عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است
چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است
مامنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام
عهد عهد باده خواران، دور دور ساغر است
خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب
ساحت میخانه گوئی آسمان دیگر است
قد شاهد حلقه مغ زادگان طوبی و حور
روی ساقی باده صافی بهشت و کوثر است
کوی خمار و خم و جام می و بر می حباب
راست پنداری سپهر و برج و ماه و اختر است
میکده بطحا و می وحی و سبوکش جبرئیل
وین صدای قلقل مینا صریر شهپر است
جم که یا آئینه چبود می چه یا سردار کیست
در نورد افراد رامش گاه عرض لشکر است
نفس سگ... یاغی عقل خر... گول
عشق را رای یورش روز جهاد اکبر است
مرد این میدان منم سردار را ز آن ستیز
بشنو از من هر مصافی را سلاحی در خور است
قوس قامت تیر ناله آه زوبین دل سپر
راستی نی اشک خفتان گردن کج خنجر است
با چنان... دشمن و این چنین نادر سلاح
کش تهمتن زال رستاخود رومی معجر است
پیش پوئی حمله ضرغام و قتل مرحب است
پس خرامی حیله فاروق و فتح خبیر است
کیست این سردار و بر کف جام می بااین جلال
نی نپندارم که این آئینه و آن اسکندر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
آن دم سرد از نهاد ناصح نیران ضمیر
آن چنانستی که در دوزخ هوای ز مهر یر
شیخ و صوفی راست در...بگی فرقی فراخ
آن خر این سگ این مور سوز آن ماگیر
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیرو جوان
بر نگیرم از چه از روی جوان وز رای پیر
بر گریبان آستین انداز چشمه چشم خلق
چندو تا کی بردمد دریای خون زان جوی شیر
نی فزایش ز آسمان خواهد نه فیض از آفتاب
هر کرا خم پای مرد افتاد و مینا دستگیر
گر توبت فاش آری آن دبیا چه زآن گلگون پرند
باز پیچد پاک یزدان کعبه در مشکین حریر
تا ز نوشین تنگ شکر رستش آن رنگین نبات
شهر را شیرین و تلخ آمیخت با لوزینه سیر
بر کشد بندم اگر بر خاره دل با صد طناب
تاب آن پیچان رسن چونانکه موئی از خمیر
کس ندیدم غیر آن ... خط ز اصناف شهر
بر ستبرق بوریا بر پرنیان بافد حصیر
جز محیط چشم من کشنید و آن ناف آن ذقن
دجله درماند به چه جیحون نتابد با غدیر
دایره ارواح بی سردار و سرداری مباد
فتنه باشد ملک بی سلطان و لشکر بی امیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آنکه نسرود سخن جز به لب یار منم
و آنکه نشکست گهر در پی دینار منم
آنکه رست ازخطر و بیم به تاکیید یقین
فارغ از کش مکش کلفت پندار منم
گاه دیوان عمل خسرو ایوان صلاح
روز میدان جدل رستم پیکار منم
در ره یار و به پیراهن غیر از درحکم
بارها تجربه شد مور منم مارمنم
چار سوقی است جهان وآنچه درو جور حساب
احتساب همه را شحنه بازار منم
آگهم از عمل شاه و گدا فاش و نهان
نیک و بد را به جزا تخت منم دار منم
خر گله بایره را شیر یله دایره را
طوق زنجیر منم چنبر افسار منم
از در پاس و سرباس همی بر کج و راست
منم افراخته نی تیغ نگو نسار منم
در به چشم از پی باطل نگران حق سپران
سست جان سخت گهر خاک منم خار منم
سعد و نحس این همه را بی مدد اختر و چرخ
کوکب خفته منم دولت بیدارمنم
زی که یازی و گریزی ز که ... بپای
حاکم قتل منم صاحب زنهار منم
مست و مستور به من بر همه ایمن گذرند
حرم کعبه منم خانه خمار منم
گشت ستوار به من رشته دین چنبر کفر
صورت سبحه منم معنی زنار منم
با همه و ز همه از روی حقیقت نه مجاز
خارج و داخل و پنهان و پدیدار منم
ارتباطی دگر انگیخت ز من شرع و طریق
عارف مست منم زاهد هشیار منم
به تولای فنا از در امکان و وجوب
حایل جبر منم فاعل مختار منم
دایر آمد به من آرام زمین جنبش چرخ
دایره سطح و خط و نقطه پرگار منم
میر غایب شه و شه وارث در موکب وی
خیل ارواح سپه بر همه سردار منم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تیره خط در طی روشن روی پنهان پروری
آشکارا اهرمن در جیب یزدان پروری
خط بر آرائی به لعل از طره بطرازی جمال
چند هستی با عدم واجب به امکان پروری
تا به سختی بر درد زنجیر آهن خای عقل
زان خط پولاد پیکر نرم سوهان پروری
گشت ازین آئینه گون دل سنگ تر آهن دلت
نادر اعجازی است این کز شیشه سندان پروری
گر یکی گوید خدای از نیست چون آورد هست
زان دو جان پرور لبش هفتاد برهان پروری
پشت ها خم زان ذقن سرها به پازان طره راست
هم به چوگان گوی هم از گوی چوگان پروری
باردم دریای لعل آن گوهرین دندان ز جزع
عکس عادت را به مروارید نیسان پروری
عقل کل را یوسف آسا چاه در راه است و بند
تا تو از زلف و زنخ زنجیر و زندان پروری
تنگ میدانی است با جولان سردار ای شگفت
گر ز پهنه نه فلک هفتاد میدان پروری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مهش رست از خط مشکین نقابی
برآمد آسمانی ز آفتابی
کند کافر به آسانی مسلمان
جز آن...خط مشکل کتابی
زنخدانش ز چشمم شط خون راند
چهی انگیخت دریا از حبابی
گذشتت سنبل از خرمن به خروار
به مشتی خوشه چینان را نصابی
مگر من کت ز لب قانع به هیچم
ندیدم تشنه آسود از سرابی
رخ از شرم خطش خوی کرد و بشکفت
گل رنگینی از مشکین گلابی
مگر سردار کان دل بر دلم سوخت
نسوزد هیچ آتش از کبابی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱ - غزلیات ناتمام سرداریه
دانی از چیست که مردم ره محشر گیرند
تا در آن معرکه ...بگی از سر گیرند
پایمرد ار شودم دست ولایت به خدای
نگذارم که سر از خشت لحد برگیرند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
هفتاد و دو ملت را نه کفر و نه دین باید
دین چه و کفر چه، ...چنین باید
آنرا که گهر خاکی با دعوی افلاکی
بالای سپهر ار جای، در زیرزمین باید
صوفی که گه او جوید مفتی که گه من گوید
...ترند این دو نه آن و نه این باید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
جهان و آنچه اندرو یکسریکی ...خوانستی
بر این ...خوان...کیهان میهمانستی
فلان...گفتم مرد ارواح است چون دیدم
کمند او و این بام آسمان و ریسمانستی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲
جائی که خورد ناخن مطرب به رباب
و آنجا که بود به دست ساقی می ناب
صد کله کاووس به یک کاسه چنگ
صد جامه جمشید به یک جام شراب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳
یاران ریا به پرده، چه شیخ و چه شاب
مستانه کشند از لب ساغر می ناب
تا نکهت می به حیلت از وی برود
بی پرده همی کشند سجاده به آب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴
برغنچه لعلش خار خط دوخت نقاب
بر سوری و نسرینش خسک بست حجاب
دل ها خون کرد از مژه بر خاک افشاند
این خارخسک طرفه گلی داد به آب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آنجا که زیاد و کم قدح نوش شراب
ساقی به حریف سفله پیما می ناب
خردی و بزرگی منگر می ده از آنک
به یک ده آباد ز صد شهر خراب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸
می کرد ز قسمت ازل بخت خراب
با دیده جدل قرعه زدند اصل صواب
افتاد به دیده روز و شب بیداری
شد قسمت بخت جاودان قرعه خواب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کعبه که بود به کیش من هستی دوست
چاه زنخش زمزم و محراب ابروست
میراب لبان و مستجارش بالاست
وان سخت سیه دل حجرالاسود اوست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
عامی داند ز خود به خود نتوان رست
دور از همه ریش بر دم صوفی بست
ای عامی خر بدین روش من سگ تو
خوش پای که داری دم گاوی در دست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در معرفت مفتی عرفان پرداخت
تا چیست علامتت چو دستار انداخت
آن دیده بجو که بی نشان فهم کنی
تا کی خواهی خر نر از خایه شناخت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صوفی کش از ارواح مکرم سخن است
ز نقحبه ز فرق تا قدم ما و من است
با دعوی آنکه جامه جانش قباست
هفتاد و دو ملت به یکی پیرهن است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
سردار مرا بتی که هفت آمد و هشت
وز روی عمل محل بند آمد و کشت
زنهارش به هجر و وصل مستا کاین دو
هفتاد جهنم است و هشتاد بهشت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
سرمایه کاستی فزود من و تو است
پیرایه ملعنت درود من و تو است
دور از من و تو اگر حقیقت خواهی
ز نقحبه واقعی وجود من و تو است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تا چند به خود مهر و به یزدان کینت
حق جوئی و کفر و حق پرستی دینت
خود نیز بر آن خرگله کثرت بینی
سگ بچه کند به چشم وحدت بینت