عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۱ - در رحلت مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
از حکایت سال سیصد و نه
این حدیثم کجا شود فرمش
که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش
پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش
عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش
این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش
من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش
گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش
شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
این حدیثم کجا شود فرمش
که چو حلاج را بدار زدند
نه رخش زرد شد نه چهره ترش
چون برآمد فراز دار بقا
گفت ای غافلان ز دانش و هش
پنبه فرسوده از کمان گردد
آتش از آب و آهن از چکش
عرش من ثابت است و نقش جلی
ثبت العرش گفته ثم انقش
این نه مرگ است زندگیست که نیست
میزبان کریم مهمان کش
عطسه من ز نفخ رحمن است
عطسه مغز صرعی از کندش
من کلیمم عصای من دار است
اتوکؤ علی العصا و اهش
گفتش آن یک شهادتان برگوی
که زمانت رسیده گفت خمش
شمع ایوان دوست چهره اوست
نور خورشید بین و شمع بکش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
حامی دین پیمبر حاج زین العابدین
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ریخت صهبای سعادت در ایاغ مردگان
مکتبی بهر زراعت ساخت در آن ناحیت
تا شود گیتی منور از چراغ مردگان
مردگان مردگان از این سعادت تن زدند
زانکه زور می فزون بود از دماغ مردگان
این زمان بیدار گشتندی و خواهند از هنر
طوطی و بلبل شود جغد و کلاغ مردگان
بار دیگر برگشودند آن در دولت که علم
آید از مغرب به مشرق در سراغ مردگان
افتتاح ثانوی را بنده مهمان بودمی
نزد آن والا گهر در باغ و راغ مردگان
بهر این تارخ جستم از امیری نکته ای
گفت تاریخش بجو از «باب باغ مردگان »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
لاله رنگ رنگ ازو روید
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۹ - گفتگوی بانوی یگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۳ - پاسخ بانو بیاران و وداع با دوستداران
چنین گفت بانوی شیرین زبان
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
که ای جمله با من چو جان مهربان
مرا نیست دیگر توانای زیست
برین زندگی زار باید گریست
شما را پس از من بسی ناز باد
ز شادی به گوش اندر آواز باد
چو آید عدو سوی خرگاه من
بگوئید از من به بدخواه من
که رفتیم ما این تو این خانمان
بزن آتش اینک در این خاندان
مرا بگذرد رنج ایام سخت
ترا این سیاهی بماند برخت
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۵
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۱
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱
شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک