عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن ماه که آفتاب نامست رخش
وندر ره عقل و هوش دامست رخش
دیدم رخ اوی و عکس خورشید در آب
معلوم نمیشد که کدامست رخش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن
صورت جان را در روی تو نتوان دیدن
من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست
روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن
زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود
کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن
دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن
هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید
سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن
رخت آسان نتوان دید که آسان نبود
چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
حوری که به زعم او چو او نایاب است
زیباتر از آفتاب عالم تاب است
میگفت کسی چو غنچه دارم حق است
غنچه است ولیک غنچه سیراب است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
آن چشم که فتنه دل و دین باشد
دانی ز چه روی خواتش آیین باشد
نزدیک بود به صبح پیشانی تو
نزدیک به صبح خواب شیرین باشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هرگز به ازین پسر نبودست
نازکتر ازین بشر نبودست
از عمر چه کام دیده باشد
دستی که در آن کمر نبودست
بس وحشی و شرم روست پیداست
کز خانه رهش بدر نبودست
دانست غمم بیک اشارت
معشوق بدین نظر نبودست
چون ماند معلمش همانا
کز حسن ویش خبر نبودست
از دیدن عاشقان چه رنجد
گر خود سخنی دگر نبودست
در عشق شکرلبان فغانی
کس از تو خرابتر نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
جمال و جاه داری هر چه خواهی می توان کردن
باین حسن و جوانی پادشاهی می توان کردن
ز ماهی تابمه دارد صفا آیینه ی رویت
بدین رو جلوه از مه تابماهی می توان کردن
چراغ حسنت از نور الهی شد چنان روشن
کزان نظاره ی حسن الهی می توان کردن
بدین خط کز بیاض آفتاب آورده یی برون
کرشمه بر سفیدی و سیاهی می توان کردن
کله کج کرده تا کی بگذری و بنگری بر ما
خدا را تا بکی این کج کلاهی می توان کردن
تمنا گرچه آخر زرد رویی بار می آرد
برای لاله رویان چهره کاهی می توان کردن
درین محفل که هر ساعت بود طوفان صد توبه
کجا دعوی زهد و بیگناهی می توان کردن
فغانی گر غباری در دلت هست از غم دوران
بیک جام لبالب عذرخواهی می توان کردن
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۵
چو میرم شمع من گر بر مزارم پرتو اندازد
فلک هر ذره از خاک مرا پروانه یی سازد
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح فخر الملک
هوای تو ای جنت رو چپرور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۹
در صورت خوب دید باید معنی
کز صورت زشت خوب ناید معنی
معنی داراست صورت زشت ولی
چون خوب بود خوب نماید معنی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
مجنون ز چه رو شیفتهٔ طرّهٔ لیلی ست
از عشق به هرجا که حدیثی ست دلیلی ست
بر حاصل یک معنی و باقی همه دعوی ست
القصّه تویی زین همه مقصود دل من
ورنه به جمال تو که کونین طفیلی ست
برگی ز گلستانِ جمال تو بهشت است
شاخی ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبی ست
گر بی خبر از عالم معنی ست خیالی
در صورت زیبای تو حیران به چه معنی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
کسی را که رویت هوس می کند
کی اندیشه از روی کس می کند
کند زاهد انکار خوبان ولی
به عهد تو این کار بس می کند
تو را بارک الله چه زیبا رخی ست
که هرکس که بیند هوس می کند
دمی همنفس شو که نقد حیات
فدای همان یک نفس می کند
به جان خیالی غمت عاقبت
بکرد آنچه آتش به خس می کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سود ره عشق چیست جمله زیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ز گریه گشت مرا دیده ی خراب سفید
به رنگ گل که شود در میان آب سفید
برابری به مه من نمی کند هرگز
چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!
صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق
که چون نمک شده خاکستر کباب سفید
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت
به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا
ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید
کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم
کتان خویش به صابون ماهتاب سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
در گلستانی که هر زاغی خوش آوازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را