عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ز بس شاگردی عشقت به مکتبخانهها کردم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
ای زده بر خط مشکین بر گل سوری رقم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزد دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضو او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزد دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضو او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
من به بیداری شبهای غمت معروفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
ای زده بر خط مشگین بر گل سوری رقم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزی دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضوی او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
کوفته از عنبر سارا بفرق مه علم
عنبر تر پروری در آتش اینت معجزه
معجزه دیگر نمک از قندی ریزی دمبدم
دست موسی داری و پیچیده اژدر ساحری
سحر تو با معجز موسی زند پهلو بهم
زلف تو مجنون و سرگردان بگرد عارضت
چشم تو لیلا و مژگان گرد او همچون حشم
سوره و الشمس و واللیلی بقرآن خوانده ای
بر رخ و زلف تو ایزد میخورد آنجا قسم
ماه تامت خواندم این تشبیه ناقص بوده است
نور تو هر روزه بیش وضوی او هر لحظه کم
عاشق افروخته رخسار و خندان کس ندید
خشک لب بایست عاشق چهره کاهی دیده ام
آفتاب حشر اگر تابد برون از اعتدال
سایه زلفت مبادا از سر آشفته کم
داور دنیا و دینی ساقی حوض رسول
راست کردی دین احمد را تو از آن تیغ خم
هم عرب را میری و هم ترک دیلم را ظهیر
رحمتی ای پادشه بر این ثناخوان عجم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
بیا تا آفتاب می بماه ساغر اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
برآ زجامه نیل ای نگار سیم اندام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانهات گردد رواست
شمع طور آوردهای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر میآید مرا
بشکنم امشب در بیتالحزن
آب آتشگون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه امالفتن
دیدهای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذلهسنج
در مدیح پردهدار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانهات گردد رواست
شمع طور آوردهای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر میآید مرا
بشکنم امشب در بیتالحزن
آب آتشگون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه امالفتن
دیدهای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذلهسنج
در مدیح پردهدار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
دور از او چشم بد بزم وصالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
همایون است امشب بخت و دولت شد قرین من
که در صحن ارم شد حور جنت همنشین من
بگفتم چین زلفش را که این مشک از ختا خیزد
بگفتا این خطا باشد بود نافه بچین من
چه خوش گفت اژدر گیسو بخورشید بناگوشت
بهل اعجاز موسی را ببین سحر مبین من
بیک نظاره کردم صلح خون خویش ناقابل
رقیبانم بر برشک اند از نگاه واپسین من
برد نام رقیبان از لب شیرین و میگوید
که آری چاشنی از زهر دارد انگبین من
برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب
که مغبچه است حور و میکده خلد برین من
سلیمان گفت با آصف خوش این سر نهانی را
که از لعل بتان بگرفت خاصیت نگین من
هزارش مشتری از آسمان سوی زمین آید
چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبین من
درون پرده غیبی بجز نور علی نبود
بکش پرده که افزاید از اینمعنی یقین من
زبانم گر بری آشفته همچون شمع میگویم
که جز مهر علی در هر دو عالم نیست دین من
که در صحن ارم شد حور جنت همنشین من
بگفتم چین زلفش را که این مشک از ختا خیزد
بگفتا این خطا باشد بود نافه بچین من
چه خوش گفت اژدر گیسو بخورشید بناگوشت
بهل اعجاز موسی را ببین سحر مبین من
بیک نظاره کردم صلح خون خویش ناقابل
رقیبانم بر برشک اند از نگاه واپسین من
برد نام رقیبان از لب شیرین و میگوید
که آری چاشنی از زهر دارد انگبین من
برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب
که مغبچه است حور و میکده خلد برین من
سلیمان گفت با آصف خوش این سر نهانی را
که از لعل بتان بگرفت خاصیت نگین من
هزارش مشتری از آسمان سوی زمین آید
چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبین من
درون پرده غیبی بجز نور علی نبود
بکش پرده که افزاید از اینمعنی یقین من
زبانم گر بری آشفته همچون شمع میگویم
که جز مهر علی در هر دو عالم نیست دین من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
ساقی شراب مجلسیان در پیاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
بلبل خوش نوا بکش نغمه زصوت خار کن
گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن
مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن
ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن
شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده
نقل و میم بیارهان زآن لب لعل و زآن دهن
مرده دلی چو زاهدان چند زغم فسرده ای
راح مسیح دم بکش زنده شو و بدر کفن
راح سبک بیارهی رطل گران بگیر هان
تا همه جان جان شوی چند کشی تو بار تن
بوسه بده تو پی زپی تلخی هجر تا بکی
زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتی و لبن
خیز بیا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا
تا که دو تن یکی شود هر دو درون پیرهن
من زسماع چنگ و نی رقص کنان چو صوفیان
تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن
از در آشتی درآ عهد مؤالفت بپا
دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن
آشفته قصه ای بگو آن خم زلف مشکبو
تا که زگفته ات برد نافه صبا سوی ختن
مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو
مهدی صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن
گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن
مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن
ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن
شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده
نقل و میم بیارهان زآن لب لعل و زآن دهن
مرده دلی چو زاهدان چند زغم فسرده ای
راح مسیح دم بکش زنده شو و بدر کفن
راح سبک بیارهی رطل گران بگیر هان
تا همه جان جان شوی چند کشی تو بار تن
بوسه بده تو پی زپی تلخی هجر تا بکی
زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتی و لبن
خیز بیا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا
تا که دو تن یکی شود هر دو درون پیرهن
من زسماع چنگ و نی رقص کنان چو صوفیان
تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن
از در آشتی درآ عهد مؤالفت بپا
دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن
آشفته قصه ای بگو آن خم زلف مشکبو
تا که زگفته ات برد نافه صبا سوی ختن
مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو
مهدی صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن