عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۲
تنگ است برگ رامش، تلخ است زندگانی
آنرا که پیشکار است درویش سیستانی
اوقات چیز خوردن، هوش است و بادپائی
هنگام کار کردن خوابست و سرگرانی
از تخت میهمان را، رخت افکند به تخته
او را اگر سپارند آداب میزبانی
چون جا به خدمت جمع در قهوه خانه جوید
خیزد میانه ما تفریق جاودانی
گر پوید از پی نان با صد هزار مردن
گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی
نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری
جاوید بر نگردد چون مدت جوانی
در پوی او سرشته گه کاری زمینی
بر روی او نوشته ادبار آسمانی
با فرط این لطافت، با شرط آن کثافت
از ما همه تلطف، وز وی لطیفه رانی
با این درنگ سنگین گر ساز سیر سازد
تا چاشتگاه محشر لنگ است کاروانی
از راز طوطی و زاغ هر که آگه است داند
با این کلاغ چاره ما را هم آشیانی
یزدان ذبیح خود را قوچی فدا نیاید
این گرگ میش خود را بخشد اگر شبانی
در خورد و خفت پیوست از فرق تا قدم تاب
در کار و کرد گه گاه پا تا به سر توانی
رفتن به گاه پویه، جهد جهود در تیه
گفتن به وقت پوزش هذیان زندخوانی
حاج جبل خصوصا هادی که بود و باشد
سرخیل... ون فراخان این اول است و ثانی
ز ابر سیاه رویش، وز رعد های و هویش
بارد به روی زردم باران ارغوانی
گاه سخن سرودن از پوز ضرته صوتش
هم ان ان است و فس فس فرمایش زبانی
از وحشت ملاقات گردد پذیره گرگ
گر پیش بز فرستند او را به ارمغانی
چهر سیاه فامش قد دراز شکلش
...ونی است عاری از گوشت...یری است استخوانی
این....یر استخوانی بادش به... ون بی گوشت
تا نرخ حکه باز است ده قر به یک قرانی
هرکو فرستد او را دنبال ساز رامش
دیگر به خواب بیند اسباب شادمانی
بودم بسی جوانان فرمان پذیر و چالاک
پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه
بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بی تیپ و توپ و سرهنگ بی کین و کاوش و چنگ
بر ما زمانه شد تنگ، ز اقبال خسروانی
آن حشمت مسلم، گردون نوشت درهم
وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی
چون بخت گشت وارون، اختر چمد دگرگون
خدمت خیانت افتد، سود آورد زیانی
دولت فتاد در پای، درویش ماند در دست
او نیز کاش می رفت، بر باد ناگهانی
بر باد به سر خر، در آب باد آذر
چز شاخ ریخت بر خاک گل های بوستانی
سردار رنج و رامش از یار دان نه اغیار
تسلیم و صبر و شکر است درمان ناتوانی
آنرا که پیشکار است درویش سیستانی
اوقات چیز خوردن، هوش است و بادپائی
هنگام کار کردن خوابست و سرگرانی
از تخت میهمان را، رخت افکند به تخته
او را اگر سپارند آداب میزبانی
چون جا به خدمت جمع در قهوه خانه جوید
خیزد میانه ما تفریق جاودانی
گر پوید از پی نان با صد هزار مردن
گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی
نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری
جاوید بر نگردد چون مدت جوانی
در پوی او سرشته گه کاری زمینی
بر روی او نوشته ادبار آسمانی
با فرط این لطافت، با شرط آن کثافت
از ما همه تلطف، وز وی لطیفه رانی
با این درنگ سنگین گر ساز سیر سازد
تا چاشتگاه محشر لنگ است کاروانی
از راز طوطی و زاغ هر که آگه است داند
با این کلاغ چاره ما را هم آشیانی
یزدان ذبیح خود را قوچی فدا نیاید
این گرگ میش خود را بخشد اگر شبانی
در خورد و خفت پیوست از فرق تا قدم تاب
در کار و کرد گه گاه پا تا به سر توانی
رفتن به گاه پویه، جهد جهود در تیه
گفتن به وقت پوزش هذیان زندخوانی
حاج جبل خصوصا هادی که بود و باشد
سرخیل... ون فراخان این اول است و ثانی
ز ابر سیاه رویش، وز رعد های و هویش
بارد به روی زردم باران ارغوانی
گاه سخن سرودن از پوز ضرته صوتش
هم ان ان است و فس فس فرمایش زبانی
از وحشت ملاقات گردد پذیره گرگ
گر پیش بز فرستند او را به ارمغانی
چهر سیاه فامش قد دراز شکلش
...ونی است عاری از گوشت...یری است استخوانی
این....یر استخوانی بادش به... ون بی گوشت
تا نرخ حکه باز است ده قر به یک قرانی
هرکو فرستد او را دنبال ساز رامش
دیگر به خواب بیند اسباب شادمانی
بودم بسی جوانان فرمان پذیر و چالاک
پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه
بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بی تیپ و توپ و سرهنگ بی کین و کاوش و چنگ
بر ما زمانه شد تنگ، ز اقبال خسروانی
آن حشمت مسلم، گردون نوشت درهم
وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی
چون بخت گشت وارون، اختر چمد دگرگون
خدمت خیانت افتد، سود آورد زیانی
دولت فتاد در پای، درویش ماند در دست
او نیز کاش می رفت، بر باد ناگهانی
بر باد به سر خر، در آب باد آذر
چز شاخ ریخت بر خاک گل های بوستانی
سردار رنج و رامش از یار دان نه اغیار
تسلیم و صبر و شکر است درمان ناتوانی
یغمای جندقی : سایر اشعار
رباعی در مظالم ذوالفقار خان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته
نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش. شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت، همه را پیر راهی و پیشوای آگاه. مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش، مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیائی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت، شعر:
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زنقحبه کشتن کیش کن، زنقحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳ - به آقا محمد رضای عطار نراقی نگاشته
فرزندی میراز حسن را رنج افزای فیروز فرگاهم و با پیکر شمشاد هنجار و دیدار خورشید رخسارش آزاد و آسوده از سرو و ماه، پیر راهرو آگاه شیخ حسن از کاشان به ری فرمود و یاران را به رامش چهر و گوارش گفت بی نیاز از بانگ چنگ و مستی می ساخت، برگ و ساز انجمنی از دیدار پیر کهن سال روز جوانی تازه کرد و سرود رود نوازان که چون پایان مستی سر در پستی داشت، دیگر بار بلند آوازه خاست، سرکار میرزا اینک زخم اندیش ساز است و تنگ شکر خیزش نمک پریش این آغاز، شعر:
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
نه چندانت در دل من و دیده یاران جای نمایان است و جایگاه روشن و آیان که من گفتن توانم یا خامه نوشتن. داستان نو، اینکه سرکار شیخ با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند از بچه ها گذشتی کرده و فرو گذاشت این پیشه را که بدان بررسته بود نه بربسته بازگشتی آورده که اگر من بنده را از پاک یزدان فرمان بودی و نیروی کیفر و پاداش این و آن دختران مینوچهر بهشتی را با سرشت فرشتی گوهر مردانه پوش و پیمانه نوش نیاز راه و آرایش فرگاه وی می کردم.
در این چهل ساله روندگی ها و دوندگی ها و خواجگی ها و بندگی ها از تباه کاران سیاه نامه و گناه ورزان کبود جامه که سزای آذر و آزارند و در خور گزند و تیمار، بی سپاس روزه و نماز و پاس ستایش و نیاز، دو آمرزیده رستگار دیدم: نخست جهان مردمی میرزا هادی خان خراسانی که همواره گهواره تا گور باده و ساده فراهم داشت و به فر آمیزش این دو انباز دمساز، دست در شیر مرغ و جان آدم چنانچه یغما گوید:
گر گدائی رابطی می بابتی شاهد فراهم
دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم
دویم یار بچه بار و مست ساغر گمار شیخ حسن که با رنج پریشانی و شکنج بی سامانی روزی بی باده نزیست و شبی بی ساده نخفت. کهنه یا نو آنچه بودش به جامی گرو بود و به بوی بچه بازی چارگامه خمخانه پوی و گرمابه رو، شعر:
بخشایش دوست را به پرهیز
نشگفت امیدوار گشتن
این تازه که گاهواره تا گور
کون کردن و رستگار گشتن
بیچاره ما که با همه ناکامی و بدنامی همه با یاد پورجوان زن پیر در بر دیدیم و بجای آب گلگون خون دل در ساغر، تا در رسته رستاخیزم بازار با چه افتد و کیفر کردار چه باشد. همشیره مهربان خواهر ملا را برادری نیک خواهم و مهراندیشی قنبرک پناه، فرمایش را اگر جان خواهی و سر جوئی به سر ایستاده ام و انجا مرا به جان آماده.
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
نه چندانت در دل من و دیده یاران جای نمایان است و جایگاه روشن و آیان که من گفتن توانم یا خامه نوشتن. داستان نو، اینکه سرکار شیخ با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند از بچه ها گذشتی کرده و فرو گذاشت این پیشه را که بدان بررسته بود نه بربسته بازگشتی آورده که اگر من بنده را از پاک یزدان فرمان بودی و نیروی کیفر و پاداش این و آن دختران مینوچهر بهشتی را با سرشت فرشتی گوهر مردانه پوش و پیمانه نوش نیاز راه و آرایش فرگاه وی می کردم.
در این چهل ساله روندگی ها و دوندگی ها و خواجگی ها و بندگی ها از تباه کاران سیاه نامه و گناه ورزان کبود جامه که سزای آذر و آزارند و در خور گزند و تیمار، بی سپاس روزه و نماز و پاس ستایش و نیاز، دو آمرزیده رستگار دیدم: نخست جهان مردمی میرزا هادی خان خراسانی که همواره گهواره تا گور باده و ساده فراهم داشت و به فر آمیزش این دو انباز دمساز، دست در شیر مرغ و جان آدم چنانچه یغما گوید:
گر گدائی رابطی می بابتی شاهد فراهم
دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم
دویم یار بچه بار و مست ساغر گمار شیخ حسن که با رنج پریشانی و شکنج بی سامانی روزی بی باده نزیست و شبی بی ساده نخفت. کهنه یا نو آنچه بودش به جامی گرو بود و به بوی بچه بازی چارگامه خمخانه پوی و گرمابه رو، شعر:
بخشایش دوست را به پرهیز
نشگفت امیدوار گشتن
این تازه که گاهواره تا گور
کون کردن و رستگار گشتن
بیچاره ما که با همه ناکامی و بدنامی همه با یاد پورجوان زن پیر در بر دیدیم و بجای آب گلگون خون دل در ساغر، تا در رسته رستاخیزم بازار با چه افتد و کیفر کردار چه باشد. همشیره مهربان خواهر ملا را برادری نیک خواهم و مهراندیشی قنبرک پناه، فرمایش را اگر جان خواهی و سر جوئی به سر ایستاده ام و انجا مرا به جان آماده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته
خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه، خسته مشو و دل شکسته مزی. فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر. از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت، و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانائی تو و خرسندی خویش گواهی داد. بارها نوشت خطر را ستایش سرائی و دلجوئی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال. در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار، کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد. بار خدا را سپاس ها سزد، در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش، در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویائی و جوشش و پویائی جست و بر هنجاری که زی و آئین ماست، ساز و برگی برآن آراست.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل نامه صفائی و خطر و ملاباشی و دستان بدست و دستانی که خواهی دید، نگارش رفت ولی چون از رنج روزه خسته بودم و بر بوی فرو رفت خورشید و برخاست بانگ نماز تب بر تن و جان بر لب نشسته، پروای درست کاری نشد. اگر چاق و لاغر و زشت و زیبا نمائی، دیداری از این بهتر خواهد گرفت. تو هم پندآمیز نگارشی کن و کاربند شیوا سفارشی شو مگر آموزگارش که راهنمای بدی ها است و اهریمن سار افسون ددی ها، روزی دو کران گیرد و آن گول بیچاره و گیج آواره از گران پوئی و گران کوشی گوشه و کران گرفته در میان آید زود ترک از کار سمنان آسوده گرد و چار اسبه راه اندر کشته گیرد. احمد را از این پندار خام و هنجار سرد، پخته و گرم بازگردان و سامان زندگی از پراکندگی باز جوی، نوشته و پیغام بچه بازی است، کار سازی در رفتن و دیدن است و یافتن و رسیدن. این سه چهار نوشته را اگر خامه زیبانگار تو نگار شگر و گزارش سرای بود آرایشی دیگر و پیرایشی از این خوشتر می رست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته
پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آئینه جان مستمند نزدوده. ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت، و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند، اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست، و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدائی که همه اوست و با اوست، گفت و شنود نه، ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده، و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده. کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند، یاره نوردان گزارش کنند. جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد، ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده، رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش. امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد، هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته
خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۸ - به سرکار اجل امجد والا نگاشته
جان و تنم برخی تن و جانت باد، بارنامه سرکار والا که آورده روان پروران و پرورده سخن گستران با گفت گهر سفتش زیر و بالا بود، دامان و کنارم شرم دریا دریا گوهر ارزنده و رشک گردون گردون اختر تابنده ساخت. سر بختیاری بر چرخ برین، چهر سپاس داری بر خاک زمین سودم. نوید نواخت و ریزش که بارها در ری داده شد و در شهر و شمیران پیدا و پنهان پیمان نهاده نو فرموده اند و جان نیازمند را به چشمداشتی تازه گرو کرده روی امید از شکفتگی خرمی بخشای بوستان افتاد، بستگان را پیام انجام کام و دوستان را نوید پرداخت وام فرستادم ولی به فرمان آزمون پیدا و روشن همی بینم که از این پخته جز خامی و از این کام جز ناکامی نخواهم دید. هرگز از آسمان سازش و از روزگار نوازش ندیدم که این دویمین بار باشد رادروان سرکاری کاش از این اندیشه دشوار انجام آسوده و آزاد می زیست و این مستمند را که در شصت سال از هیچ در گشایش و بخشایش نبوده به سگالش و پندار هم آباد نمی خواست، شعر:
دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم
رشته بر پا نیست حاجت مرغ دست آموز را
نوشته های پارسی نگار را بنده زاده دستان در کار نگارش است، و هر بامدادش در انجام نگارندگی و چابکدستی از من سفارش، بخواست بار خدا تا آغاز نوروز بی امید پاداش نیاز بزم پیروز خواهم داشت.
سرکار شاهزاده آزاده سیف الدوله فرخ سیر را از درود دلخواه سرکاری آگاه ساختم، پایه مهر و مایه پیوند و داستان سیب ترشی از راز نیاز نامه سرکارش چشم سپار و گوش گذار خداوندی خواهد گشت، سه ماه افزون همی رفت تا انباز بالین و بسترم و فرسوده رنج و تیماری جان شکر، شعر:
بس که شبها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کاین منم یا توده خاکستر است
خامی های نگارش و سردی های گزارش را اگر پرده داری و آمرزگاری فرمایند شاید با آنکه در خورد آن پایه گردون سایه کاری از من بنده ساخته نیست و باری پرداخته، همچنان خواستارم و امیدوار که همواره از پیشگاه آسمان فرگاهم به آرایش بارنامه های خدیوانه و فرمایش کارهای در خور فر فزایش بخشند، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم
رشته بر پا نیست حاجت مرغ دست آموز را
نوشته های پارسی نگار را بنده زاده دستان در کار نگارش است، و هر بامدادش در انجام نگارندگی و چابکدستی از من سفارش، بخواست بار خدا تا آغاز نوروز بی امید پاداش نیاز بزم پیروز خواهم داشت.
سرکار شاهزاده آزاده سیف الدوله فرخ سیر را از درود دلخواه سرکاری آگاه ساختم، پایه مهر و مایه پیوند و داستان سیب ترشی از راز نیاز نامه سرکارش چشم سپار و گوش گذار خداوندی خواهد گشت، سه ماه افزون همی رفت تا انباز بالین و بسترم و فرسوده رنج و تیماری جان شکر، شعر:
بس که شبها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کاین منم یا توده خاکستر است
خامی های نگارش و سردی های گزارش را اگر پرده داری و آمرزگاری فرمایند شاید با آنکه در خورد آن پایه گردون سایه کاری از من بنده ساخته نیست و باری پرداخته، همچنان خواستارم و امیدوار که همواره از پیشگاه آسمان فرگاهم به آرایش بارنامه های خدیوانه و فرمایش کارهای در خور فر فزایش بخشند، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته
شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند، و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید، سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند. بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم. از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسد،فرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد، پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ، بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن، شعر:
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
هر هنگامم از بزم مینو آئین سرکارش فرمان بازگشت افتاد، نماز اندیش و نیازانگیز کوی امید که بهشت جاوید است خواهم شد.
