عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ماند بزیر بار ناز این دل نو نیاز من
باز کرشمه میکند دلبر عشوه ساز من
ناز تو کی خرد کسی جز دل مستمند من
عاشق یکدیگر بود ناز تو و نیاز من
رنگ رود زبرگ گل سرو فتد زسرکشی
گر بچمن چمان شود گلبن سرفراز من
کاش که پرده برکشد آن مه خرگهی زرخ
تا بسحر بدل شود تیره شب دراز من
خون شوی ایدل از چه رو میکشیم تو کو بکو
چند تو فاش میکنی طفل سرشک راز من
بیهده عنکبوت شد مضطرب شکار خود
صید مگس نمیکند هرگز شاهباز من
مهر علیست در دل و مدح علیست بر زبان
بر دگران از آن بود آشفته امتیاز من
غیر تو نگروم بکس غیر تو ننگرم بکس
دوخته ناوک نظر هر سو چشم باز من
شیخ بکعبه حجار ارچه مفاخرت کند
کعبه من در علی دشت نجف حجاز من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
خورشید نهد هر روز بر خاک درتو رو
مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو
با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو
تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو
نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد
گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو
از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا
کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و
از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات
چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او
گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب
واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو
چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی
نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو
آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا
نه سعدی ونه حافظ سلمان نیم و خواجو
گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور
قلب است زرم اما شد سکه بنام او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای زلف پرشکن تو سرا پا شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
شب گذشته چو مه زد علم بر این خرگاه
درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه
یکی ببرگ سمن بسته سمبل بویا
یکی بمشک ختن بر نهفته پیکر ماه
یکی بسرو بپوشیده پرنیان حله
یکی زمشک بمه بسته طیلسان سیاه
زتیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه
زنیزه داده بسی زخمها بترک نگاه
هزار سلسله دل پای بند زلفینش
هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه
یکی دهان که نگنجد بتنگی اندر وهم
یکی دهان که نیاید بوصف در افواه
کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد
نگاه چشم سیه فتنه دل آگاه
دو چشم جادوی عابد فریب و گیسویش
بسحر جادوی بابل فکنده اندر چاه
زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم
چه چاه یوسف مصری برو ببرده پناه
کشیده ساغری و گشته مست و جام بدست
شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه
من و ندیم شبانه بپایش افتادیم
چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه
بگفت وقت تواضع نماند جای نشست
زجای خیز و بخوان چامه بمدحت شاه
شهی که جام بکف ایستاده بر سر حوض
بقول یشرب عینا بها عبادالله
بده به تشنه لب آشفته جامی ایساقی
که از دو کون بکوی تو جسته است پناه
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
شفیع عرصه محشر علی ولی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
گسترده اند مستان از پرنیان ساده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته ‏
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می ‏
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر چهره باز زلف چلیپا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ای کون و مکانت بسرپنجه اسیری
ای کاتب دیوان قضا از تو دبیری
روح القدس از فیض تو آراسته شهپر
جبریل کدامست زکوی تو سفیری
گر چنگی حکمت نزند چنگ به پرده
ناید زنی و چنگ نوای بم و زیری
در درگه اجلال تو نمرود غلامی
قارون گه اعطای سخای تو فقیری
بیواسطه شمع به بینی بشب تار
بی رابطه گفتن دانای ضمیری
امکان همگی خاکند تو عالم پاکی
عالم همه خفاشند تو مهر منیری
هم دست خدا هستی هم نایب احمد
هم مایه ایمان و باسلام ظهیری
از نسل تو باقیست همه حجت اسلام
از توست جوانان بهشتی و تو پیری
جویند چو سلطان زپی مسند امکان
حقا که تو شایسته تاجی و سریری
سیف الله مسلولی سر پنجه ایزد
در بیشه امکان همه روباه تو شیری
آشفته مداح تو افتاده بگرداب
وقتست که دستش زسر مهر بگیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
برق سانم زدیده میگذری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
ای ترک ندانم زچه خیل و چه سپاهی
دانم که تو بر خیل نکویان همه شاهی
ترکان جهان لشکر و بر جمله امیری
خوبان همه سیاره تو بی پرده چو ماهی
تو یوسفی و چاه نهفتی بزنخدان
یوسف بره مصر گر افتاده بچاهی
ای قبه خرگاه تو برتر زمه و مهر
هندوی فلک کیست بخیل تو سیاهی
این خاک غم انگیز بود تربت عشاق
کش نیست بجز لاله در این دشت گیاهی
شاید که براهی گذری ای بت طناز
هر روزه نشینم بامید تو براهی
پاداش وفا خون من خسته خورد دوست
عشاق جز این جرم ندارند گناهی
در هجر ووصال تو تن از ضعف و زقوت
گاهی بودم کوه و شود کوه چو کاهی
از لطمه هجر تو بچشم من و جسمم
نه مانده نم اشکی و نه قوت آهی
آشفته بلا میرم و این شهر خرابست
جز کوی خرابات نداریم پناهی
ای سرور آفاق علی میر ولایت
کاسلام مرا حب تو بوده است گواهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
ای جنت جاوید زرخسار تو بابی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
عمری بکعبه و دیر بردیم انتظاری
زآن انتظار جز عشق حاصل نگشت کاری
جانان زدست رفت و جان از فراق فرسود
بر جان زکسوت تن برجای مانده باری
ای گل زصحبت من تا چند میگریزی
هر جا که گلبنی هست پا بست اوست خاری
چشم تو ترک مستی کارد بتیغ دستی
حسن تو باغبانی روی تو نوبهاری
احوال دل چه پرسی کاندر فراق چون شد
خون گشت و گشت جاری پیوسته از مجاری
گمگشتگان وادی حیران بشوق کعبه
لب تشنگان بمردند از ذوق آب جاری
مردم نهاده گنج و من مدح سنج حیدر
گنجی از این بهت نیست آشفته یادگاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
از هیچ کسی ساخته غیر از تو دهانی
جز تو بخیالی که کند تنک میانی
گر ماه بود قوه گفتار ندارد
ور غنچه بود پیش تواش نیست دهانی
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
از نقطه موهوم لبت کرد بیانی
ای زلف تو بر گردن خورشید کمندی
ای ابروی پیوسته تو بر ماه کمانی
در انجمن حسن توئی شمع فروزان
وندر چمن ناز تو خود سرو چمانی
دل بود طپان در برم از چشمک خونریز
نیک آمدی ای خط که مرا حرز امانی
بر کشته اغیار چو باران بهاری
بر خرمن احباب همه برق یمانی
زلفین خمیده بخطت دید وهمی گفت
نظاره گیت پیر شد اما تو جوانی
تو خود همه آنی که تو دانی بنکوئی
من خود چه بگویم که چنینی و چنانی
از لطف ببخشا تو بر آشفته مسکین
چون صاحب عصری تو و سلطان زمانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
پارسی جامه بخوانید غزلهای دری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
ای شه کون و مکان ای علی عمرانی
که گدایان تو را عار بود سلطانی
دل ما جلوه گه تست نباشد عجبی
زآنکه خورشید فزون تابد در ویرانی
توئی ای نور خدا نقطه پرگار وجود
کی کجا گنجی در دایره امکانی
جای تو ساحت واجب بهدایت چندی
شاید ار جلوه دهی پیش بشر انسانی
نشتر اندر نظر یار تو باشد مژگان
مژه بر دیده خصم تو کند پیکانی
خون کند خصم بجام و چو بیاد تو کشم
وه که در کام مرا راح شود ریحانی
آسمان کرد مرا دور گر از یار و دیار
که به دریوزه بغربت روم از بی نانی
احمدالله که بدرگاه شهی جستم بار
که بود پور تو و آینه یزدانی
بوالحسن نور هدی آن شه اقلیم رضا
کش ملایک همه آیند پی دربانی
جستم از خاک درش گوهر مقصود کنون
کاز نظرباز فکندم گهر عمانی
از غبار رهش اکسیر مرادی دیدم
که کنم هرمس ناچیز طلای کانی
من آشفته کجا ذکر مدیح تو کجا
مدحت روز نیارند شب ظلمانی
پیش مجنون تو بقراط بود ابجد خوان
لال عشق تو باعجاز کند سحبانی