عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل یازدهم
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست، بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بدو بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای عزوجل چون چنین شود، اگر چه بیدار بود، آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران، وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دوازدهم
گمان مبر که این پیامبران را مخصوص است که گوهر همه آدمیان در اصل فطرت شایسته این است، چنان که هیچ آهنی نیست که به اصل فطرت شایسته آن نیست که از وی آیینه برآید که صورت عالم را حکایت کند، مگر آن که زنگار در جوهر وی غوض کند و وی را تباه کند همچنین هر دل که حرص دنیا و شهوت و معاصی بر وی غالب شود و در وی متمکن گردد، بدین نرسد و به درجه رین و طبع رسد و این شایستگی از وی باطل شود: «و کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه».
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل چهاردهم
اگر کسی این جمله که رفت نداند، از حقیقت نبوت وی را هیچ خبر نبود الا به صورت و سماع و ولایت یکی از درجات شرف دل آدمی است و حاصل آن سه خاصیت است: یکی آنچه عموم خلق را در خواب کشف شود، وی را در بیداری کشف افتد دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر انکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند، بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود، وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد، بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد، همه علمها یا بیشتر آن، یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند، چنانکه حق تعالی گفت: «و علمناه من لدنا علما».
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
و مقصود آن است اکنون که ما روا داریم که بیرون از این سه خاصیت، انبیاء و اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست که با ما نمودگار آن نیست، پس چنان که می گوییم که خدای تعالی را کس به کمال نشناسد مگر خدای عزوجل، می گوییم که رسول را (ص) کس به کمال نشناسد مگر رسول و آن که به درجه فوق وی است، پس از آدمیان قدر پیمبر هم پیمبر شناسد و ما را این مقدار بیش معلوم نیست، چه اگر ما را خواب نبودی و کسی ما را حکایت کردی که «کسی بیفتد و حرکت نکند و نبیند و نشنود و نگوید و بداند که فردا چه خواهد بود و چون شنوا و بینا بود، این نمی توانست دانست» هرگز ما را این باور نداشتیمی و آدمی هر چه را ندیده باشد باور نکند و برای این گفت حق تعالی: «بل کذبوا بمالم یحیطوا بعلمه و لما یاتهم تاویله» و گفت: «و اذلم یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم» و عجب مدار که انبیا و اولیا را صفتی باشد که دیگران را از آن هیچ خبر نباشد و ایشان از آن لذتها و حالتها شرف یابند که می بینی که کسی وی را ذوق شعر نیست بدان سبب لذت وزن سماع نیاید و اگر کسی خواهد که وی را معنی آن تفهیم کند نتواند که وی از جنس این، خبر ندارد همچنین اکمه هرگز معنی الوان و لذت دیدار آن فهم نکند پس عجب مدار در قدرت خدای تعالی که بعضی از ادراکات را پس از درجه نبوت آفریند و پیش از این کسی از آن خبر ندارد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل پانزدهم
از این جمله که رفت شرف گوهر دل آدمی معلوم شد و راه صوفیان معلوم گشت که چیست و همانا که شنیده باشی از صوفیان که گویند: «علم حجاب است از این راه» و انکار کرده باشی این سخن را انکار مکن که این حق است، چه محسوسات و هر علم که از راه محسوسات حاصل شود، چون بدان مشغول و مستغرق باشی، از این محجوب باشی.
و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی کنی تا آب صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون در آمده است مشغول باشد، ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درون دل بیرون آید، حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون در آمده است خالی نشود.
اما عالم اگر خویشتن را خالی کند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علم گذشته وی را حجاب نباشد و ممکن بود که این فتح وی را برآید، همچنان که چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند، خیالات گذشته وی را حجاب نکند.
و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت و دلیلهای وی را چنان که اندر جدل و مناظره گویند، بیاموخت و همگی خویش بدان داد و اعتقاد کرد که ورای این خود هیچ علم نیست و اگر چیزی دیگر در دل وی آید، گوید: «این خلاف آن است که من شنیده ام، و هر چه خلاف آن است باطل باشد» ممکن نشود که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود که: آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند، قالب حقیقت بود نه عین حقیقت. معرفت تمام بود که آن حقایق از آن غالب مکشوف شود، چنانکه مغز از پوست.
و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت آن اعتقاد بیاموزد، وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد چون پندارد همه آن است که وی دارد، این پندار حجاب وی گردد و به حکم آن پندار غالب شود، بر کسی که چیزی آموخته باشد، غالب آن بود که این قوم محجوب باشند از این درجه و این حال جدلیان است پس اگر کسی از این پندار بیرون آید، علم حجاب او نباشد و آن گاه چون این فتح وی را برآید، درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن تر بود و درست تر بود که کسی که قدم وی در علم راسخ نشده باشد بیشتر آن باشد که مدتی دراز در بند خیالی باطل بماند و اندکی مایه شبهتی وی را حجاب کند و عالم از چنین خطر ایمن باشد پس معنی این که «علم حجاب است» باید که بدانی و انکار نکنی چون از کسی شنیده باشی که وی به درجه مکاشفت رسیده باشد.
اما این اباحتیان و این مطبوقان بی حاصل که در این روزگار پدید آمده اند، و هرگز ایشان را خود این حال نبوده است و لیکن عبارت چند مزبق از طامات صوفیان بگرفته اند شغل ایشان آن باشد که خویشتن را همه روز می شویند و به فوطه و مرقع و سجاده می آرایند و آن گاه علم را و علما را مذمت می کنند، ایشان کشتنی اند و شیطان خلق اند و دشمن خدای و رسول اند که خدا و رسول، علم را و علما را مدح گفته اند و همه عالم را به علم دعوت کرده اند این مدبر مطوق ابا حتی، چون صاحب حالتی نباشد و علم حاصل نکرده باشد، وی را این سخن کی روا باشد؟ و مثل وی چون کسی باشد که شنیده باشد که کیمیا از زر بهتر بود که از وی زر بینهایت آید، چون گنجهای زر پیش وی نهند، دست به وی نبرد و گوید: «زر به چه کار آید و وی را چقدر باشد کیمیا باید که اصل آن است» زر فرانستاند و کیمیا خود هرگز ندانسته بود، مدبر و مفلس و گرسنه بماند و از شادی این سخن که «من خود بگفتم که کیمیا از زر بهتر بود» طرب می کند و لاف میزند.
پس مثال کشف انبیا و اولیا چون کیمیاست و مثال علم علما چون زر است و صاحب کیمیا را بر این صاحب فضل است بر جمله.
و لکن اینجا یک دقیقه دیگر است که اگر کسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار بیش حاصل نیاید، وی را فضل نباشد بر کسی که وی هزار دینار زر دارد، چنانکه کتب کیمیا و حدیث آن و طالب آن بسیار است و حقیقت آن در روزگار دراز به دست هر کسی نیاید و بیشتر کسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود کار صوفیان نیز همچنین باشد و عزیز بود و آنچه بود اندک بود و نادر بود که به کمال رسد پس باید که بدین بشناسی که هر کس را که از حالت صوفیان چیزی پدید می آید اندک، وی را بر همه عالم فضل نباشد که بیشتر ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آن گاه از آن بیفتد و تمام نشود و بعضی باشد که سودایی و خیالی برایشان غالب شود و آن راحقیقتی نباشد و ایشان پندارند که آن کاری است وازده، نه چنین باشد و چنان که در خواب حقیقت است و اضغاث احلام است، در آن حال همچنین باشد، بلکه فضل سر علما کسی را بود که در اندر آن حال چنان کامل شده باشد که هر علم که بدین تعلق دارد، که دیگران را به تعلم بود، وی خود بی تعلم بداند و این سخت نادر بود.
پس باید که به اصل راه تصوف و به فضل ایشان ایمان داری و به سبب این مطوقان روزگار، اعتقاد در ایشان تباه نکنی و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند، بدانی که از بی حاصلی کند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل شانزدهم
همانا گوییم به چه معلوم شود که سعادت آدمی در معرفت خدای تعالی است؟ بدان که این بدان معلوم شود که بدانی که سعادت هر چیزی در آن است که لذت و راحت وی در آن بود و لذت هر چیزی در آن است که مقتضی طبع وی بود و مقتضی طبع هر چیزی آن است که وی را برای آن آفریده اند، چنانکه لذت شهوت در آن است که به آرزوی خویش رسد و لذت غضب در آن است که انتقام کشد از دشمن و لذت چشم در صورت های نیکوست و لذت گوش در آوازها و الحان خوش است همچنین لذت دل در آن است که خاصیت وی است و وی را برای آن آفریده اند و آن معرفت حقیقت کارهاست که خاصیت دل آدمی است اما شهوت و غضب و دریافتن محسوسات به پنج حواس، این خود بهایم راست.
و برای این است که آدمی هر چه نداند، در طبع وی تقاضا و تجسس آن بود تا بداند و هر چه را داند، بدان شاد باشد و تبجح کند، و بدان فخر آورد، و اگر در چیزی خسیس بود، چون شطرنج مثلا، اگر کسی را که داند، گویند که تعلیم مکن، صبر دشوار تواند کردن و از شادی آن که بازی غریب بدانست، خواهد که آن فخر اظهار کند.
و چون بدانستی که لذت دل در معرفت کارهاست، دانی که معرفت هر چند به چیزی بزرگتر و شریفتر بود، لذت بیشتر بود که کسی که وی از اسرار وزیر خبر دارد، بدان شاد بود و اگر از اسرار ملک خبر دارد و اندیشه وی در تدبیر مملکت بداند، بدان شادتر بود و آن کس که به علم هندسه، شکل و مقدار آسمانها بداند، بدان شادتر بود از آن که علم شطرنج داند و آن کس که داند که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد، لذت بیشتر از آن یافت که آن کس که داند که چون باید بازید و همچنین هر چند معلوم شریفتر علم آن شریفتر و لذت وی بیشتر.
و هیچ موجود شریفتر از آن نیست که شرف همه موجودات به وی است و پادشاه و مالک همه عالم اوست و همه عجایب عالم آثار صنع وی است، پس هیچ معرفت از این معرفت شریفتر و لذیذتر نیست و هیچ نظاره خوشتر از نظاره حضرت ربوبیت نباشد و مقتضی طبع آن است، برای آن که مقتضی طبع هر چیز خاصیت وی بود که وی را برای آن آفریده اند اگر دلی باشد که در وی تقاضای این معرفت باطل شده باشد، همچون تنی باشد بیمار که در وی تقاضای غذا باطل شده باشد و باشد که گل دوستتر دارد از نان و اگر وی را علاج نکنند تا شهوت طبیعی باز جای خویش آید و این شهوت فاسد از وی بشود، بدبخت این جهان باشد و هلاک شود. و آن کس که شهوت دیگر چیزها بر وی غالب تر از خواهش معرفت حضرت الهیت شده است، بیمار است اگر علاج نکند بدبخت آن جهان بود و هلاک شود.
و همه شهوتها و لذتها محسوسات که به تن بنی آدم تعلق دارد، لاجرم به مرگ باطل شود و رنجی که در آن برده باشد باطل شود به مرگ و لذت معرفت که به دل تعلق دارد به مرگ اضعاف آن شود، بلکه روشن تر شود و لذت اضعاف آن شود که زحمت دیگر شهوتها برخیزد، و شرح آن به تمامی در اصل محبت، در آخر کتاب پیدا کرده شود انشاء الله تعالی.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هجدهم
چون شرف و عجز و بزرگی گوهر دل آدمی از این جمله بدانستی، بدان که این گوهر عزیز را به تو داده اند و آنگاه وی را بر تو بپوشیده اند چون طلب وی نکنی و وی را ضایع کنی و از وی غافل باشی، غبنی و خسرانی عظیم باشد جهل آن کن که دل خود را باز جویی و از میان مشغله دنیا بیرون آری و وی را به کمال خویش رسانی که شرف و عز وی در آن جهان پیدا خواهد شد که شادیی بیند بی اندوه و بقایی بی فنا و قدرتی بی عجز و معرفتی بی شبهت، و جمال حضرتی بی کدورت.
اما در این جهان، شرف وی بدان است که وی را استعداد و شایستگی باشد که بدان شرف و عز حقیقی رسد وگرنه از وی ناقص تر و پیچیده تر امروز کیست؟ که اسیر گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و بیماری و درد و اندوه و رنج و خشم و آز است و هر چه وی را در آن راحت است و لذت، زیان کار وی است: و هر چه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است و کسی که عزیز و شریف بود، به علم بود یا به قوت و قدرت یا به همت و ارادت یا به جمال صورت.
اگر در علم وی نگری از وی جاهلتر کیست که اگر یک رگ در دماغ وی کژ شود، وی در خطر هلاک و دیوانگی افتد و وی نداند که از چه خاست و علاج وی چیست؟ و باشد که علاج آن در پیش وی باشد و همی بیند و نداند.
و اگر در قدرت و قوت وی نگاه کنی، از وی عاجزتر کیست که با مگسی بر نیاید و اگر سارخکی را بر وی مسلط کنند، در دست وی هلاک شود و اگر زنبوری سر نیش فرا وی کند، بی خواب و بی قرار شود.
و اگر در همت وی نگری، به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید، متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد، به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد؟
و اگر در جمال صورت وی نگری، پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید، رسوائیها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است، روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجائی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت: «ای قوم، دانید که این نجاست فرامن چه می گوید؟» می گوید که : «دی در بازار بودم، همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم، بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من؟»
و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد، فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت، باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی.
و این مقدار کفایت بود در شرح خویشتن شناسی که چنین بیش از این که گفته آمد، احتمال نکند و بالله التوفیق.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
عنوان دوم (در شناختن حق تعالی)
(و در آن ده فصل است)
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل اول
بدان که در کتب پیمبران گذشته معروف است این لفظ که با انسان گفت: «یا انسان اعرف نفسک، تعرف بک» و در اخبار و در آثار معروف است که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و این کلمه دلیل آن است که نفس آدمی چون آیینه است که هر که در وی نگرد، حق را می بیند و بسیار خلق در خود می نگرد و حق را نمی بیند، پس لابد است شناختن آن وجه از نظر که آن آینه معرفت است و این بر دو وجه است: یکی از آن آن است که غامض تر است و بیشتر فهم نتوانند کردن، صواب نبود گفتن آن اما آن وجه که همه کس فهم تواند کرد، آن است فهم آن احتمال نکند و عوام که آدمی از ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از صفات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از تصرف در مملکت خویش، و آن تن و اعضای وی است، تصرف حق در جمله عالم بشناسد.
و شرح این آن است که چون خود را اولا به هستی بشناخت و می داند که پیشتر از این به سالی چند نیست بود و از وی نه نام بود و نه نشان، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا انا خلقنا الانسان من نطفه الشاج نبتلیه، فجعلناه سمیعا بصیر»
و آنچه آدمی بدان راه برد از اصل آفرینش خویش، آن است که داند که پیش از هستی خویش نطفه بود: قطره آب گندیده، در وی عقل نه و سمع و بصر نه و سر و دست و پای و زبان و چشم نه و رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت نه، بل آبی بود سپید یک صفت.
پس این همه عجایب در وی پدید آمد، اما وی خود را پدید آورد یا وی را کسی پدید آورد و چون به ضرورت بشناسد که اکنون که بر درجه کمال است، از آفریدن یک سر موی عاجز است، داند که آن وقت که قطره آب بود، عاجز تر و ناقص تر بود، پس به ضرورت وی را از هست شدن ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی معلوم شود.
و چون در عجایب تن خویش نگرد، از روی ظاهر و از روی باطن، چنان که بعضی شرح کرده شد، قدرت آفریدگار خویش بیند و بشناسد که قدرتی بر کمال است که هر چه خواهد، تواند آفریدن که قدرتی کاملتر از آن، چه باشد که از چنان قطره آب حقیر و مهین چنین شخص باکمال و باجمال و پر بدایع و عجایب بیافریند.
و چون در غرایب صفات خویش، و منافع اعضای خویش نگرد که هر یکی را برای چه حکمت آفریده اند، از اعضای ظاهر چون دست و پای و چشم و زبان و دندان و از اعضای باطن چون سپرز و جگر و زهره و غیر آن، علم آفریدگار خویش بشناسد که به نهایت کمال است و به همه چیزی محیط و بداند که از چنین عالم هیچ چیز غایب نتواند بود که اگر همه عقل و عقلا در هم زنند و ایشان را عمرهای دراز دهند و اندیشه می کنند تا یک عضو از جمله این اعضا وجهی دیگر در آفرینش آن بیرون آرند، بهتر از این که هست نتوانند اگر خواهند مثلا که صورتی دیگر تقدیر کنند دندان را که دندانهای پیش را سرهای تیز است تا طعام ببرد و دیگران را سر پهن است تا طعام را آس کند و زبان در بر وی چون مجرفه آسیابان که طعام به آسیا اندازد و قوتی که در زیر زبان است چون خمیر که آب ریزند و بدان وقت که باید، چندان که آب می ریزد تا طعام تر شود و به گلو فرو خزد و در گلو نماند، همه عقلا عالم هیچ صورت دیگر نتوانند اندیشیدن به کمالتر از این و نیکوتر از این و همچنین دست را پنج انگشت، چهار در یک صف و ابهام از ایشان دورتر و به بالا کهتر، چنانکه با هر یکی از ایشان کار می کند و بر همه می گردد و هر یکی را سه بند ظاهر و وی را دو بند ظاهر، چنان ساخته که اگر خواهد قبض کند و اگر خواهد از وی مجرفه سازد و خواهد مغرفه سازد و خواهد گرد کند و سلاح سازد و خواهد پهن باز کند و کفچلیز و طبق سازد و از وجوه بسیار به کار دارد، اگر همه عقلا عالم خواهند که وجه دیگر اندیشند و در نهاد این انگشتها که همه در یک صف یا سه از یک سوی و دو از یک سو، یا این که پنج است شش بایست یا چهار، یا این که سه بند بایستی یا چهار، چنین هر چه اندیشند و گویند همه ناقص بود و کامل ترین این است که خدای تعالی آفریده است و بدین معلوم شود که: علم آفریدگار بر این شخص محیط است و بر همه چیزی مطلع است.
و در هر جزوی از اجزای آدمی همچنین حکمتهاست، هر چند کسی این حکمتها بیشتر داند، تعجب وی از عظمت علم خدای تعالی بیشتر بود و چون آدمی در حاجتهای خویش نگرد، اول به اعضاء، آنگه به طعام و لباس و مسکن و حاجت طعام به باران و باد و میغ و سرما و گرما و به صنعتها که آن را به صلاح آرد و حاجتها صنعتها و به آلات از آهن و چوب و مس و برنج و غیر آن و حاجت آن آلات به هدایت و معرفت، که چون سازند و آنگاه نگاه کند این همه آفریده را و ساخته بیند بر تمامترین و نیکوترین وجهی و از هر یکی چندان انواع که ممکن نبودی که اگر نیافریدی در خاطر هیچ درآمدی و یا در توانستی خواست، ناخواسته و نادانسته، همه به لطف و رحمت ساخته بیند از اینجا وی را صفتی دیگر معلوم گردد که حیوه اولیا بدان است و آن لطف و رحمت و عنایت است به همه آفریدگان، چنان که گفت: «سبقت رحمتی غضبی» و چنان که رسول (ص) گفت: «شفقت خدای تعالی بر بندگان بیش است از شفقت مادر بر فرزند شیر خواره».
پس از پدید آمدن ذات خویش، ذات حق سبحانه و تعالی ببیند و در بسیاری تفاصیل و اجزا و اطراف خویش، کمال قدرت حق بیند و در عجایب حکمتها و منافع اطراف خویش، کمال علم حق بیند و در اجتماع آنچه در می بایست، به ضرورت یا به حاجت یا برای نیکوئی و زینت که همه با خویش آفریده یابد، لطف و رحمت خدای تعالی بیند، پس بر این وجه معرفت نفس آئینه و کلید معرفت حق سبحانه و تعالی باشد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل دوم
چنان که صفات حق، سبحانه و تعالی، از صفات خویش بدانست و ذات وی از ذات خویش بدانست، تنزیه و تقدیس حق، سبحانه و تعالی، از تنزیه و تقدیس خویش بداندمعنی تنزیه و تقدیس در حق تعالی آن است که پاک و مقدس است از هر چه در وهم آید و خیال بندد و منزه است از آن که وی را با جای اضافت کنند، اگر چه هیچ جای از تصرف وی خالی نیست و آدمی نمودگار این در خویشتن می بیند که حقیقت جان وی که ما آن را دل گفتیم، منزه است از آن که در وهم و خیال آید و گفتیم که وی را مقدار و کمیت نیست و قسمت پذیر نیست و چون چنین باشد، وی را رنگ نبود و هر چه وی را رنگ نبود و مقدار نبود، به هیچ حال در خیال نیاید، در خیال چیزی آید که چشم آن را دیده بود یا جنس آن را دیده بود و جز الوان در ولایت چشم و خیال نیست و این که طبع تقاضا کند که چیزی چگونه است؟ معنی آن بود که چه شکل دارد، خرد است یا بزرگ است؟ چیزی که این صفت را به وی راه نبود، سوال چگونگی را در وی باطل آید خواهی بدانی که چیزی باشد که چگونگی به وی راه نبود، در حقیقت خود نگر که آن حقیقت تو که محل معرفت است، قسمت پذیر نیست و مقدار کمیت و کیفیت را به وی راه نیست.
اگر کسی پرسد که روح چگونه چیز است؟ جواب آن بود که چگونگی را به وی راه نیست.
چون خود را بدین صفات بدانستی، بدان که حق تعالی به دین تقدیس و تنزیه اولیتر است و مردمان عجب می دارند که موجودی بود بی چون و بی چگونه و ایشان خود چنانند و خود را نمی شناسند، بلکه آدمی اگر در تن خویشتن طلب کند، هزار چیز یابد همه بی چون و بی چگونه که آن را خود چشم نبیند، مثلا چون عشق و درد که چشم نبیند و اگر خواهد که چونی و چگونگی طلب کند نتواند که چون این چیزها شکل و لون ندارد، این سوال وجهی نبود، بل اگر کسی حقیقت آواز طلب کند، یا حقیقت به وی یا حقیقت طعم تا چگونه است، عاجز آید و سبب آن است که چون و چگونه تقاضای خیال است که از جلسه چشم حاصل شده است، آنگاه از هر چیزی نصیب چشم می جوید و آنچه در ولایت گوش است، چون آواز مثلا، چشم را در وی هیچ نصیب نیست، بل طلب وی چونی و چگونگی آواز را محال است که آواز منزه است از نصیب چشم، چنان که لون و شکل منزه است از نصیب گوش همچنین آن که حاجت دل در یابد و به عقل بشناسد، منزه است از جمله نصیب حواس و چونی و چگونگی در محسوسات بود و این را تحقیقی و غوری است که در کتب معقولات شرح کرده ایم و در این کتاب این کفایت بود و مقصود آن است که آدمی از بی چونی و بی چگونگی خویش، بی چونی و بی چگونگی حق تعالی بتواند شناخت و بداند که چنان که جان موجود است و پادشاه تن است و هر چه از تن وی وی را چونی و چگونگی است، همه مملکت وی است و وی بی چون و بی چگونه است و همچنین پادشاه عالم بی چون و بی چگونه است و هر چه چونی و چگونگی دارد چون محسوسات، همه مملکت وی است.
دیگر نوع از تنزیه آن است که وی را به هیچ جای اضافت نکند، چنان که جان را با هیچ چیز اضافت نتوان کرد و نتوان گفت که در دست یا در پای است یا در سر است و یا در جای دیگر، بلکه همه اندامهای تن قسمت پذیر است و وی قسمت پذیر نیست و قسمت ناپذیر در قسمت پذیر محال باشد که فرود آید، آنگاه وی نیز قسمت پذیر شود و با آن که به هیچ عضو اضافت نپذیرد، هیچ عضو از تصرف وی خالی نیست بلکه همه در فرمان و تصرف وی اند و وی پادشاه همه است چنان که همه عالم در تصرف پادشاه عالم است؛ و وی منزه از آن که وی را با جای خاص اضافت کنند و تمام این نوع از تقدیس بدان آشکارا شود که خاصیت و سر روح آشکارا بگویی و اندر آن رخصت نیست و تمامی آن که ان الله خلق علی صورته بدان آشکار شود.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل سوم
چون هستی ذات حق معلوم شد و صفات وی و پاکی و تقدیس وی از چونی و چگونگی معلوم شد و تنزیه وی از اضافت با مکان معلوم شد و کلید همه معرفت نفس آدمی آمد، یک باب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی راندن وی است در مملکت که چگونه است و بر چه وجه است و کار فرمودن وی ملایکه را و فرمانبرداری ملایکه وی را و راندن کارها بر دست ملایکه و فرستادن فرمان از آسمان به زمین و جنبانیدن آسمانها و ستارگان و در بستن کارهای اهل زمین به آسمانها و کلید ارزاق به آسمان حوالت کردن که این جمله چگونه است.
و این بابی عظیم است در معرفت حق تعالی و این را «معرفت افعال» گویند، چنان که آن پیشتر را «معرفت ذات» گویند و «معرفت صفات» گویند و کلید این نیز هم معرفت نفس است و چون ندانسته باشی که پادشاهی خویش در مملکت خویش چون می رانی، چگونه خواهی دانستن که پادشاهی عالم چون می راند.
