عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر وصال دوست میخواهی دلا
از مقام کفر و ایمان برتر آ
تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود
با خدای خود نگردی آشنا
پاکباز و پاک رو گر نیستی
کی تو برخوردار باشی از لقا
با می و معشوق باشد هم نفس
هرکه شد خاک ره رندان چو ما
عاشقی کو واصل معشوق شد
فاش میگوید و من اهوی انا
خوش درآ در وادی ایمن دمی
می شنو انی اناالله موسیا
وادی ایمن چه باشد طور عشق
که درو نور تجلیست از خدا
همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟
گر نخواهی شد مجرد از هوا
گر بقای جاودان خواهی بحق
بایدت اول ز خود گشتن فنا
جز فنا اندر فنا در راه عشق
من ندیدم درد عاشق را دوا
منکر حال اسیری کی شود
هر که دارد از خدا ایمان عطا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در باز شد ز میکده ناموس و نام را
ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش
بنمای راه میکده مستان جام را
دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا
هشیار ساز بیخود مست مدام را
دوران بکام ماست بده باده ساقیا
از من مپرس هیچ حلال و حرام را
مست شراب عشق ز هشیار عقل به
با زاهدان بگوی ز ما این پیام را
زلف چوشب حجاب رخ همچو مه چراست؟
بگشا ز رونقاب و بروز آرشام را
مفتی چو عقل ره نبرد در مقام عشق
از عاشقان بجوی نشان این مقام را
عشاق پخته در حرم وصل محرمند
کی ره بود ببزم تو زهاد خام را
در عاشقی چو شهره شهرم اسیریا
گر عاقلی ز ما مطلب ننگ و نام را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ما می پرست یار و جهان می پرست ما
مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما
جنب وجودم از می توحید حق پرست
زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما
در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند
ماپست یارو جمله جهان گشته پست ما
هر ماهیی که بود درین بحر بی کران
موج کرم فکند تمامی بشست ما
ذرات کون آینه مهر روی اوست
این روی دیده بود ز بت بت پرست ما
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
گر منکری شنو تو جواب الست ما
ما پشت پا زدیم اسیری بهر دو کون
تا اوفتاد دامن عشقش بدست ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
کونین قطره ایست ز دریای ذات ما
افهام قاصرند ز کنه صفات ما
از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان
اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما
بیخو است روبروی من آورد بت پرست
هرگه که کرد سجده ی لات و منات ما
گر مرده بود زنده جاوید شد چو خضر
هرکس که خورد جرعه ز آب حیات ما
روشن جهان ز پرتوی خورشید روی ماست
شد جلوه گاه حسن رخم کاینات ما
دیدیم جمله طالب دیدار ما بدند
سکان کعبه معتکف سومنات ما
چون گشت غرقه اسیری به بحر ذات
زان محو بود از همه قیدی نجات ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای ذات تو ظاهر شده بر صورت اسما
اسمای تو بر صورت عالم شده پیدا
پیدا شده از مهر رخت جمله ذرات
ز آئینه هر ذره جمال تو هویدا
عالم همگی مظهر اسماء و صفاتست
ظاهر ز ظهور تو چه مسجد چه کلیسا
هرجا که نظر کرد جمال رخ تو دید
صاحب نظری دیده وری عارف بینا
در کون و مکان از همه رو روی ترا دید
آنکس که بغیر از تو ندید از همه اشیا
چون عاشق و معشوق توئی غیر تو کس نیست
مجنون شده بر حسن خودی از رخ لیلی
آزاده اسیری که ز روی همه خوبان
جز حسن و جمال تو نکردست تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای حسن ترا عالم و آدم شده مجلا
روی تو بذرات جهان کرده تجلی
هر لحظه کنی جلوه دیگر پی نظار
زان جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا
بی نور تو عالم همه در ظلمت نابود
ای رحمت عالم تو شده محیی موتی
دیدیم عیان مهر رخت از همه ذرات
زان روی شدیم از همه رو واله و شیدا
ما آینه جمله اسما و صفاتیم
بنموده ز ما عکس همه اسم و مسمی
هم ذات قدیمیم و هم اوصاف کمالش
هم مرکز و نه دایره چرخ معلی
هم عالم و هم خالق و قیوم دوعالم
هم عالم و حی و شنوائیم و توانا
هم وحدت و هم کثرت وهم مظهرو ظاهر
هم موسی و هم عیسی و هم دیر کلیسا
هم گبر و یهودیم گه قیدو اسیری
هم مؤمن آزاده ز دنیا و ز عقبی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
بنمود حسن دوست ز ما آنچنانکه هست
آمد عیان بصورت ما هر نهان که هست
آئینه ساخت عالم و خود رابخود نمود
عکس جمال اوست نهان وعیان که هست
کونام و کو نشان زغیر وکجا هست غیر
یارست ظاهر از همه نام ونشان که هست
از جلوه های حسن تو بنمود نقش غیر
زین بود فتنه دو جهان در میان که هست
او بود جمله عالم و عالم بر آن که نیست
عالم نبود و خلق جهان راگمان که هست
چون حسن تو بنقش جهان کرد جلوه
ظاهر نمود این همه کون ومکان که هست
دیدم بچشم جان ز سر ذوق واز شهود
پیدا جمال روی تواز هر جهان که هست
هرجا که بود، خانه عشق تو دیده ام
بتخانه و مساجد و دیر مغان که هست
زاهد مگو که غیر اسیری است یار ما
مارا بیار خویش گذار آنچنان که هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بما پیداست حسن طلعت ذات
صفات و ذات را مائیم مرآت
بیا نور تجلی بین ز موسی
که موسی میرسد از طور و میقات
بتحقیق و یقین دیدم رخ دوست
گذشتم از همه تقلید و طامات
دو عالم یار و غیر او خیالست
مشو جانا گرفتار خیالات
بعالم مهر رویش گشت تابان
نماید پرتو حسنش ز ذرات
میان عاشق و معشوق وصلست
مگو زاهد ز هجران این خرافات
عصا برکف مرو این ره چو کوران
چو حق ظاهر چه محتاجی به آیات
سخن ز آفات راه عشق کم گو
که راه عاشقان را نیست آفات
چنان مست لقای اوست عاشق
که نه حالات داند نه مقامات
شدم آخر حریف شاهد و می
بیمن دولت پیر خرابات
ز ما اسرار عرفان جوی و تحقیق
مپرس از ما اسیری از کرامات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق ورزی مذهب ودین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هرکه از سر عشق آگاهست
محرم عاشقان درگاهست
با جمال تو میل حور و بهشت
نکند هر که مرد آگاهست
هرکه در بحر ذات فانی شد
او غریق فناء فی الله است
هرکه فانی ز خود، بحق باقی است
بر سریر شهود او شاهست
چون برید از خود و بحق پیوست
واصل حق و سالک راهست
عشق ورزی ارادت دل ماست
عشق جانم نه کار اکراهست
جاه دنیا بنزد اهل یقین
چاه باشد بصورت ارجاهست
ره مطلوب می برد طالب
در طلب گر بعشق همراهست
هان اسیری بوصل دوست شتاب
میرود عمر و روز بیگاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آفتاب ذات تو تابنده از صفات
وی پرتو صفات تو روشن زکاینات
اسماست نور و جمله اکوان ظلال او
خورشید نوربخش بود ذات باصفات
شد جلوه گر جمال تو در صورت بتان
زان روی بت پرست پرستد منات و لات
هر ذره آیتی بود از مصحف رخت
مائیم در کتاب تو آیات محکمات
مهر رخت ز پرده هر ذره چون بتافت
شد روشن از جمال تو جمله مکونات
نام و نشان عاشق و معشوق شد پدید
زان دم که جلوه کرد جمالت ز ممکنات
چون در مقام محو اسیری ز خود برست
در صحو بعد محو شد او حل مشکلات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
امید من به لطف عمیم تو واثق است
برجرم ما چو رحمت عام تو سابق است
در راه عشق رو که صراطی است مستقیم
راهی که ره بدوست برد راه عاشق است
در راه عشق جان و جهان باختم از آن
کاول قدم براه تو ترک علایق است
روی زمین ز ظلمت ظلم ار چه شد چو شب
نور ولایت است که چون صبح صادق است
در ره رفیق یکدل و یکرو چو یافتی
آنست الرفیق که یار موافق است
ظلمت سرای کون ز روی تو نور یافت
یارب جمال دوست چه خورشید شارقست
از تابش رخت چو اسیری شود فنا
وه وه ببزم وصل تو آن دم چه لایق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
برو ای عقل رخت خویش بربند
که عشق از گفت و گویت در ملالست
سلاطین رااگر مال است مارا
