عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
این غصه و غم از پی چندین طرب است
ور هست غمی باز نشاط از عقب است
صبح از اثر شام و بهار از پی دی
بیند کس و پس غمین نشیند عجب است
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
منظور طبیب آنکه بیمار تر است
شایسته ی عفو آنکه گنهکار تر است
از خاک مذلتش مگر بر دارند
افتادگی از بنده سزاوار تر است
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
این جان که زتن هر دمش آزاری هست
گفتم که مگر ترا بوی کاری هست
ورنه بقفس چرا بماند مرغی
کز هر طرفش راه بگلزاری هست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
عمرم همه جز بکام خاطر بگذشت
یک روز مرا چو روز دیگر بگذشت
روزی نگذشت بر من از دولت عشق
کز روز دگر مرا نکوتر نگذشت
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
در وادی عشق اگر طلب باید کرد
آسایش و راحت از تعب باید کرد
با شادی و خرمی غمین باید بود
با غصه و اندوه طرب باید کرد
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
گر تیر غم تو را نشانیم چه غم
در عشق تو رسوای جهانیم چه غم
بدنامی و ننگ را ندانیم چه باک
وزغمناکی چو شاد مانیم چه غم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
غمگین از غم مباش و شاد از شادی
یکسان بادت خرابی و آبادی
آنرا که بمهر خواجه دل در بند است
فرقی نکند بندگی و آزادی
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای که گفتی وادی عشقش بسر پیموده ام
هر که از پا سر شناسد زین رهش رفتار نیست
گر بپاداش وفا رسمست خوبان را جفا
بیوفا یار مرا با من جفا بسیار نیست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
در هر دو جهان جز در میخانه ندیدیم
جایی که در آنجا نفسی شاد توان بود
گر از پی خرسندی اغیار نباشد
خرسند از آن شوخ به بیداد توان بود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
عمری دوای در دل خویش جستمی
غافل از اینکه درد مرا خود طبیب بود
آسوده ایم ما زمکافات روزگار
کز هر چه خواست خاطر ما بی نصیب بود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
با تو هوس گلزار حیف است که در آن رخسار
با شمع شبستان به نه با گل بستانی
اول ورق حسن است هشیاری و دانایی
آخر سبق عشق است بیهوشی و نادانی
نومید نباید بود از دوست بدشواری
امید نباید داشت بر خویش در آسانی
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
ز دردش مردم و آگه نشد، خوشوقت بیماری
که بیند وقت مردن بر سر بالین طبیبش را
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جز عشق به عالم همه اوهام خیال است
با مرغ هوس سایه عنقا پر و بال است
تعلیم جنون گیر ز استاد محبت
هر حرف که خوانی ز غمش درس کمال است
اندر پی اقبال تو ادبار مهیاست
شام غم هجران تو از صبح وصال است
سرچشمه دل را مکن از گرد هوس گل
عکس رخ خود بینی اگر آب زلال است
ترسم که درد جامه نازش به نگاهی
کاندر بر او پیرهن از تار خیال است
دی مهلت امروز فکندی تو به فردا
آئینه مستقبل و ماضی تو حال است!
تشویش دگر نیست به غیر از سر موئی
گر چینئی ما را هوس رنگ سفال است
امید وفا کرده ام از رمز نگاهش
در مهره غم بس که دلم قرعه فال است
طغرل شده تا طوطی طبع تو شکرریز
در مدح زبان تو زبان همه لال است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بر رخش آئینه را یک چشم حیران است و بس
جوهر دل را غرض نیرنگ امکان است و بس
هر متاعی دارد اینجا جلوه عرض ظهور
انتخاب نسخه هستی نه اینسان است و بس
کی شود بی لطف او جمعیت دیو و پری؟!
خاصیت تنها نه در دست سلیمان است و بس!
از حدیث لعل او این نکته روشن شد مرا
لعل کی مخصوص در کوه بدخشان است و بس؟!
کوهکن گر جان شیرین کرد صرف بیستون
حاصلش ازین تمنا کندن جان است و بس
آنچه از باغ امید وصل او چیدم ثمر
بر دلم ز ابروی او یک دسته پیکان است و بس
طغرل از درس کمال خویش دارم خجلتی
کز عرق بر جبهه ام جوش چراغان است و بس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
گر نه ای بلبل تو را از صحبت گل ها چه حظ؟!
نیستی مجنون تو را از محنت لیلا چه حظ؟!
غوطه در بحر خجالت زن گهر می بایدت
مرغ خاکی را ز موج صافی دریا چه حظ؟!
آرزوی وصل از اوهام کی گردد تمام؟!
گر نباشد باده با مخمور از مینا چه حظ؟!
صحبت روشندلان هر جا نمی بخشد اثر
سنگ را از تابش مهر جهان آرا چه حظ؟!
نیست امکان سخن با یار بی تمهید جهد
گر نه ای موسی تو را از تور و از سینا چه حظ؟!
دیده دل صاف کن از تهمت کوری برا
کز فروغ سرمه اندر چشم نابینا چه حظ؟!
گر نه ای عاشق مرو در دامن دشت جنون
داغ نبود در دلت از لاله حمراء چه حظ؟!
تا توانی ساز اصلاح مزاج خود ولی
در دماغ فاسدت از عنبر سارا چه حظ؟!
زینهار از حاصل دنیا مرادی پیشه کن
حاصلی گر نیستت از حاصل دنیا چه حظ؟!
خود طبیب خود شو و بیماری خود کن دوا
قابل صحبت نه ای از بوعلی سینا چه حظ؟!
مقصد از جنت مرا طغرل بود دیدار او
گرنه دیدارش بود از جنت المأوا چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دارد چمن ز رونق فصل بهار رنگ
هر برگ گل گرفته مگر از هزار رنگ؟!
امروز در بساط گلستان به فرش ناز
خوابیده است شاهد گل در کنار رنگ
مانند زاهدان تو به سجاده چمن
از دانه های سبحه شبنم شمار رنگ
دارد به باغ عزم سفر کاروان گل
گویا که می رود ز پی نوبهار رنگ
از بس که ریختم به فراقش سرشک غم
چشمم برد به گریه ز شمع مزار رنگ
نظاره کن به باغ که فرصت غنیمت است
از بس که گشته توسن گل را سوار رنگ!
بیرنگی است رنگ خم نیلی فلک
گر نیست باور تو ازین خم برار رنگ!
گل را به پیش روی تو سامان خجلت است
نبود به جز عرق به رخ شرمسار رنگ
طغرل نگر که حضرت بیدل چه گفته است
اینجاست بی بقا گل و بی اعتبار رنگ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آه از جوش صفای طبع معنی زای من
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!