اولا خویشتن را بشناس و یک فعل خویش بدان مثلا چون خواهی که بسم الله بر کاغذ برکشی، اول رغبتی و ارادتی در تو پدید آید، پس حرکتی و جنبشی در دل تو پدید آید این دل ظاهر که از گوشت است و در جانب چپ است و جسمی لطیف از او حرکت کند و به دماغ شود! و این جسم لطیف را طبیبان روح گویند که حمال قوتها حس و حرکت است و این روحی دیگر است که بهایم را بود و مرگ را بدین راه بود و آن روح دیگر که ما آن را دل نام کردیم، بهایم را نبود و هرگز بنمیرد که آن محل معرفت خدای است تعالی چون این روح به دماغ رسد و صورت بسم الله در خزانه اول دماغ که جای قوت خیال است پیدا آمده باشد، اثری از دماغ به اعصاب پیوندد که از دماغ بیرون آمده است و به جمله اطراف رسیده و در سر انگشتها بسته چون رشته ها و آن بر ساعد کسی که نحیف بود بتوان دید، پس اعصاب بجنبد، پس سر انگشتان را بجنباند، پس انگشت قلم را بجنباند، پس قلم حبر را بجنباند، پس صورت بسم الله، بر وفق آن که در خزانه خیال است بر کاغذ پدیدار آید به معاونت حواس، خصوصا چشم از جمله که در بیشتر حاجت به وی باشد.
پس چنان که اول این کار رغبتی بود که در تو پدیدار آمد، اول همه کارها صفتی است از صفات حق تعالی که عبارت از آن ارادت آید.
و چنان که اول اثر این ارادت در دل تو پدید آید، آنکه به واسطه این به دیگر جایها رسد، اول اثر ارادت حق تعالی بر عرض پیدا آید، آنگه به دیگران رسد و چنان که جسمی لطیف چون بخاری از راه رگها، دل این اثر به دماغ رساند و این جسم را روح گویند، جوهری لطیف است حق تعالی را که آن اثر به عرش رساند و از عرش به کرسی رساند و آن جوهر را فرشته خوانند و روح خوانند و روح القدس خوانند و چنان که اثر دل به دماغ رسد و دماغ زیر دل است در حکم ولایت و تصرف،اثر ارادت اول از حق تعالی به کرسی رسد و کرسی زیر عرش است و چنان که صورت بسم الله که فعل تو خوانند و مراد توست، در خزانه اول از دماغ پدید آید و فعل بر وفق آن پدید آید، صورت هر چه در عالم پدید خواهد آمد، اولا نقش آن در لوح محفوظ پدید آید و چنان که قوتی که در دماغ است لطیف، اعصاب را بجنباند تا اعصاب دست و انگشت را بجنباند تا انگشت قلم را بجنباند، همچنین جواهر لطیف که بر عرش و کرسی موکلند، آسمان و ستاره ها را بجنبانند.
و چنان که قوت دماغ به روابط اوتار و اعصاب انگشت را بجنباند، آن جواهر لطیف که ایشان را ملایکه گویند، به واسطه کواکب و روابط شعاعات ایشان به عالم سفلی، طبایع امهات عالم سفلی را بجنبانند که آن را چهار طبع گویند و آن حرارت و رطوبت و برودت و یبوست است و چنان که قلم مداد را پراکنده کند و جمع کند تا صورت بسم الله پدید آید، این حرارت و برودت، آب و خاک و امهات این مرکبات را بجنباند، و چنان که کاغذ قبول کند مداد را، چنان که بر وی بپراکند یا جمع کند، رطوبت این مرکبات را قابل شکل کند و یبوست را حافظ این شکل گرداند تا نگاه دارد و رها نکند، چه اگر رطوبت نبود و خود شکل نپذیرد و اگر یبوست نبود، شکل نگاه ندارد و چنان که چون قلم کار خویش تمام بکرد تمام بکرد و حرکت خویش به سر برد، صورت بسم الله بر وفق آن نقش که در خزانه خیال بوده است پدیدار آید به معاونت حاسه چشم همچنین چون حرارت و برودت این امهات مرکبات را تحریک کند، به معاونت ملایکه صورت حیوان و نبات و غیر آن در این عالم پدیدار آید بر وفق آن صورت که در لوح المحفوظ است و چنان که اول کار در جمله تن ز دل خیزد، انگاه به همه اعضا بپراکند اول کارها در عالم اجسام در عرش پدید آید و از عرش به همه عالم اجسام رسد و چنان که آن خاصیت را اول پذیرنده دل است و دیگر همه دون وی، دل را اضافتی دهد تا پندارند که تو ساکن دلی همچنین چون استیلا حق تعالی بر همه به واسطه عرش است، پندارند که وی ساکن عرش است و همچنان که چون تو بر دل مستولی شدی و کار دل راست شد، تدبیر همه مملکت تن بتوانی کرد، همچنین چون ایزد، عز و علا، به آفرینش عرش بر عرش مستولی شد و عرش راست بایستاد و مستوی شد، تدبیر مملکت ساخته شد و عبارت چنین آمد که استوی علی العرش یدبر الامر.
و بدان که این همه حقیقت و اهل بصیرت را به مکاشفه ظاهر معلوم شده است و این معنی بدانسته اند به حقیقت که ان الله عزوجل خلق آدم علی صورته.
و به حقیقت بدان که پادشاه را و پادشاهی را جز پادشاهان ندانند اگر نه آن بودی که تو را پادشاهی داده بودندی بر مملکت خویش و نسختی مختصر از مملکت و پادشاهی خداوند عالم به تو داده بودندی؛ هرگز خداوند عالم نتوانستی شناخت پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید و پادشاهی داد و مملکتی داد بر نمودگار مملکت خویش و از دل عرش تو ساخت و از روح حیوانی که منبع آن دل است اسرافیل تو ساخت و از دماغ، کرسی تو ساخت و از خزانه خیالات،لوح المحفوظ تو ساخت و از چشم و گوش و جمله حواس، فرشتگان تو ساخت و از قبه دماغ که منبع اعصاب است، آسمان و ستاره تو ساخت و از انگشت و قلم و مداد، طبایع مسخر تو ساخت و تو را یگانه و بی چون و بی چگونه بیافرید و بر همه پادشاه کرد، آنگاه تو را گفت، «زینهار! از خویشتن و پادشاهی خویشتن غافل نباشی، که آنگاه از آفریدگار خویش غافل شده باشی که فان الله خلق آدم علی صورته، فاعرف نفسک یا انسان تعرف ربک.»
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل چهارم
پس از این جمله که شرح موازنه گفته آمد، میان حضرت پادشاهی آدمی و میان پادشاهی حضرت مالک الملک به دو علم عظیم اشارت افتاد، یکی علم نفس آدمی و کیفیت تعلق اعضای وی به قوتها و صفات وی و کیفیت تعلق و صفات و قوتهای وی به دل، و این علمی دراز است که تحقیق آن در چنین کتاب نتوان گفت و دیگر تفصیل ارتباط مملکت پادشاه عالم به فرشتگان و ارتباط فرشتگان به یکدیگر و ارتباط سموات و کرسی و عرض با ایشان و این علمی درازتر است و مقصود از این اشارت آن است تا آن که زیرک بود این جمله اعتقاد کند و عظمت حق، عزوجل، بدین جمله بشناسد و آن که بلید بود، این مقدار بداند که چگونه غافل است و چگونه مغبون که از مطالعت چنین حضرتی با این همه جمال محروم مانده است و از جمال حضرت الهیت، خود خلق چه خبر دارد و این مقدار که گفته آمد، از آن جمله که خلق بتواند شناخت، خود چیست.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل پنجم
این بیچاره طبیعی محروم و منجم محروم، کارها با طبایع و نجوم حوالت کردندو مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ می بیند که سیاه می شود و بر وی نقشی پیدا می آید نگاه کند، سر قلم را بیند، شاد شود و گوید، «حقیقت این کار بشناختم و فارغ شدم. این نقاشی قلم می کند» و این مثل طبیعی است که هیچ چیز ندانست از تحرکات عالم جز درجه باز پسین.
پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر، گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت، «حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است» و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند، و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت.
و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست، میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند، بر اول درجه فرود آمدند، و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است، بعضی درجه وی چون کوکب، و بعضی چون قمر، و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند، چنان که در حق خلیل (ع) خبر داد حق عزوجل: «او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» تا آنجا که گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» و برای این بود که رسول (ص) گفت: «ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره» و شرح این در کتاب «مشکوه الانور و مصفاه الاسرار» گفته ایم، از آنجا طلب باید کرد.
و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد، راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی، علم طلب باطل بودی، ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود، به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد، راست گفت که اگر نه چنین بودی، شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید، چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند، این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند، پس ایشان کارگرانند، نه از جهت خویش، بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان، چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف، از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند، اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند، چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند، چون قلم در کتابت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل ششم
بیشتر خلاف در میان خلق چنین است که همه از وجهی راست گفته باشند، ولکن بعضی نبینند، پندارند که همه بدیدند و مثل ایشان چون گروهی نابینایان اند که شنیده باشند که به شهر ایشان پیل آمده است، خواهند که وی را بشناسند، پندارند که به دست وی را بتوان شناخت و دستها در وی بپرماسیدند یکی را دست بر گوش وی آمد و یکی را بر پای و یکی را بر ران و یکی را بر دندان، چون با دیگر نابینایان رسیدند و صف پیل از ایشان پرسیدند، آن که دست بر پای نهاده بود گفت، «ماننده ستونی است» و آن که دست بر دندان نهاده بود گفت، «ماننده عمودی است» و آن که بر گوش نهاده بود گفت، «ماننده گلیمی است» همه راست گفتند و همه خطا کردند که پنداشتد که جمله پیل را دریافته اند و نیافته بودند همچنین منجم و طبیب هر یکی را چشم به ریگی از چاکران درگاه حضرت الهی افتاد، از سلطنت و استیلای وی عجب داشتند، گفتند، «پادشاه خود این است: هذا ربی» تا کسی که وی را راه باز دادن، نقصان همه بدید و ورای آن دید و گفت، «این در زیر دیگری است، و آنچه در زیر بود، خدایی را نشاید. «لا احب الافلین»
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل هفتم
کواکب و طبایع و بروج فلک کواکب که به دوازده قسمت است و عرش که ورای همه است از وجهی چون مثال پادشاهی است که وی را حجره خاص باشد که وزیر وی آنجا نشیند و گرداگرد آن حجره رواقی بود به دوازده پالگانه و بر هر پالگانه نایبی از آن وزیر نشسته و هفت نقیب سوار، بیرون آن پالگانها، گرد آن دوازده پالگانه می گردند، از بیرون و فرمان نایبان وزیر که از وزیر بدیشان رسیده باشد، می شنوند و چهار کمند در دست این چهار پیاده نهاده تا می اندازند و گروهی را به حکم فرمان به حضرت می فرستند و گروهی را از حضرت دور می کنند و گروهی را خلعت می دهند و گروهی را عقوبت می کنند و عرش حجره خاص است و مستقر وزیر مملکت است که وی فرشته مقرب ترین است و فلک الکواکب آن وراق است و دوازده برج، آن دوازده پالگانه است و نایبان وزیر فرشتگان دیگرند که درجه ایشان درجه فروتر فرشته مقرب ترین است و به هر یکی عمل دیگر مفوض است و هفت ستاره هفت سوار است که چون نقیبان، همیشه گرد آن پالگانها می برآیند و از هر پالگانه فرمانی از نوع دیگر بدیشان می رسد و آن که وی را چهار عنصر گویند چون آتش و آب و باد و خاک، چون چهار چاکر پیاده اند که از وطن خویش سفر نکنندو چهار طبایع حرارت و برودت و رطوبت و یبوست، چون چهار کمند است در دست ایشان، مثلا چون حال بر کسی بگردد که روی از دنیا بگرداند و اندوه و بیم بر وی مستولی شود و نعمتهای دنیا در دل وی ناخوش گردد، وی را اندوه عاقبت کار خویش بگیرد، طبیب گوید که این بیمار است و این علت را مالیخولیا گویند، و علاج وی طبیخ افتیمون است و طبیعی گوید اصل این علت از طبیعت خشکی خیزد که بر دماغ مستولی شود و سبب این خشکی هوای زمستان است و تا بهار نیاید و رطوبت بر هوا غالب نشود، وی صلاح نپذیرد، و منجم گوید این سودای است که وی را پیدا آمده است و سودا از عطارد خیزد، که وی را با مریخ مشاکلتی افتد نا محمود تا آنگاه که عطارد به مقارنه سعدین یا به تثلیث ایشان نرسد، این حال به صلاح نیاید و همه راست می گویند ولکن: ذلک مبلغهم من العلم.
اما اینکه در حضرت الهیت و ربوبیت به سعادت وی حکم کردند و دو نقیب جلد و کاردان را که ایشان را عطارد و مریخ گویند، از آن فرستادند تا پیاده از پیادگان درگاه که وی را هوا گویند، کمند خشکی را بیندازد و در سر و دماغ وی افکند و روی وی از همه لذات دنیا بگرداند و به تازیانه بیم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وی را به حضرت الهیت دعوت کند، این نه در علم طب و نه در طبیعت و نه در نجوم باشد، بلکه از بحر علم نبوت بیرون آید که محیط است به همه اطراف مملکت و به همه عمال و نقبا و چاکران حضرت و شناخته است که هر که برای چه شغل اند و به چه فرمان حرکت کنند و خلق را به کجا می خوانند و از کجا باز می دارند
پس هر یکی آنچه گفت راست گفت ولکن از سر پادشاه مملکت و از سر جمله اسفهسالاران مملکت خبر نداشت و حق، سبحانه و تعالی، بدین طریق به بلا و بیماری و سودا و محنت، خلق را به حضرت خویش می خواند و می گوید، «این نه بیماری است، که آن کمند لطف ماست که اولیای خویش را بدان به حضرت خویش خوانیم، «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیا ثم الامثل فالامثل»، به چشم بیماران فرا ایشان منگرید که ایشان از مایند، مرضت فلم تعدنی در حق ایشان بدین می آید.
پس آن مثالی پیشین، منهاج پادشاهی آدمی بود و در درون تن خویش و این مثال هم منهاج مملکت وی است بیرون تن خویش و بدین وجه، این معرفت نیز هم از معرفت خویش حاصل آید، بدین سبب بود که معرفت نفس خود عنوان اول ساختیم.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل هشتم
اکنون وقت آن است که «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» بشناسی که این چهار کلمه مختصر است، جامع معرفت حضرت الهیت.
چون از تنزیه خود تنزیه وی بشناختی، سبحان الله بشناختی و چون از پادشاهی خود تفصیل پادشاهی وی بشناختی که همه اسباب وسایط مسخر وی اند، چون قلم در دست کاتب، معنی الحمدلله بشناختی که چون منعم جزوی نبود، حمد و شکر جز وی را نباشد و چون بشناختی که هیچ کس را از سر خویش فرمان نیست، لا اله الا الله بشناختی.
اکنون وقت آن است که معنی الله اکبر بشناسی و بدانی که این همه بدانسته ای و از حق تعالی هیچ چیز پنداشتی که معنی الله اکبر آن است که گویی که خدای بزرگتر است و حقیقت این آن باشد که بزرگتر از آن است که خلق وی را به قیاس خویش بتواند شناخت، نه معنیش آن است که وی از دیگری بزرگتر است که جزوی، هیچ چیز دیگر نیست تا وی از آن بزرگتر بود که همه موجودات از نور وجود اوست و نور آفتاب چیزی نباشد جز آفتاب تا بتوان گفت که آفتاب از نور خویش بزرگتر است، بلکه معنی الله اکبر آن است که وی بزرگتر از آن است که به قیاس عقل آدمی وی را بتواند شناخت معاذالله که تقدیس و تنزیه وی چون تقدیس و تنزیه آدمی بود، بلکه وی پاک است از مشابهت همه آفریده ها تا به آدمی چه رسد! و معاذ الله که پادشاهی وی چون پادشاهی آدمی باشد بر تن خویش یا صفات وی چون علم و قدرت و دیگر صفات، چون صفات آدمی بود، بلکه این همه نمودگار است تا همانا چیزی از جمال حضرت الهیت بر قدر عجز بشریت، آدمی را حاصل آید.
و مثل این نمودگار چنان است که اگر کودکی ما را پرسد که لذت ریاست و سلطنت و مملکت داشتن چگونه لذتی باشد؟ با وی گوییم همچون لذت چوگان زدن و گوی بازیدن که وی جز این لذت نداند و هر چه وی را نبود، به قیاس آن تواند شناخت که وی را باشد و معلوم است که لذت سلطنت با لذت چوگان زدن هیچ مناسبت ندارد، ولکن در جمله نام لذت و شادی بر هر دو افتد، پس در نام، از وجهی حملی برابر باشد بدین سبب نمودگار معرفت کودکان را شاید کار این نمودگار و این مثالها همچنین همی دان پس حق را کمال و حقیقت جزوی نشناسد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل نهم
شرح معرفت حق دراز است، سبحانه و تعالی و در چنین کتاب راست نیاید و این مقدار کفایت است تنبیه و تشویق را به طلب تمامی این معرفت، چندانکه در وسع آدمی باشد که تمامی سعادت بدان بود، بلکه سعادت آدمی در معرفت حق است و در بندگی و عبادت اوست و وجه آن که معرفت سعادت ابدی است، از پیش گفته آمد، اما آن که بندگی و عبادت سبب سعادت آدمی است، آن است که سرکار آدمی، چون بمیرد با حق خواهد بود، و الیه المرجع و المصیر و هر که را قرارگاه باکسی خواهد بود، سعادت وی آن بود که دوستدار وی بود و هر چند دوست تر دارد، سعادت وی بیشتر بود، از آن که لذت و راحت وی در مشاهده محبوب زیادت بود.
و دوستی حق تعالی بر دل غالب نشود الا به معرفت و بسیاری ذکر، هر کس که کسی را دوست دارد، ذکر وی بسیار کند، هر چند دوست دارتر شود و برای این بود که وحی آمد به داود (ع) که انابدک اللازم فالزم بدک، یعنی: «چاره توفیقم سر و کار تو با من است، یک ساعت از ذکر من غافل مباش.»
و ذکر بر دل غالب از آن شود که بر عبادت مواظبت کند و فراغت عبادت آنگاه یابد و آن وقت که علایق شهوات از دل گسسته شود و علایق شهوات بدان گسسته شود که از معاصی دست بدارد، پس دست به داشتن از معصیت سبب فراغت دل است و به جای آوردن طاعت سبب غالب شدن ذکر است و این هر دو سبب محبت است که تخم سعادت است و عبارت از وی فلاح است، چنان که حق تعالی گفت: «قد افلح من تزکی، و ذکر اسم ربه فصلی».
و چون همه اعمال، آن رانشاید که عبادت بود، بلکه بعضی شاید و بعضی نشاید و از همه شهوات ممکن نیست دست بداشتن و نیز روا نیست دست بداشتن، چه اگر طعام نخورد هلاک شود و اگر مباشرت نکند نسل منقطع شود، پس بعضی شهوات دست به داشتنی است و بعضی کردنی است، پس حدی باید که این از آن جدا شود و این حد از دو حال بیرون نبود، یا آدمی از عقل و هوا و اجتهاد خویش گیرد و به نظر خویش اختیار همی کند، یا از دیگری گیرد و محال بود که به اختیار و اجتهاد وی گذارند، چه هوا که بر وی غالب باشد، همیشه راه حق بر وی پوشیده می دارد و هر چه مراد وی در آن بود، به صورت صواب به وی می نماید، پس باید که زمام اختیار به دست وی نباشد، بلکه به دست دیگری باشد و هر کس آن را نشاید که بصیرترین خلق باید و آن انبیایند، صلوات الله علیهم اجمعین.
پس به ضرورت متابعت شریعت و ملازمت حدود و احکام، ضرورت راه سعادت است و معنی بندگی آن بود و هر که از حدود شریعت درگذرد، به تصرف خویش در هلاک افتد و بدین سبب گفت ایزد تعالی، «و من یتعد حدود الله فقد ظلم نفسه».
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل اول
بدان که دنیا منزلی است از منازل راه دین و راهگذاری است مسافران را به حضرت حق تعالی و بازاری است آراسته بر سر بادیه نهاده تا مسافرین از وی زاد خود برگیرند.
و دنیا و آخرت عبارت است از دو حالت: آنچه پیش از مرگ است و آن نزدیکتر است، آن را «دنیا» گویند و آنچه پس از مرگ، آن را «آخرت» گویند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که آدمی را در ابتدای آفرینش ساده آفریده اند و ناقص، ولکن شایسته آن کمال حاصل کند و صورت ملکوت را نقش دل خویش گرداند، چنان که شایسته حضرت الهیت گردد، بدان معنی که راه یابد یا یکی از نظارگیان جمال حضرت باشد و منتهی سعادت وی این است و بهشت وی این است و وی را برای این آفریده اند و نظارگی نتواند بود تا چشم وی باز نشود و آن جمال را ادراک نکند و آن به معرفت حاصل آید و معرفت جمال الهیت را کلید معرفت عجایب صنع الهی است و صنع الهی را کلید اول این حواس آدمی است و این حواس ممکن نبود الا در این کالبد مرکب از آب و خاک، پس بدین سبب به عالم آب و خاک افتاد تا این زاد برگیرد و معرفت حق تعالی حاصل کند به کلید معرفت نفس خویش و معرفت جمله آفاق که مدرک است به حواس تا این حواس با وی می باشد و جاسوسی وی می کند، گویند وی را که در دنیاست و چون حواس را وداع کند و وی بماند و آنچه صفت ذات وی است پس گویند وی به آخرت رفت پس سبب بودن آدمی در دنیا این است.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل دوم
پس وی را در دنیا به دو چیز حاجت است، یکی آن که دل را از اسباب هلاک نگاه دارد، و غذای وی حاصل کند و دیگر آن که تن را از مهلکات نگاه دارد و غذای وی حاصل کند.
و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید، نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد، ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند، پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند، از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد، از سعادت خویش باز ماند.
و حاجت تن در دنیا سه چیز است: خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست، بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود، سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا (ع) تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند، پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی، پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل سوم
بدان که چون نظر کنی اندر تفاصیل دنیا، بدانی که دنیا عبارت است از سه چیز، یکی اعیان چیزها که بر وی روی زمین آفریده اند چون نبات و معدن و حیوان که اصل زمین برای مسکن و برای منفعت زراعت می باید و معادن چون مس و برنج و آهن برای آلات را و حیوانات برای مرکب و برای خوردن را و آدمی دل و تن را بدین مشغول کرده است اما دل به دوستی و طلب وی مشغول می دارد و اما تن را به اصلاح آن و ساختن کار آن مشغول می دارد.
و از مشغول داشتن دل به دوستی آن، در دل صفتها پدید می آید که آن همه سبب هلاک بود چون حرص و بخل و حسد و عداوت و غیر آن و از مشغول داشتن تن بدان، مشغولی دل پدید می آید تا خود را فراموش کند و همه را به کار دنیا مشغول دارد.
و چنان که اصل دنیا سه چیز است: طعام و لباس و مسکن، اصل صناعت که ضرورت آدمی است نیز سه چیز است: برزگری و جولاهی و بنایی، لیکن این هر یکی را فروع اند که بعضی ساز آن همی کنند، چون حلاج و ریسنده ریسمان که ساز جولاه می کنند و بعضی آن را تمام می کنند چون درزی که کار جولاه تمام کند و این همه را به آلات حاجت افتاد از چوب و آهن و پوست و غیر آن، پس آهنگر و درودگر و خراز پیدا آمد، و چون اینهمه پیدا آمد، ایشان را به معاونت یکدیگر حاجت بود که هر کسی همه کارهای خود نمی توانست کرد، پس فراهم آمدند تا درزی کار جولاه و آهنگر می کند و آهنگر کار هر دو می کند و همچنین هر یکی کاری همی کنند، پس میان ایشان معاملتی پدید آمد که از آن خصومتها خاست که هر یکی به حق خویش رضا نمی داد و قصد یکدیگر می کردند، پس به سه نوع دیگر حاجت افتاد از صناعت سیاست و سلطنت، دیگر صناعت قضا و حکومت، دیگر فقه که بدان قانون وساطت میان خلق بدانند و این هر یکی پیشه ای است، اگر چه بیشتر آن به دست تعلق ندارد.
پس بدین وجه مشغله های دنیا بسیار شد و در هم پیوست و خلق در میان آن خویشتن را گم کردند و ندانستند که اصل و اول این همه سه چیز بیش نبود طعام و لباس و مسکن این همه برای این سه و برای تن می باید و تن برای دل می باید تا مرکب وی باشد و دل برای حق، عزوجل، می باید پس خود را و حق را فراموش کردند، مانند حاجی که خود را و کعبه را و سفر را فراموش کند و همه روزگار خویش با تعهد اشتر آورد.
پس دنیا و حقیقت دنیا این است که گفته آمد هر که در وی بر سر پای و مستوفر نباشد و چشم بر آخرت ندارد و مشغله دنیا بیش از قدر حاجت درپذیرد، وی دنیا را نشناخته باشد و سبب این جهل است که رسول (ص) گفته است دنیا جادوتر است از هاروت و ماروت، از وی حذر کنید و چون دنیا بدین جادوئی است، فریضه باشد مکر و فریفتن وی را به دانستن تمثال کار وی خلق را روشن کردن، پس اکنون وقت آن است که مثالهای وی بشنوی.