ساقی فرخنده پی
نور کن این ظلمت ما را زمی
تا همی از طبع در افشان شوم
مادح آن خواجه ذیشان شوم
اول وآخر علی آمد علی
باطن وظاهر علی آمد علی
غایب وحاضر علی آمد علی
قادر وقاهر علی آمدعلی
لحمک لحمی شده با مصطفوی
جسمک جسمی شده او را صفا
قدرت او قدرت یزدان بود
هر چه از اونیست به او آن بود
شد اگر اوقاتل هر شیرزن
توشه کش آمد بر هر پیرزن
طرح نه افلاک کی اوبرکشید
حکم از او آمد وقنبر کشید
ذات وی آئینه یزدان نماست
نی گنه ار گفت کس او راخداست
ای علی اقبال من آمد بلند
طالع من آمد از اوارجمند
مختصر او در بر یکتا آله
آمده مختار که روحی فداه
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۹ - مناجات
خدایا چو بر لب رسد جان من
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶۲ - تذکر
من از زهدان گشته ام گر بری
مبادا که ظن بد از من بری
به من زاهدی گشته بی التفات
مرا کرده چون شاه شطرنج مات
یکی روز از من طلب کرد پول
چوممکن نشد بدهمش شد ملول
نه کم خواست تا ممکن آندم شود
چه نیکو بود گرطمع کم شود
چومأیوس گردیده رنجیده است
چرا بدنگوید که بد دیده است
هم اندرغیابم شده تلخ گو
هم اندرحضورم شود ترش رو
شنیدم که بدگوید از من همی
ز بدگوئی اوندارم غمی
به گفتش مرا نیست چون وچرا
که پاک از گناهان نمایدمرا
من ار خوبم ار بد سروکار من
بود با خداوندغفار من
کس ار بد ویا خوب کس را چه کار
که باشد بد وخوب با کردگار
چه باک ار بدم من که روز جزا
بدان را به نیکان ببخشد خدا
مبادا که ظن بد از من بری
به من زاهدی گشته بی التفات
مرا کرده چون شاه شطرنج مات
یکی روز از من طلب کرد پول
چوممکن نشد بدهمش شد ملول
نه کم خواست تا ممکن آندم شود
چه نیکو بود گرطمع کم شود
چومأیوس گردیده رنجیده است
چرا بدنگوید که بد دیده است
هم اندرغیابم شده تلخ گو
هم اندرحضورم شود ترش رو
شنیدم که بدگوید از من همی
ز بدگوئی اوندارم غمی
به گفتش مرا نیست چون وچرا
که پاک از گناهان نمایدمرا
من ار خوبم ار بد سروکار من
بود با خداوندغفار من
کس ار بد ویا خوب کس را چه کار
که باشد بد وخوب با کردگار
چه باک ار بدم من که روز جزا
بدان را به نیکان ببخشد خدا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱ - نصایح
حمد بی حد و ثنای بی عدد
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
نه شریکی هست او را نه نظیر
آسمان را بی ستون بر پای داشت
کس نمی داند که چون برجای داشت
خاک وباد وآب وآتش آفرید
نقشها زاین چار بس خوش آفرید
از ضمیر موری آگاه است او
زیر سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغی هویدا می کند
روزی ماهی به دریا می کند
برگ تر از چوب خشک آرد پدید
وز پی شام سیه صبح سفید
جانور از نطفه از نی شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده ای
می دهد روزی به هر جنبده ای
آسمان را و زمین را مالک است
هر چه باشد غیر وجهش هالک است
عقل حیران است در ذاتش که چیست
هر چه هست او هست جز او هیچ نیست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پیش و بعد هر چه هست
هر سر مویم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر یک احسان آن
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
نه شریکی هست او را نه نظیر
آسمان را بی ستون بر پای داشت
کس نمی داند که چون برجای داشت
خاک وباد وآب وآتش آفرید
نقشها زاین چار بس خوش آفرید
از ضمیر موری آگاه است او
زیر سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغی هویدا می کند
روزی ماهی به دریا می کند
برگ تر از چوب خشک آرد پدید
وز پی شام سیه صبح سفید
جانور از نطفه از نی شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده ای
می دهد روزی به هر جنبده ای
آسمان را و زمین را مالک است
هر چه باشد غیر وجهش هالک است
عقل حیران است در ذاتش که چیست
هر چه هست او هست جز او هیچ نیست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پیش و بعد هر چه هست
هر سر مویم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر یک احسان آن
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳ - در مقاومت با امیران ومصاحبت با فقیران
اگر پهلوانی ومرددغا
به کشتی بر پهلوانان درآ
به فولاد باز برو پنجه کن
قوی پنجه گان را برورنجه کن
وگرنه به هر ناتوانی توان
زدن خنجر وتیر و تیغ و سنان
بزن گر زنی تیر بر تیر زن
زنی گر که شمشیر بر شیرزن
هر افتاده ای را بشو دستگیر
خصوص آن که باشد مریض و فقیر
مکن پهلوانی به افتادگان
که هستند افتادگان درامان
خودافتاده بیچاره افتاده است
دل وجان به مردن خود او داده است
چه حاجت که بر او زنی تیغ تیز
چه حاجت که با اونمائی ستیز
بگیر این صفت یاد از بوتراب
علی ولی شاه مالک رقاب
که در روز پیکار بد شیر زن
به شب توشه کش بد بر پیرزن
فقیری شود با توگر جنگ جو
سرانداز چون گوی در پیش او
به کشتی بر پهلوانان درآ
به فولاد باز برو پنجه کن
قوی پنجه گان را برورنجه کن
وگرنه به هر ناتوانی توان
زدن خنجر وتیر و تیغ و سنان
بزن گر زنی تیر بر تیر زن
زنی گر که شمشیر بر شیرزن
هر افتاده ای را بشو دستگیر
خصوص آن که باشد مریض و فقیر
مکن پهلوانی به افتادگان
که هستند افتادگان درامان
خودافتاده بیچاره افتاده است
دل وجان به مردن خود او داده است
چه حاجت که بر او زنی تیغ تیز
چه حاجت که با اونمائی ستیز
بگیر این صفت یاد از بوتراب
علی ولی شاه مالک رقاب
که در روز پیکار بد شیر زن
به شب توشه کش بد بر پیرزن
فقیری شود با توگر جنگ جو
سرانداز چون گوی در پیش او
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۸ - در نصیحت اهل غرور و عاقبت امور
ای که مغروری به جاه ومال خود
دل نسوزانی چرا بر حال خود
هست جاه ومال همچون چاه ومار
گفتمت از این الحذر ز آن الفرار
بر سرت این حد غرور از بهر چیست
در دلت این سان سرور از بهر چیست
کن برون از سر غرور خویش را
وزسرای دل سرور خویش را
روز وشب خو کن به درد ورنج و غم
همچو من میباش خاک هر قدم
خود گرفتم کآسمان شاهت کند
حکمران تا ماهی از ماهت کند
قیروان تا قیروان بخشدتورا
وآنچه می باشددر آن بخشد تورا
مشرق ومغرب تو را آرندباج
خاوران تا خاوران گیری خراج
خود زح لگیرم بود دهقان تو
مشتری گردد کمین دربان تو
بر درت مریخ باشد پاسبان
شمس در خوان توگرددقرص نان
زهره باشد مطرب ایوان تو
هم عطارد منشی دیوان تو
شب روی گردد قمر درکشورت
رخ بساید چرخ بر خاک درت
عاقبت بیرون رود جانت ز تن
عاقبت بر تن بپوشندت کفن
عاقبت مرگت کند ناگه هلاک
عاقبت دهرت عجین سازد به خاک
عاقبت پنهان نمایندت به گور
عاقبت گردی غذای مار ومور
ای بسا سال ومه وشام وسحر
بگذرد کز ما به جا نبوداثر
ای بسا تیر ودی وادیبهشت
درجهان آید که ما باشیم خشت
ای که ناچار آخر کارت فناست
این همه بر سرغرورت کی رواست
دل نسوزانی چرا بر حال خود
هست جاه ومال همچون چاه ومار
گفتمت از این الحذر ز آن الفرار
بر سرت این حد غرور از بهر چیست
در دلت این سان سرور از بهر چیست
کن برون از سر غرور خویش را
وزسرای دل سرور خویش را
روز وشب خو کن به درد ورنج و غم
همچو من میباش خاک هر قدم
خود گرفتم کآسمان شاهت کند
حکمران تا ماهی از ماهت کند
قیروان تا قیروان بخشدتورا
وآنچه می باشددر آن بخشد تورا
مشرق ومغرب تو را آرندباج
خاوران تا خاوران گیری خراج
خود زح لگیرم بود دهقان تو
مشتری گردد کمین دربان تو
بر درت مریخ باشد پاسبان
شمس در خوان توگرددقرص نان
زهره باشد مطرب ایوان تو
هم عطارد منشی دیوان تو
شب روی گردد قمر درکشورت
رخ بساید چرخ بر خاک درت
عاقبت بیرون رود جانت ز تن
عاقبت بر تن بپوشندت کفن
عاقبت مرگت کند ناگه هلاک
عاقبت دهرت عجین سازد به خاک
عاقبت پنهان نمایندت به گور
عاقبت گردی غذای مار ومور
ای بسا سال ومه وشام وسحر
بگذرد کز ما به جا نبوداثر
ای بسا تیر ودی وادیبهشت
درجهان آید که ما باشیم خشت
ای که ناچار آخر کارت فناست
این همه بر سرغرورت کی رواست
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۹ - در قناعت
کسانی که قانع به نان جو اند
به تخت قناعت چوکیخسرواند
چو قیداست گندم مده دل به قید
بخورجو مکش منت از عمر وزید
نداری اگر قید گندم به دل
نخواهی شد از کس به دوران خجل
هنر چون به رنج است شورنج جو
عطا چون ز گنج است شوگنج جو
مشو غافل از لذت نان جو
که هر دم دهد نان جو جان نو
کسی را که نان جو اندر کف است
چنان دان که اندر کفش مصحف است
به نان جو ار کس قناعت کند
چنان دان که پیوسته طاعت کند
اگر در کف آید مرا نان جو
وگر جامه کهنه گر نیست نو
نباشد دگر در دلم آرزو
نه دیگر کنم جستجو کوبه کو
نیرزد دوجو این جهان پیش من
که شدنان جو مرهم ریش من
ندارم به عالم دگر احتیاج
که هست از قناعت مرا تخت وتاج
به تخت قناعت چوکیخسرواند
چو قیداست گندم مده دل به قید
بخورجو مکش منت از عمر وزید
نداری اگر قید گندم به دل
نخواهی شد از کس به دوران خجل
هنر چون به رنج است شورنج جو
عطا چون ز گنج است شوگنج جو
مشو غافل از لذت نان جو
که هر دم دهد نان جو جان نو
کسی را که نان جو اندر کف است
چنان دان که اندر کفش مصحف است
به نان جو ار کس قناعت کند
چنان دان که پیوسته طاعت کند
اگر در کف آید مرا نان جو
وگر جامه کهنه گر نیست نو
نباشد دگر در دلم آرزو
نه دیگر کنم جستجو کوبه کو
نیرزد دوجو این جهان پیش من
که شدنان جو مرهم ریش من
ندارم به عالم دگر احتیاج
که هست از قناعت مرا تخت وتاج
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۰ - دراحسان به خلق
کن احسان که انسان عبیدت شود
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۱ - فی التنبیه
مپندار جسم تو چون خاک شد
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتی از اینجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پایه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت دیگر شود
نگوئی چومردی فنا میشوی
که لابودی و باز لا میشوی
خدا را بسی عالم است ای پسر
که هریک زهر یک بود خوبتر
در آنها دهد سیر بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آیندگان
نه بشنیده گوشم دوچشمم بدید
که شدکرمکی پشه از جا پرید
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوی هوا
مخواه اندرین گفته از من دلیل
که بسیار میباشد از این قبیل
توهم عالمی داشتی در شکم
که میبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرین عالمت گشته جا
ببین تا برندت از اینجا کجا
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتی از اینجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پایه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت دیگر شود
نگوئی چومردی فنا میشوی
که لابودی و باز لا میشوی
خدا را بسی عالم است ای پسر
که هریک زهر یک بود خوبتر
در آنها دهد سیر بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آیندگان
نه بشنیده گوشم دوچشمم بدید
که شدکرمکی پشه از جا پرید
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوی هوا
مخواه اندرین گفته از من دلیل
که بسیار میباشد از این قبیل
توهم عالمی داشتی در شکم
که میبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرین عالمت گشته جا
ببین تا برندت از اینجا کجا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۳ - درترک طمع
بتر ازطمع نیست در روزگار
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خویش را بی نیاز
کسی را که نبود طمع در مزاج
یکی پادشاه است بی تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذلیل
شود از طمع کمتر از پشه پیل
بهشت ار طمع میکنی ای عزیز
مخواه از کسی درجهان هیچ چیز
عطا گر به کس کرده چیزی خدا
تواند تو را هم نماید عطا
دهد چیزی ار بنده منت نهد
نهد کی کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چیزی بخواه
بروهر چه خواهی بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمنای هر چیز از اونما
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خویش را بی نیاز
کسی را که نبود طمع در مزاج
یکی پادشاه است بی تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذلیل
شود از طمع کمتر از پشه پیل
بهشت ار طمع میکنی ای عزیز
مخواه از کسی درجهان هیچ چیز
عطا گر به کس کرده چیزی خدا
تواند تو را هم نماید عطا
دهد چیزی ار بنده منت نهد
نهد کی کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چیزی بخواه
بروهر چه خواهی بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمنای هر چیز از اونما
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۸ - در اطاعت پروردگار
شدی چون ز یزدان خبردار پس
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
اطاعت کن احکام او را و بس
ز یاد خدا هیچ غافل مشو
به جز راه حق هیچ راهی مرو
اعانت از اوجوی در کار خود
به هرکاری او رابکن یار خود
مددجو از اوکومددکار ماست
به هر حال درکارها یار ماست
بود اوخداوند وما بنده ایم
گنه کار ودرمانده شرمنده ایم
ولیکن زما گر گنهکاری است
از او بخشش وفضل و غفاری است
چو او را شدی بنده کن بندگی
که آسوده گردی ز شرمندگی
کند ازخدا هر که فرمانبری
بجوید زخیل ملک برتری
به فرمانبرش داده فرماندهی
بدو داده جان گیری وجان دهی
شد ایزد زتو گر زطاعت رضا
مطیعت شود هم قدر هم قضا
چو ابلیس ننمود فرمانبری
ملک بود وشدرانده از کافری
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۹ - در صفت خاموشی
با دلی پرجوش وجانی پرخروش
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان