عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۱ - در بیان طلبیدن پروردگار بنده مقرب خود را به خلوت دارالنور و اشاره به آیه ی مبارکه سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی
نافه ها و حله ها از نور پاک
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولت سرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها در گذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحه ی ناسوت را
کن تماشا عرصه ی لاهوت را
رو بسوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بدارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینه ی ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه می گویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیق هاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز می گردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سربسر
آمد و در قلزم انواز شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها ببالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروه ی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمه ی سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بنده ی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینه ی حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پرده ی غیب این ندا
مرحبا ای بنده ی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگی هایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و ازرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجه ی انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفره ی اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلوده ی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حله ها پوشد برش
حله های جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دو کی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد در خور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامه ام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم می شود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانه ای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشه ای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمه ی نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
می نیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود می پسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
می توانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی سنگ ره ایوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو بسوی چاه زندانی همی
هین مگردان خوش عنان این نوند
جانب شهر سمرقند چوفند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهسته تر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتوستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درایی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوه و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تورا هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه می پیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزه ای
یا به دکانی برای کوزه ای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسه ها و کوزه ها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زان میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزه ای
سهلتر باشد و یا از کوزه ای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه می جویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه می سازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی می نشانی ای فزون
میوه اش را پارخوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوه اش
نقد خوانی این بگو یا نسیه اش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
می نزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بردهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای بار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کسی نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
می نداند بود خواهد یا نبود
می نداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تورا یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو می دانی چها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی بر ِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۴ - جواب حق سبحانه و تعالی با حضرت شعیب ع
چون شنید این از شعیب آمد خطاب
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۶ - رجوع به تتمه حکایت خلیل الرحمن
چونکه گفتند این سخن را قدسیان
گفت با ایشان سخن حی جهان
تن اگر چه زاده ی خاک و گل است
جان او از صقع عزت نازل است
گر تنش از عالم سفلی بود
جان او از ذروه ی اعلی بود
گر مخمر شد تنش از خاک پست
جان او از عالم امرمنست
گر غباری جسم او زین طارم است
جان او موجی ز یم اعظم است
تن اگرچه جسم ناسوتی بود
جان او فرزند لاهوتی بود
جان چه سباحی است این تن مشک باد
بر سر مشکش نشانده اوستاد
تا درین قلزم بیاموزد شنا
هم به سباحان شود او آشنا
مشک را منگر ببین سباح را
بنگر آن سباح چون تمساح را
کار تن نبود بغیر از خورد و خواب
طاعت آمد شغل جان مستطاب
بنگرید این طاعت روز و شبش
ناله های زار یا رب یاربش
اهل عالم جمله در کفر و نفاق
او به توحید خدای فرد طاق
آسمان سرگشته ی سودای او
قدسیان پرشور از صهبای او
خلعت خلت ز جان آمد به تن
خلعت تن شد قبا و پیرهن
بندگی و طاعت جان خلیل
کرد او را لایق نام خلیل
هست جان از عالم امر خدا
هم فزاید طاعتش عز و بها
چونکه طاعت با خلوص آمد قرین
روح با معبود آمد همنشین
بنده گر گیرد در این ره راحله
از عمل در طاعت و در نافله
می دهد او را به بزم قرب جای
تا نبیند نشنود جز از خدای
جان بود مس بندگی اکسیر او
هم خلوص آن بوته تدبیر او
چون ز بوته پاک و خالص شد برون
گوید او یا لیت قومی یعملون
پاک گشتم من کنون از غش و غل
بازگشتم سوی رب عزوجل
قطره ای بودم سوی دریا شدم
سوی آن دریای بی پهنا شدم
ذره ای بودم شدم پس آفتاب
آفتابی در سپهر مستطاب
چونکه آمد جان ابراهیم جفت
با خلوصش غنچه خلت شگفت
از خلوص او خلعت خلت گرفت
وز محبت افسر عزت گرفت
ای محبت من ندانم چیستی
نشئه ی صهبای روحانیستی
از محبت جسم خاکی جان شود
جان از آن خورشید نورافشان شود
از محبت پور آذر شد خلیل
گشت آذر بهر او چون سلسبیل
زان میان گفتند فوجی از ملک
کاش می بودی عیارش را محک
تا شدی پیدا که باشد آن نماز
از ره اخلاص یا راه نیاز
طاعت او بهر شکر نعمت است
یا ز اخلاص است و صدق نیت است
می پرستد خویش را اندر عمل
یا خدای خویش را عزوجل
طاعتی کز بهر امید است و بیم
خودپرستی باشد ای مرد سلیم
طاعت مزدور مجبور است آن
از خدا جویی بسی دور است آن
طاعت احرار جو ای مرد حر
تا ازین جو آوری مرجان و در
طاعت آن باشد که کرد آن شیرمرد
آن به ملک بندگی یکتا و فرد
گفت الهی گر عبادت می کنم
نی ز بهر نار و جنت می کنم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۷ - شاه اولیا که فرمود الهی ما عبدتک خوفاً من نارک
طاعت من نی ز شوق جنت است
نی ز بیم آتش پر وحشت است
از عبادت نی طمع دارم نه بیم
هرچه می خواهی بکن ما از توایم
گر ببخشی ور بسوزانی رواست
نی کسی را جرأت چون و چراست
بنده را با این کن و آن کن چه کار
ملک ملک توست ای پروردگار
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگیهامان همه شرمندگیست
چون تورا اهل پرستش یافتم
در سپاس و طاعتت بشتافتم
چون تورا دیدم سزاوار سپاس
بندگی را هم بر آن کردم قیاس
برالوهیت دو دیده دوختم
وز خدایی بندگی آموختم
بندگی آموز از آن آزاده مرد
کس خدا را بندگی چون او نکرد
هان و هان همراه آن آزاد رو
بگذر از مزدوری و آزاد شو
چیست آزادی در این ره بندگی
بندگی شد شاهی و فرخندگی
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشیت است
زین نکوتر اینکه چون من بنده ام
بندگیها می کنم تا زنده ام
خویشتن بینی در اینها اندر است
طاعت احرار از اینها برتر است
طاعت آزادگان دانی که چیست
این که در نیت بجز معبود نیست
چونکه او را اهل طاعت دیده اند
طاعت او زین سبب بگزیده اند
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگی و حشمت است
بنده باید بودن اما ای پسر
طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
نی ز قید بندگی گشتن رها
جوید از تو طاعت احرار را
نی ز سر کردن برون افسار را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۲ - رجوع به تتمه حکایت بشر حافی
چون قبولش کرد آن سلطان راد
افسر فقرش به تارک برنهاد
پا برهنه چون برآمد از سرای
با قدمها گفت کی فرخنده پای
موزه و نعلینت از این پس حرام
بعد از این بردار بی نعلین گام
پا برهنه راه پیمودی همی
زیر پا بس خارو گل بودی همی
پا برهنه هر طرف می تاختی
سر ز پا و پا ز سر نشناختی
باده ای از جام وحدت نوش کرد
هم سرو هم پای خود فرموش کرد
می فروشش باده ای در جام کرد
تا ابد بدرود ننگ و نام کرد
پیر محفل ساغری دادش بدست
خاطرش آورد از عهد الست
برسرش شوری از آن ساغر فتاد
موزه و افسر همه رفتش ز یاد
این زمین گفتی بساط پادشاست
جز برهنه پا در آن رفتن خطاست
دیدگان شاه را آگاه دید
جمله عالم را بساط شاه دید
بی ادب کی پا گذارد بر زمین
بلکه ساید بر زمین هردم جبین
دیده ی حس چونکه باشد کور و مور
غیب داند آنچه باشد در حضور
چون ندارد از حضور کس خبر
کورکورانه رود در رهگذر
نی ادب نی شرم از شاه و گدا
زین سبب باشند کوران بی حیا
خاصه گر با کوریش باشد کری
باشد از شرم و ادب یکسر بری
لیک معذور آمد او نزد خرد
مرد دانا زان بجوید نیک و بد
عقل را از او ادب نبود طلب
نیست مجرم اندر آن ترک ادب
زین سبب فرمود فخر کاینات
طاعت ابرار باشد سیئات
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
مر محبین را فنای ثالث است
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را
خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد
ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی
بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا
سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود
طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور
از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک
یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء
او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب
در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر
تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو
چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم
پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو
شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا
همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز
روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه
انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند
کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر
این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست
سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا
این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست
بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند
دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست
دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو
آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند
دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان
نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن
خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها
آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند
خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت
پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست
کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل
کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا
ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر
ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد
این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود
مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو
شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند
تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد
می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار
پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران
دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود
نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار
همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق
آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون
تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان
مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته
رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن
زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان
چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر
ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر
چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید
گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد
این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن
می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را
آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار
چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد
چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۷ - آرزوی کسی که سؤالی بکند از مردگان
بار دیگر چون بمیری از نبات
یافتی در زمره ی حیوان حیات
چون ز حیوانی بمردی از بشر
زنده گشتی با هزاران بال و پر
در نباتی عقبه ها بس دیده ای
زیر داس آسیا گردیده ای
اره ها و تیشه ها بس خورده ای
در میان آب و آتش برده ای
زخمها خوردی ز دندانها بسی
طبخها در اندرون هرکسی
صد کریوه بود در حیوان فزون
سرد و گرم روزگار ذوفنون
تشنگی و گشنگی و رنج و درد
بیش و نیش مار و مور و دود و گرد
آنچه در انسانیت آمد بسر
من چه گویم خود تو دانی برشمر
چون ز انسانی بمیری ای اخی
خواه بهشتی باش خواهی دوزخی
در عقب عقبات بیحد باشدت
طی آن عقبات هم می بایدت
صد کریوه بیش اندر راه هست
صد هزاران قصر هست و چاه هست
از پس مرگت هزاران برزخ است
صد بهشت و صد جحیم و دوزخ است
گوید آن نادان که کاش از این جهان
بازگردیدی یکی زین مردگان
شرح آن عقبات گفتی سربسر
دادی از احوال آن عالم خبر
کاش یکتن سر برآوردی ز خاک
تا بگفتی شرح گور سهمناک
خود گرفتم مرده ای در بر کفن
بازگشت آمد میان انجمن
کی تواند گفت حال چین و روم
یا فصول منطق و طب یا نجوم
یا ز عرش و کرسی و شمس و قمر
یا ز رؤیا و خیالات و فکر
بلکه چون گندم شدی بار دگر
می نگنجد در تو انسانی دگر
خود گرفتم باشدت نطق و زبان
تا کنی احوال انسانی بیان
آن نباتات دگر را گوش کو
گوش هم گر باشد آخر هوش کو
تا نیوشند آنهمه گفتار تو
پی برند از گفت تو اسرار تو
همچنان گر سوی حیوانی روی
فی المثل خر کره یا گاوی شوی
کی توانی گفت احوال بشر
گر بفهمند آن گروه گاو و خر
مرده ای هم گر ز برزخ بازگشت
گشت انسان با تو هم آواز گشت
آنچه دیده است اندر آن اقلیم جان
گنجدش کی در دهان یا در زبان
لفظ بهتر معنی این عالم است
آن معانی را سخن کی محرم است
عالم روح است شهرستان غیب
لیس فیه ی شبهة لافیه ریب
شرح حالش را بیانی دیگر است
محرم رازش زبانی دیگر است
لفظها باید ز جنس آن جهان
هم ز جنس آن دهان و آن زبان
ور بگوید هم تورا آن گوش کو
بهر فهم آن معانی هوش کو
زین سبب در خواب اگر بینی شبی
مرده ای را پرسی از آن مطلبی
از تو بگریزد کشد در هم جبین
ور بگوید از پس سیصد یمین
باشد آنچه هیچ ناید کار تو
نی شفای خاطر بیمار تو
می نداند گفت زینرو ابکم است
ور بگوید گوش تو نامحرم است
این سخن را بس بود مشکل بیان
شب گذشت و قصه ی ما در میان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۲ - جدا شدن خلیل از منجنیق و آمدن روح القدس به یاری او
چون رها از منجنیق آمد خلیل
آمد از دربار عزت جبرئیل
گفت هل لک حاجة یا مجتبا
گفت اما منک یا جبریل لا
من ندارم حاجتی از هیچکس
با یکی کار من افتاده است و بس
هین ادب بنگر که در آن تنگنای
لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
عرض حاجت در اشاره درج کرد
داد تصریح و کنایت خرج کرد
گفت با او جبرئیل ای پادشاه
پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
گفت اینجا هست نامحرم مقال
علمه بالحال حسبی بالسئوال
این عبارتهای بیمعنی استی
او بمعنی بی سخن داناستی
من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
بهر خود والله علم بالصواب
گر سزاوار من آمد سوختن
لب ز دفع او بباید دوختن
ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
هم نسوزاند به آتش گر درم
می تواند آتشم گلشن کند
شعله ها را شاخ نسترون کند
چون قضای او رضای جان ماست
آتش گلشن همه یکسان ماست
من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
حال من می بیند و می داند او
آنچه داند لایق من آن کند
خواه ویران خواه آبادان کند
او اگر خواهد بسوزاند مرا
من کجا بگریزم از آتش کجا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۳ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ای تو بر شاهان عالم پادشاه
ای نهان از جسم و جان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هم خداوند خداوندان تویی
هم دوای درد بیدرمان تویی
آب توفان زای را کردی تو پل
آتش سوزنده را کردی تو گل
گرگ شد گویا به پیراهن زتو
پیرهن شد شاخ نسترون ز تو
من چه گویم ظاهر و باطن تویی
ای خدا هم اول و آخر تویی
گردن عالم به بند طوق توست
آسمان در چرخ رقص از شوق توست
ای خدا من هرچه گویم آن نئی
در ثنایت آنچه جویم آن نئی
ای تو عذرآموز هر شرمنده ای
ای تو روزی بخش هر جنبنده ای
ای خدا دانم که من بد کرده ام
لیک از من آنچه آمد کرده ام
هم تو آن کن آنچه می شاید ز تو
ای جهان را آنچه می باید ز تو
همچو من داری خداوندا بسی
من ندارم لیک غیر از تو کسی
گر من بیکس ندارم هیچکس
گو نباشد رحمت لطف تو بس
هرکه از این می گریزد گو گریز
چون تو باشی گو نباشد هیچ چیز
گر فتادم دستگیر من تویی
هم پناه و هم گریز من تویی
دست من گیر ای جهان را دستگیر
ده پناهم ای تو عالم را گزیر
بر امیدی آمدستم بر درت
چون روم نومید یا رب از برت
در ره امید و بیم افتاده ام
در جنابت منتظر ایستاده ام
گرچه کردم من بسی جرم و خطا
از من آید ذلت و از تو عطا
گر سیاه است ای خدا ما را گلیم
تو سفیدش ساز از لطف عمیم
گر دریدم خود به دستم پرده را
تو فرو مگذار بی پرده مرا
چون تورا ستار دیدم ای خدا
پرده ی خود را دریدم برملا
پرده دار عیب ناپاکی ما
عذر خواه جرم بیباکی ما
هر دمم جرم و گناه تازه ای ست
از تو لیک انعام بی اندازه ای ست
گر به جرمم مکر شیطان افکند
لطف تو سوزی به جانم می زند
از من آمد گر خطایی یا فساد
زاری آموزی دهی توبه به یاد
گر زنی زخم و دوصد مرهم نهی
ور کنی قهرم دوصد رحمت دهی
گر ز من جرم است انعام از تو است
گر ز من گامی است صد گام از تو است
گر ره تاریک پیشم آوری
صد چراغ از لطف پیشم آوری
ای خدا ای من عطایت را رهین
بنده ای از بندگانت را کمین
شکر گویم من کدامین نعمتت
یاد آرم من کدامین رحمتت
یکنفس کو کز تو ناید صد عطا
ساعتی کو نآمد از من صد خطا
کو دهان و کو زبان و کو کلام
تا بگویم شرح آن انعام عام
آن کدامین لطف و احسان گران
که نکردی با من ای سلطان جان
وان چه زشتی وز هر زشتی بتر
که نکردم من که صد خاکم بسر
در رحم دادی مرا جا از کرم
پروریدی پیکرم در آن ظلم
کاسه ای کردی ز بالا واژگون
کاین تنت را سر بود ای ذو فنون
پنبه دانی را بهم آمیختی
طرح چشم تیزبینم ریختی
کاین دو باشد دیده ی بینای تو
هم طراز چهره ی زیبای تو
آسمانها را در آن دادی محل
جل شأن ربنا عزوجل
گوشت پاره بر دهانم دوختی
جمله اسما را بهم آموختی
کاین زبان و آلت گویای تو
ترجمان خاطر دانای تو
پرورش دادی هوایی در صماخ
هین برو بشنو ازین بانگ کراخ
چار دیوار مشید ساختی
پیکرم را طرح نو انداختی
هم کشیدی ساقها کاین پای تو
هم دو ساعد کین کف گیرای تو
آنچه باید در درون و در برون
جمله را دادی ز امر کاف و نون
روح را با جسم دادی ارتباط
غیب را دادی بشاهد اختلاط
پس ره بیرون شدن زان تنگنای
ره نمونی کردیم ای رهنمای
پا نهادم چون به صحرای شهود
پهن کردی سفره انعام و جود
خون برایم شیر کردی در جگر
هم ز پستان شیر را دادی ثمر
هم مکیدن مرمرا آموختی
هم دل مادر برایم سوختی
گریه یادم دادی از بهر خبر
در دل او گریه را دادی اثر
تلخ کردی خواب شیرینش به کام
نی زکرم اندیشه کردی نی به حام
تا تنم پرورده شد در این جهان
سخت شد هم پی مرا هم استخوان
سی و سه دندان برایم ساختی
طرح آنها در دهان انداختی
پس ز شیرم سیر کردی در غذا
طبع من را میل دادی اقتضا
پاسبانی کردیم از هر گزند
هم نگهبانی ز هر پست و بلند
در زمستان پوستین بخشیدیم
هم به تابستان کتان پوشیدیم
هم قبا دادی مرا هم پیرهن
هم کلاه و موزه ای صاحب منن
در پناه آوردیم از گرم و سرد
تا شدم زفت و کلان و شیرمرد
هم مرا دادی توانایی و گوش
هم خرد هم عقل و دانایی و هوش
بر زبانم نام خود آموختی
شمع توحیدم به دل افروختی
نور ایمان در دلم انداختی
بندگی اندر سرشتم ساختی
دادیم در آستان حیدری
هم سگی هم بندگی هم چاکری
دادیم آگاهی از حل و حرام
نی بتقلید شنیدن چون عوام
هر دمی دادی عطای تازه ام
در جهان کردی بلند آوازه ام
هم عطا کردی ز نیکانم نژاد
هم ز اخوان نکوبخت استناد
هم سرم از هم سران افراشتی
از همالان هم مرا برداشتی
دادیم پوران و دختان پاکزاد
پاک زاد و پاک دین پاک اعتقاد
پرده پوشیدی به روی کار من
ستر کردی بر من ای ستار من
زشتهایم جمله خوب انگاشتی
کرده ام ناکرده می پنداشتی
خواندمت کردی اجابت هر زمان
مهربانتر از نیای مهربان
من به قربانی خداییهای تو
دل اسیر مهربانیهای تو
آنچه گفتم زانچه دانستم هزار
بد یکی بل کمتر از یک بی شمار
وانچه آن را من نمی دانم حساب
گر نویسم می شود هفتصد کتاب
از تو اینها وانچه آن آمد ز من
شرح آن نه از خامه آید نه از سخن
از سرم تا پای ذنبست و خطا
از قدم تا فرق جرم است و خطا
در خور لطفت نکردم طاعتی
از گنه فارغ نبودم ساعتی
لیک دانی ای خدای ذوالمنن
راه من زد نفس شوم اهرمن
وز گنه چون بید لرزیدم همی
هیبت نهی تورا دیدم همی
ای خدا با این گناه بیشمار
آدم بر درگهت امیدوار
ای خدا آن کن که فضلت را سزد
عطر فضلت بر دماغم می وزد
ای خدا باشد دیت بر عاقله
می کند هرکس عمل بر شا کله
شاکله ی تو جمله فضل است و عطا
شاکله ی من جمله عصیان و خطا
ای خدا دانم که من بد کرده ام
آنچه کردم لیک با خود کرده ام
آمدم اکنون برت ای ذوالکرم
فاش می گویم خدایا الندم
این ندم را گر بگفتم بارها
