عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ابوالمظفر شروان شاه
کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این
بر امید کشتن اندر پای وصلش زندهام
پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این
رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن میکشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این
دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این
از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این
درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این
کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این
شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این
عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان
بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاند
جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این
شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این
نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این
گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این
آری آری با نوای ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این
گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند
بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این
دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این
گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این
در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این
ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این
کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی
کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این
وز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این
کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک
میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این
رخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این
تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این
خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این
شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این
از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش از این
نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این
عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من
برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این
هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این
بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این
بر امید زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این
عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این
پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این
سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این
یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این
تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک
هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این
من به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیب
بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این
کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این
از پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این
دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این
از سر خجلت مرا چون آینه با آینه
خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این
باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این
بر امید کشتن اندر پای وصلش زندهام
پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این
رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن میکشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این
دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این
از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این
درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این
کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این
شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این
عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان
بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاند
جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این
شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این
نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این
گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این
آری آری با نوای ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این
گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند
بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این
دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این
گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این
در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این
ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این
کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی
کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این
وز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این
کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک
میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این
رخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این
تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این
خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این
شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این
از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش از این
نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این
عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من
برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این
هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این
بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این
بر امید زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این
عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این
پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این
سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این
یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این
تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک
هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این
من به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیب
بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این
کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این
از پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این
دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این
از سر خجلت مرا چون آینه با آینه
خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این
باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت
دلسوز ما که آتش گویاست قند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقهها شودم آه آتشین
از خامکاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقهها شودم آه آتشین
از خامکاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص)
عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح پدر خویش علی نجار
سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان او
قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او
پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او
جوشن مردان گسست ناوک مژگان او
خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش
بر نمک و تره بین دلها مهمان او
رنگ به سبزی زند چهره او را مگر
سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او
گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من
هست بهرسان که هست هستی من ز آن او
دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او
گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم
آتش من مگذرد بر شکرستان او
دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر
هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او
عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو و جان او
دی پدر من به وهم دایرهای برکشید
دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او
صانع زرین عمل، پیر صناعت علی
کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او
قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او
پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او
جوشن مردان گسست ناوک مژگان او
خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش
بر نمک و تره بین دلها مهمان او
رنگ به سبزی زند چهره او را مگر
سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او
گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من
هست بهرسان که هست هستی من ز آن او
دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او
گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم
آتش من مگذرد بر شکرستان او
دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر
هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او
عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو و جان او
دی پدر من به وهم دایرهای برکشید
دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او
صانع زرین عمل، پیر صناعت علی
کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح
آوازهٔ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - مطلع دوم
ای تیر باران غمت، خون دل ما ریخته
نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته
ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد
چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته
ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم
پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته
ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت
از غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریخته
محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو
عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته
گیرمنهای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته
زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی
چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته
در پختن سودای تو خام است ما را رای تو
ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته
روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین
ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک، روح معلا ریخته
نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته
ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد
چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته
ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم
پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته
ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت
از غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریخته
محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو
عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته
گیرمنهای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته
زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی
چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته
در پختن سودای تو خام است ما را رای تو
ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته
روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین
ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک، روح معلا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم
ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - مطلع دوم
ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده
آئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده
تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده
دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده
ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت
وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده
هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی
ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده
خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان
وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده
آئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده
تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده
دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده
ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت
وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده
هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی
ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده
خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان
وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم
ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروانشاه اخستان
پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زرهگری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سری
خواب تو مینشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبری
جز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و میکند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پیسپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بیخبر توئی
کز همه بارکشتری وز همه بیخبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زرهگری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سری
خواب تو مینشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبری
جز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و میکند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پیسپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بیخبر توئی
کز همه بارکشتری وز همه بیخبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹ - در مرثیهٔ وحید الدین شروانی
جان سگ دارم به سختی ورنه سگجان بودمی
از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی
ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین
دیده چون پالونهٔ آهن فرو پالودمی
آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا
اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی
غرقهام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه
خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی
کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا
کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی
یوسفانم بستهٔ چاه زمیناند ار نه من
چشمههای خون ز رگهای زمین بگشودمی
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته
تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی
روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی
تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی
آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی
جان ستانش را به صور آه جان بربودمی
پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی
خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی
گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت
تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی
دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی
مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی
دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی
اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی
گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی
بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی
یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی
هر شبی بر خاکش از خون دانهٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی
من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام
ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی
چون بدین زودی کفن میبافت او را دست چرخ
کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی
گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی
نینی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی
گر دلم دادی که شروان بیجمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی
جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی
آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی
گفتی ای باز سپید از دود دل چون میرهی
کاش ار باز سپیدم بیسیاهی دودمی
از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی
ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین
دیده چون پالونهٔ آهن فرو پالودمی
آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا
اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی
غرقهام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه
خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی
کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا
کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی
یوسفانم بستهٔ چاه زمیناند ار نه من
چشمههای خون ز رگهای زمین بگشودمی
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته
تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی
روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی
تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی
آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی
جان ستانش را به صور آه جان بربودمی
پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی
خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی
گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت
تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی
دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی
مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی
دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی
اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی
گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی
بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی
یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی
هر شبی بر خاکش از خون دانهٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی
من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام
ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی
چون بدین زودی کفن میبافت او را دست چرخ
کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی
گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی
نینی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی
گر دلم دادی که شروان بیجمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی
جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی
آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی
گفتی ای باز سپید از دود دل چون میرهی
کاش ار باز سپیدم بیسیاهی دودمی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