عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۱
جلایر سر به جیب فکر برده
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور،
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست؟
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست،
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ؟
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
بحمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخ الاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلح جویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دودل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا وقاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سد تقدیر
شود مایوس و برسنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هر جا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمع ها در گل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۵
جلایر شرح دیگر را بیان کن
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۷
جلایر غم مخور چون شه کریم است
تو گر یک ذره ای لطفش عمیم است
دعایش ذکر لب کن صبح تا شام
ثنای او ترا شیرین کند کام
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا در گردش است این چرخ گردون،
کنی حاصل همه آمال او را
مساعد بخت و هم اقبال او را
حسودش را خدایا در به در کن
به ذلت قوت او خون جگر کن
گرفتم حمد و نعت و شاه از سر
بقایش خواستم از حی داور
پی مقصود رفتم سوی بازار
برآوردی بشد بر خرج انبار
چه بعضی قرض و خرج دیگرم بود
که باید بر دو صد آن قدر افزود
هر آن اسباب و اموالی که بودم
به نازل قیمتی بیعش نمودم
بدادم قرض مردم از کم و بیش
که بیرون آیم از این هول و تشویش
فرستم بر عراق اطفال دیگر
جلایر زاده های زار و مضطر
طلاق زوجه تبریز داده
نشد راضی رود با بنده زاده
تدارک از کم و بیشی به مقدور
نمودم از برای این ره دور
رسید انعام شه زاده محمد
که بادا حافظش یزدان زهربد
طلب کردم دو سهم انعام دیگر
که زاده ره کند این زار مضطر
بگفتندم به خوی گشته حواله
وصولش گر کنی با آه و ناله
نمودم عرض در خوی نیست پولی
زنندم هم چو طفلان از چه گولی؟
امیرزاده به نزد شاه رفته
نیاید او به خوی این ماه و هفته
رفیقان چو روند می مانم آن جا
وصولش کی شود؟ خوی هست بی جا
که میرزا موسی خان میر حاج حجاج
روند از خوی همه افواج افواج
جلایر ماند آن جا زار و حیران
چه خواهد کرد با حال پریشان؟
بفرمودند کن موقوف امسال
به حج آینده رو با مال و اموال
مخور غم آن چه نازل بیع کردی
مضاعف شه رساند، نیست دردی
همین انعام گیر و خدمت شاه
روان شو، کارتو، گردیده دل خواه
چه فرموده جلایر را شه از جود
کنی راضی فرستی خدمتم زود
که سگ کم برده در نخجیر گاهش
توئی چون صید افکن کلب راهش
شکارست و وجود تو ضرورست
که کلب پیرگاهی پر غرورست
چرا بی هوده گردی گرد هر کار
سگیت بهترست از مردم آزار
برو تکمیل نفس خویشتن کن
زبد بگذر، به خوبی زیستن کن
نه هر کس حج رود مقبول باشد
مگر آن مرد ره معقول باشد
بداند شرط آن کوی و حرم چیست
ندیدم من مگر آن محترم کیست!
هزاران شرط دارد غیر اسلام
ندانم بیش کردن بر تو اعلام.
نبی فرمود و در قرآن عیان است
مسلمانی اگر جوئی همان است
برو آداب کوی دوست را دان
پس آن گه جان براهش ساز قربان
طواف کعبه کن ز آن روز حاصل
که زآدابش نباشی هیچ غافل
مرو چون اشتران پر بار و خاموش
برو آن روز کامد بر سرت هوش
تو که نیک و بد از هم فرق ناری
قدم در کوی جانان چون گذاری؟
به خود منگر که مقصود تو در اوست
بکن فرق سخن چون مغز از پوست
تو گر دوری از او، او هست نزدیک
چو گردی دور، چشمت هست تاریک
برو داروی بینایی بکن چشم
مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم
که در این کوچه های پیچ در پیچ
به جز سودا دگر نبود ترا هیچ
تو گر یک ذره ای لطفش عمیم است
دعایش ذکر لب کن صبح تا شام
ثنای او ترا شیرین کند کام
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا در گردش است این چرخ گردون،
کنی حاصل همه آمال او را
مساعد بخت و هم اقبال او را
حسودش را خدایا در به در کن
به ذلت قوت او خون جگر کن
گرفتم حمد و نعت و شاه از سر
بقایش خواستم از حی داور
پی مقصود رفتم سوی بازار
برآوردی بشد بر خرج انبار
چه بعضی قرض و خرج دیگرم بود
که باید بر دو صد آن قدر افزود
هر آن اسباب و اموالی که بودم
به نازل قیمتی بیعش نمودم
بدادم قرض مردم از کم و بیش
که بیرون آیم از این هول و تشویش
فرستم بر عراق اطفال دیگر
جلایر زاده های زار و مضطر
طلاق زوجه تبریز داده
نشد راضی رود با بنده زاده
تدارک از کم و بیشی به مقدور
نمودم از برای این ره دور
رسید انعام شه زاده محمد
که بادا حافظش یزدان زهربد
طلب کردم دو سهم انعام دیگر
که زاده ره کند این زار مضطر
بگفتندم به خوی گشته حواله
وصولش گر کنی با آه و ناله
نمودم عرض در خوی نیست پولی
زنندم هم چو طفلان از چه گولی؟
امیرزاده به نزد شاه رفته
نیاید او به خوی این ماه و هفته
رفیقان چو روند می مانم آن جا
وصولش کی شود؟ خوی هست بی جا
که میرزا موسی خان میر حاج حجاج
روند از خوی همه افواج افواج
جلایر ماند آن جا زار و حیران
چه خواهد کرد با حال پریشان؟
بفرمودند کن موقوف امسال
به حج آینده رو با مال و اموال
مخور غم آن چه نازل بیع کردی
مضاعف شه رساند، نیست دردی
همین انعام گیر و خدمت شاه
روان شو، کارتو، گردیده دل خواه
چه فرموده جلایر را شه از جود
کنی راضی فرستی خدمتم زود
که سگ کم برده در نخجیر گاهش
توئی چون صید افکن کلب راهش
شکارست و وجود تو ضرورست
که کلب پیرگاهی پر غرورست
چرا بی هوده گردی گرد هر کار
سگیت بهترست از مردم آزار
برو تکمیل نفس خویشتن کن
زبد بگذر، به خوبی زیستن کن
نه هر کس حج رود مقبول باشد
مگر آن مرد ره معقول باشد
بداند شرط آن کوی و حرم چیست
ندیدم من مگر آن محترم کیست!
هزاران شرط دارد غیر اسلام
ندانم بیش کردن بر تو اعلام.
نبی فرمود و در قرآن عیان است
مسلمانی اگر جوئی همان است
برو آداب کوی دوست را دان
پس آن گه جان براهش ساز قربان
طواف کعبه کن ز آن روز حاصل
که زآدابش نباشی هیچ غافل
مرو چون اشتران پر بار و خاموش
برو آن روز کامد بر سرت هوش
تو که نیک و بد از هم فرق ناری
قدم در کوی جانان چون گذاری؟
به خود منگر که مقصود تو در اوست
بکن فرق سخن چون مغز از پوست
تو گر دوری از او، او هست نزدیک
چو گردی دور، چشمت هست تاریک
برو داروی بینایی بکن چشم
مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم
که در این کوچه های پیچ در پیچ
به جز سودا دگر نبود ترا هیچ
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۵
جلایر: بر دعا ختم سخن کن
ثنای شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثنای او نداری
بقایش خواه از قیوم باری
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داری ز آسیب ستاره
همه آمال اورا کن میسر
به حق شافع صحرای محشر
حسودش دل غمین خونین کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلایر: هر که دولت خواه باشد
به او خوبی خدا هم راه باشد
چه غم داری ثناخوانی تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلایر: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لولو شهوار آورد
در ناسفته پر کن دامن خویش
نثار راه شه کن از کم و بیش
حکایت کن یکی از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
اگر قابل نباشد ذات انسان
یقین بدتر بود از جنس حیوان
اگر تخم گلی در شوره زاری،
بکاری گل نیارد غیر خاری
اگر خور شد مربی بهر اشیا
به شوره زار سعیش هست بی جا
به جز خاری نروید از زمینش
خبیثان را خبیث است هم نشینش
نبات از روی ریشه سبز گردد
ز اصل خویش هرگز برنگردد
گذر زین نقل و روسوی قلمرو
مگو از کهنه، نظمی ساز ازنو
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بی شرم و بی باک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
به خاک پای شه کردند عرضی
چه عرضی؟ چون که بود از جمله فرضی
که صیت عدل تو از مه به ماهی
رسیده داده احکامت گواهی
نه ما از جمله اخلاص کیشیم
دعا گوییم و از خدام پیشیم
نه ما یک سر وظیفه خوار شاهیم
همه خدمتگزار و بی گناهیم
دعا گوئیم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختیارت
عدالت هست در عالم شعارت
رعایا و برایا راضی از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطار کردی به هرکس یک قراری
بدادی ز اقتضای ملک داری
ولایت را سپردی بر برادر
که بودی هم چو جان پیشت برابر
به زیر حکم او فرمان ندادی
در عدل و کرم برما گشادی
همه شاکر، دعا گو، شاد گشتیم
به ظاهر از ستم آزاد گشتیم
یکی از نوکران آشتیانی
که دارم شکوه ها زان داستانی
رئیسش ساختی بر پیر و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد برغنم خوش گرگ پیری
ز حق بیگانه وز شیطان دلیری
لباس میش در بر گرگ عاصی
خلایق ایمن از او بی هراسی
چو فرصت یافت دندان تیز کرده
به قصد مال و جان صد خیز کرده
چو خیزد کبک، پیش او شود مات
شنیدستی زمن این را به کرات
به خون بی گناهان دسترس شد
زنخوت مست گشت و خود عسس شد
خیانت بر ولی نعمت نموده
در ظلم و ستم یک سر گشوده
قرار آن چه بدادی از ره جود
به هر یک باب عدلی گشته مسدود
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهی نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلایق آخر کار
زهم باشید آن میشوم غدار
تو مپسند ای شها این بدعت نو
که دزدی حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خویشش
ندارد شرم این است، رسم و کیشش
به حق آن خدای ذات بی چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار اندیشه از روز قیامت
چون بشنید این سخن آن شاه عادل
تمیزی داده حرف حق ز باطل
ز خویشان بود یحیی خان در این گاه
برابر ایستاده خدمت شاه
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همی پیموده ره روز و شبانه
همدان نارسیده این حکایت
شنید او از بدایت تا نهایت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
پس آن گه باز از خامی فراری
ز بدبختی نموده اختیاری
ره امید را گم کرده یک سر
برفت اندر بروجرد از ملایر
حسام السلطنه آگه زکارش
پریشان دید یک سر روزگارش
بگفت: ای بی خبر بدبخت بدکار
نداری هیچ ازین کردار خود عار؟
کس از امیدگاه خود گریزد
که خون خود به دست خود بریزد؟
خلایق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقیقت هست بی جا
که یحیی خان رسیدش پس ز دنبال
بدیدش شومی و بدبختی حال
بگفت: ای نابکار خائن شاه
چرا گشتی ز احسان ها تو گم راه؟
ندیدم چون تو کافر نعمت ای مرد
ز مولا رو مگردان زود بر گرد
اگر تو تشنه ای این ره سراب است
محال است آب وسعیت ناصواب است
به جز نیکی و احسان ها چه دیدی
که چون دیوانگان از او رمیدی؟
ندانی عظم و شحم و پوست و مویت،
از این پرورده شد لعنت به رویت!
