عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۲ - فصل - در سبب تألیف کتاب
رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم معهود و مسلوک است که مؤلف و مصنف در تشبیب سخن و دیباچهٔ کتاب طرفی از ثناء مخدوم و شمتی از دعاء ممدوح اظهار کند، اما من بندهٔ مخلص در این کتاب بجای مدح و ثناء این پادشاه اذکار انعامی خواهم کردن که باری تعالی و تقدس در حق این پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزانی داشته تا بر رای جهان آرای او عرضه افتد و بشکر این انعام مشغول گردد، که در کتاب نا مخلوق و کلام نا آفریده میفرماید لئن شکرتم لازیدنکم که شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است.
فی الجمله این پادشاه بزرگ و خدواند عظیم را می بباید دانست که امروز بر ساهرهٔ این کرهٔ اغبر و در دائرهٔ این چتر اخضر هیچ پادشاهی مرفهتر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست:
موهبت جوانی حاصل است و نعمت تندرستی برقرار، پدر و مادر زنده برادران موافق بر یمین و یسار، چگونه پدری چون خداوند ملک معظم مؤید مظفر منصور فخرالدولة و الدین خسرو ایران ملک الجبال اطال الله بقاءه و ادام الی المعالی ارتقاءه که اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهریاران عصر برای و تدبیر و علم و حلم و تیغ و بازو و گنج و خزینه با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد، و در ستر رفیع و خدر منیع ادام الله رفعتها داعیهٔ که هر یا رب که او در صمیم سحرگاهی بر درگاه الهی کند بلشکری جرار و سپاهی کرار کار کند، و برادری چون خداوند و خداوند زاده شمس الدولة و الدین ضیاء الاسلام و المسلمین عز نصره که در خدمت این خداوند ادام الله علوه بغایت و نهایت همی رسد و الحمدلله که این خداوند در مکافات و مجازات هیچ باقی نمیگذارد بلکه جهان روشن بروی او همی بیند و عمر شیرین بجمال او همی گذارد، و نعمت بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی زوال او را عمی بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاء الدنیا و الدین ابوعلی الحسین بن الحسین اختیار امیرالمؤمین ادام الله عمره و خلد ملکه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت کوش که جمله لشکر های عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشهٔ نشاند، ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر برخورداری دهاد و عالم را از آثار ایشان پر انوار کناد بمنه وجوده و کرمه.
فی الجمله این پادشاه بزرگ و خدواند عظیم را می بباید دانست که امروز بر ساهرهٔ این کرهٔ اغبر و در دائرهٔ این چتر اخضر هیچ پادشاهی مرفهتر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست:
موهبت جوانی حاصل است و نعمت تندرستی برقرار، پدر و مادر زنده برادران موافق بر یمین و یسار، چگونه پدری چون خداوند ملک معظم مؤید مظفر منصور فخرالدولة و الدین خسرو ایران ملک الجبال اطال الله بقاءه و ادام الی المعالی ارتقاءه که اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهریاران عصر برای و تدبیر و علم و حلم و تیغ و بازو و گنج و خزینه با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد، و در ستر رفیع و خدر منیع ادام الله رفعتها داعیهٔ که هر یا رب که او در صمیم سحرگاهی بر درگاه الهی کند بلشکری جرار و سپاهی کرار کار کند، و برادری چون خداوند و خداوند زاده شمس الدولة و الدین ضیاء الاسلام و المسلمین عز نصره که در خدمت این خداوند ادام الله علوه بغایت و نهایت همی رسد و الحمدلله که این خداوند در مکافات و مجازات هیچ باقی نمیگذارد بلکه جهان روشن بروی او همی بیند و عمر شیرین بجمال او همی گذارد، و نعمت بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی زوال او را عمی بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاء الدنیا و الدین ابوعلی الحسین بن الحسین اختیار امیرالمؤمین ادام الله عمره و خلد ملکه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت کوش که جمله لشکر های عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشهٔ نشاند، ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر برخورداری دهاد و عالم را از آثار ایشان پر انوار کناد بمنه وجوده و کرمه.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۶ - حکایت پنج - خواجه احمد حسن میمندی و الخراج خراج
لمغان شهری است از دیار سند از اعمال غزنین و امروز میان ایشان و کفار کوهی است بلند و پیوسته خائف باشند از تاختن و شبیخون کفار اما لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که بر عامل بیک من کاه و یک بیضه رفع کنند و بکم ازین نیز روا دارند که بتظلم بغزنین آیند و یک ماه و دو ماه مقام کنند و بی حصول مقصود باز نگردند فی الجمله در لجاج دستی دارند و از ابرام پشتی مگر در عهد یمین الدوله سلطان محمود انار الله برهانه یکی شب کفار بر ایشان شبیخون کردند و بانواع خرابی حاصل آمد ایشان خود بی خاک مراغه کردندی چون این واقعه بیفتاد تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستند و بحضرت غزنین آمدند و جامها بدریدند و سر ها برهنه کردند و واویلا کنان ببازار غزنین درآمدند و ببارگاه سلطان شدند و بنالیدند و بزاریدند و آن واقعه را بر صفتی شرح دادند که سنگ را بر ایشان گریستن آمد و هنوز این زعارت و جلادت و تزویر و تمویه از ایشان ظاهر نگشته بود خواجهٔ بزرگ احمد حسن میمندی را بر ایشان رحمت آمد و خراج آن سال ایشان را ببخشید و از عوارضشان مصون داشت و گفت بازگردید و بیش کوشید و کم خرج کنید تا سر سال بجای خویش باز آیید جماعت لمغانیان با فرحی قوی و بشاشتی تمام بازگشتند و آن سال مرفه بنشستند و آب بکس ندادند و چون سال بسر شد همان جماعت باز آمدند و قصهٔ خود بخواجه رفع کردند نکت آن قصه مقصور بر آنکه سال پار خداوند خواجهٔ بزرگ ولایت ما را برحمت و عاطفت خویش بیاراست و بحمایت و حیاطت خود نگاه داشت و اهل لمغان بدان کرم و عاطفت بجای خویش رسیدند و چنان شدند که در آن ثغر مقام توانند کرد اما هنوز چون مزلزلیاند و میترسیم که اگر مال مواضعت را امسال طلب کنند بعضی مستأصل شوند و اثر آن خلل هم بخرانهٔ معموره بازگردد خواجه احمد حسن هم لطفی بکرد و مال دیگر سال ببخشید درین دو سال اهل لمغان توانگر شدند و بر آن بسنده نکردند در سوم سال طمع کردند که مگر ببخشد همان جماعت باز بدیوان حاضر آمدند و قصه عرضه کردند و همه عالم را معلوم شد که لمغانیان بر باطلاند خواجهٔ بزرگ قصه بر پشت گردانید و بنوشت الخراج خراج ادواه دواوه گفت خراج ریش هزار چشمه است گزاردن او داروی اوست و از روزگار آن بزرگ این معنی مثلی شد و در بسیار جای بکار آمد خاک بر آن بزرگ خوش باد،
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۷ - حکایت شش - مأمون و دختر فضل ذوالریاستین
در عهد دولت آل عباس رضی الله عنهم خواجگان شگرف خاستند و حال برامکه خود معروف و مشهور است که صلات و بخشش ایشان بر چه درجه و مرتبه بوده است اما حسن سهل ذو الریاستین و فضل برادرش که از آسمان درگذشتند تا بدرجهٔ که مأمون دختر فضل را خعلبت کرد و بخواست و آن دختری بود که در جمال بر کمال بود و در فضل بی مثال و قرار بر آن بود که مأمون بخانهٔ عروس رود و یک ماه آنجا مقام کند و بعد از یک ماه بخانهٔ خویش باز آید با عروس این روز که نوبت رفتن بود چنانکه رسم است خواست که جامهٔ بهتر پوشد و مأمون پیوسته سیاه پوشیدی و مردمان چنان گمان بردند که بدان همیپوشد که شعار عباسیان سیاه است تا یک روز یحیی اکثم سؤال کرد که از چیست که امیرالمؤمنین بر جامهٔ سیاه اقبال بیش می فرماید مأمون با قاضی امام گفت که سیاه جامهٔ مردان و زندگان است که هیچ زنی را با جامهٔ سیاه عروس نکنند و هیچ مرده را با جامهٔ سیاه بگور نکنند یحیی ازین جوابها تعجب کرد پس مأمون آن روز جامه خانها عرض کردن خواست و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی درپوشید و برنشست و روی بخانهٔ عروس نهاد و آن روز فضل سرای خویش بیاراسته بود بر سبیلی که بزرگان حیران بماندند چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح و صفت آن قاصر بودند مأمون چون بدر سرای رسید پردهٔ دید آویخته خرمتر از بهار چین و نفیستر از شعار دین نقش او در دل همیآویخت و رنگ او بجان همیآمیخت روی بندما کرد و گفت از آن هزار قبا هر کدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی الحمدلله شکرا که برین سیاه اختصار افتاد و از جمله تکلف که فضل آن روز کرده بود یکی آن بود که چون مأمون بمیان سرای رسید طبق پر کرده بود از موم بهئیت مروارید گرد هر یکی چون فندقی در هر یکی پاره کاغذ نام دیهی برو نبشته در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هر که از آن موم بیافت قبالهٔ آن دیه بدو فرستاد، و چون مأمون ببیت العروس بیامد خانهٔ دید مجصص و منقش ابزار چینی زده خرمتر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان بگاه رسیدن گل و خانهواری حصیر از شوشهٔ زر کشیده افکنده و بدر و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال شش بالشی نهاده و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرینتر و از صحت و جوانی خوشتر قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی موی او رشگ مشگ و عنبر بود و چشم او حسد جزع و عبهر همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون باز آمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاند و پیش او بخدمت بایستاد مأمون او را نشستن فرمود بدو زانو در آمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند مأمون واله گشت دل در باخته بود جان بر سر دل نهاد دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانهٔ مروارید برکشید هر یکی چند بیضهٔ عصفوری از کواکب آسمان روشنتر و از دندان خوب رویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مدورتر بلکه منورتر نثار کرد بر روی آن بساط بحرکت آمدند و از استواء بساط و تدویر درر حرکات متواتر گشت و سکون مجال نماند دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد مأمون مشعوفتر گشت دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند عارضه شرم استیلا گرفت و آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که بزنان مخصوص است واقع شد و اثر شرم و خجالت بر صفحات و جنات او ظاهر گشت برفور گفت یا امیرالمؤمنین اتی امر الله فلا تستعجلوه مأمون دست باز کشید و خواست که او را غشی افتد از غایت فصاحت این آیت و لطف بکار بردن او درین واقعه نیز ازو چشم برنتوانست داشت و هژده روز از آن خانه بیرون نیامد و بهیچ کار مشغول نشد الا بدو و کار فضل بالا گرفت و رسید بدانجا که رسید.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بیشمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۹
در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد
درمان دردمندان در هجر چون تو باشی
گر من به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبّان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبّت بنشانم از که باشد
چون کرد طرّه تو صبر جلال غارت
من بعد اگر صبوری نتوانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد
درمان دردمندان در هجر چون تو باشی
گر من به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبّان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبّت بنشانم از که باشد
چون کرد طرّه تو صبر جلال غارت
من بعد اگر صبوری نتوانم از که باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۶
شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۷
به یاد آور که در ایّام خُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۶
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۱
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
رفتهرفته رفتم از یادت ببین احوال چیست
دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست
دادهام تا دل به بیدادت ببین احوال چیست
هیچگه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست
شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی
حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست
من گرفتم صیدگاه توست عالم عاقبت
میکشد در دام صیادت ببین احوال چیست
هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن
تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست
تیغ کین بگذار از کف کاین دل بیکینهام
زخمها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست
عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار
از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست
دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست
دادهام تا دل به بیدادت ببین احوال چیست
هیچگه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست
شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی
حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست
من گرفتم صیدگاه توست عالم عاقبت
میکشد در دام صیادت ببین احوال چیست
هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن
تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست
تیغ کین بگذار از کف کاین دل بیکینهام
زخمها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست
عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار
از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
واماندهای که تشنهلبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگدرزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص میبرد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
واماندهای که تشنهلبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگدرزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص میبرد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطرهها که میچکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطرهها که میچکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
سرم ز مَندَل و دوشم گر از عبا خالی است
هزار شکر که دکانم از ریا خالی است
میان عینک و چشم امتیاز آزرم است
ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالی است
حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون
به هر دری که رود کاسه ی گدا خالی است
ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد
سفال بهتر از آن دل که از وفا خالی است
هزار داغ توام بر دل است و کجبینان
گمان برند که این خانه ز آشنا خالی است
به دانههای سرشگ است چشم من روشن
ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالی است
جرس ز ناله شود رهنمای گمشدگان
دلیل کی شود آن دل که از صدا خالی است
فریب مجلس روحانیان مخور قصاب
بیا که جای تو امروز پیش ما خالی است
هزار شکر که دکانم از ریا خالی است
میان عینک و چشم امتیاز آزرم است
ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالی است
حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون
به هر دری که رود کاسه ی گدا خالی است
ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد
سفال بهتر از آن دل که از وفا خالی است
هزار داغ توام بر دل است و کجبینان
گمان برند که این خانه ز آشنا خالی است
به دانههای سرشگ است چشم من روشن
ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالی است
جرس ز ناله شود رهنمای گمشدگان
دلیل کی شود آن دل که از صدا خالی است
فریب مجلس روحانیان مخور قصاب
بیا که جای تو امروز پیش ما خالی است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
از کجنهاد سرنزند جز بیان کج
کج میرود خدنگ برون از کمان کج
نتوان خموش ساخت زبان اهل کذب را
دشوار بسته در شود از آستان کج
ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج
تا کی عنان به دست هوا و هوس دهی
بیرون ز راه افتی از این همرهان کج
از زیر آسمان برو ای دل که بیش از این
نتوان نشست در پس این سایبان کج
شد سرنگون ز سنگ حوادث چو شهپرم
قصاب اوفتادم از این آشیان کج
کج میرود خدنگ برون از کمان کج
نتوان خموش ساخت زبان اهل کذب را
دشوار بسته در شود از آستان کج
ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج
تا کی عنان به دست هوا و هوس دهی
بیرون ز راه افتی از این همرهان کج
از زیر آسمان برو ای دل که بیش از این
نتوان نشست در پس این سایبان کج
شد سرنگون ز سنگ حوادث چو شهپرم
قصاب اوفتادم از این آشیان کج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مبین به عارض آن سبز گندمین گستاخ
مشو به خرمن فردوس خوشهچین گستاخ
غبار هستی افتاده عزیزان است
ز روی کبر منه پای بر زمین گستاخ
تلاش وصل نمودن کمال بیادبی است
مباش ای دل بیتاب اینچنین گستاخ
برابر است به کیخسروی روی زمین
به آستانه این در منه جبین گستاخ
غلامیاش نبود کار هر کسی قصاب
چرا تو کندهای (العبد) در نگین گستاخ
مشو به خرمن فردوس خوشهچین گستاخ
غبار هستی افتاده عزیزان است
ز روی کبر منه پای بر زمین گستاخ
تلاش وصل نمودن کمال بیادبی است
مباش ای دل بیتاب اینچنین گستاخ
برابر است به کیخسروی روی زمین
به آستانه این در منه جبین گستاخ
غلامیاش نبود کار هر کسی قصاب
چرا تو کندهای (العبد) در نگین گستاخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دل اول، باده مهر کارها را میبرد
بعد از آن از چهره گلگون صفا را میبرد
میکند گستاخ با هم عاشق و معشوق را
پای می چون در میان آمد حیا را میبرد
در میان پاکبازان باده چون پیدا شود
لذت دشنام و تأثیر دعا را میبرد
عالم آب آنچه معموره است میسازد خراب
سیل چون طغیان نماید خانهها را میبرد
گر تو ما را دوست داری بگذر از جام شراب
کین خطا قصاب ننگ و نام ما را میبرد
بعد از آن از چهره گلگون صفا را میبرد
میکند گستاخ با هم عاشق و معشوق را
پای می چون در میان آمد حیا را میبرد
در میان پاکبازان باده چون پیدا شود
لذت دشنام و تأثیر دعا را میبرد
عالم آب آنچه معموره است میسازد خراب
سیل چون طغیان نماید خانهها را میبرد
گر تو ما را دوست داری بگذر از جام شراب
کین خطا قصاب ننگ و نام ما را میبرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
درشتی از مزاج سختطینت کم نمیگردد
کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمیگردد
به تن زینتپرستان را گر از هستی نمیباشد
سفالین کوزه زردار جام جم نمیگردد
ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی
به بند سوزنی تا هست صاحبدل نمیگردد
به غیر از زور بازوی قناعت در همه عالم
کس دیگر حریف خواهش آدم نمیگردد
چه طرح میهمانی با جهان میافکنی؟ غافل
سپهر بیمروت با کسی همدم نمیگردد
شبی میکرد خونم در دل و میگفت زاستغنا
نه بیند این زمین تا شبنمی خرم نمیگردد
دگر چیزی است شرط آدمیت در جهان ورنه
کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمیگردد
میان عاشق و معشوق سرّی هست پنهانی
بدین سرّ آنکه از سر نگذرد محرم نمیگردد
ز گردشهای چرخ واژگون قصاب دانستم
که هرگز بر مراد هیچکس یک دم نمیگردد
کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمیگردد
به تن زینتپرستان را گر از هستی نمیباشد
سفالین کوزه زردار جام جم نمیگردد
ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی
به بند سوزنی تا هست صاحبدل نمیگردد
به غیر از زور بازوی قناعت در همه عالم
کس دیگر حریف خواهش آدم نمیگردد
چه طرح میهمانی با جهان میافکنی؟ غافل
سپهر بیمروت با کسی همدم نمیگردد
شبی میکرد خونم در دل و میگفت زاستغنا
نه بیند این زمین تا شبنمی خرم نمیگردد
دگر چیزی است شرط آدمیت در جهان ورنه
کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمیگردد
میان عاشق و معشوق سرّی هست پنهانی
بدین سرّ آنکه از سر نگذرد محرم نمیگردد
ز گردشهای چرخ واژگون قصاب دانستم
که هرگز بر مراد هیچکس یک دم نمیگردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامنگیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمیدانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبانها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشتههای شمع این مجلس
که دائم در زبانها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگانهای وارونش
نشانها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمیدانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمیدانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبانها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشتههای شمع این مجلس
که دائم در زبانها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگانهای وارونش
نشانها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمیدانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که شبی دیده بیدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسهها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی دوست نگرید
ای وای بر آن دل که غم یار ندارد
از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز
راهی به وصال آینه تار ندارد
در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود
کاری به قضا کجروی مار ندارد
در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم
یک سبحه که صد رشته زنار ندارد
قصاب در این قافله تجّار وفاییم
داریم متاعی که خریدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسهها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی دوست نگرید
ای وای بر آن دل که غم یار ندارد
از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز
راهی به وصال آینه تار ندارد
در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود
کاری به قضا کجروی مار ندارد
در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم
یک سبحه که صد رشته زنار ندارد
قصاب در این قافله تجّار وفاییم
داریم متاعی که خریدار ندارد