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
هر هنگامم از بزم مینو آئین سرکارش فرمان بازگشت افتاد، نماز اندیش و نیازانگیز کوی امید که بهشت جاوید است خواهم شد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۳ - به یکی از دوستان نوشته
خاکساران نوازا امروزم آغاز بام تا اکنون که نزدیک شام است به کوی اندر بوی خجسته دیدار سرکار سرکار حاجی میخ دامن بود و کمند گردن، پیش از آنکه شماله خاور بزم افروز شبستان باختر آید و روز امید این برگشته اختر از شب تاری تیره تر گردد، سرکارخان به دستور دیگر روزهام به فرگاه بلند درگاه خویش خواند. نافرمانی را پوزش اندیش و بهانه جوی شدم.مگر فر پیوستگی خیزد و از بند نای فرسای دلنگرانی و چشمداشت رستگی زاید. روز بی گاه افتاد و باز از سرکارخان پیک و پیام رسید، زبان پوزش بسته ماند و پیوند امید از نوید دیدار یاران گسسته ناکام. ایشان را پذیرش فرمای کردم و رنج دوری شما را به دیدار وی درمان پاک یزدان را سوگند که بندگان حاجی را از جان و دل بنده ام و گوهر نیک اخترش که آورده مهر و پرورده مردمی است از در یکتائی پرستنده.
بهر زبان که دانید توانید فزایش بندگی و دلبستگی های مرا به روی و خوی ایشان که از بخت گشایش و از بار خدا بخشایش است بر سرایند و باز نمایند و هر گونه کاری که سرانگشت نیروی من بنده اش گره گشائی آرد در خواه فرمایش کنند، چه بسیار از این آغاز بدرود شرمنده ام و سرافکنده.
بهر زبان که دانید توانید فزایش بندگی و دلبستگی های مرا به روی و خوی ایشان که از بخت گشایش و از بار خدا بخشایش است بر سرایند و باز نمایند و هر گونه کاری که سرانگشت نیروی من بنده اش گره گشائی آرد در خواه فرمایش کنند، چه بسیار از این آغاز بدرود شرمنده ام و سرافکنده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و بجان و دل پرستنده، آسوده روان و خرسند نشوم. تا اکنون که بیست و ششم ماه است، پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن، تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد. زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازیم گام فرسا گشته، که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست. کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت، این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی، پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم، ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده، روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد، بدرستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۱ - از قول محمد صادق بیک کرد به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن، بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان. خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار، کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر، گدائی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی، ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی، موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت، پشه بال همائی گشود و بنده یال خدائی بست، شعر:
طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را
زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:
چه می پرسی ز احوال فلوسم
چه گویم وای موسم وای موسم
از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را
زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:
چه می پرسی ز احوال فلوسم
چه گویم وای موسم وای موسم
از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته
چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۳ - به یکی از دوستان نگاشته
چون سرائی به لب دجله مرا یاد بیار
ساقیا ساغر می تا لب بغداد بیار
با اینکه رشکم در آب و گل نسرشته اند و آز بر جان و دل ننوشته، برآن بنوره والا و بنیاد بلند بالا که این آغاز پستی و انجام هستی خواست و داد خدائی ترا افراخت، همواره رشک می آرم و اشک می بارم. سامانی چنان آرام و آباد روانی چنین آسوده و آزاد دربار مردانه مردی بزرگ زاد و نه آستان بسته فرزانه رادی فرخ نهاد فراخ آستین، نه آشوب آویز و جنگی نه آسیب توپ و تفنگی نه زخم زوبین و خشت، نه رنج گرفت و کشت، نه بدنامی تاراج و تازی، نه بی اندامی سرهنگ و سربازی، نه بیم شبخون و شبگیر، نه ترس زندان و زنجیر، نه سودای پخته و خامی نه تلواس دانه و دامی، هر شامت باده بخت به جام است و هربامت ساده سخت به دام. گاهی خم باده را پشت بر شکم داری و گاه ساده خم را شکم بر پشت. این از همه خوشتر که مراین رامش و گامت در فرگاه دو مهین پیشوا و دو گزین بزه بخشا دست داده و رخت نهاده که به فر خاک و خون ایشان گناهکاری و آمرزش دوش به دوش است و لغزش و پذیرش گوش به گوش. آلودگی هم خفت آسودگی و تن آسائی جفت فرسودگی، سروشی چند که به چرخ اندر اوارجه ساز زیبا و زشتند و روزنامه نگار دوزخ و بهشت، از بیم ایشان نام گناه نیارند و اگر نگارند چشم پوشی های یزدان گناه نشمارد و نگاه نگمارد و تباه خواهد و سیاه کند با آن آبادی و آن آزادی و آن خواجه راد و آن دل آزاد و آن زیب و آرایش و آن کام و آسایش و آن باده خام و آن ساده رام رباعی:
کی رای به روم، رو به ری خواهی کرد
با ساده و باده ساز می خواهی کرد
با راد خداوند و خدائی که تراست
اکنون نکنی گناه کی خواهی کرد
نامه های سیاه همه آنجا سفید است، و بیم های بزرگ آنجا همه امید، امروزت از این راد خداوند راه گشایش از همه در باز است، و فردا از آن بار خدای که همه از اوست نی نی که خود همه اوست، همه کار بخشایش بساز. اگر برگ نوا و سامان و نواخت را فرو فزایش جوئی و در این رنج لانه و آن گنج خانه هر دو آرام و آسایش تا زبان را نیروی گویائی است و پای را بازوی پویائی، چار اسبه راه سپاسداری رو و ده مرده راز ستایشگزاری ران.
باری در خواست آنکه به پاس این رامش و سپاس این آرامش هر هنگامت از باده و جام و ساده و کام آسودگی رست و دل از خاکبوس آن فرخ فرگاه و فرخنده درگاه که نمازگاه زمین و آسمان است و بوسه جای پادشاه تا پاسبان، چاره این آلودگی خواست، چهره سائی و لابه سرائی این سیاه نامه تباه هنگامه را نیز از بار خدای و پاک روان آن دو بزرگوار باز نمای، نیاز آویز و نیازی نمازانگیز درخواه، پیداست که در آستان آسمان پایه و درگاه آفتاب سایه تشنه نینوا کشته کربلا که جان و سر و پدر و مادر و زن و فرزند و خویش و پیوند، هر که هر چه دارم برخی خون و خاکش باد، هم از این خاکسار فراموش نخواهی کرد و از باز گفت در خواهی که رفت پیدا و نهفت خاموش نخواهی زیست.
ساقیا ساغر می تا لب بغداد بیار
با اینکه رشکم در آب و گل نسرشته اند و آز بر جان و دل ننوشته، برآن بنوره والا و بنیاد بلند بالا که این آغاز پستی و انجام هستی خواست و داد خدائی ترا افراخت، همواره رشک می آرم و اشک می بارم. سامانی چنان آرام و آباد روانی چنین آسوده و آزاد دربار مردانه مردی بزرگ زاد و نه آستان بسته فرزانه رادی فرخ نهاد فراخ آستین، نه آشوب آویز و جنگی نه آسیب توپ و تفنگی نه زخم زوبین و خشت، نه رنج گرفت و کشت، نه بدنامی تاراج و تازی، نه بی اندامی سرهنگ و سربازی، نه بیم شبخون و شبگیر، نه ترس زندان و زنجیر، نه سودای پخته و خامی نه تلواس دانه و دامی، هر شامت باده بخت به جام است و هربامت ساده سخت به دام. گاهی خم باده را پشت بر شکم داری و گاه ساده خم را شکم بر پشت. این از همه خوشتر که مراین رامش و گامت در فرگاه دو مهین پیشوا و دو گزین بزه بخشا دست داده و رخت نهاده که به فر خاک و خون ایشان گناهکاری و آمرزش دوش به دوش است و لغزش و پذیرش گوش به گوش. آلودگی هم خفت آسودگی و تن آسائی جفت فرسودگی، سروشی چند که به چرخ اندر اوارجه ساز زیبا و زشتند و روزنامه نگار دوزخ و بهشت، از بیم ایشان نام گناه نیارند و اگر نگارند چشم پوشی های یزدان گناه نشمارد و نگاه نگمارد و تباه خواهد و سیاه کند با آن آبادی و آن آزادی و آن خواجه راد و آن دل آزاد و آن زیب و آرایش و آن کام و آسایش و آن باده خام و آن ساده رام رباعی:
کی رای به روم، رو به ری خواهی کرد
با ساده و باده ساز می خواهی کرد
با راد خداوند و خدائی که تراست
اکنون نکنی گناه کی خواهی کرد
نامه های سیاه همه آنجا سفید است، و بیم های بزرگ آنجا همه امید، امروزت از این راد خداوند راه گشایش از همه در باز است، و فردا از آن بار خدای که همه از اوست نی نی که خود همه اوست، همه کار بخشایش بساز. اگر برگ نوا و سامان و نواخت را فرو فزایش جوئی و در این رنج لانه و آن گنج خانه هر دو آرام و آسایش تا زبان را نیروی گویائی است و پای را بازوی پویائی، چار اسبه راه سپاسداری رو و ده مرده راز ستایشگزاری ران.
باری در خواست آنکه به پاس این رامش و سپاس این آرامش هر هنگامت از باده و جام و ساده و کام آسودگی رست و دل از خاکبوس آن فرخ فرگاه و فرخنده درگاه که نمازگاه زمین و آسمان است و بوسه جای پادشاه تا پاسبان، چاره این آلودگی خواست، چهره سائی و لابه سرائی این سیاه نامه تباه هنگامه را نیز از بار خدای و پاک روان آن دو بزرگوار باز نمای، نیاز آویز و نیازی نمازانگیز درخواه، پیداست که در آستان آسمان پایه و درگاه آفتاب سایه تشنه نینوا کشته کربلا که جان و سر و پدر و مادر و زن و فرزند و خویش و پیوند، هر که هر چه دارم برخی خون و خاکش باد، هم از این خاکسار فراموش نخواهی کرد و از باز گفت در خواهی که رفت پیدا و نهفت خاموش نخواهی زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت، افسانه درد پای و روز آشفته سامان مرا بنده زاده بر فرهنگ دری دست گشاد و داستان پرداخت، بی رنج افزائی و سخن سرائی این رنجور خسته و نیم جان شکسته خواهی دید و دانست به کدام روز گرفتارم و تا کجا کوب آزمای شکنج و تیمار، اگر چه این گفت گهر سفت بیش از دهان چون من تنگ پوستی سبک مغز و خود پرستی هیچ شناخت است، آن مرد هستی نورد و سراپا درد همی تواند سرود، بیت:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم، یاوه گرای هرزه درای، ستم باره زنهار خواره، آدمی روی اهریمن خوی، کج پلاس ستیزه تلواس، روباه رنگ سیاه گوش آهنگ، لاف تراش گزاف کلاش، هیچ شناخت پوچ نواخت، هوش پریده چشم دریده، گدا تا سه سیاه کاسه، بی آبروی بیهده گوی، دستان ساز بستان تاز،ریو پیشه رنگ اندیشه، شوربخت وارون تخت، خود سپاس خدا نشناس، دشوار گذشت آسان گیر، زود گرسنه دیر سیر، آذر سرشت دوزخ سرنوشت، که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی، چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ، که مرگ را به بهای جان خواستارم، و نیستی را به گوهر هستی خریدار. با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست، و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد. بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت. صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر. گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند. بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است، و چنبر اژدر چوگان زلف نگار. زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن، و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش، پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جوئی را به کاهی نسنجد، بیت:
من کند خیز او تند رو، من سست پای او سخت دو
او بیش گو من کم شنو، تا چیست خود انجام ما
با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته، که زمینش آسمان سان سرگشته باد، پیرامون روان گردد، بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود. چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست. مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته. بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش. بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت، مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور، نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد.
خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم، و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم، مصرع: نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم.
سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته. بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسائی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود. سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم، یاوه گرای هرزه درای، ستم باره زنهار خواره، آدمی روی اهریمن خوی، کج پلاس ستیزه تلواس، روباه رنگ سیاه گوش آهنگ، لاف تراش گزاف کلاش، هیچ شناخت پوچ نواخت، هوش پریده چشم دریده، گدا تا سه سیاه کاسه، بی آبروی بیهده گوی، دستان ساز بستان تاز،ریو پیشه رنگ اندیشه، شوربخت وارون تخت، خود سپاس خدا نشناس، دشوار گذشت آسان گیر، زود گرسنه دیر سیر، آذر سرشت دوزخ سرنوشت، که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی، چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ، که مرگ را به بهای جان خواستارم، و نیستی را به گوهر هستی خریدار. با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست، و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد. بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت. صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر. گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند. بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است، و چنبر اژدر چوگان زلف نگار. زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن، و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش، پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جوئی را به کاهی نسنجد، بیت:
من کند خیز او تند رو، من سست پای او سخت دو
او بیش گو من کم شنو، تا چیست خود انجام ما
با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته، که زمینش آسمان سان سرگشته باد، پیرامون روان گردد، بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود. چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست. مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته. بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش. بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت، مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور، نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد.
خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم، و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم، مصرع: نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم.
سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته. بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسائی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود. سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۲ - به ملا محمد علی اردکانی در خان حاجی کمال نوشته
آن جوان ارزنده گوهر فرخنده اختر، که دیشب شما را به دیدار این برگشته روز راهنما خواست، شمار کار از چه بر کوتاهی افکندی و دریغ و افسوس روا داشتی. مردی چنان گرم مهر و رایگان آویز که بر پیوند و دیدار و گفت و گزار چون من هیچ ندانی ناپسندیده خو خرسند باشد، چه جای بوک و مگر بود و امروز و فردا:
دامن دولت چو به دست او فتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
اگرش باز دیدی و هنگام گفت و شنیدی خاست، از خاکسارش درودی مهر آسود بر گوی و بر سرای، مصرع: در سرای مغان رفته است و آب زده. دربان و دورباش نه، و بهر پای و پی گام نهی و کام دهی گرفت و پرخاشی نیست. بیش از آن نیست جز راز خاکساری چیزی پرسد و ندانم و جز کیش جان سپارم فرمایشی فرماید و نتوانم. کلبه بی دروبام درویشان همواره بر روی بیگانگان و خویشان باز است، و هر که از در یاری پای نهد و جای جوید چهر خاکساری گسترده و چشم مهمانداری فراز. هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوی، ویژه اینان که خداوند خانه اند و خانه خدای کاشانه. اگر این بارش دیداری کردی و اگر خود به زاری و زر یا زور است همراه نیاوردی دل نکوهش زای و جان گله مند خواهد خاست و از چون تو یاری که باری رنج ندیده جاویدان دلخور و ناخرسند خواهد بود.
دامن دولت چو به دست او فتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
اگرش باز دیدی و هنگام گفت و شنیدی خاست، از خاکسارش درودی مهر آسود بر گوی و بر سرای، مصرع: در سرای مغان رفته است و آب زده. دربان و دورباش نه، و بهر پای و پی گام نهی و کام دهی گرفت و پرخاشی نیست. بیش از آن نیست جز راز خاکساری چیزی پرسد و ندانم و جز کیش جان سپارم فرمایشی فرماید و نتوانم. کلبه بی دروبام درویشان همواره بر روی بیگانگان و خویشان باز است، و هر که از در یاری پای نهد و جای جوید چهر خاکساری گسترده و چشم مهمانداری فراز. هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوی، ویژه اینان که خداوند خانه اند و خانه خدای کاشانه. اگر این بارش دیداری کردی و اگر خود به زاری و زر یا زور است همراه نیاوردی دل نکوهش زای و جان گله مند خواهد خاست و از چون تو یاری که باری رنج ندیده جاویدان دلخور و ناخرسند خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۳ - به میرزا حسن پسر ملا عبدالغنی نوشته
دریافت خجسته دیدار سرکاری را به دستور روزگار گذشته راهی دور و دراز پیمودیم، و از پس پیشین تا پیش از دم واپسین خورشید، به بوی نمازی درنگ اندیش درگاه نیاز بودیم. بیداری گرد سرا پرده مستان گران خوابت ره نیافت وناله چرخ آهنگ خاموشان با آنکه گوش گردون درید و هوش اختر برد از درد مستمندانت آگه نکرده بیت:
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
سرانجام با جانی خسته و دلی شکسته، لبی خشک و چشمی تر، راست چون مژگان کافرکیش دوست، و بخت وارون تخت خویش برگشتم. پاک یزدان این پیوند پاک دیده و پیمان پاکیزه دامان را به دست خواری و شست بیزاری گسسته نخواهد و نخجیر دل را که زنجیر ها شکسته و آن زلف مردم شکارش به موئی بسته، جاودان رسته نماند، که بستگان کمند تو رستگارانند.
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
سرانجام با جانی خسته و دلی شکسته، لبی خشک و چشمی تر، راست چون مژگان کافرکیش دوست، و بخت وارون تخت خویش برگشتم. پاک یزدان این پیوند پاک دیده و پیمان پاکیزه دامان را به دست خواری و شست بیزاری گسسته نخواهد و نخجیر دل را که زنجیر ها شکسته و آن زلف مردم شکارش به موئی بسته، جاودان رسته نماند، که بستگان کمند تو رستگارانند.