گدائی درش مال و منالست
حجاب تو توئی آمد و گرنه
همه عالم جمالش را مثالست
به پیش عارف حق بین دو عالم
مر اسمای الهی را ظلالست
هرآنکو وحدت حق را ز کثرت
ببیند بی گمان صاحب کمالست
به پیش چشم تو روشن اسیری
همه عالم بنور ذوالجلالست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
یارب ز چه روروی تو در پرده نهانست
در پرده نهانست و پس پرده عیانست
از پرتو رخسار تو روشن شده دیدیم
گر کعبه و گر مسجد و گر دیر مغانست
این طرفه غریبست که خورشید جمالت
در صورت ذرات عیانست و نهانست
با آنکه توئی بود و جهان هست نمودی
باکس نتوان گفت چنین است و چنانست
گر زانکه بخوبان نظری میکنم اما
از روی همه دیده برویت نگرانست
در مسجد ومیخانه ز شوق تو چه گویم
رندان همه در شورش و زاهد بفغانست
از باده عشق است چنان مست اسیری
کز بیخبری عاشق و معشوق ندانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
خورشید رخت از همه ذرات عیانست
باآنکه عیانست پس پرده نهانست
رویت زچه رو روی بهر روی نهان کرد
گوئی که مگر مصلحت کار در آنست
هر لحظه بما روی بنوعی بنماید
این جلوه همه از پی صاحب نظرانست
از آینه روی بتان حسن تو دیدیم
حیرانی ما در رخ خوبان همه زانست
بر لوح دلم نقش خیال تو مصور
بر صفحه جان از خط و خال تو نشانست
غرق است بدریای تحیر دل عاشق
دلبر بکنار و غم عشقش بمیانست
معشوق نهانست و اسیری ز پی عشق
مست است ازآن رو همه با زار و فغانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای جمالت گشته پیدا از نقاب کاینات
حسن رخسار تو پنهان در حجاب کاینات
بهر اظهار صفات بیحد و اندازه شد
مختفی خورشید ذاتت در سحاب کاینات
تا بصحراشد پی اظهار خود سلطان عشق
کرد برپا خیمه حسن از طناب کاینات
گشت ذرات جهان تابان و روشن همچو ماه
تا نهان شد مهر رویت در نقاب کاینات
ذوق و لذت عارفی دارد که میخواند روان
جمله آیات حسنت از کتاب کاینات
چون درآید در خروش و جوش دریای قدم
کی گذارد کی،برو نقش حباب کاینات
جمله ذرات جهان همچو(ن) اسیری سایه اند
هست روی نور بخشش آفتاب کاینات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای مصحف جمال تو اوراق کاینات
عالم ز نور روی تو آیات محکمات
از پرتو تجلی روی تو روشن است
گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات
روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات
بود صفات تست مدام از نمود ذات
اسماء تو ظلال شئونات داتیست
اسما، عیان شده بظلال تعینات
عالم ظهور روی ترا گشته اینه
ظاهر صفات و ذات تو ز اعیان ممکنات
بحر محیط مشرب تو شد اسیریا
از فیض نوربخش توئی منبع حیات
نهصد هزار بحر شراب تجلیش
نوشیده و تشنه تری بهر باقیات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است
جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده
عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم
افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر
از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف
این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است
چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه
از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است
خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست
عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
روی تو ظاهرست بعالم نهان کجاست
گر او نهان بود بجهان خود عیان کجاست
عالم شدست مظهر حسن و جمال تو
ای جان بگو چه مظهر و ظاهر جهان کجاست
در هر لباس حسن تو هر لحظه رو نمود
عالم همه توئی و زمین و زمان کجاست
هرجا باسم خاص ظهوریست مرترا
غیر ترا نمای که نام و نشان کجاست
در عرصه وجود چوغیر از تو هیچ نیست
بهر خدا بگوی که کون و مکان کجاست
وصف جمال تو خواهم که با همه
گویم و لیک نطق و زبان و بیان کجاست
در پرتو جمال رخ نوربخش تو
شیدا و والهی چو اسیری بجان کجاست