فراموشت شد این الطاف یک بار
که روگردان شدی در آخر کار؟
همه دیدند و دانندت چه بودی؟
به آذربایجان چون پا گشودی
کنون چون طاغیان گم راه و سرمست
دم شیر ژیان بگرفته در دست
به خون خویش آلودی تو دستت
زیان کاری نه سودست این که هستت
ثنای شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثنای او نداری
بقایش خواه از قیوم باری
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داری ز آسیب ستاره
همه آمال اورا کن میسر
به حق شافع صحرای محشر
حسودش دل غمین خونین کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلایر: هر که دولت خواه باشد
به او خوبی خدا هم راه باشد
چه غم داری ثناخوانی تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلایر: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لولو شهوار آورد
در ناسفته پر کن دامن خویش
نثار راه شه کن از کم و بیش
حکایت کن یکی از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
اگر قابل نباشد ذات انسان
یقین بدتر بود از جنس حیوان
اگر تخم گلی در شوره زاری،
بکاری گل نیارد غیر خاری
اگر خور شد مربی بهر اشیا
به شوره زار سعیش هست بی جا
به جز خاری نروید از زمینش
خبیثان را خبیث است هم نشینش
نبات از روی ریشه سبز گردد
ز اصل خویش هرگز برنگردد
گذر زین نقل و روسوی قلمرو
مگو از کهنه، نظمی ساز ازنو
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بی شرم و بی باک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
به خاک پای شه کردند عرضی
چه عرضی؟ چون که بود از جمله فرضی
که صیت عدل تو از مه به ماهی
رسیده داده احکامت گواهی
نه ما از جمله اخلاص کیشیم
دعا گوییم و از خدام پیشیم
نه ما یک سر وظیفه خوار شاهیم
همه خدمتگزار و بی گناهیم
دعا گوئیم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختیارت
عدالت هست در عالم شعارت
رعایا و برایا راضی از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطار کردی به هرکس یک قراری
بدادی ز اقتضای ملک داری
ولایت را سپردی بر برادر
که بودی هم چو جان پیشت برابر
به زیر حکم او فرمان ندادی
در عدل و کرم برما گشادی
همه شاکر، دعا گو، شاد گشتیم
به ظاهر از ستم آزاد گشتیم
یکی از نوکران آشتیانی
که دارم شکوه ها زان داستانی
رئیسش ساختی بر پیر و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد برغنم خوش گرگ پیری
ز حق بیگانه وز شیطان دلیری
لباس میش در بر گرگ عاصی
خلایق ایمن از او بی هراسی
چو فرصت یافت دندان تیز کرده
به قصد مال و جان صد خیز کرده
چو خیزد کبک، پیش او شود مات
شنیدستی زمن این را به کرات
به خون بی گناهان دسترس شد
زنخوت مست گشت و خود عسس شد
خیانت بر ولی نعمت نموده
در ظلم و ستم یک سر گشوده
قرار آن چه بدادی از ره جود
به هر یک باب عدلی گشته مسدود
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهی نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلایق آخر کار
زهم باشید آن میشوم غدار
تو مپسند ای شها این بدعت نو
که دزدی حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خویشش
ندارد شرم این است، رسم و کیشش
به حق آن خدای ذات بی چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار اندیشه از روز قیامت
چون بشنید این سخن آن شاه عادل
تمیزی داده حرف حق ز باطل
ز خویشان بود یحیی خان در این گاه
برابر ایستاده خدمت شاه
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همی پیموده ره روز و شبانه
همدان نارسیده این حکایت
شنید او از بدایت تا نهایت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
پس آن گه باز از خامی فراری
ز بدبختی نموده اختیاری
ره امید را گم کرده یک سر
برفت اندر بروجرد از ملایر
حسام السلطنه آگه زکارش
پریشان دید یک سر روزگارش
بگفت: ای بی خبر بدبخت بدکار
نداری هیچ ازین کردار خود عار؟
کس از امیدگاه خود گریزد
که خون خود به دست خود بریزد؟
خلایق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقیقت هست بی جا
که یحیی خان رسیدش پس ز دنبال
بدیدش شومی و بدبختی حال
بگفت: ای نابکار خائن شاه
چرا گشتی ز احسان ها تو گم راه؟
ندیدم چون تو کافر نعمت ای مرد
ز مولا رو مگردان زود بر گرد
اگر تو تشنه ای این ره سراب است
محال است آب وسعیت ناصواب است
به جز نیکی و احسان ها چه دیدی
که چون دیوانگان از او رمیدی؟
ندانی عظم و شحم و پوست و مویت،
از این پرورده شد لعنت به رویت!
فراموشت شد این الطاف یک بار
که روگردان شدی در آخر کار؟
همه دیدند و دانندت چه بودی؟
به آذربایجان چون پا گشودی
کنون چون طاغیان گم راه و سرمست
دم شیر ژیان بگرفته در دست
به خون خویش آلودی تو دستت
زیان کاری نه سودست این که هستت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۲
جلایر کلک گوهر ریز کن تیز
نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶ - خطاب به عالیجاه میرزا بزرگ نوری
عرضه داشت تالان زده قدیم آه ز افشار آه از این قوم آه از آن دم.
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۱ - خطاب به میرزا صادق مروزی
رقیمجات مفصل مصحوب ذوالفقا بیک رسیده بود. عریضه مختصر در جواب می نوشتم تا اواسط صفحه طوری با هم راه آمدیم، آنجا قلم سرکشی کرد، عنان از دستم گرفت، پیش افتاد، دیدم بی پیر، از خامة سرکار وقایع نگار اقتباس کرده؛
زاغ است و زاغ را صفت کبک آرزوست. – جلوش را محکم کشیدم. خانه خراب همه مرغی طوطی و بلبل می شود که بی پرده عاشق باشد و خوش لهجه و ناطق گردد. مت بداء الصمت خیر لک من داء الکلام و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه.
راستی یعنی چه، درستی کجاست؟ بی پرده گوئی چرا؟ پنهان خورید باده که تفکیر میکنند. مردی که این جا بی پرده و حجاب حرف بزند، نادرتر از آن است که زنی در فرنگ با چادر ونقاب راه برود. انی لم استطع معک صبرا.
کاغذه را مثل ابنای زمان دم بریده کردم، ان شاءالله ناجور نیست، مثل آن شب که مدبری منحوس با من معارض بود، کاغذی معکوس بمیان انداختم الحمدالله ناجور نبود شکرالله، منصور شدم و این فن را از پدر آموختم، طاب ثراه که با روس معارضه بمثل مصلحت دید.
بلی با شما و سلمان در تجاهر ایمان بر نمیتوان آمد. سیف شاهر خاصه سلمان پارسی است؛ صدق ظاهر مخصوص صادق مروزی. نه هر کس حق تواند گفت گستاخ.
بنده باقتضای جبن و احتیاطی که با لذات دارم بکنایه و رمز معتقدم تا از سعایه و غمز محترز باشم.
یا خفی الالطاف نجنا مما نحذر و نخاف بجاه جاه محمد و آله صلی الله علی محمد و آله.
زاغ است و زاغ را صفت کبک آرزوست. – جلوش را محکم کشیدم. خانه خراب همه مرغی طوطی و بلبل می شود که بی پرده عاشق باشد و خوش لهجه و ناطق گردد. مت بداء الصمت خیر لک من داء الکلام و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه.
راستی یعنی چه، درستی کجاست؟ بی پرده گوئی چرا؟ پنهان خورید باده که تفکیر میکنند. مردی که این جا بی پرده و حجاب حرف بزند، نادرتر از آن است که زنی در فرنگ با چادر ونقاب راه برود. انی لم استطع معک صبرا.
کاغذه را مثل ابنای زمان دم بریده کردم، ان شاءالله ناجور نیست، مثل آن شب که مدبری منحوس با من معارض بود، کاغذی معکوس بمیان انداختم الحمدالله ناجور نبود شکرالله، منصور شدم و این فن را از پدر آموختم، طاب ثراه که با روس معارضه بمثل مصلحت دید.
بلی با شما و سلمان در تجاهر ایمان بر نمیتوان آمد. سیف شاهر خاصه سلمان پارسی است؛ صدق ظاهر مخصوص صادق مروزی. نه هر کس حق تواند گفت گستاخ.
بنده باقتضای جبن و احتیاطی که با لذات دارم بکنایه و رمز معتقدم تا از سعایه و غمز محترز باشم.
یا خفی الالطاف نجنا مما نحذر و نخاف بجاه جاه محمد و آله صلی الله علی محمد و آله.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۳ - خطاب به میرزا صادق
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
ذرهم و مایقولون. شمسات، ما با همسات آنها چه طور است؟
انما العاقل من الجم فاه بلجام بگذارند خاموش باشم بهتر است.
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگمان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
مسطورات شما کلا مفرح روح است و بشارت فتوح، روح و ریحان و جنه نعیم، لاشک اگر بر وفق علم شما در این مملکت عمل شود، کارها بر حسب مراد خواهد بود، ولیکن غافلید که فراهم کردن اسباب چه قدرها مرارت دارد، خصوصا طاعون پارسال و سفر دو سال نوکر و رعیت، آذربایجان را ضرب کامل زده و قحط و غلای خراسان ملتزمین و رکاب والا را از بضاعت انداخته. حالا که اول بهار است ملبوس و مواجب و چادر و اسقاط دواب باید داد یا جواب. راست بفرمائید ببینم کدام یکی از این دو تا را میدهید؟
هما خطتا اما اسار و ذمه و اما دم و الموت بالحرا جدره.
این چند سطر به خط رمز بوده
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
ذرهم و مایقولون. شمسات، ما با همسات آنها چه طور است؟
انما العاقل من الجم فاه بلجام بگذارند خاموش باشم بهتر است.
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگمان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
مسطورات شما کلا مفرح روح است و بشارت فتوح، روح و ریحان و جنه نعیم، لاشک اگر بر وفق علم شما در این مملکت عمل شود، کارها بر حسب مراد خواهد بود، ولیکن غافلید که فراهم کردن اسباب چه قدرها مرارت دارد، خصوصا طاعون پارسال و سفر دو سال نوکر و رعیت، آذربایجان را ضرب کامل زده و قحط و غلای خراسان ملتزمین و رکاب والا را از بضاعت انداخته. حالا که اول بهار است ملبوس و مواجب و چادر و اسقاط دواب باید داد یا جواب. راست بفرمائید ببینم کدام یکی از این دو تا را میدهید؟
هما خطتا اما اسار و ذمه و اما دم و الموت بالحرا جدره.
این چند سطر به خط رمز بوده
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۶ - خطاب به مقرب الخاقان محمدخان امیر نظام
مقرب الخاقان امیر نظام بداند که: تحریرات مرسله آن عالیجاه بنظر رسید بحمدالله تعالی، از کار یزد آسوده شدیم، اخوی شجاع السّلطنه از رفتار خود نادم شد و نصرالله خان را دلجوئی کرد، بعذرخواهی فرستاد و رفت وعبدالرضاخان و فضلا و جمع شریف و وضیع دارالعباده طوری باستقبال شتافتند و دعاگوئی کردند و خورسند ومشعوف شدند که فوقی بر آن متصور نیست.
سلیمان خان سرتیب را با هزار نفر سرباز مأمور بمحافظت قلعه کردیم و توپخانه و قورخانه و جبه خانه را که در نارین قلعه بود کلا باو سپردیم وراه های قوافل و تجار را که از فارس و عراق و خراسان به یزد می آمد و سال هاست ناامن و مغشوش بود، همه را سواره و سرباز و تفنگچی ولایتی تعیین فرمودیم و فراری های رعایا را استمالت دادیم. فوج فوج در زیر سایه همایون شاهنشاهی بر میگردند وعمارات ویران و اراضی بایر است که بعدل و انصاف ظل الله روحنا فداه آباد ودایر می شود.
فانظر الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
اولاد و اعقاب مرحوم تقی خان که متجاوز از هفتصد نفر ذکور و اناث صغیر وکبیرند درین دو سه روزه امن و فراغتی یافتند که از کسالت خوف و تزلزل آن دو سه ساله بر آمدند و حمد خدا و شکر شاهنشاه بر ما واجب و لازم است که بفضل الله تعالی وجود فایض الوجود ما موجب این عفو وگذشت خسروانه گردید، اگر صد هزار جان داشته باشیم که در راه خدمت شاهنشاه بدهیم و با صد هزار زبان ستایش و ثنا بگوئیم باعتقاد ما خدا گواه است. که:
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرش یکی ناگفته باشم
این عنایتی که امسال نسبت به آذربایجانی فرمودند و نام آنها را بنیکی در صفحات عراق بر آوردند، فوق آن اعانت بود که در ایام تغلب روس همه خلق آن سرزمین را زرخرید کردند وبر عموم خلق آذربایجان فرض است که حق گزاری کنند و تلافی این نوع عاطفت خدیوانه را به خدمات گوناگون و جانثاری های صادقانه بعمل آرند؛ و خاطر جمع دارند که همین که نیت بنده در درگاه خدا و عقیدت نوکر در خدمت پادشاه، صافی و صادق باشد بهر سو رو کنند اقبال و بخت است، سختی و رنج نیست؛ هم چنانکه این سفر را بصفای نیت و شوق خدمت شاهنشاه روحنا فداه کردند و دیدند که اقتضای فصل زمستان اعتدال موسم بهار شد و پس از قحط و غلای راه ها و رنج و بلای منزل ها به هیچ وجه آسیب و ضرری نرسید و یک نفر بیمار نشد و فوت و موتی اتفاق نیفتاد و جاهائی که بهر رونده و آینده بسیار بد و ناخوش می گذشت، بیمن اقبال شاهنشاه روحنا فداه برین خیل و حشر بسیار خوب و خوش گذشت. این ها همه از صدق و خلوص ترکانه خلق آذربایجان است که در خدمتگزاری شاهنشاه والا جاه خودداری ندارند و هر نوکر که این طول خالص و صادق باشد لاشک فضل خدا و رافت شاهنشاه همه جا و در هر حال با او خواهد بود. چگونه شکر این نعمت گزاریم که سه سال قبل از این ساه خراسان بامداد آذربایجان مأمور بود وحاجت نیفتاد و امسال سپاه آذربایجان برفع خودسری های خراسان مأمور است و این گونه تفوق و زبردستی که برای مردم این ولایت بهم رسیده از این رهگذرست که در بندگی آستان شاهنشاهی زیاد کوشیده اند، والا در واقع و نفس الامر، نه شقاقی و شاهسون از افغان و اوزبک در احتشاد و ایلیت بیشترند، نه ارومی وخوی از قندهار و خوارزم بهتر است. باید بعد از وصول این ملفوفه هر چه از توپ های فرمایشی سابق راه نیفتاده باشد و هر چه از فوج های سرباز که خواسته بودیم و هنوز در ولایتند با سوارهائی که با یکی از فرزندان بایست ببارد، در کمال شوق و ذوق و آراستگی و استعداد روانه شوند و اخوی ملک قاسم میرزا و فرزندی محمد حسین میرزا و هر یک از سایر فرزندان که از پذیرفتن نصایح آن عالیجاه و حکومت فریدون میرزا در آذربایجان عار و انکاری داشته باشند؛ یا با همین قشون ها روانه شوند و باردوی ما بیایند؛ یا بی تامل روانه نزد برادر کامکار ظل السلطان باشند و مخارج آنها را ماه بماه آن عالیجاه برساند. کسانی در آن ولایت بمانند که آن عالیجاه خاطر جمع شوند که ابدا از نصایح آن عالیجاه تحلف نمیکنند و بفرزندی فریدون میرزا تمکین مینمایند و اگر غیر این طور باشد محال است که در سفرهای طولانی ما، کار آن ولایت بگذرد، در این باب هر نوع اعانتی که لازم است برادر کامکار ظل السلطان و ارجمندی آصف الدوله به آن عالیجاه خواهند کرد.
انشاالله تعالی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۴۶
سلیمان خان سرتیب را با هزار نفر سرباز مأمور بمحافظت قلعه کردیم و توپخانه و قورخانه و جبه خانه را که در نارین قلعه بود کلا باو سپردیم وراه های قوافل و تجار را که از فارس و عراق و خراسان به یزد می آمد و سال هاست ناامن و مغشوش بود، همه را سواره و سرباز و تفنگچی ولایتی تعیین فرمودیم و فراری های رعایا را استمالت دادیم. فوج فوج در زیر سایه همایون شاهنشاهی بر میگردند وعمارات ویران و اراضی بایر است که بعدل و انصاف ظل الله روحنا فداه آباد ودایر می شود.
فانظر الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
اولاد و اعقاب مرحوم تقی خان که متجاوز از هفتصد نفر ذکور و اناث صغیر وکبیرند درین دو سه روزه امن و فراغتی یافتند که از کسالت خوف و تزلزل آن دو سه ساله بر آمدند و حمد خدا و شکر شاهنشاه بر ما واجب و لازم است که بفضل الله تعالی وجود فایض الوجود ما موجب این عفو وگذشت خسروانه گردید، اگر صد هزار جان داشته باشیم که در راه خدمت شاهنشاه بدهیم و با صد هزار زبان ستایش و ثنا بگوئیم باعتقاد ما خدا گواه است. که:
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرش یکی ناگفته باشم
این عنایتی که امسال نسبت به آذربایجانی فرمودند و نام آنها را بنیکی در صفحات عراق بر آوردند، فوق آن اعانت بود که در ایام تغلب روس همه خلق آن سرزمین را زرخرید کردند وبر عموم خلق آذربایجان فرض است که حق گزاری کنند و تلافی این نوع عاطفت خدیوانه را به خدمات گوناگون و جانثاری های صادقانه بعمل آرند؛ و خاطر جمع دارند که همین که نیت بنده در درگاه خدا و عقیدت نوکر در خدمت پادشاه، صافی و صادق باشد بهر سو رو کنند اقبال و بخت است، سختی و رنج نیست؛ هم چنانکه این سفر را بصفای نیت و شوق خدمت شاهنشاه روحنا فداه کردند و دیدند که اقتضای فصل زمستان اعتدال موسم بهار شد و پس از قحط و غلای راه ها و رنج و بلای منزل ها به هیچ وجه آسیب و ضرری نرسید و یک نفر بیمار نشد و فوت و موتی اتفاق نیفتاد و جاهائی که بهر رونده و آینده بسیار بد و ناخوش می گذشت، بیمن اقبال شاهنشاه روحنا فداه برین خیل و حشر بسیار خوب و خوش گذشت. این ها همه از صدق و خلوص ترکانه خلق آذربایجان است که در خدمتگزاری شاهنشاه والا جاه خودداری ندارند و هر نوکر که این طول خالص و صادق باشد لاشک فضل خدا و رافت شاهنشاه همه جا و در هر حال با او خواهد بود. چگونه شکر این نعمت گزاریم که سه سال قبل از این ساه خراسان بامداد آذربایجان مأمور بود وحاجت نیفتاد و امسال سپاه آذربایجان برفع خودسری های خراسان مأمور است و این گونه تفوق و زبردستی که برای مردم این ولایت بهم رسیده از این رهگذرست که در بندگی آستان شاهنشاهی زیاد کوشیده اند، والا در واقع و نفس الامر، نه شقاقی و شاهسون از افغان و اوزبک در احتشاد و ایلیت بیشترند، نه ارومی وخوی از قندهار و خوارزم بهتر است. باید بعد از وصول این ملفوفه هر چه از توپ های فرمایشی سابق راه نیفتاده باشد و هر چه از فوج های سرباز که خواسته بودیم و هنوز در ولایتند با سوارهائی که با یکی از فرزندان بایست ببارد، در کمال شوق و ذوق و آراستگی و استعداد روانه شوند و اخوی ملک قاسم میرزا و فرزندی محمد حسین میرزا و هر یک از سایر فرزندان که از پذیرفتن نصایح آن عالیجاه و حکومت فریدون میرزا در آذربایجان عار و انکاری داشته باشند؛ یا با همین قشون ها روانه شوند و باردوی ما بیایند؛ یا بی تامل روانه نزد برادر کامکار ظل السلطان باشند و مخارج آنها را ماه بماه آن عالیجاه برساند. کسانی در آن ولایت بمانند که آن عالیجاه خاطر جمع شوند که ابدا از نصایح آن عالیجاه تحلف نمیکنند و بفرزندی فریدون میرزا تمکین مینمایند و اگر غیر این طور باشد محال است که در سفرهای طولانی ما، کار آن ولایت بگذرد، در این باب هر نوع اعانتی که لازم است برادر کامکار ظل السلطان و ارجمندی آصف الدوله به آن عالیجاه خواهند کرد.
انشاالله تعالی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۴۶
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۹ - این نامة را قائم مقام از خراسان به وقایع نگار نوشته است
صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده ما را
جاده خراسان را شما پیش پای ما گذاشتید و حال می فرمائید پول پارسال هنوز نرسیده است، بلی، شما لطف کنید ان شاءالله تعالی ما را برحسب دلخواه باز آرید، پنج را پنج الف بگیرید. ما کجا این جا کجا؟ مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست. الحمدلله کارهای این جا همه خوب است، مگر این که نقد و غله هیچ بهم نمیرسد؛ اگر اکراد بگذارند، در هرات و سرخس سیورسات فراوان هست، لاش و فرا، هم استدعای ساخلو کرده اند و تعهد نقد و غله میکنند، لکن هم حضرات کرد بد عادت کرده اند، هم کاغذهای شما بسیار دلنشین شده است، تا تقدیر چه باشد. این کاغذ آخری شما هم با آن که هیچ کس این طور گمان نمیبرددلنشین شد و فی الواقع از غرایب بود، اما حکم شد که در این باب اول ملک شما را ببیند. والسلام
که سر بکوه و بیابان تو داده ما را
جاده خراسان را شما پیش پای ما گذاشتید و حال می فرمائید پول پارسال هنوز نرسیده است، بلی، شما لطف کنید ان شاءالله تعالی ما را برحسب دلخواه باز آرید، پنج را پنج الف بگیرید. ما کجا این جا کجا؟ مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست. الحمدلله کارهای این جا همه خوب است، مگر این که نقد و غله هیچ بهم نمیرسد؛ اگر اکراد بگذارند، در هرات و سرخس سیورسات فراوان هست، لاش و فرا، هم استدعای ساخلو کرده اند و تعهد نقد و غله میکنند، لکن هم حضرات کرد بد عادت کرده اند، هم کاغذهای شما بسیار دلنشین شده است، تا تقدیر چه باشد. این کاغذ آخری شما هم با آن که هیچ کس این طور گمان نمیبرددلنشین شد و فی الواقع از غرایب بود، اما حکم شد که در این باب اول ملک شما را ببیند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۳ - خطاب به میرزا بزرگ وزیر نواب
هر کس که بدست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
اگر خواجه راست میگفت میرزا علی خان که جام در دستش است، بایست یک دانه شلغم داشته باشد که خودش از گرسنگی نمیرد؛ تا بماها که مهمان این سرزمینیم چه رسد؟ حال ها نیز بگردد ز روش گاه بگاه، پریروز گندم در اردوی سرخس صد من، یک صاحبقران خریدار نداشت، امروز در منزل جام، جو یک من دو صاحبقران بهم نمیرسد؛ قوت حیوان وانسان منحصر است ببرف و برد. عالیجاه میرزا احمد میگفت کاغذی از خدمت میرزا برای تو آورده ام، اما هنوز این اخلاص مند بزیارت آن فایز نشده، جز جدال او و خلیفه چیزی ندیده ام.
بلی بعد از مجادلات ومحاورات شدیده عدیده بحمدالله تعالی نگار خامة معجز نگار زیادت شد و از این که بیاد شما بوده ام شکرها کردم و چون مضمون کاغذ جز معرفی و سفارش عالیجاه مشارالیه چیزی دیگر نبود، با آن که دراین وادی غیرذی زرع از هر جهه خجالت حاصل بود، باز یک طوری راه انداختم که چون خودش خوب کسی است؛ ان شاءالله تعالی در خدمت شما نارضائی از من نخواهد کرد و از خدا می خواهم تا زنده ام خلاف فرمایش شما از من صادر نشود، خواه جزئی و خواه کلی و توفیق کرامت فرماید که از عهدة خدمت توانم برآمد.
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجدء فی خشیتک والدوم فی الاتصال بخدمتک
والسلام
سلطانی جم مدام دارد
اگر خواجه راست میگفت میرزا علی خان که جام در دستش است، بایست یک دانه شلغم داشته باشد که خودش از گرسنگی نمیرد؛ تا بماها که مهمان این سرزمینیم چه رسد؟ حال ها نیز بگردد ز روش گاه بگاه، پریروز گندم در اردوی سرخس صد من، یک صاحبقران خریدار نداشت، امروز در منزل جام، جو یک من دو صاحبقران بهم نمیرسد؛ قوت حیوان وانسان منحصر است ببرف و برد. عالیجاه میرزا احمد میگفت کاغذی از خدمت میرزا برای تو آورده ام، اما هنوز این اخلاص مند بزیارت آن فایز نشده، جز جدال او و خلیفه چیزی ندیده ام.
بلی بعد از مجادلات ومحاورات شدیده عدیده بحمدالله تعالی نگار خامة معجز نگار زیادت شد و از این که بیاد شما بوده ام شکرها کردم و چون مضمون کاغذ جز معرفی و سفارش عالیجاه مشارالیه چیزی دیگر نبود، با آن که دراین وادی غیرذی زرع از هر جهه خجالت حاصل بود، باز یک طوری راه انداختم که چون خودش خوب کسی است؛ ان شاءالله تعالی در خدمت شما نارضائی از من نخواهد کرد و از خدا می خواهم تا زنده ام خلاف فرمایش شما از من صادر نشود، خواه جزئی و خواه کلی و توفیق کرامت فرماید که از عهدة خدمت توانم برآمد.
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجدء فی خشیتک والدوم فی الاتصال بخدمتک
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۵ - خطاب به وقایع نگار
حضرت مخدوم مهر پرور بنده
این تو بهر کار یار و یاور بنده
رقیجات رسید، مفصل و مجمل مطالعه و مذاکره شده، بل چندین بار بواکویه رفت، هر کو شنید گفتا لله در قایل، آن چه از ضعف ملتزمین رکاب ولیعهد و قوت دشمنان خارجی و طغیان یاغی های داخلی خراسان در آنجا شهرت کرده، عیب در مذهب رواه احادیث است، خذلهم الله تعالی که سخن را باقتضای خواهش خود میگویند نه بمطابق واقع، عجب از شماست چرا سماع را بشهود راجح میدارید؟ انصاف خوب چیزی است، بعد از مقدمه نواب محمد ولی میرزا کدام سال از کشمکش افغان و اوزبک و اویماق و ترکمان فارغ بوده اید؟ وقت اتفاق افتاده که خراسانی ها از یک دیگر و خارجی ها از خراسانی هر سال بل هر ماه بل هر روز قتل و غارت نکنند و احتسابی داشته باشند، یا طرف و شوارع را امنیت باشد و زوار و تجار برفاهیت آمد و شد نمایند.
همین پارسال از همین خراسان البته دوازده هزار اسیر ببخارا و خوارزم رفته که اغلب را ترکمان خوارزمی بتاخت برده اند باقی را امرا و خوانین خود با اسب و شترف بل با جل و جوال سودا کرده اند، اگر باور ندارید ده بده، ولایت بولایت سیاهه خواهم فرستاد که چه اشخاص رفته اند و بالفعل در کجا هستند. از روزیکه حضرت ولیعهد روحی فداه باین مملکت وارد شده برسید و بپرسید، اگر یک بزغاله از خراسان بخارج رفته باشد بنده را نفط بزنید بسوزانند و همچنین از مشهد تا پیشاور و تا بخارا و تا ارگنج، بل که تا مسقو اگر یک نفر پیاده و سواره تردد بکند آسیب بجان و مال کسی رسیده باشد از این بی وجود نادان بخواهید. کذلک از این جا تا یزد و کرمان که همیشه اسب تاز بلوچ و سیستانی بود، تحقیق فرمائید که حالا چطور است؟ راه بسطام هم با آن که اسمعیل میرزا آنطور که باید باشد نیست و صاحب اختیار بوضعی که شایسته اوست صاحبی کوکلان نمیکند و اختیار یموت ندارد و باز بر عابرین سبیل بهتر معلوم است که از روز ورود موکب همایون ولیعهد تا بحال تفاوت کلی، کرده است، امرا و خوانین داخلی هم از دو حال خارج نمیباشند یا خدمتکارند و صادق و جانثار، یا از فرط وحشت در فکر جان و مال و عیال که علی ای حال مجال اخلال در کار دیوان و ایذای یکدیگر ندارند و دماء و نفوس مسلمانان و شیعیان، بل جهودان و سنیان هم که رعیت دولت قاهره همایون شاهنشاهی باشند در امن و امان است؛ به سر عزیز خودت که پارسال پیرار سال چند نفر از اهل شهر مشهد بل از جوار صحن مقدس درده فروخته بودند که حضرت ولیعهد روحی فداه امسال مرتکب را تنبیه فرمودند از کسان قرائی بود و اسیر را از سرخس باز آوردند.
آنچه در این صحیفه نوشته ام براهین حیه شهودیه دارد، حاجت فکر و نظر ندارد. اعیان خراسان آنچه از عرب و قرائی هستند کلا در خدمت نواب خسرو میرزا بودند و خدمت نمودند تا ترشیز را بدست آوردند و آنچه را اتراک کلات و دره جزو سرخس است که حضرت قلیخان شاهسون را ضابط دره جز فرموده اند و کارش بسیار مضبوط است و رضا قلیخان را از خوارزم آوردند در مشهد است و قلچ محمدخان را داروغه سالور فرموده اند و دویست نفر نوکرشان را خوب گرفته و همه را حسب الواقع بخدمت و رعیتی واداشته، بازار برده موقوف است، بل که نوکر آنها دایم بقراولی مشغول است و قافله و راهگذار را از مشهد تا کنار جیحون که مسمی بچهار جو است در عهدة آنها گذاشته اند و بسیار خوب از عهدة بر میآیند. کلات وضعی است که ان شاءالله تعالی از سفارت پلنگ توش گرو و پیشکش خوارزم خواهد آمد.
اما مشهد و نیشابور وسبزوار روزیکه از فر مقدم ولیعهد زیور گرفتند شهرهای بی صاحب و طاب مثل شیر قزوینی پهلوان و آن که ملا در مثنوی گفت: بی دم و سر و اشکم که دید؛ بودند. تقی خان قیاخلوئی مضطرب و حیران که خدمت بجنورد کند یا خبوشان. بجدم قسم که اسم دارالخلافه طهران در میان نبود و بلوکات را بعضی قرائی وبعضی ایلخانی و بعضی ترشیزی و بعضی خورشاهی، بعضی بغایری، بعضی بیات نیشابور صاحب شده؛ علیمرادخان جوینی هم حرکت مذبوحی میکرد و حاکم بسطام هم سیلی میزد و هزاره و تکه و قرائی شریک غالب بودند، همچنین نشابور و مشهد که اطراف شهر و بلوکات کلا در تصرف اکراد قرائی بود و چوله و رادکانی و دررودی و عشق آبادی و امثال آنها سهل است، بجدم قسم باباخان اسحق آبادی عرب های ساخلو را میگرفت و حبس میکرد؛ تا رشوه نمیگرفت سر نمیداد و میرزای شاندیزی و حسین طرقه بهی واللهویردی پیوجنی بشهر نمیآمدند و ماست نمیدادند و پیاز ریزه نمیکردند، حتی وجوه شهر و اجارات را خوانین هر یک رسدی جدا جدا داشتند و ملاها باج علیحده می گرفتند. بخدا که یک نفر ازخراسانی ها دستی باوزبک زده، از دولت قاهره بیم داشتند که خدمت نمایند و اندیشة نداشتند که خدمت ننمایند و این فقرات هر چه عرض میکنم پوشیده و پنهان نمیباشد بل قولی است که جملگی برآنند. مع هذا ملاحظه فرمائید که حالا جائی هست در این سه ولایت که مضبوط نشده و مهمل مانده باشد و بالفعل اوزبک و افغان دست به دامن چاکران این دولت زده، امثال ملا و مجتهد را واسطه و شفیع می سازند تا حدان دارند که کسی دست توسل به آن ها بزند.
مخدوم من، قبلة من، جان من، در این برف و سرمای بی شمار و قحط و غلای بسیار و بی پولی و بی نانی و درازی سفر و تمام شدن خرجی و تدارک، همه کس اعم اعلی و ادنی این قدر کار که شده است کم مدانید و اگر تاب آرید و شتاب نیاورید بفضل الله تعالی خبوشان و بجنوری مانده است، آن هم بسیار آسان می دانم که بخوبی و خوشی، نه بدی و ناخوشی حسب الخواهش شما بگذرد. بلی شما در فرمایش کردن و کار خواستن بسیار دلبرید، اما در حفظ الغیب و کار ساختن نمیدانم چگونه باشید؟ پس فردا که بنای قشون فرستادن است اول مرتبه بعضی از حکام ولایات و سرکردگان، مغالطه خواهند کرد که فلانان صاحب غرض اند، بعضی هم خواهند گفت که مواجب را بقشون بدهید و بسفر بفرستید، عذر کم نیست، واسطه بسیار است و البته بعضی دیگر هم خواهند گفت مواجب سال کهنه نرسیده؛ از نو هم طلب داریم.
همدانی راست می گوید که یا پول قرض خزانه و طلب تاج الدوله را می توانیم بدهیم، یا نوکر سوار وسرباز را راه اندازیم، باز منحصر خواهد شد بهمان آذربایجانی فحسب و شما را میبینم که اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون خواهند فرمود تا نایب السلطنة از این طرف رو بخراسان کردند، امنای دولت به یزد و نائین پرداخت، فارسی چپاول بشهر بابک انداخت و اصفهانی ملاتقی و میرزا علیخان برای مفسده نگاهداشت و الحق خوب متوجه شدند که از دنبال آسوده باشیم بکار خود پردازیم.
صد هزار آفرین صدقنا و آمنا والسلام
این تو بهر کار یار و یاور بنده
رقیجات رسید، مفصل و مجمل مطالعه و مذاکره شده، بل چندین بار بواکویه رفت، هر کو شنید گفتا لله در قایل، آن چه از ضعف ملتزمین رکاب ولیعهد و قوت دشمنان خارجی و طغیان یاغی های داخلی خراسان در آنجا شهرت کرده، عیب در مذهب رواه احادیث است، خذلهم الله تعالی که سخن را باقتضای خواهش خود میگویند نه بمطابق واقع، عجب از شماست چرا سماع را بشهود راجح میدارید؟ انصاف خوب چیزی است، بعد از مقدمه نواب محمد ولی میرزا کدام سال از کشمکش افغان و اوزبک و اویماق و ترکمان فارغ بوده اید؟ وقت اتفاق افتاده که خراسانی ها از یک دیگر و خارجی ها از خراسانی هر سال بل هر ماه بل هر روز قتل و غارت نکنند و احتسابی داشته باشند، یا طرف و شوارع را امنیت باشد و زوار و تجار برفاهیت آمد و شد نمایند.
همین پارسال از همین خراسان البته دوازده هزار اسیر ببخارا و خوارزم رفته که اغلب را ترکمان خوارزمی بتاخت برده اند باقی را امرا و خوانین خود با اسب و شترف بل با جل و جوال سودا کرده اند، اگر باور ندارید ده بده، ولایت بولایت سیاهه خواهم فرستاد که چه اشخاص رفته اند و بالفعل در کجا هستند. از روزیکه حضرت ولیعهد روحی فداه باین مملکت وارد شده برسید و بپرسید، اگر یک بزغاله از خراسان بخارج رفته باشد بنده را نفط بزنید بسوزانند و همچنین از مشهد تا پیشاور و تا بخارا و تا ارگنج، بل که تا مسقو اگر یک نفر پیاده و سواره تردد بکند آسیب بجان و مال کسی رسیده باشد از این بی وجود نادان بخواهید. کذلک از این جا تا یزد و کرمان که همیشه اسب تاز بلوچ و سیستانی بود، تحقیق فرمائید که حالا چطور است؟ راه بسطام هم با آن که اسمعیل میرزا آنطور که باید باشد نیست و صاحب اختیار بوضعی که شایسته اوست صاحبی کوکلان نمیکند و اختیار یموت ندارد و باز بر عابرین سبیل بهتر معلوم است که از روز ورود موکب همایون ولیعهد تا بحال تفاوت کلی، کرده است، امرا و خوانین داخلی هم از دو حال خارج نمیباشند یا خدمتکارند و صادق و جانثار، یا از فرط وحشت در فکر جان و مال و عیال که علی ای حال مجال اخلال در کار دیوان و ایذای یکدیگر ندارند و دماء و نفوس مسلمانان و شیعیان، بل جهودان و سنیان هم که رعیت دولت قاهره همایون شاهنشاهی باشند در امن و امان است؛ به سر عزیز خودت که پارسال پیرار سال چند نفر از اهل شهر مشهد بل از جوار صحن مقدس درده فروخته بودند که حضرت ولیعهد روحی فداه امسال مرتکب را تنبیه فرمودند از کسان قرائی بود و اسیر را از سرخس باز آوردند.
آنچه در این صحیفه نوشته ام براهین حیه شهودیه دارد، حاجت فکر و نظر ندارد. اعیان خراسان آنچه از عرب و قرائی هستند کلا در خدمت نواب خسرو میرزا بودند و خدمت نمودند تا ترشیز را بدست آوردند و آنچه را اتراک کلات و دره جزو سرخس است که حضرت قلیخان شاهسون را ضابط دره جز فرموده اند و کارش بسیار مضبوط است و رضا قلیخان را از خوارزم آوردند در مشهد است و قلچ محمدخان را داروغه سالور فرموده اند و دویست نفر نوکرشان را خوب گرفته و همه را حسب الواقع بخدمت و رعیتی واداشته، بازار برده موقوف است، بل که نوکر آنها دایم بقراولی مشغول است و قافله و راهگذار را از مشهد تا کنار جیحون که مسمی بچهار جو است در عهدة آنها گذاشته اند و بسیار خوب از عهدة بر میآیند. کلات وضعی است که ان شاءالله تعالی از سفارت پلنگ توش گرو و پیشکش خوارزم خواهد آمد.
اما مشهد و نیشابور وسبزوار روزیکه از فر مقدم ولیعهد زیور گرفتند شهرهای بی صاحب و طاب مثل شیر قزوینی پهلوان و آن که ملا در مثنوی گفت: بی دم و سر و اشکم که دید؛ بودند. تقی خان قیاخلوئی مضطرب و حیران که خدمت بجنورد کند یا خبوشان. بجدم قسم که اسم دارالخلافه طهران در میان نبود و بلوکات را بعضی قرائی وبعضی ایلخانی و بعضی ترشیزی و بعضی خورشاهی، بعضی بغایری، بعضی بیات نیشابور صاحب شده؛ علیمرادخان جوینی هم حرکت مذبوحی میکرد و حاکم بسطام هم سیلی میزد و هزاره و تکه و قرائی شریک غالب بودند، همچنین نشابور و مشهد که اطراف شهر و بلوکات کلا در تصرف اکراد قرائی بود و چوله و رادکانی و دررودی و عشق آبادی و امثال آنها سهل است، بجدم قسم باباخان اسحق آبادی عرب های ساخلو را میگرفت و حبس میکرد؛ تا رشوه نمیگرفت سر نمیداد و میرزای شاندیزی و حسین طرقه بهی واللهویردی پیوجنی بشهر نمیآمدند و ماست نمیدادند و پیاز ریزه نمیکردند، حتی وجوه شهر و اجارات را خوانین هر یک رسدی جدا جدا داشتند و ملاها باج علیحده می گرفتند. بخدا که یک نفر ازخراسانی ها دستی باوزبک زده، از دولت قاهره بیم داشتند که خدمت نمایند و اندیشة نداشتند که خدمت ننمایند و این فقرات هر چه عرض میکنم پوشیده و پنهان نمیباشد بل قولی است که جملگی برآنند. مع هذا ملاحظه فرمائید که حالا جائی هست در این سه ولایت که مضبوط نشده و مهمل مانده باشد و بالفعل اوزبک و افغان دست به دامن چاکران این دولت زده، امثال ملا و مجتهد را واسطه و شفیع می سازند تا حدان دارند که کسی دست توسل به آن ها بزند.
مخدوم من، قبلة من، جان من، در این برف و سرمای بی شمار و قحط و غلای بسیار و بی پولی و بی نانی و درازی سفر و تمام شدن خرجی و تدارک، همه کس اعم اعلی و ادنی این قدر کار که شده است کم مدانید و اگر تاب آرید و شتاب نیاورید بفضل الله تعالی خبوشان و بجنوری مانده است، آن هم بسیار آسان می دانم که بخوبی و خوشی، نه بدی و ناخوشی حسب الخواهش شما بگذرد. بلی شما در فرمایش کردن و کار خواستن بسیار دلبرید، اما در حفظ الغیب و کار ساختن نمیدانم چگونه باشید؟ پس فردا که بنای قشون فرستادن است اول مرتبه بعضی از حکام ولایات و سرکردگان، مغالطه خواهند کرد که فلانان صاحب غرض اند، بعضی هم خواهند گفت که مواجب را بقشون بدهید و بسفر بفرستید، عذر کم نیست، واسطه بسیار است و البته بعضی دیگر هم خواهند گفت مواجب سال کهنه نرسیده؛ از نو هم طلب داریم.
همدانی راست می گوید که یا پول قرض خزانه و طلب تاج الدوله را می توانیم بدهیم، یا نوکر سوار وسرباز را راه اندازیم، باز منحصر خواهد شد بهمان آذربایجانی فحسب و شما را میبینم که اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون خواهند فرمود تا نایب السلطنة از این طرف رو بخراسان کردند، امنای دولت به یزد و نائین پرداخت، فارسی چپاول بشهر بابک انداخت و اصفهانی ملاتقی و میرزا علیخان برای مفسده نگاهداشت و الحق خوب متوجه شدند که از دنبال آسوده باشیم بکار خود پردازیم.
صد هزار آفرین صدقنا و آمنا والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۶ - نامة ای است که قائم مقام از خراسان به میرزا صادق وقایع نگار نوشته
ملک مصون است حصن ملک حصین است. منت وافر خدای را که مهام این مملکت همه بر وفق خواهش شماست و نصایح صادقانه آویزه گوش وهوش ما. خود گمان نداشتیم که این زمستان را ا این بی نانی و بی پولی ببهار برسانیم و اهل ولایت یقین داشتند که نمیرسانیم خدا را شکر که اینک:
زمستان بگذرد سرما سر آید
نارنج و بنفشه بر طبق نه
رخت باید دگر از شهر سوی صحرا برد.
اگر سپاه آذربایجان و همدان و کرمانشاه و خمسه شاهسون را ان شاءالله تعالی درست و بموقع رساندید و در ساخلوهای سمنان، دامغان و هزار جریب و استرآباد نقص و کسری واقع نگردید، خاطر جمع دارید که همه دستورالعمل های شما ان شاءالله بعمل خواهد آمد. روز وشب مواظب سرکار خداوندگار باشید تا بفضل الله و توفیقه بکوشند و بما برسانند.
والسلام
زمستان بگذرد سرما سر آید
نارنج و بنفشه بر طبق نه
رخت باید دگر از شهر سوی صحرا برد.
اگر سپاه آذربایجان و همدان و کرمانشاه و خمسه شاهسون را ان شاءالله تعالی درست و بموقع رساندید و در ساخلوهای سمنان، دامغان و هزار جریب و استرآباد نقص و کسری واقع نگردید، خاطر جمع دارید که همه دستورالعمل های شما ان شاءالله بعمل خواهد آمد. روز وشب مواظب سرکار خداوندگار باشید تا بفضل الله و توفیقه بکوشند و بما برسانند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۷ - ایضا به وقایع نگار از تبریز نوشته است
مخدوم من:
ای آن که مرا در همه عالم
مانند تو یک یار وفادار نباشد
انشاالله تعالی همیشه بامراد خود باشید نه ملث بنده و جلایر که از مفارقت شما ناکامیم و نامراد. رقیمه رسید، الطاف نواب رکن الدوله را که شرح داده بودید، هرچه فکر میکنیم خدمتی بسزا بر نیامد از دستم؛ شاید از نتیجه عنایت ها و اعانت های شما باشد این جا میرزا صادق منشی را به احوال جوئی فرستادند تا تمهید مقدمات شما را تتمیم ذیل شود که بزرگ وکوچک و آقا ونوکر همه خود را رهین خجالت می دانند. ایچ آقاسی باشی را خوب نشد که در طهران ندیدید و خوب شد که در قزوین دیدی، بقاعده مالا یدرک کله. از این جا که بزرگ و کوچک و آقا و نوکر همه خود را رهین خجالت می دانند. ایچ آقاسی بای را خوب نشد که در طهران ندیدید و خوب شد که در قزوین دیدی، بقاعده مالا یدرک کله. از این جا میرزا صادق منشی را باحوال جوئی فرستادند تا تمهید مقدمات شما را تتمیم ذیل شود.
اما سپهدار اگرچه مخلص را بفرمایشات شما کمال اعتماد است لکن، کاغذهای ولایت طورهای دیگر میرسد. ملک الکتاب بهتر از من خبر دارد. یکی از کاغذها را نزد اخوی میرزا موسی خان فرستادم، البته ملاحظه خواهید فرمودند قدری از فارس و عراق نالیده بودند بنظر نواب نایب السلطنة روحی فداه رسید بسیار تغییر فرمودند، اما دانسته باشید که نه نواب نایب السلطنة عرض های شما را بکسی بروز داده اند، نه بنده از فرمایشات شما بروز بکسی داده ام. ملاحظه فرمائید که باده فروشان از کجا شنید.
فرمودند حقیقت این امر را درست تشخیص بدهید و بعد از ورود دارالخلافه دقت کامل کنید و از روی علم یقین اعلامی بکنید.
در باب جناب آصف الدوله فرمودند: حرف همان است که فرموده ایم، تخلف ندارد.
والسلام
ای آن که مرا در همه عالم
مانند تو یک یار وفادار نباشد
انشاالله تعالی همیشه بامراد خود باشید نه ملث بنده و جلایر که از مفارقت شما ناکامیم و نامراد. رقیمه رسید، الطاف نواب رکن الدوله را که شرح داده بودید، هرچه فکر میکنیم خدمتی بسزا بر نیامد از دستم؛ شاید از نتیجه عنایت ها و اعانت های شما باشد این جا میرزا صادق منشی را به احوال جوئی فرستادند تا تمهید مقدمات شما را تتمیم ذیل شود که بزرگ وکوچک و آقا ونوکر همه خود را رهین خجالت می دانند. ایچ آقاسی باشی را خوب نشد که در طهران ندیدید و خوب شد که در قزوین دیدی، بقاعده مالا یدرک کله. از این جا که بزرگ و کوچک و آقا و نوکر همه خود را رهین خجالت می دانند. ایچ آقاسی بای را خوب نشد که در طهران ندیدید و خوب شد که در قزوین دیدی، بقاعده مالا یدرک کله. از این جا میرزا صادق منشی را باحوال جوئی فرستادند تا تمهید مقدمات شما را تتمیم ذیل شود.
اما سپهدار اگرچه مخلص را بفرمایشات شما کمال اعتماد است لکن، کاغذهای ولایت طورهای دیگر میرسد. ملک الکتاب بهتر از من خبر دارد. یکی از کاغذها را نزد اخوی میرزا موسی خان فرستادم، البته ملاحظه خواهید فرمودند قدری از فارس و عراق نالیده بودند بنظر نواب نایب السلطنة روحی فداه رسید بسیار تغییر فرمودند، اما دانسته باشید که نه نواب نایب السلطنة عرض های شما را بکسی بروز داده اند، نه بنده از فرمایشات شما بروز بکسی داده ام. ملاحظه فرمائید که باده فروشان از کجا شنید.
فرمودند حقیقت این امر را درست تشخیص بدهید و بعد از ورود دارالخلافه دقت کامل کنید و از روی علم یقین اعلامی بکنید.
در باب جناب آصف الدوله فرمودند: حرف همان است که فرموده ایم، تخلف ندارد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۰ - در مقام ضرب باهالی تبریز به قائممقام بزرگ از قول ولیعهد نوشته
خدایا راست گویم فتنة از تست
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان خطا را
به این خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
می فرمایند پلوهای قند و ماش و قدح های افشره و آش شماست که حضرات را رها کرده است. اسب عربی بی اندازه جو نمیخورد و اخته قزاقی اگر ده من یکجا جو بخورد بدمستی نمیکند، خلاف یابوهای دو دورغه که تا قدری جو زیاد دید و در قوروق بی مانع چرید، اول دندان و لگد بمهتری که تیمارش میکند میزند.
ای گلبن تازه خارجورت اول بر پای باغبان رفت. از تاریخی که شیخ الاسلام تبریز در فتنة مغول صلاح مسلمین را در استسلام دید تا امروز چه در عهد جهانشاهی و مظفری، چه سلاطین صفوی چه نادرشاهی و کریم خانی، چه در حکومت دنبلی و احمد خان؛ هرگز علمای تبریز این احترام و عزت و اعتبار و مطاعیت نداشتند، تا درین عهد از دولت ما و عنایت ماست که علم کبریا باوج سما افراشته اند.
سزای آن نیکی این بدی است. امروز که ما در برابر سپاه مخالف نشسته ایم و مایملک خود را بی محافظ خارجی باعتماد ایل تبریز گذاشته، در شهر پایتخت ما آشوب و فتنة بکنند و دکان و بازار را ببندند و سید حمزه و باغ میثه بروند و شهرت این حرکت را مرزوبج در ملک روس و صفی خان در آستان همایون و دیگران درملک روم بدهند. روی ایل تبریز سفید. اگر فتحلی خان عرضه داشت و کدخدایان آدم بودند با این که مثل میرزامهدی آدمی در پهلوی آنهاست فتاح غیرعلیم چه جرئت و قدرت داشت که مصدر این حرکات شود؟ فرمودند اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند بجا؛ اما شما را چه افتاده است که از زهد ریاثی و نهم ملائی سیر نمیشوید؟
کتاب جهاد نوشته شد، نبوت خاصه باثبات رسید، قیل و قال مدرسه حالا دیگر بس است. یک چند نیز خدمت معشوق و میکنید. اگر صد یک آنچه با اهل صلاح، حرف جهاد زدید، با اهل سلاح صرف جهاد شده بود، کافری نمیماند که مجاهدی لازم باشد.
باری؛ بعد از این سفره جمعه و پنج شنبه را وقف اعیان شهر و کدخدایان محلات و نجبای قابل و روسای عاقل بکنید. سفره زرق و حیل را برچینید، سکه قلب و دغل بشناسید.
نقل صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
تا حال هر چه از این ورق خواندیم و بر این نسق راندیم سود و بهبودی ظاهر نگشت، بل که این ها که همه میشود از نتایج نمازهای روز جمعه و نیازهای شب جمعه ما و شماست.
من بعد بساط کهنه برچینید و طرح نو براندازید. با اهل آن شهر معاشرت کنید و مربوط شوید، دعوت و صحبت نمایید؛ از جوانان قابل و پیران کامل آنها چند نفری که بکار خدمت آیند انتخاب کنید و هزار یک آنچه صرف این طایفه شد مصروف آنها دارید و ریگ این جماعت را دور بیندازید. مثل سایر ممالک محوسه باشد، نه اذیت و اضرار، نه دخالت و اقتدار.
عالیجاه میرزا مهدی در حقیقت یکی از امنای دولت ومحارم حضرت ماست، دخلی به آن دار و دسته ندارد. آب و گل وجان ودل او در هوای ما و رضای ماست.
و لا یستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج
اگرچه هم اسم آنهاست بحمدالله هم رسم نیست؛ بدانش از آنها ملاتر است و بخدمت از شما بالاتر. موانست شماها مجالست آنها را از پیش در کرده با امنا محارم ما مجالس است و با التفات و مکارم ما موانس.
گرچه از طبع اند هر دو، ببود شادی ز غم
ورچه از چو بند هر دو، ببود منبر ز دار
اگر صحبت ارباب کمال را طالب باشید مثل جناب حاجی فاضلی و حاجی عبدالرزاق بیک ادیب کاملی در آن شهر است پرکار و کم خوراک و موافق عقل و معاش و امساک العیاذ بالله کوده ملاکه لوده خداست و هر قدر هل امتلات بگوئید هل من مزید میگویند. مثل یابوهای پرخور کم دو؛ افت کاه و غارت جو. قربان افندهای رومی و پادری های فرهنگی بروند، نه آن علم و فضیلت را داشتند که جواب پادری بنویسند، نه این غیرت و حمیت را دارند که مثل افندهای روم در مسجد و راه گلدسته را بر امام و موذن ببندند. خلق را هم چنانکه بالفعل روی بروی ما راه اند بحفظ ملک و حراست دین خودشان بخوانند.
ماشاءالله وقتی که پنجه دلیری میگشایند تیغی که امروز بر روی سپاه عثمانی باید کشید به میرزا امین اصفهانی میکشند، شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند.
باری حالا که باین شدت دلاور و دلیر و صاحب گرز و شمشیرند قدم رنجه کنند و با یاغی پنجه کنند و رقم مبارک در این باب بافتخار شما صادر است و شما در هر باب مختار و قادر.
والسلام علی من اتبع الهدی
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان خطا را
به این خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
می فرمایند پلوهای قند و ماش و قدح های افشره و آش شماست که حضرات را رها کرده است. اسب عربی بی اندازه جو نمیخورد و اخته قزاقی اگر ده من یکجا جو بخورد بدمستی نمیکند، خلاف یابوهای دو دورغه که تا قدری جو زیاد دید و در قوروق بی مانع چرید، اول دندان و لگد بمهتری که تیمارش میکند میزند.
ای گلبن تازه خارجورت اول بر پای باغبان رفت. از تاریخی که شیخ الاسلام تبریز در فتنة مغول صلاح مسلمین را در استسلام دید تا امروز چه در عهد جهانشاهی و مظفری، چه سلاطین صفوی چه نادرشاهی و کریم خانی، چه در حکومت دنبلی و احمد خان؛ هرگز علمای تبریز این احترام و عزت و اعتبار و مطاعیت نداشتند، تا درین عهد از دولت ما و عنایت ماست که علم کبریا باوج سما افراشته اند.
سزای آن نیکی این بدی است. امروز که ما در برابر سپاه مخالف نشسته ایم و مایملک خود را بی محافظ خارجی باعتماد ایل تبریز گذاشته، در شهر پایتخت ما آشوب و فتنة بکنند و دکان و بازار را ببندند و سید حمزه و باغ میثه بروند و شهرت این حرکت را مرزوبج در ملک روس و صفی خان در آستان همایون و دیگران درملک روم بدهند. روی ایل تبریز سفید. اگر فتحلی خان عرضه داشت و کدخدایان آدم بودند با این که مثل میرزامهدی آدمی در پهلوی آنهاست فتاح غیرعلیم چه جرئت و قدرت داشت که مصدر این حرکات شود؟ فرمودند اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند بجا؛ اما شما را چه افتاده است که از زهد ریاثی و نهم ملائی سیر نمیشوید؟
کتاب جهاد نوشته شد، نبوت خاصه باثبات رسید، قیل و قال مدرسه حالا دیگر بس است. یک چند نیز خدمت معشوق و میکنید. اگر صد یک آنچه با اهل صلاح، حرف جهاد زدید، با اهل سلاح صرف جهاد شده بود، کافری نمیماند که مجاهدی لازم باشد.
باری؛ بعد از این سفره جمعه و پنج شنبه را وقف اعیان شهر و کدخدایان محلات و نجبای قابل و روسای عاقل بکنید. سفره زرق و حیل را برچینید، سکه قلب و دغل بشناسید.
نقل صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
تا حال هر چه از این ورق خواندیم و بر این نسق راندیم سود و بهبودی ظاهر نگشت، بل که این ها که همه میشود از نتایج نمازهای روز جمعه و نیازهای شب جمعه ما و شماست.
من بعد بساط کهنه برچینید و طرح نو براندازید. با اهل آن شهر معاشرت کنید و مربوط شوید، دعوت و صحبت نمایید؛ از جوانان قابل و پیران کامل آنها چند نفری که بکار خدمت آیند انتخاب کنید و هزار یک آنچه صرف این طایفه شد مصروف آنها دارید و ریگ این جماعت را دور بیندازید. مثل سایر ممالک محوسه باشد، نه اذیت و اضرار، نه دخالت و اقتدار.
عالیجاه میرزا مهدی در حقیقت یکی از امنای دولت ومحارم حضرت ماست، دخلی به آن دار و دسته ندارد. آب و گل وجان ودل او در هوای ما و رضای ماست.
و لا یستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج
اگرچه هم اسم آنهاست بحمدالله هم رسم نیست؛ بدانش از آنها ملاتر است و بخدمت از شما بالاتر. موانست شماها مجالست آنها را از پیش در کرده با امنا محارم ما مجالس است و با التفات و مکارم ما موانس.
گرچه از طبع اند هر دو، ببود شادی ز غم
ورچه از چو بند هر دو، ببود منبر ز دار
اگر صحبت ارباب کمال را طالب باشید مثل جناب حاجی فاضلی و حاجی عبدالرزاق بیک ادیب کاملی در آن شهر است پرکار و کم خوراک و موافق عقل و معاش و امساک العیاذ بالله کوده ملاکه لوده خداست و هر قدر هل امتلات بگوئید هل من مزید میگویند. مثل یابوهای پرخور کم دو؛ افت کاه و غارت جو. قربان افندهای رومی و پادری های فرهنگی بروند، نه آن علم و فضیلت را داشتند که جواب پادری بنویسند، نه این غیرت و حمیت را دارند که مثل افندهای روم در مسجد و راه گلدسته را بر امام و موذن ببندند. خلق را هم چنانکه بالفعل روی بروی ما راه اند بحفظ ملک و حراست دین خودشان بخوانند.
ماشاءالله وقتی که پنجه دلیری میگشایند تیغی که امروز بر روی سپاه عثمانی باید کشید به میرزا امین اصفهانی میکشند، شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند.
باری حالا که باین شدت دلاور و دلیر و صاحب گرز و شمشیرند قدم رنجه کنند و با یاغی پنجه کنند و رقم مبارک در این باب بافتخار شما صادر است و شما در هر باب مختار و قادر.
والسلام علی من اتبع الهدی
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۲ - خطاب به میرزا ابوالقاسم وزیر کرمانشاه
برادر جان: فقراتی که در عالم صدق و اخوت از من مشورت کرده، جواب بی پرده خواسته بودند، جوابش این است که عمل دیوان بقول شیخ سعدی مثل سفر دریاست. بیم جان دارد و امید نان.
هو الحب فاسلم بالحشا ما الهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
چون من خود از این کار خونخوار بسیار ضرب خورده و ضرب خورده بسیار دیده ام و از خونخواری این کار ترسیده ام، قبل از آن که شما بر این رأی ثابت و درین حلقه داخل شوید، دخالت شما را فی نفسه بی راه گریز و سپر بلا معتقد نبودم ولکن بعد از آن که در حلقه خودمان داخل و بخدمت دیوان دخیل و بکلی کافی و کفیل شدید؛ این اقاله و انکار و اعاده و استغفار شما را به هیچ وجه موافق صلاح و منتج خیر و فلاح نمیدانم.
نمی بایست از اول آشنائی
چوکردی چیست بی موجب جدائی
تو در آغاز یاری خویش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
ملاها در لباس اهل آخرتند و میرزاها با اساس اهل دنیا، کار شما بالفعل از آن لباس گذاشته است و اگر خدا نکرده با این اساس نگذرد، العیاذ بالله از آنجا رانده و از اینجا مانده خواهید بود. خسر الدنیا والاخره ذلک هوالخسران ان المبین. نه کار آخرت کردی نه دنیا.
هوس ناکی تا کی؟ عبث کاری تا چند؟ مرد مردانه باش، پای دوام و ثبات بیفشار، کار خود را بخدا بینداز، امر عقبی را از راه دنیا بساز. ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار. شما که الحمدلله مثل حاجی ما نیستید که از جمع ضرتان عاجز شوید و پا سوخته عفاریت و عجایز باشید، یا از ناز و خشم و زهر چشمان بترسید و زود از پیش در روید.
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر ه بیرونی بود
به شما چه؟ شما الحمدلله خودی و خودمانی و محرم و درونی هستید، چرا از زیر کار میگریزید؟
دیگر مصلحتی دیگر که از من کرده و مشتبه نبودن جواب را بقید قسم شرط نموده بودید، جوابش این است که اگر واقعا بسخن من بروید حالیا مصلحت وقت در آن میبینم که ملازمان سامی تن بقضا در داده و بند از گلوی همیان گشاده با کمال جلال وارد دارالخلافه شوید و هر که خواهد و هر چه خواهد بدهید. بچه های طهران را خودتان بهتر میشناسید بزر و سیم فرود آوند و لیس هذا اول قاروره کست فی الاسلام. اگر خواهید خست ملائی را در کسوت میرزاتی خرج دهید از پیش نمیرود و کار عیب میکند. با من بحث خواهی کرد که چرا در ترک اقاله چندان اطاله کردم و شما را بعد از وارستگی بر سر کار عاشقی آوردم.
برادر جان من: دوای درد شما امروز منحصر باستفراغ فاقع صفر است و ادرار بیضا و حمرا؛ هر که هست از بالا و پست باین رام خواهد شد و باین دام خواهد آمد.
هر که زر دید سر فرود آرد
ور ترازوی آهنین دوش است
چاپار آخری شما، حالا در اثنای تحریر نوشته رسید. کاغذ او را خواندم این فکری که کرده اید ان شاءالله خیر است. معلوم است حالا بر سر حرف من آمده اید و راه گریز و سپر بلا میخواهید، اگر چنن است آفرین بر شما، بسیار خوب جسته اید، بهتر از این اسبابی برای آنچه میخواهید گیر شما نمیآید؛ آسمان این جامه را بقد او دوخته است. خدا بیامرزد انوری را یک قطعه را خوب گفته است، خانه بی حافظگی خراب شود؛ یادم نیست البته شما در یاد دارید آخر یک بیتش زور است و ان شاءالله از ذهن نامحرمان دور است.
والسلام
هو الحب فاسلم بالحشا ما الهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
چون من خود از این کار خونخوار بسیار ضرب خورده و ضرب خورده بسیار دیده ام و از خونخواری این کار ترسیده ام، قبل از آن که شما بر این رأی ثابت و درین حلقه داخل شوید، دخالت شما را فی نفسه بی راه گریز و سپر بلا معتقد نبودم ولکن بعد از آن که در حلقه خودمان داخل و بخدمت دیوان دخیل و بکلی کافی و کفیل شدید؛ این اقاله و انکار و اعاده و استغفار شما را به هیچ وجه موافق صلاح و منتج خیر و فلاح نمیدانم.
نمی بایست از اول آشنائی
چوکردی چیست بی موجب جدائی
تو در آغاز یاری خویش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
ملاها در لباس اهل آخرتند و میرزاها با اساس اهل دنیا، کار شما بالفعل از آن لباس گذاشته است و اگر خدا نکرده با این اساس نگذرد، العیاذ بالله از آنجا رانده و از اینجا مانده خواهید بود. خسر الدنیا والاخره ذلک هوالخسران ان المبین. نه کار آخرت کردی نه دنیا.
هوس ناکی تا کی؟ عبث کاری تا چند؟ مرد مردانه باش، پای دوام و ثبات بیفشار، کار خود را بخدا بینداز، امر عقبی را از راه دنیا بساز. ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار. شما که الحمدلله مثل حاجی ما نیستید که از جمع ضرتان عاجز شوید و پا سوخته عفاریت و عجایز باشید، یا از ناز و خشم و زهر چشمان بترسید و زود از پیش در روید.
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر ه بیرونی بود
به شما چه؟ شما الحمدلله خودی و خودمانی و محرم و درونی هستید، چرا از زیر کار میگریزید؟
دیگر مصلحتی دیگر که از من کرده و مشتبه نبودن جواب را بقید قسم شرط نموده بودید، جوابش این است که اگر واقعا بسخن من بروید حالیا مصلحت وقت در آن میبینم که ملازمان سامی تن بقضا در داده و بند از گلوی همیان گشاده با کمال جلال وارد دارالخلافه شوید و هر که خواهد و هر چه خواهد بدهید. بچه های طهران را خودتان بهتر میشناسید بزر و سیم فرود آوند و لیس هذا اول قاروره کست فی الاسلام. اگر خواهید خست ملائی را در کسوت میرزاتی خرج دهید از پیش نمیرود و کار عیب میکند. با من بحث خواهی کرد که چرا در ترک اقاله چندان اطاله کردم و شما را بعد از وارستگی بر سر کار عاشقی آوردم.
برادر جان من: دوای درد شما امروز منحصر باستفراغ فاقع صفر است و ادرار بیضا و حمرا؛ هر که هست از بالا و پست باین رام خواهد شد و باین دام خواهد آمد.
هر که زر دید سر فرود آرد
ور ترازوی آهنین دوش است
چاپار آخری شما، حالا در اثنای تحریر نوشته رسید. کاغذ او را خواندم این فکری که کرده اید ان شاءالله خیر است. معلوم است حالا بر سر حرف من آمده اید و راه گریز و سپر بلا میخواهید، اگر چنن است آفرین بر شما، بسیار خوب جسته اید، بهتر از این اسبابی برای آنچه میخواهید گیر شما نمیآید؛ آسمان این جامه را بقد او دوخته است. خدا بیامرزد انوری را یک قطعه را خوب گفته است، خانه بی حافظگی خراب شود؛ یادم نیست البته شما در یاد دارید آخر یک بیتش زور است و ان شاءالله از ذهن نامحرمان دور است.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۴ - این مکتوب به فاضل خان گروسی نوشته شده است
الا یا صبا نجدمتی هجت من نجد
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۷ - مکتوبی است از قائم مقام به نواب سیف الملوک میرزا
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۸ - مخاطب این نامة معلوم نیست
خوشا وقت شوریدگان غمت
اگر زخم بیند اگر مرهمت
دما دم شراب الم در کشند
اگر تلخ یابند دم در کشند
دست خط شریف که از مقوله یسر بعد از عسر و برء بعد از سقم و فرج بعد از شدت وفرح بعد از محنت بود؛ خوش ترین اوقات رسید و خاطر فرسوده را آسوده ساخت، خدا جزا دهد شاپور ذوالاکتاف را اگر گفتار راست میدید این کجی ها حالا کجا بود؟
سبحان الله، جائی که از روز اول بناش بر کجی شد راستی از آنجا میخواستید؟ هیهات! هیهات! درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود.
فضلا عن ذالک قصیر القامه و خفیف الهامه اولیس لللانسان فی علم القیافه من علامه. مگر مخبر صادقش می دانند که بحق ناطق باشد، یا ابوذر غفاری که بصدق قایل گردد.
ما زال مذ عقدت یداء ازاره
حتی تراه خمسه الاشبار
معتاد بقول زور بوده و خلاق دروغ های پر زور، حق با حضرت وقایع نگار بود که چوب های نو باغ قاضی را بآحاد و عشرات راضی نمیشد؛ بسر شما استحقاق کرور داشت و استخفاف غرور میخواهد.
چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی
چون آستین لئیمان بدست درویشان
یکی از بابت سه هزار تومان، اگر خدا نخواسته تا حال نرسیده باشد چگونه سر ز خجالت بر آورم بر تو. مگر امیر نظام که البته حالا در اردوی همایون است تدبیر اندیشد، یا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
اما بیت حالا که مصحف است جز این که بتدبیر شما محول گردد بدست شما ان شاءالله کاری بشود چه میتوانند فرمود؟
در باب یزد و نواب ظل السلطان که در عالم نیک خواهی بعضی عرض ها کرده بودند، زایدالوصف واثق و محظوظ شدند و بر حسن رأی شما آفرین ها خواندند، ما جان و ایمان در راه او دریغ نداریم، یزد و کرمان چه قابلیت دارد؛ ولی چون بعرب خانه و بلوچ و سیستان اتصالی دارند باید خاطر جمع شویم که ملازمان سرکار ایشان، طوری با رعیت و همسایگان رفتار کنند که از پشت سر بفضل خدا مطمئن باشیم. ان شاءالله دشمنان خارجی دولت را از پیش برداریم، مثل پارسال نشود که ما بر سر قوچان رفتیم و فارسی بر سر کرمان و امیرزاده سیف الملوک بآباده طشت و دروغگوی قزوینی از شهر رشت.
والسلام علی من اتبع الهدی
اگر زخم بیند اگر مرهمت
دما دم شراب الم در کشند
اگر تلخ یابند دم در کشند
دست خط شریف که از مقوله یسر بعد از عسر و برء بعد از سقم و فرج بعد از شدت وفرح بعد از محنت بود؛ خوش ترین اوقات رسید و خاطر فرسوده را آسوده ساخت، خدا جزا دهد شاپور ذوالاکتاف را اگر گفتار راست میدید این کجی ها حالا کجا بود؟
سبحان الله، جائی که از روز اول بناش بر کجی شد راستی از آنجا میخواستید؟ هیهات! هیهات! درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود.
فضلا عن ذالک قصیر القامه و خفیف الهامه اولیس لللانسان فی علم القیافه من علامه. مگر مخبر صادقش می دانند که بحق ناطق باشد، یا ابوذر غفاری که بصدق قایل گردد.
ما زال مذ عقدت یداء ازاره
حتی تراه خمسه الاشبار
معتاد بقول زور بوده و خلاق دروغ های پر زور، حق با حضرت وقایع نگار بود که چوب های نو باغ قاضی را بآحاد و عشرات راضی نمیشد؛ بسر شما استحقاق کرور داشت و استخفاف غرور میخواهد.
چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی
چون آستین لئیمان بدست درویشان
یکی از بابت سه هزار تومان، اگر خدا نخواسته تا حال نرسیده باشد چگونه سر ز خجالت بر آورم بر تو. مگر امیر نظام که البته حالا در اردوی همایون است تدبیر اندیشد، یا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
اما بیت حالا که مصحف است جز این که بتدبیر شما محول گردد بدست شما ان شاءالله کاری بشود چه میتوانند فرمود؟
در باب یزد و نواب ظل السلطان که در عالم نیک خواهی بعضی عرض ها کرده بودند، زایدالوصف واثق و محظوظ شدند و بر حسن رأی شما آفرین ها خواندند، ما جان و ایمان در راه او دریغ نداریم، یزد و کرمان چه قابلیت دارد؛ ولی چون بعرب خانه و بلوچ و سیستان اتصالی دارند باید خاطر جمع شویم که ملازمان سرکار ایشان، طوری با رعیت و همسایگان رفتار کنند که از پشت سر بفضل خدا مطمئن باشیم. ان شاءالله دشمنان خارجی دولت را از پیش برداریم، مثل پارسال نشود که ما بر سر قوچان رفتیم و فارسی بر سر کرمان و امیرزاده سیف الملوک بآباده طشت و دروغگوی قزوینی از شهر رشت.
والسلام علی من اتبع الهدی
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۶ - خلاصه ای است از مطالب فریدون میرزا که از تبریز به خراسان نبشته
فرزند نواب مستطاب فریدون میرزا مطالب چند اظهار فرمودند و جواب آنها از جانب ولیعهد روحی فداه صادر شود.
اولاک در باب مواجب مقرری که امیرزادگان عظام چهار هزار و پانصد تومان دارند وفریدون میرزا خرج و خدمت و زحمتش از آنها بیشتر است.
چنین میدانم که چهار هزار و پانصد تومان بل زیاده داده شده باشد، اما با مستمری های ولایات که میرزا محمدحسن از سرخس رقم برد، البته از خداداد بپرس.
ثانیاً: در باب مواجب محمدحسن میرزا که ولایتی خواهش نموده بود، بدلیل این که سایر برادرهاش را این طور مرحمت ها مکرر فرموده اند و باو خودش هرگز نشده.
ملفوفه خط مبارک کاغذ ترمه، که این تفاوت بسبب مادر خودشان و بی مادری و بامادری زنهاشان نیست، بل بسبب آن است که آنها از خانه هاشان در آمدند، بقدر حال زحمتی کشیدند و او هرگز در نیامده. هرگاه او هم در آید بی تفاوت نسبت باو رفتار خواهد شد.
بسم الله، ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
ثالثاً: در باب عروسی خودش و برادرش سلطان مراد میرزا و فرهاد میرزا که شاهزاده نوشته و جواب به شاهزاده باید نوشته شود.
نواب فرهاد میرزا از اذن خواسته که همشیره طهماسب میرزا باشد، نواب فریدون میرزا صبیه ظل السلطان است، گویا از خواهر تاج الدوله. نواب سلطان مراد میرزا را استدعا نموده که مشخص فرمایند خرج هر یکی را دستورالعمل بامیر نظام مرحمت کنند، برای بهار که یکجا و یک بار ان شاءالله بشود.
شاهزاده در باب دختر خواهر تاج و فریدون میرزا استدعای تفاوت خرج کرده با سایر.
رابعا: شاهنشاه نشان خدمت مرحمت فرموده اند، از سرکار ولیعهد هم اذن استعمال رسیده لکن سه سال است که در قشون فرستادن و قورخانه و توپخانه انجام دادن، خدمت ها شده. در حقیقت هر که هرجا خدمتی کرده من رسدی در آن خدمت داشته ام حالا اکثری از جانب ولیعهد صاحب نشانند و من عاطل، روا نیست.
حضرت ولیعهد روحی فداه. نشان جز بکسی که در جنگ خدمت کند نمیدهند. ان شاءالله نوبت جنگ و غوغا بشما هم خواهد رسید و این طور خدمت رجوع خواهند فرمود که شما هم با نشان باشید و عاطل نباشید. قدری رضامندی لازم دارد بسبب حسن خدمت او در راه انداختن قشون ها و زحمت.
اگر ولایتی بمحمدحسین میرزا مرحمت نشود، باری بخودش اعانتی که پر مقروض شده و با خانه او تفقدی خلعتی، یادبودی که برافت والا خرسند و امیدوار شود. ان شاءالله تعالی
این عیب ندارد. اگر تفقد بفرمائید دلجوئی خواهد شد و بسیار بسیار خوب است.
استدعای توجهی بزینل بیک و حسین بیک کرده ه از سایر خالوها وانمانند و سخن بامیرزاده درین باب نگویند.
توقع امیرزاده درین باب جزئی است. بشصت و هفتاد میتوان ساکت نمود. امر امر والاست.
پسر سهراب خان سرتیب را امیرزاده؛ یوزباشی کرده، غلامان که در تبریزند همه را باو سپرده و یک بار بسرحد قراداغ فرستاده، خدمت از او دیده، تحسین نوشته، استدعا کرده است که بپدرش بسیار مرحمت ها میشود، بقدر صد تومان دویست تومان از آن مرحمت ها را آنجا مدهید. اینجا مقرر دارید که بپسرش برسد.
اگر مواجب نو هم مرحمت فرمایند امر، امر والاست چرا که منسوب بخانه شاگردی هم هست.
حاجی میرزا آقاسی را میرزا خداداد می داند چقدر مقرری دارد که کفافش کند یا نکند. امیرزاده قسم خورده است که نظر بقدغن والا و ریزه خوانی که فرمودند باو خبر رسید توبه کرده از هیچ امیرزاده بنده نشد، گرسنه محض مانده است و خبر یک هزار تومان و تیول دهی که مثل شهر است به میرزا نصرالله شنیده، یکپارچه آتش شده؛ معهذا از خدمت او به امیرزادگان و پاسبانی و اهتمام مصطفی بیک در آستانه اندرون بسیار رضامندی نوشته است.
غله میرزا احمد مجتهد
همان بیست و پنج خروار انباردان است که میخواهد به میرزا اسمعیل از محل دیگر مرحمت شود و این غله تیول او باشد.
املاک میرزای شیخ الاسلام
منظور این است که پانصد تومان مستمری او را مقرر دارند از مالیات دهات ملکی خودش باشد. در حقیقت پانصد تومان تیول بشود و حق این است که هر چه مالیات در شهر و دهات بخودش تعلق میگیرد نه رعیت، باید از پانصد تومان محسوب شود.
مواجب ملاعلی. مواجب میرزا ابراهیم مهندس
این دو نفر باین سبب سوختند که مواجبشان داخل امیرزاده ها بود به آن ها نمیدهند. اما نه به آن شدت ها، تند باید رفت، نه این قدرها کندغ که هر دو خلاف حکم و فرمان والا بود. حالا اگر مقرر فرمایند امیرنظام مال هر کس را بصاحبش بدهد.
اولاک در باب مواجب مقرری که امیرزادگان عظام چهار هزار و پانصد تومان دارند وفریدون میرزا خرج و خدمت و زحمتش از آنها بیشتر است.
چنین میدانم که چهار هزار و پانصد تومان بل زیاده داده شده باشد، اما با مستمری های ولایات که میرزا محمدحسن از سرخس رقم برد، البته از خداداد بپرس.
ثانیاً: در باب مواجب محمدحسن میرزا که ولایتی خواهش نموده بود، بدلیل این که سایر برادرهاش را این طور مرحمت ها مکرر فرموده اند و باو خودش هرگز نشده.
ملفوفه خط مبارک کاغذ ترمه، که این تفاوت بسبب مادر خودشان و بی مادری و بامادری زنهاشان نیست، بل بسبب آن است که آنها از خانه هاشان در آمدند، بقدر حال زحمتی کشیدند و او هرگز در نیامده. هرگاه او هم در آید بی تفاوت نسبت باو رفتار خواهد شد.
بسم الله، ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
ثالثاً: در باب عروسی خودش و برادرش سلطان مراد میرزا و فرهاد میرزا که شاهزاده نوشته و جواب به شاهزاده باید نوشته شود.
نواب فرهاد میرزا از اذن خواسته که همشیره طهماسب میرزا باشد، نواب فریدون میرزا صبیه ظل السلطان است، گویا از خواهر تاج الدوله. نواب سلطان مراد میرزا را استدعا نموده که مشخص فرمایند خرج هر یکی را دستورالعمل بامیر نظام مرحمت کنند، برای بهار که یکجا و یک بار ان شاءالله بشود.
شاهزاده در باب دختر خواهر تاج و فریدون میرزا استدعای تفاوت خرج کرده با سایر.
رابعا: شاهنشاه نشان خدمت مرحمت فرموده اند، از سرکار ولیعهد هم اذن استعمال رسیده لکن سه سال است که در قشون فرستادن و قورخانه و توپخانه انجام دادن، خدمت ها شده. در حقیقت هر که هرجا خدمتی کرده من رسدی در آن خدمت داشته ام حالا اکثری از جانب ولیعهد صاحب نشانند و من عاطل، روا نیست.
حضرت ولیعهد روحی فداه. نشان جز بکسی که در جنگ خدمت کند نمیدهند. ان شاءالله نوبت جنگ و غوغا بشما هم خواهد رسید و این طور خدمت رجوع خواهند فرمود که شما هم با نشان باشید و عاطل نباشید. قدری رضامندی لازم دارد بسبب حسن خدمت او در راه انداختن قشون ها و زحمت.
اگر ولایتی بمحمدحسین میرزا مرحمت نشود، باری بخودش اعانتی که پر مقروض شده و با خانه او تفقدی خلعتی، یادبودی که برافت والا خرسند و امیدوار شود. ان شاءالله تعالی
این عیب ندارد. اگر تفقد بفرمائید دلجوئی خواهد شد و بسیار بسیار خوب است.
استدعای توجهی بزینل بیک و حسین بیک کرده ه از سایر خالوها وانمانند و سخن بامیرزاده درین باب نگویند.
توقع امیرزاده درین باب جزئی است. بشصت و هفتاد میتوان ساکت نمود. امر امر والاست.
پسر سهراب خان سرتیب را امیرزاده؛ یوزباشی کرده، غلامان که در تبریزند همه را باو سپرده و یک بار بسرحد قراداغ فرستاده، خدمت از او دیده، تحسین نوشته، استدعا کرده است که بپدرش بسیار مرحمت ها میشود، بقدر صد تومان دویست تومان از آن مرحمت ها را آنجا مدهید. اینجا مقرر دارید که بپسرش برسد.
اگر مواجب نو هم مرحمت فرمایند امر، امر والاست چرا که منسوب بخانه شاگردی هم هست.
حاجی میرزا آقاسی را میرزا خداداد می داند چقدر مقرری دارد که کفافش کند یا نکند. امیرزاده قسم خورده است که نظر بقدغن والا و ریزه خوانی که فرمودند باو خبر رسید توبه کرده از هیچ امیرزاده بنده نشد، گرسنه محض مانده است و خبر یک هزار تومان و تیول دهی که مثل شهر است به میرزا نصرالله شنیده، یکپارچه آتش شده؛ معهذا از خدمت او به امیرزادگان و پاسبانی و اهتمام مصطفی بیک در آستانه اندرون بسیار رضامندی نوشته است.
غله میرزا احمد مجتهد
همان بیست و پنج خروار انباردان است که میخواهد به میرزا اسمعیل از محل دیگر مرحمت شود و این غله تیول او باشد.
املاک میرزای شیخ الاسلام
منظور این است که پانصد تومان مستمری او را مقرر دارند از مالیات دهات ملکی خودش باشد. در حقیقت پانصد تومان تیول بشود و حق این است که هر چه مالیات در شهر و دهات بخودش تعلق میگیرد نه رعیت، باید از پانصد تومان محسوب شود.
مواجب ملاعلی. مواجب میرزا ابراهیم مهندس
این دو نفر باین سبب سوختند که مواجبشان داخل امیرزاده ها بود به آن ها نمیدهند. اما نه به آن شدت ها، تند باید رفت، نه این قدرها کندغ که هر دو خلاف حکم و فرمان والا بود. حالا اگر مقرر فرمایند امیرنظام مال هر کس را بصاحبش بدهد.