توبه ها بشکسته ام بسیارها
لیک مغرور کرمهای توام
سرخوش از صهبای آلای توام
خود تو دادی یاد این عذرای رحیم
گفته ی ما غر بالرب الکریم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۸ - وجه سوم در بیان جبر و اختیار
از ره دیگر هم ای فرخنده یار
هست امر بین امرین اختیار
دان ره کمیت و مقدار دان
کار هم کفیار و هم فقیار دان
آنچه باشد مورد تکلیف تو
اختیار تو در آن تشریف تو
خواجه حکم شرع خواهی کم و وضع
اندر آنها نیست جبر و دفع و منع
وآنچه جز این جمله دست دیگری ست
اختیاری بندگان را نیست نیست
هم حیات از او بود هم مرگ ازو
بینوایی زو نوا و برگ ازو
درد از او باشد و درمان ازو
هم علاج سینه ی سوزان ازو
عزت از او ذلت و خواری ازو
صحت از او رنج و بیماری ازو
غصه از او غم ازو شادی ازو
هم خرابی زو و آبادی ازو
محنت از او رنج ازو راحت ازو
فقر ازو و گنج ازو ذلت ازو
سوز از او باشد و ماتم ازو
تو ازو و من از او عالم ازو
تخت از او و تاج از او و سر از اوست
جان فدای آنکه سرتاسر از اوست
می نجنبد ذره ای بی امر او
جملگی مرهون لطف و قهر او
گوش ازو دندان ازو لیک ای عمو
گوش را دندان گرفتن نیست ازو
نیک بنگر قاضیا این کار نیست
اینهمه تأخیرت اندر حکم چیست
آدمی را حکم تو زنده کند
زنده را جاوید پاینده کند
حکم تو از حکم حق دارد سبق
زنده سازد مردگان را حکم حق
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۵ - در بیان اینکه اسماعیل گفت ستجدنی ان شاءالله من الصابرین
صبر از آثار جسم ظاهر است
دیده های ظاهر آن را ناظر است
شکر و شوق و شادی و میل و نشاط
هست آنها را به باطن ارتباط
صبر کار دست و پایست و زبان
شکر شغل خاطر و جان جنان
صبر در آرام و اعضای تو است
گرچه باشد در دل از غم صد شکست
دل ولی منزلگه شوق و رضاست
از رضا جان را شکفتن اقتضاست
زین سبب گفت آن ذبیح باوفا
گر خدا خواهد تجدنی صابرا
لیک جای شوق و وجد اندر دل است
داند آنکو این دل آن را منزل است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۴ - تذکار جوان فقیر خارکن به جهت تفکر در احوال خود
زان تفکر در خود و ایام خود
اندر آغاز خود و انجام خود
رخنه ای اندر دل خود باز کرد
دل از آن رخنه گشودن ساز کرد
زان نشاطش رخنه ای دیگر گشود
در گشادش رخنه هردم می فزود
تا به دل آن رخنه ها دروازه شد
طبل روحانی بلندآوازه شد
شد ز بندرگاه غیب آنجا روان
کاروان در کاروان در کاروان
پس دل بیهوش او آمد بهوش
گفت در گوش دلش آنگه سروش
کانچه می بینی ز عز و مال و جاه
وصل معشوق و نیاز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امیر
روی بوس آن نگار دلپذیر
سربه سر تأثیر رسم طاعت است
رسم طاعت را چنین خاصیت است
دستمال صورت طاعات توست
مزد طاعتهای بی نیات توست
قیمت کالای روی اندود توست
اجرت سعی غرض آلود توست
میوه ی بید و صنوبرهای توست
سود سوداهای پر صفرای توست
آمدی این دست مزد پای توست
این جواب لفظ بیمعنای توست
این بهای آن مبارک مژده است
این گلاب آن گل پرمژده است
هیچ کاری نزد ما بی اجر نیست
هیچ صبحی نه که او را فجر نیست
گرچه کالای تو بس نابود بود
لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمودی آن ما
آن ماکی رفته بی احسان ما
گر نه از ما بودی اما ای فتی
پیش مردم خویش را خواندی ز ما
هین بگیر این مزد صورت کاریت
این ثواب اجر ظاهر داریت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۴
خواب نوشین سحر لقمه ی چرب سرشب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۶
شیخ ما دیشب هوای خانه ی خمّار داشت
هیچ دانید ای حریفان با که آنجا کار داشت
مست و بی خود شد برون از خانه دیشب آن صنم
از حریفان تا که یارب بخت برخوردار داشت
آنکه دیدی سرگران از بزم ما بگذشت دوش
نامسلمانم اگر بر سر به جز دستار داشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۶
ترسم نشده غوره، انگور خزان آید
یا می نشده انگور ماه رمضان آید
زاهد که کند منعم از رفتن میخانه
با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
گر اشک روانم نیست زآن است که می ترسم
از دل غم او بیرون با اشک روان آید
گردون که دل ما را کرده هدف تیرش
هر تیر که اندازد یکسر به نشان آید
هر شب بت عیاری گوید به برت آیم
آید به برم اما هنگام اذان آید
آن شیخ سیه نامه با جبه و عمامه
از میکده صد بارش راندند و همان آید
کردم طلب از عابد وردی پی دفع غم
گفتا بر ساقی رو کاین کار از آن آید
گاهی بنواز ای جان چون غیر صفایی را
ترسم که ز بیدادت روزی به فغان آید
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۱
عمری ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم