عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴۰ - طلب آمرزش از درگاه الهی
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳ - درمدح مولای متقیان علی علیه السلام
صفات خدائی همه باعلی است
به جز کبریائی همه با علی است
علی هست آئینه حق نما
نمایان شد از روی اوحق به ما
کس آگه نگردید ز اسرار او
که آگه نشدکس ز اسرار هو
علی را نصیری بخواندار خدا
نباشد خدا ونباشد جدا
به جز اینکه یک نقطه زیر وبم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
چه وصف است اگر فاتح خیبر است
ویا آنکه درنده اژدر است
علی چشم یزدان و روی خداست
علی شاهراهی به سوی خداست
خدا را اگر هست نایب مناب
چنان دان که کس نیست جز بوتراب
گر الله را هست قائم مقام
یقین دان که کس نیست جز آن امام
کلید بهشت است در مشت او
چه گفتم کلید است انگشت او
به محشر جلال علی را نگر
هنرهای آل علی را نگر
به جز کبریائی همه با علی است
علی هست آئینه حق نما
نمایان شد از روی اوحق به ما
کس آگه نگردید ز اسرار او
که آگه نشدکس ز اسرار هو
علی را نصیری بخواندار خدا
نباشد خدا ونباشد جدا
به جز اینکه یک نقطه زیر وبم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
چه وصف است اگر فاتح خیبر است
ویا آنکه درنده اژدر است
علی چشم یزدان و روی خداست
علی شاهراهی به سوی خداست
خدا را اگر هست نایب مناب
چنان دان که کس نیست جز بوتراب
گر الله را هست قائم مقام
یقین دان که کس نیست جز آن امام
کلید بهشت است در مشت او
چه گفتم کلید است انگشت او
به محشر جلال علی را نگر
هنرهای آل علی را نگر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴ - مناجات
کریما غفورا تو دانی که ما
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵ - مرحبا ای ساقی فرخنده پی
مرحبا ای ساقی فرخنده پی
خیز واز مینا به ساغر ریز می
ساغری ده تا دماغی تر کنیم
پیش از آن کز چشمه کوثرکنیم
ساقیا ز اندازه بیرون تشنه ایم
ساغری در ده که افزون تشنه ایم
مر مرا در ده می ناب آنقدر
که نه سر دانم ز پا نه پا زسر
خیزو از آن راح روح افزا بیار
تا بریم انده ز دل صهبا بیار
ساقیا خیز و می نابم بده
تا نگشتم خاک از آن آبم بده
زآن شرابم ده که بی خود سازدم
بی خود اندر گوشه ای اندازدم
خودستانی را فراموشم کند
چون غلامان حلقه درگوشم کند
سوی کوی بیخودی راهم دهد
بیخودم سازد وزآن جاهم دهد
بی خبر ازجسم وجان سازد مرا
فارغ از رنج جهان سازد مرا
مر مرا بیهوش و لایعقل کند
یک نفس از خود مرا غافل کند
غم برد شادی دهدجان پرورد
آنچنان جانی که ایمان پرورد
ساقی این خود بینی آخر تا به کی
یک زمان کن مر مرا بیخود ز می
نه می پرورده پیرمغان
دختر رز مادر شر باشد آن
ز آن میم ده کز پسش نبود خمار
یعنی از صهبای حب هشت وچار
این چنین می خوش بود در کام من
باد از این می لبالب جام من
خیز واز مینا به ساغر ریز می
ساغری ده تا دماغی تر کنیم
پیش از آن کز چشمه کوثرکنیم
ساقیا ز اندازه بیرون تشنه ایم
ساغری در ده که افزون تشنه ایم
مر مرا در ده می ناب آنقدر
که نه سر دانم ز پا نه پا زسر
خیزو از آن راح روح افزا بیار
تا بریم انده ز دل صهبا بیار
ساقیا خیز و می نابم بده
تا نگشتم خاک از آن آبم بده
زآن شرابم ده که بی خود سازدم
بی خود اندر گوشه ای اندازدم
خودستانی را فراموشم کند
چون غلامان حلقه درگوشم کند
سوی کوی بیخودی راهم دهد
بیخودم سازد وزآن جاهم دهد
بی خبر ازجسم وجان سازد مرا
فارغ از رنج جهان سازد مرا
مر مرا بیهوش و لایعقل کند
یک نفس از خود مرا غافل کند
غم برد شادی دهدجان پرورد
آنچنان جانی که ایمان پرورد
ساقی این خود بینی آخر تا به کی
یک زمان کن مر مرا بیخود ز می
نه می پرورده پیرمغان
دختر رز مادر شر باشد آن
ز آن میم ده کز پسش نبود خمار
یعنی از صهبای حب هشت وچار
این چنین می خوش بود در کام من
باد از این می لبالب جام من
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۷ - مناجات
الهی سزاوار ناریم ما
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۸ - درشرح حال خودگوید
اسیر دل کسی چون من مبادا
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۰ - مناجات
الهی بزرگی بزرگی نما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۳ - در صفت عشق
عشق دانی چیست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۶ - تذکر
شبی یاد دارم که جمعی به دشت
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۷ - درشرح حال خود گوید
چوعمرم نه وه شد از هفت وهشت
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۹ - در شرح حال خود گوید
به فردوس استاد منشاد باد
ز ابجد الی ضظغم داد یار
پس از آن مرا فارسی خان نمود
کلام عرب پس به درسم فزود
چو از صرف و ازنحو گشتم خبر
بدیدم بهحالم ندارد ثمر
چواز فقه ومنطق شدم مستفیض
ندیدم شفائی به حال مریض
ز اعداد ورمل ونجوم وحساب
ندیدم به احوال خودفتح باب
بنستم از این علم ها هیچ طرف
به باطل همه عمر من گشت صرف
چو از علم عشق آگهم کرد دوست
بدیدم که علمی اگر هست اوست
در آنجا همه بحث از وحدت است
نه از ارث اموات و از قسمت است
چوآگاه گردیدم از علم عشق
بس اسرار را دیدم ازعلم عشق
غرض اینکه علم ار بود عاشقی است
کسیرا که این علم نبود شقی است
اگر علم خواهی بخوان علم عشق
بیا تا نمایم بیان علم عشق
در آنجا همه مبحث از دلبر است
که غائب زچشم و چو جان در بر است
در او وصفها باشد از روی دوست
پریشان سخنها ز گیسوی دوست
حکایت ز وصل است واز اشتیاق
شکایت ز بخت است ودرد فراق
در آنجا سخن نیست از کفر ودین
نه از دوزخ ونه زخلد برین
نه از نیک وزشت وحلال وحرام
نه ازدیر و کعبه نه از ننگ ونام
همه باب و فصل وی از وحدت است
عدد یک بودهر چه درکثرت است
کسی دارد ار روی دل با یکی
شده است آگه از علم عشق اندکی
شود بیخود از علم عشق آنچنان
که خود را نبیند دیگر درمیان
کنداحوالی دور از چشم او
رود علت کوری از چشم او
به عالم نبیند به جز روی دوست
به هر سوکند روهمی بیند اوست
ولی هر که دم زد ز اسرار عشق
شود همچو منصور بردار عشق
ز ابجد الی ضظغم داد یار
پس از آن مرا فارسی خان نمود
کلام عرب پس به درسم فزود
چو از صرف و ازنحو گشتم خبر
بدیدم بهحالم ندارد ثمر
چواز فقه ومنطق شدم مستفیض
ندیدم شفائی به حال مریض
ز اعداد ورمل ونجوم وحساب
ندیدم به احوال خودفتح باب
بنستم از این علم ها هیچ طرف
به باطل همه عمر من گشت صرف
چو از علم عشق آگهم کرد دوست
بدیدم که علمی اگر هست اوست
در آنجا همه بحث از وحدت است
نه از ارث اموات و از قسمت است
چوآگاه گردیدم از علم عشق
بس اسرار را دیدم ازعلم عشق
غرض اینکه علم ار بود عاشقی است
کسیرا که این علم نبود شقی است
اگر علم خواهی بخوان علم عشق
بیا تا نمایم بیان علم عشق
در آنجا همه مبحث از دلبر است
که غائب زچشم و چو جان در بر است
در او وصفها باشد از روی دوست
پریشان سخنها ز گیسوی دوست
حکایت ز وصل است واز اشتیاق
شکایت ز بخت است ودرد فراق
در آنجا سخن نیست از کفر ودین
نه از دوزخ ونه زخلد برین
نه از نیک وزشت وحلال وحرام
نه ازدیر و کعبه نه از ننگ ونام
همه باب و فصل وی از وحدت است
عدد یک بودهر چه درکثرت است
کسی دارد ار روی دل با یکی
شده است آگه از علم عشق اندکی
شود بیخود از علم عشق آنچنان
که خود را نبیند دیگر درمیان
کنداحوالی دور از چشم او
رود علت کوری از چشم او
به عالم نبیند به جز روی دوست
به هر سوکند روهمی بیند اوست
ولی هر که دم زد ز اسرار عشق
شود همچو منصور بردار عشق
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۰ - حکایت
خواست موری تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۱ - فی التنبیه
ببین صنع صانع دراعضای خود
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۲ - نکته
گر رمد چشمت ندارد در عدد
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
نیستی ازعشق در عالم خیبر
ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضمیرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بیند دوست را بیند در او
هر چه گوید زونماید گفتگو
چشم او بر خم نباشد یا سبو
می بود از این وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا ای عشق جانان مرحبا
مرحبا ای راحت جان مرحبا
ای تو در هر روز و هر شب یار من
ای ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به دیگر جا مگیر
سایه خویش از سر من وامگیر
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
نیستی ازعشق در عالم خیبر
ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضمیرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بیند دوست را بیند در او
هر چه گوید زونماید گفتگو
چشم او بر خم نباشد یا سبو
می بود از این وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا ای عشق جانان مرحبا
مرحبا ای راحت جان مرحبا
ای تو در هر روز و هر شب یار من
ای ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به دیگر جا مگیر
سایه خویش از سر من وامگیر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۳ - حکایت
شنیدم که شیخی به بغداد بود
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۴ - مناجات
اگر مست هستم وگر هوشیار
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۱ - در سر حروف واسماء
سرها اندر حروف است ای پسر
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۷ - در اسرار حکایت شمع و پروانه
شمع این نوری که بر سر باشدش
پرتوی از روی دلبر باشدش
هست شاهان را به نورش احتیاج
چهره دارد سندروسی تن چوعاج
جان دهد هر کس از او برند سر
شمع را نازم بود رسم دگر
زنده تر می گردد از گردن زن
جان عالم را مگر دارد به تن
در تن شمع است این نور تمام
بر سرش بگرفته است از احترام
محرم میر وفقیر از آن شده
همدم برنا وپیر از آن شده
بزم آرای گدا و شه بود
خضر ظلمات ودلیل ره بود
هرکه را نوری به بر باشدچو شمع
سوزی اورا در جگر باشد چوشمع
پرتوی از نور چهر دلبران
جلوه گر گردیده گویا اندر آن
ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند
شمع هم بهرت مهیا کرده اند
تا شودظلمت ز نو راو هلاک
شمع چون هست از شب تارت چه باک
آنچه بینی شمع را باشد بسر
عاشقان رانیز باشد در جگر
اشک ریزی میکند از ان همی
کو جدا گردد ز وصل همدمی
حیرت از پروانه دارم درجهان
کو کی آگه شد ازین سر نهان
شمع در هرجا که گردد جلوه گر
آید و سوزد به پیشش بال وپر
هیچ پروا نیستش از سوختن
باید از اوعلم عشق آموختن
یک شبی بودیم با هم چار تن
غصه با من بود وشمعی با لکن
نور بخشی شمع چون آغاز کرد
گرد او پروانه ای پرواز کرد
گفتگوئی شمع با پروانه کرد
کزجواب اومرا دیوانه کرد
گفت با پروانه رو پروا نکن
ورکنی پروا بکن پروانه کن
آتشی سوزنده باشد نورما
دورش ار گردی بگرد از دور ما
توکجا وعاشقی با نورما
نیستی موسی میا درطور ما
عاشقی بسیار کاری مشکل است
آنکه عاشق می شود دریا دل است
پنجه میریزد در این ره شیر نر
مرد این مدیان نیی رو در گذر
سوزمت از نرو سربازی مکن
گفتمت با شیر نر بازی مکن
عشق بازی نیست کار هر کسی
کشته گردیدند در این ره بسی
عاشقی با چون خودی کن گرکنی
کایدازدستت که با او سر کنی
عشق تو با ما بسی دور از هم است
فی المثل چون آفتاب وشبنم است
در دلخود عشق پروردن چرا
دشمنی با جان خود کردن چرا
توکجا کی عاشق دل خسته ای
عشق را بر خود به تهمت بسته ای
عاشق ار هستی ادبهای توکو
ناله های نیم شبهای توکو
من به هر جا می نشینم حاضری
هرکجا بزمی است آنجا ناظری
پیش ما ناخواسته آئی همی
خود بگو با ما که دادت محرمی
از که داری اذن کاینجا آمدی
وندر این مجلس چرا داخل شدی
گفت پروانه چه میجوئی ادب
من کجا دارم خبر از روز و شب
منتو را جویم کنم گردش بسی
تا تو را پیدا کنم درمجلسی
چون تو رابینم به خود هم ننگرم
پر زنان آیم که تا سوزد پرم
مست وبیخود میشوم از دیدنت
پیشت ایم تا بگیرم دامنت
تاخلاصم سازی از دردفراق
تا کنی پاک از رخم گرد فراق
عاشقی سوزد زهجران ماه وسال
عاشقی از آتش شوق وصال
خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست
من همی دانم که کس غیر از تونیست
حاضرم یا ناظرم از بهر توست
هر کجا پا میگذارم شهر توست
محرمم یامجرمم ز آن تو ام
گوسفند عید قربان توام
کیست غیر از توکه گیرم اذن از او
نور رخسار توفرمود ادخلو
شمع گر سر گیرداورا اف مکن
درگه خاموشی او راپف مکن
پرتوی از روی دلبر باشدش
هست شاهان را به نورش احتیاج
چهره دارد سندروسی تن چوعاج
جان دهد هر کس از او برند سر
شمع را نازم بود رسم دگر
زنده تر می گردد از گردن زن
جان عالم را مگر دارد به تن
در تن شمع است این نور تمام
بر سرش بگرفته است از احترام
محرم میر وفقیر از آن شده
همدم برنا وپیر از آن شده
بزم آرای گدا و شه بود
خضر ظلمات ودلیل ره بود
هرکه را نوری به بر باشدچو شمع
سوزی اورا در جگر باشد چوشمع
پرتوی از نور چهر دلبران
جلوه گر گردیده گویا اندر آن
ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند
شمع هم بهرت مهیا کرده اند
تا شودظلمت ز نو راو هلاک
شمع چون هست از شب تارت چه باک
آنچه بینی شمع را باشد بسر
عاشقان رانیز باشد در جگر
اشک ریزی میکند از ان همی
کو جدا گردد ز وصل همدمی
حیرت از پروانه دارم درجهان
کو کی آگه شد ازین سر نهان
شمع در هرجا که گردد جلوه گر
آید و سوزد به پیشش بال وپر
هیچ پروا نیستش از سوختن
باید از اوعلم عشق آموختن
یک شبی بودیم با هم چار تن
غصه با من بود وشمعی با لکن
نور بخشی شمع چون آغاز کرد
گرد او پروانه ای پرواز کرد
گفتگوئی شمع با پروانه کرد
کزجواب اومرا دیوانه کرد
گفت با پروانه رو پروا نکن
ورکنی پروا بکن پروانه کن
آتشی سوزنده باشد نورما
دورش ار گردی بگرد از دور ما
توکجا وعاشقی با نورما
نیستی موسی میا درطور ما
عاشقی بسیار کاری مشکل است
آنکه عاشق می شود دریا دل است
پنجه میریزد در این ره شیر نر
مرد این مدیان نیی رو در گذر
سوزمت از نرو سربازی مکن
گفتمت با شیر نر بازی مکن
عشق بازی نیست کار هر کسی
کشته گردیدند در این ره بسی
عاشقی با چون خودی کن گرکنی
کایدازدستت که با او سر کنی
عشق تو با ما بسی دور از هم است
فی المثل چون آفتاب وشبنم است
در دلخود عشق پروردن چرا
دشمنی با جان خود کردن چرا
توکجا کی عاشق دل خسته ای
عشق را بر خود به تهمت بسته ای
عاشق ار هستی ادبهای توکو
ناله های نیم شبهای توکو
من به هر جا می نشینم حاضری
هرکجا بزمی است آنجا ناظری
پیش ما ناخواسته آئی همی
خود بگو با ما که دادت محرمی
از که داری اذن کاینجا آمدی
وندر این مجلس چرا داخل شدی
گفت پروانه چه میجوئی ادب
من کجا دارم خبر از روز و شب
منتو را جویم کنم گردش بسی
تا تو را پیدا کنم درمجلسی
چون تو رابینم به خود هم ننگرم
پر زنان آیم که تا سوزد پرم
مست وبیخود میشوم از دیدنت
پیشت ایم تا بگیرم دامنت
تاخلاصم سازی از دردفراق
تا کنی پاک از رخم گرد فراق
عاشقی سوزد زهجران ماه وسال
عاشقی از آتش شوق وصال
خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست
من همی دانم که کس غیر از تونیست
حاضرم یا ناظرم از بهر توست
هر کجا پا میگذارم شهر توست
محرمم یامجرمم ز آن تو ام
گوسفند عید قربان توام
کیست غیر از توکه گیرم اذن از او
نور رخسار توفرمود ادخلو
شمع گر سر گیرداورا اف مکن
درگه خاموشی او راپف مکن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۹ - خطاب به ریاکاران زاهد نما
مده زاهدا بیش ازاینم صداع
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
برومختصر کن سخن گووداع
نصیحت نگو کم بده دردسر
که پندت نگردد به منکارگر
پی کار خود روچه کارت بمن
مگوازحدیث قیامت سخن
من ار ظلمتم تو برو نور باش
بهخلد برین همدم حور باش
ز دوزخ دهی تا کی اندیشه ام
مزن اینقدر سنگ بر شیشه ام
مکن ناامیدم ز درگاه حق
چرا میکنی دورم ازراه حق
تومغرور کار ثواب خودی
تو مخمورجام شراب خودی
کجا آتش عشق درجان توست
کجا بهتر از کفر ایمان توست
نه نان تو بیغش تر از آب ماست
نه بیداری تو به از خواب ماست
به حشر ار مرا جا به دوزخ شود
به جان تو آتش به من یخ شود
من ار خوبم ار بد برای خود م
من امیدوار از خدای خودم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۴ - حکایت
یکی روز و شب مست بود ازمدام
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس