عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ماده تاریخ وفات ابراهیم
داد از این چرخ حشوپرور دون
آه ازین دهر سفله‌طبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما
گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد
گو روغن وجود مکن در سراج ما
اشراق ما و درد که دکان روزگار
زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
اندر صدوبیست دوره چرخش‌ها
کز درگه جدت شه اقلیم رضا
دورم نکشیدم آن ستم کز دو سه روز
از دوری خدمت تو دیدم ز قضا
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
دی چرخ که از بقا مبادش امید
تا بر دل من زخم زند تیغ کشید
در دست تو بود دل بدان واسطه شد
کاول اثر زخم به دست تو رسید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
چون خواست مرا دور جهان شعبده باز
تاریک چو شب خانه بخت ناساز
آیا ز چه رو به مفت شماع فلک
شمع هنرم داد همی از آغاز
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۲
چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۷ - نظم جگر سوز
تا سایهٔ تو بود پدر جان به سر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - بخت خفته
چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۳
ساقی بیا و میکده را فتح باب کن
مینای می برآر و بمجلس شتاب کن
تا زآب دیده سرخ کنم رنگ زرد خویش
از خون دل بساغر چشمم شراب کن
بگشا نقاب زلف ز رخسار مهوشت
وز اشک خویش ماه فلک را نقاب کن
صبحست و آخر شب و خور در نقاب مه
گر وصل یار میطلبی ترک خواب کن
تا ز آب دیده بر کشی از موج خیز دهر
سیلاب دیده سرکن و عالم خراب کن
مردانه وار دل بکن از مهر این عجوز
وز عشوه های دمبدمش اجتناب کن
اوراق زهد را بمی انداز دفتری
از گفته های نور علی انتخاب کن
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲
امیر گنه: تو غَمْ نَخرْ روزگاره
مردی هسّه از کرمْ کمی نداره
ویمارمهْ نَظرْ دارمه هَرْدَمْ به یاره
کرمْ بکَنْ و سر بکَشْ شه ویماره
ترسمه بنای اجل ره دیاره
بی سر و سامون مه خاک بوّه دیاره
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۱
دور از شاه خراسان در بلا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۴
بمن گر یک نظر آن ماه زیبا منظر اندازد
به پای انداز نظاره تن زارم سراندازد
صبا آمد عبیر افشان تو گوئی آتشین رویم
ززلف عنبرینش عودی اندر مجمر اندازد
ندانم تا بکی گردون خلاف طبع ما گردد
خدا این چرخ کج رفتار از گردش دراندازد
بلندی چون دهند اجرام علوی از حضیض او را
کز اوج التفاتش چشم لطف دلبر اندازد
نه کام از گردش گردون نه رامم گردش چشمی
چه شد ساقی که باری گردشی در ساغر اندازد
چو ما را آتشین رویت گلستان ارم باشد
خلیل آسا دلم خود را بروی آذر اندازد
دهد جانرا بباد اسرار اگر باد سحرگاهی
ز روی شاهد اسرار آن برقع براندازد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۱
غم از حد برونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۴
جدا شد از بر من یار گلعذار دریغ
دریغ از ستم چرخ بیم دار دریغ
نمود ساکن بیت الحزن چو یعقوبم
ربود یوسف من گرگ روزگار دریغ
چمن شگفت و مرا عقدهٔ ز دل نگشود
گلی نچیدم و بگذشت نوبهار دریغ
معلمی که ورق پیش من نهاد آغاز
نوشت بر سبق من نخست بار دریغ
میان دایرهٔ غم چو نقطهایم اسرار
تمام عمر گذشتی بدین مداردریغ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۱
تحمل از غم تو یا ز روزگار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم