عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد
زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان
گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ
میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند
از حریر خوی نرم خویش، دیبا پوش باش
چند با شمع سخن در ظلمت آباد جهان
خودنمایی میکنی واعظ، دگر خاموش باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
زردرو چون خوشه، بهر روزی فردا مباش
همچو گندم چین پیشانی ز سر تا پا مباش
پشت غیرت خم ز بار منت دونان مکن
گو بنای تن به امداد عصا برپا مباش!
دیده از عالم بپوش و، روی دلگیری مبین
آشنایی با خدا کن، یک نفس تنها مباش
هیچ درد بی دوا، چون صحبت ناجنس نیست
تا توانی یک نفس با خویش در یک جا مباش
گر تهیدستی، چو ساغر از تو یابد بهره یی
با رگ گردن بسان شیشه صهبا مباش
تا به دلها جا کنی واعظ، چو معنی شو نهان
تا نیفتی بر زبانها، چون سخن پیدا مباش
همچو گندم چین پیشانی ز سر تا پا مباش
پشت غیرت خم ز بار منت دونان مکن
گو بنای تن به امداد عصا برپا مباش!
دیده از عالم بپوش و، روی دلگیری مبین
آشنایی با خدا کن، یک نفس تنها مباش
هیچ درد بی دوا، چون صحبت ناجنس نیست
تا توانی یک نفس با خویش در یک جا مباش
گر تهیدستی، چو ساغر از تو یابد بهره یی
با رگ گردن بسان شیشه صهبا مباش
تا به دلها جا کنی واعظ، چو معنی شو نهان
تا نیفتی بر زبانها، چون سخن پیدا مباش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش
از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها
تا هست به تن رگ، همه تن بند زبان باش
از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن
بر آینه خاطر خود آینه دان باش
از جاده منه پای برون در ره مقصود
گر زآنکه به منزل نرسی، سنگ نشان باش
راه طلب از خسته دلان، عقد گهر شد
مانی چو گره چند؟ به دنبال روان باش!
در انجمن از دست مده خلوت خود را
چون آب گهر ظاهر و در پرده نهان باش
تا امن چو واعظ شوی از تیغ زبانها
هر جا که روی، با سپر گوش گران باش
از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها
تا هست به تن رگ، همه تن بند زبان باش
از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن
بر آینه خاطر خود آینه دان باش
از جاده منه پای برون در ره مقصود
گر زآنکه به منزل نرسی، سنگ نشان باش
راه طلب از خسته دلان، عقد گهر شد
مانی چو گره چند؟ به دنبال روان باش!
در انجمن از دست مده خلوت خود را
چون آب گهر ظاهر و در پرده نهان باش
تا امن چو واعظ شوی از تیغ زبانها
هر جا که روی، با سپر گوش گران باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
چو ابر بر سرمردم تمام احسان باش
معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر
بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش
بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت
بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
دهند تا بسر دیده مردمانت جای
ز گرد کلفتشان، پاسبانی جو مژگان باش
چو کیسه چند شوی بسته گلو و شکم
چو کاسه گرسنه اشتهای یاران باش
براین اینکه بر آری فتاده یی از گل
بسر چو قطره باران بخاک غلتان باش
بری مگر گرو راست ز هم کیشان
چو تیر صاف ازین خاک توده پران باش
در آن مباد نهد آرزوی دنیا پای
نشسته بر در دل، روز و شب چو دربان باش
بجو فزونی خود، از ره کمی واعظ
تلاش صد یک خود کن، هزار چندان باش!
معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر
بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش
بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت
بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
دهند تا بسر دیده مردمانت جای
ز گرد کلفتشان، پاسبانی جو مژگان باش
چو کیسه چند شوی بسته گلو و شکم
چو کاسه گرسنه اشتهای یاران باش
براین اینکه بر آری فتاده یی از گل
بسر چو قطره باران بخاک غلتان باش
بری مگر گرو راست ز هم کیشان
چو تیر صاف ازین خاک توده پران باش
در آن مباد نهد آرزوی دنیا پای
نشسته بر در دل، روز و شب چو دربان باش
بجو فزونی خود، از ره کمی واعظ
تلاش صد یک خود کن، هزار چندان باش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
تسخیر ملک فقر کن و، پادشاه باش
از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
تا چند مرده هوس خواب غفلتی
برخیز زنده نفس صبحگاه باش
پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم
برخیز و در تهیه اسباب راه باش
هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست
ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش
تا لطف حق کشد ببرت همچو کهربا
خود بینوا و، نان ده مردم چو کاه باش
واعظ، بس است دامن تر از گنه کنون!
تر دامن از سرشک ز بیم گناه باش
از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
تا چند مرده هوس خواب غفلتی
برخیز زنده نفس صبحگاه باش
پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم
برخیز و در تهیه اسباب راه باش
هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست
ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش
تا لطف حق کشد ببرت همچو کهربا
خود بینوا و، نان ده مردم چو کاه باش
واعظ، بس است دامن تر از گنه کنون!
تر دامن از سرشک ز بیم گناه باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
با خلق همنشین و، از ایشان رمیده باش
مضمون دلنشین ز خاطره پریده باش
از خود چنان مرو، که دگر رو به پس کنی
از چشم خویش همچو سرشک چکیده باش
غافل مشو ز دشمنی خویش، یک نفس
بر فرق خود، همیشه چو تیغ کشیده باش
از تندی ستیزه دشمن متاب روی
چون خون گرم بردم خنجر دویده باش
واعظ ز بیم دشمنی اهل روزگار
از چهره زمانه چو رنگ پریده باش
مضمون دلنشین ز خاطره پریده باش
از خود چنان مرو، که دگر رو به پس کنی
از چشم خویش همچو سرشک چکیده باش
غافل مشو ز دشمنی خویش، یک نفس
بر فرق خود، همیشه چو تیغ کشیده باش
از تندی ستیزه دشمن متاب روی
چون خون گرم بردم خنجر دویده باش
واعظ ز بیم دشمنی اهل روزگار
از چهره زمانه چو رنگ پریده باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
وقت نزاع، جان و دل از بهر غارتش
ناخن به هم زند ز دو ابرو اشارتش
شاید که در لباس رسد از لبش بکام
پنهان شده است معنی از آن در عبارتش
گردیده خاطرم چو قدمگاه یاد او
غم ها از آن کنند تلاش زیارتش
دل خانه شکسته ز بار وجود تست
باشد خراب ساختن خود، عمارتش
واعظ نبود با خبر از زخم تیغ دوست
مرهم چه خوب کرد که داد این بشارتش
ناخن به هم زند ز دو ابرو اشارتش
شاید که در لباس رسد از لبش بکام
پنهان شده است معنی از آن در عبارتش
گردیده خاطرم چو قدمگاه یاد او
غم ها از آن کنند تلاش زیارتش
دل خانه شکسته ز بار وجود تست
باشد خراب ساختن خود، عمارتش
واعظ نبود با خبر از زخم تیغ دوست
مرهم چه خوب کرد که داد این بشارتش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
در زمین شوره هر دل که خواندی قابلش
این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!
نان خود در روز بازار قیامت پخته است
چون تنور آنکس که بهر دیگران سوزد دلش
خانه آبادان سائل، خانه آبادان کند
تشنه سیل است، در گاهی که نبود سائلش
چون جرس،گم کرده راهان گوش بر زنگ وی اند
بر سر راه هدی، هر کس که میلرزد دلش
خط احسانی که با دست سخا گردد رقم
از نگاه منت آلود است خط باطلش
خانه ظالم حباب سیل را ماند، که هست
از غبار کلبه ویران مظلومان گلش
سرکشند آزادگان،زین خاکدان چون سرو و، هست
واعظ از دون همتی، چون بید مجنون مائلش
این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!
نان خود در روز بازار قیامت پخته است
چون تنور آنکس که بهر دیگران سوزد دلش
خانه آبادان سائل، خانه آبادان کند
تشنه سیل است، در گاهی که نبود سائلش
چون جرس،گم کرده راهان گوش بر زنگ وی اند
بر سر راه هدی، هر کس که میلرزد دلش
خط احسانی که با دست سخا گردد رقم
از نگاه منت آلود است خط باطلش
خانه ظالم حباب سیل را ماند، که هست
از غبار کلبه ویران مظلومان گلش
سرکشند آزادگان،زین خاکدان چون سرو و، هست
واعظ از دون همتی، چون بید مجنون مائلش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
نشود عاشق از فغان خاموش
کار دریا بود همیشه خروش
سخن از عشق، پخته میگردد
آب دایم خورد ز آتش جوش
کی شوی بزم شاه را قابل؟
نشوی تا ز اشک گوهر پوش
نتوانی گریختن زین تن
بسکه تنگت کشیده در آغوش
صبح پیری دمید، و از دم مرگ
میشود شمع هستیت خاموش
چشم دل را ز خاک شاه و گدا
هست گیتی دکان سرمه فروش
کشت ای دل ترا غم دنیا
باده تلخ پند من مینوش
چه غم رزق؟ کآسمان و زمین
میکشند آب و دانه تو بدوش!
حرف دنیا چو بگذرد واعظ
نیست دری ترا چو پنبه بگوش
کار دریا بود همیشه خروش
سخن از عشق، پخته میگردد
آب دایم خورد ز آتش جوش
کی شوی بزم شاه را قابل؟
نشوی تا ز اشک گوهر پوش
نتوانی گریختن زین تن
بسکه تنگت کشیده در آغوش
صبح پیری دمید، و از دم مرگ
میشود شمع هستیت خاموش
چشم دل را ز خاک شاه و گدا
هست گیتی دکان سرمه فروش
کشت ای دل ترا غم دنیا
باده تلخ پند من مینوش
چه غم رزق؟ کآسمان و زمین
میکشند آب و دانه تو بدوش!
حرف دنیا چو بگذرد واعظ
نیست دری ترا چو پنبه بگوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش
از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خوش
تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا
دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود
می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ
نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام
نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش
ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی
دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش
پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان
می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!
آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام
بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش
دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار
خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش
از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خوش
تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا
دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود
می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ
نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام
نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش
ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی
دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش
پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان
می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!
آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام
بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش
دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار
خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش
بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید
که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش
نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز
کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش
در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل
بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش
ز خلق زشت، خلق عالمی را خون بگریاند
هر آنکو یک دو روزی آسمان خندید بر رویش
نمی تابد جهان مایی ما، اویی او را
نخست از خویش واعظ گم شو و، آنگاه میجویش
بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید
که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش
نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز
کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش
در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل
بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش
ز خلق زشت، خلق عالمی را خون بگریاند
هر آنکو یک دو روزی آسمان خندید بر رویش
نمی تابد جهان مایی ما، اویی او را
نخست از خویش واعظ گم شو و، آنگاه میجویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
ای خوشا عزلت، که گردیم از در دلها خلاص
ما ز روی مردم و، مردم ز روی ما خلاص
هست تا دل با غم عالم سرو کارش، بجاست
کشتی از رفتن نگردد هرگز از دریا خلاص
روی آسایش نمی بیند دل پر آرزو
خانه زنبور، هرگز نیست از غوغا خلاص
میرسد از پی برات خط بنقد طاقتم
تا زدست انداز زلفش، میکنم خود را خلاص
در قیامت هم مکن واعظ خلاصی آرزو
تا نسازی خویش را ز اندیشه دنیا خلاص
ما ز روی مردم و، مردم ز روی ما خلاص
هست تا دل با غم عالم سرو کارش، بجاست
کشتی از رفتن نگردد هرگز از دریا خلاص
روی آسایش نمی بیند دل پر آرزو
خانه زنبور، هرگز نیست از غوغا خلاص
میرسد از پی برات خط بنقد طاقتم
تا زدست انداز زلفش، میکنم خود را خلاص
در قیامت هم مکن واعظ خلاصی آرزو
تا نسازی خویش را ز اندیشه دنیا خلاص
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
به پنج روزه حیاتست اعتبار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان
بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط!
بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل
بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
رسید سیل علایق عنان گسسته و، هست
متاع دل نکشیدن به یک کنار غلط!
بود معارضه با ما به یک دو مصرع پوچ
چو تاختن به صف از طفل نی سوار غلط!
زباغ عمر گل بندگی بچین واعظ
نشستن است دگر دست در نگار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان
بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
طلب مکن ز جوانان کمال پیران را
که هست خواستن میوه از بهار غلط!
بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل
بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
رسید سیل علایق عنان گسسته و، هست
متاع دل نکشیدن به یک کنار غلط!
بود معارضه با ما به یک دو مصرع پوچ
چو تاختن به صف از طفل نی سوار غلط!
زباغ عمر گل بندگی بچین واعظ
نشستن است دگر دست در نگار غلط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ
طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ
از بس ترا دماغ پر از باد نخوتست
در سر نگنجدت که نشینی به پای وعظ
حق هست با تو،نشنوی ار حرف حق ز من
گوشت گرفته پنبه غفلت بجای وعظ
چشم دلت چو از پی زینت دود مدام
در گوش جان بکش گهر پر بهای وعظ
از وی مساز ای دل بیمار، روترش
تلخ است در مذاق ترا گر دوای وعظ
برچین ز خار هر سخنی دامن و بچین
گلهای فیض از چمن دلگشای وعظ
کند است در ملاحظه آخرت نظر
در چشم دل چرا نکشی توتیای وعظ؟!
کر شد ز قیل و قال جهان، گوش هوش تو
گوشی دگر بجوی دلا از برای وعظ
برده است غول طول أمل، خوش ترا از راه
راهی بحق بجوی دلا از برای وعظ
ای آب روی ریخته، آبی برو بزن
از چشمه سار آینه حق نمای وعظ
از زنگ دلخور گنهش، میدهد جلا
گر دل دهی به صیقل غفلت زدای وعظ
چند از غرور مال چنین گم شوی بخود؟!
میکن سراغ خویش، ز بانگ رسای وعظ!
در گوش دل خموشی لب بستگان خاک
نبود به جز کلام هدایت فزای وعظ
واعظ جوی سفید نشد دل ترا، همین
ریشی سفید کردی در آسیای وعظ!
طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ
از بس ترا دماغ پر از باد نخوتست
در سر نگنجدت که نشینی به پای وعظ
حق هست با تو،نشنوی ار حرف حق ز من
گوشت گرفته پنبه غفلت بجای وعظ
چشم دلت چو از پی زینت دود مدام
در گوش جان بکش گهر پر بهای وعظ
از وی مساز ای دل بیمار، روترش
تلخ است در مذاق ترا گر دوای وعظ
برچین ز خار هر سخنی دامن و بچین
گلهای فیض از چمن دلگشای وعظ
کند است در ملاحظه آخرت نظر
در چشم دل چرا نکشی توتیای وعظ؟!
کر شد ز قیل و قال جهان، گوش هوش تو
گوشی دگر بجوی دلا از برای وعظ
برده است غول طول أمل، خوش ترا از راه
راهی بحق بجوی دلا از برای وعظ
ای آب روی ریخته، آبی برو بزن
از چشمه سار آینه حق نمای وعظ
از زنگ دلخور گنهش، میدهد جلا
گر دل دهی به صیقل غفلت زدای وعظ
چند از غرور مال چنین گم شوی بخود؟!
میکن سراغ خویش، ز بانگ رسای وعظ!
در گوش دل خموشی لب بستگان خاک
نبود به جز کلام هدایت فزای وعظ
واعظ جوی سفید نشد دل ترا، همین
ریشی سفید کردی در آسیای وعظ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع