عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری
چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر
درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست
درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی
ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست
جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا
که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست
سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ
بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری
چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر
درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست
درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی
ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست
جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا
که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست
سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ
بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خاطر بلهوس او چه وفا خواهد داشت
لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش
که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر
بشکند گر دل ما را، چه صدا خواهد داشت
بامن آن آتش سوزان چو شود گرم عتاب
نگه خشم، یقین جانب ما خواهد داشت
عزم وادید خود آن قاعده دان دارد باز
خانه آینه امروز صفا خواهد داشت
دلبری نیست چو او، ور بود آیینه صفت
شیوه دلبری از دلبر ما خواهد داشت
این نزاکت که از آن دست من امشب دیدم
دستی از دور بر آتش زحنا خواهد داشت
گر تو دوری نکنی این همه واعظ از دوست
دوری خود بتو کی دوست روا خواهد داشت
لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش
که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر
بشکند گر دل ما را، چه صدا خواهد داشت
بامن آن آتش سوزان چو شود گرم عتاب
نگه خشم، یقین جانب ما خواهد داشت
عزم وادید خود آن قاعده دان دارد باز
خانه آینه امروز صفا خواهد داشت
دلبری نیست چو او، ور بود آیینه صفت
شیوه دلبری از دلبر ما خواهد داشت
این نزاکت که از آن دست من امشب دیدم
دستی از دور بر آتش زحنا خواهد داشت
گر تو دوری نکنی این همه واعظ از دوست
دوری خود بتو کی دوست روا خواهد داشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
در طریق بندگی از خویش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت
نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند
بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت
میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا
نام خود بر صفحه گیتی به آب زر نوشت
کس نیابد دوستکامی در جهان بیراستی
هیچکس این نسخه نتوانست بی مسطر نوشت
خامه بی لطفیت مرسوم ما کم قسمتان
یک قلم بر حسرت آن دست و آن خنجر نوشت
هست کوتاهی ز خواندن ورنه شرح درد من
هر قدر واعظ نویسی میتوان دیگر نوشت
نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند
بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت
میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا
نام خود بر صفحه گیتی به آب زر نوشت
کس نیابد دوستکامی در جهان بیراستی
هیچکس این نسخه نتوانست بی مسطر نوشت
خامه بی لطفیت مرسوم ما کم قسمتان
یک قلم بر حسرت آن دست و آن خنجر نوشت
هست کوتاهی ز خواندن ورنه شرح درد من
هر قدر واعظ نویسی میتوان دیگر نوشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
مفت آیین سخا را کی توان دامن گرفت؟
داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی
مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت
کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت
با خموشی میتوان داد دل از دشمن گرفت
کور سازد چشم دل را، آرزوهای دراز
میتواند رشته یی سرچشمه سوزن گرفت
فکر دنیا، مانع سالک نگردد در طلب
خانه نتواند ز رفتن سیل را دامن گرفت
بر سر دل، سخت دندانی نمی آید ز من
می تواند شوخی طفلی، مرا از من گرفت
در جوانی کام دل واعظ بگیر از بندگی
این طلب از عمر باید در سر خرمن گرفت
داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی
مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت
کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت
با خموشی میتوان داد دل از دشمن گرفت
کور سازد چشم دل را، آرزوهای دراز
میتواند رشته یی سرچشمه سوزن گرفت
فکر دنیا، مانع سالک نگردد در طلب
خانه نتواند ز رفتن سیل را دامن گرفت
بر سر دل، سخت دندانی نمی آید ز من
می تواند شوخی طفلی، مرا از من گرفت
در جوانی کام دل واعظ بگیر از بندگی
این طلب از عمر باید در سر خرمن گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دیو خویان راست، باهم روز شب دیوان پوچ
جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم
شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ
مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال
مغز ما را پوچ کردند این سبک مغزان پوچ
دوستارانی که خواهی نان خوری ز امدادشان
سخت روی و سست بنیادند، چون دندان پوچ
چشم دارد دستگیری از عصای لطف دوست
واعظ زار و نزار خسته بی جان پوچ
جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم
شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ
مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال
مغز ما را پوچ کردند این سبک مغزان پوچ
دوستارانی که خواهی نان خوری ز امدادشان
سخت روی و سست بنیادند، چون دندان پوچ
چشم دارد دستگیری از عصای لطف دوست
واعظ زار و نزار خسته بی جان پوچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا بکی؟
شعله ور کن آتش سوز دل از دامان صبح
همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه
تا بکام دل رسی از فیض بیپایان صبح
گل ز فیضش، گوهر شبنم بدامن میبرد
دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح
خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است
چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح
چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟
خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح
چشم یعقوب جهان پیر روشن میشود
بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح
از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست
چون کف موسی است نور چهره تابان صبح
هر سحر بر روز ما دل مردگان خفته بخت
اشک گلگونیست مهر از دیده گریان صبح
دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش
پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح
مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن
دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح
دیده روشن ضمیران، یک نفس بی گریه نیست
اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح
هرکه را سوزیست در دل، از جبینش روشنست
ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح
ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته یی
بشکفان خود را چو گل از فیض بی پایان صبح
ای که می نالی ز دست طالع خود روز و شب
بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح
ای که می گویی ز تخم سعی خرمنها برم
حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح
واعظ از بس فیض دارد گفت و گوی صبحدم
میتوان صد عمر کردن گفت و گو در شان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا بکی؟
شعله ور کن آتش سوز دل از دامان صبح
همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه
تا بکام دل رسی از فیض بیپایان صبح
گل ز فیضش، گوهر شبنم بدامن میبرد
دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح
خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است
چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح
چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟
خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح
چشم یعقوب جهان پیر روشن میشود
بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح
از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست
چون کف موسی است نور چهره تابان صبح
هر سحر بر روز ما دل مردگان خفته بخت
اشک گلگونیست مهر از دیده گریان صبح
دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش
پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح
مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن
دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح
دیده روشن ضمیران، یک نفس بی گریه نیست
اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح
هرکه را سوزیست در دل، از جبینش روشنست
ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح
ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته یی
بشکفان خود را چو گل از فیض بی پایان صبح
ای که می نالی ز دست طالع خود روز و شب
بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح
ای که می گویی ز تخم سعی خرمنها برم
حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح
واعظ از بس فیض دارد گفت و گوی صبحدم
میتوان صد عمر کردن گفت و گو در شان صبح
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز
چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
خورد ز کاسه سائل می نشاط کریم
بود ز ساغر گل روی نوبهاران سرخ
شرف ز الفت خردان بود بزرگان را
ز جوش لاله شود روی کوهساران سرخ
سبک روان سرخود در جهاد نفس برند
ز خون خویش بود تیغ مهر تابان سرخ
همیشه بهر سخن خون خوریم، از آن ما را
ز گریه چون قلم سرخی است، مژگان سرخ
نه لاله است بگلشن، که از می عشقت
شده است نرگس شهلا، چو چشم مستان سرخ
بیاد آن گل رو، سر زد ز دلم آهی
چو برق، موج هوا گشت در گلستان سرخ
هدف ز سینه من گر کنی بجذبه شوق
کنم ز گرمی رفتار تیر پیکان سرخ
مباد خون اسیری بگردنت افتد
مکن چه غنچه گل من، زه گریبان سرخ
همیشه پیش نظر تا بود لبش ما را
ز لخت دل چو رگ لعل، گشته مژگان سرخ
تراست غنچه دهانی مسلم از خوبان
که پشت لب شده سبز از خط و لب از پان سرخ
سخن بهانه کنند، از برای بوسه هم
عبث نگشته باین حد دو لعل جانان سرخ
بهار رفت و، ز سودای جامه گلبندی
نگشت جسم تو گل گل ز سنگ طفلان سرخ
سفید گشت براه تو، روی دیده سفید
بخون نشست زیاد تو، روی مژگان سرخ
مگر بخون منش رفته رفته رام کند
غلاف تیغ از آن کرده است جانان سرخ
شود ز خجلت وصف رخ تو واعظ را
برنگ دفتر گل، فرد فرد دیوان سرخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
سخن تا پخته نبود کی پسند خاص و عام افتد؟
نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف
عقیق از آب و رنگ خویشتن از بهر نام افتد
به عقل خویش گو خندد، بروز خویش گو گرید
به رنگ شیشه می هرکه از دنبال جام افتد
مشو سرگرم اقبال بلند خویشتن چندین
که چون خورشید تابان، هرکه خیزد صبح، شام افتد
نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف
عقیق از آب و رنگ خویشتن از بهر نام افتد
به عقل خویش گو خندد، بروز خویش گو گرید
به رنگ شیشه می هرکه از دنبال جام افتد
مشو سرگرم اقبال بلند خویشتن چندین
که چون خورشید تابان، هرکه خیزد صبح، شام افتد