عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بدل اندیشه جانانم از شوکت نمی گنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد
از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد
از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ
دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ
دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
فضای دل خلاص از خار خار غم کجا گردد؟
ز چنگ خاربن، دامان صحرا کی رها گردد؟
طلب پیش کریمان، احتیاج سائلان باشد
چو کف از سیم وزر خالی شود، دست دعا گردد
ندارند از ته دل الفتی اهل جهان باهم
مگر در خواب مژگانی بمژگان آشنا گردد
تلاش پایه عزت، ز بیشرمی نمی آید
نهال سربلندی سبز از آب حیا گردد
دگر با هیچ کس از نیک و بد الفت نمیگیرد
اگر با شیوه بیگانگی کس آشنا گردد
غم روزی مخور بیهوده تا جان در بدن داری
که تا جاریست آب زندگی این آسیا گردد
بود دنیا و عقبی همچو پشت و روی آیینه
کدورتهای اینجانب در آنجانب صفا گردد
ز پا افتادگان را دستگیری کن کنون واعظ
که در افتادگی این دستگیریها عصا گردد
ز چنگ خاربن، دامان صحرا کی رها گردد؟
طلب پیش کریمان، احتیاج سائلان باشد
چو کف از سیم وزر خالی شود، دست دعا گردد
ندارند از ته دل الفتی اهل جهان باهم
مگر در خواب مژگانی بمژگان آشنا گردد
تلاش پایه عزت، ز بیشرمی نمی آید
نهال سربلندی سبز از آب حیا گردد
دگر با هیچ کس از نیک و بد الفت نمیگیرد
اگر با شیوه بیگانگی کس آشنا گردد
غم روزی مخور بیهوده تا جان در بدن داری
که تا جاریست آب زندگی این آسیا گردد
بود دنیا و عقبی همچو پشت و روی آیینه
کدورتهای اینجانب در آنجانب صفا گردد
ز پا افتادگان را دستگیری کن کنون واعظ
که در افتادگی این دستگیریها عصا گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت
که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد
خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد باو خاطر نشان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت
که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد
خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد باو خاطر نشان گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
کی از اسباب نیکی بدگهر فرخنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو باتیغ آب همدم میشود، برنده میگردد
چمن تا گل نمی گردد، کجا گل میدهد ای دل؟
مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی
که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد
عجب نبود حریص از مرگ این و آن کند شادی
که چون سیماب میرد، کیمیاگر زنده میگردد
عجب دانم گذارد زردرویم خجلت عصیان
که گردد سرخ رو هرکس که او شرمنده میگردد
فزاید قدرت از آمیزش روشندلان واعظ
بلی از قطره آبی گهر ارزنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو باتیغ آب همدم میشود، برنده میگردد
چمن تا گل نمی گردد، کجا گل میدهد ای دل؟
مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی
که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد
عجب نبود حریص از مرگ این و آن کند شادی
که چون سیماب میرد، کیمیاگر زنده میگردد
عجب دانم گذارد زردرویم خجلت عصیان
که گردد سرخ رو هرکس که او شرمنده میگردد
فزاید قدرت از آمیزش روشندلان واعظ
بلی از قطره آبی گهر ارزنده میگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
عیب است زبس تندی از مردم روشن دل
از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید
تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی
بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد
از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد
آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم
چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
عیب است زبس تندی از مردم روشن دل
از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید
تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی
بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد
از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد
آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم
چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون بهله بصید دلم آن مست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
در خانه آن چشم نگاهش متواریست
این خونی دل را که از آن بست برآرد
هردم که ز راهش برد آیینه بخانه
از باده دیدار، سیه مست برآرد
چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید
هر راز که در پرده دل هست برآرد
ظالم بستم دست برآورده نترسد
مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟
واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر
زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
در خانه آن چشم نگاهش متواریست
این خونی دل را که از آن بست برآرد
هردم که ز راهش برد آیینه بخانه
از باده دیدار، سیه مست برآرد
چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید
هر راز که در پرده دل هست برآرد
ظالم بستم دست برآورده نترسد
مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟
واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر
زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد
بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
چهره گلگونه دار آب ندارد
زآنکه گل آتشی گلاب ندارد
نامه پرشکوه ام نداشت جوابی
بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»
از دلم افتاده اخگرش به گریبان
بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد
نیست بجز حرف دوست بر ورق دل
دفتر آیینه فصل و باب ندارد
ساختگی در نهاد مشرب ما نیست
وسعت صحرای ما، سرآب ندارد
یک نفس است از تو تا دیار عدم راه
این قدر ای زندگی شتاب ندارد
حرف غم و شادیت ز دفتر هستی
یک سخن است، آری انتخاب ندارد
تکیه بروی حصر نیز توان زد
خانه ات ار فرش ماهتاب ندارد
راحت دست تهی، زوال نبیند
سایه این بید، آفتاب ندارد
چند مه و سال عمر خویش شماری
این دوسه روز این قدر حساب ندارد
قصه واعظ بخوان ز صفحه رنگش
حرف خموشیست این، کتاب ندارد
بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
چهره گلگونه دار آب ندارد
زآنکه گل آتشی گلاب ندارد
نامه پرشکوه ام نداشت جوابی
بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»
از دلم افتاده اخگرش به گریبان
بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد
نیست بجز حرف دوست بر ورق دل
دفتر آیینه فصل و باب ندارد
ساختگی در نهاد مشرب ما نیست
وسعت صحرای ما، سرآب ندارد
یک نفس است از تو تا دیار عدم راه
این قدر ای زندگی شتاب ندارد
حرف غم و شادیت ز دفتر هستی
یک سخن است، آری انتخاب ندارد
تکیه بروی حصر نیز توان زد
خانه ات ار فرش ماهتاب ندارد
راحت دست تهی، زوال نبیند
سایه این بید، آفتاب ندارد
چند مه و سال عمر خویش شماری
این دوسه روز این قدر حساب ندارد
قصه واعظ بخوان ز صفحه رنگش
حرف خموشیست این، کتاب ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس
بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت
طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی
ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟
شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد
مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم
که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد
از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ
شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس
بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت
طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی
ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟
شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد
مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم
که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد
از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ
شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
جهان خاک کرم خیزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
زما بخشم جهان دو رنگ میگذرد
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد