عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با من که عاشقم سخن از ننگ و نام چیست؟
                                    
در امر خاص حجت دستور عام چیست؟
مستم ز خون دل که دو چشمم از آن پرست
گویی مخور شراب و نبینی به جام چیست؟
با دوست هر که باده به خلوت خورد مدام
داند که حور و کوثر و دارالسلام چیست؟
دلخسته غمیم و بود می دوای ما
با خستگان حدیث حلال و حرام چیست؟
در روز تیره از شب تارم نماند بیم
چون صبح نیست خود چه شناسم که شام چیست؟
با خیل مور می رسی از ره خوش ست فال
قاصد بگو کز آن لب نوشین پیام چیست؟
گفتی قفس خوش ست توان بال و پر گشودن
باری علاج خستگی بند دام چیست؟
از کاسه کرام نصیبست خاک را
تا از فلک نصیبه کأس کرام چیست؟
نیکی ز تست از تو نخواهیم مزد کار
ور خود بدیم کار توایم انتقام چیست؟
غالب اگر نه خرقه و مصحف به هم فروخت
پرسد چرا که نرخ می لعل فام چیست؟
                                                                    
                            در امر خاص حجت دستور عام چیست؟
مستم ز خون دل که دو چشمم از آن پرست
گویی مخور شراب و نبینی به جام چیست؟
با دوست هر که باده به خلوت خورد مدام
داند که حور و کوثر و دارالسلام چیست؟
دلخسته غمیم و بود می دوای ما
با خستگان حدیث حلال و حرام چیست؟
در روز تیره از شب تارم نماند بیم
چون صبح نیست خود چه شناسم که شام چیست؟
با خیل مور می رسی از ره خوش ست فال
قاصد بگو کز آن لب نوشین پیام چیست؟
گفتی قفس خوش ست توان بال و پر گشودن
باری علاج خستگی بند دام چیست؟
از کاسه کرام نصیبست خاک را
تا از فلک نصیبه کأس کرام چیست؟
نیکی ز تست از تو نخواهیم مزد کار
ور خود بدیم کار توایم انتقام چیست؟
غالب اگر نه خرقه و مصحف به هم فروخت
پرسد چرا که نرخ می لعل فام چیست؟
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نقشم گرفته دوست نمودن چه احتیاج؟
                                    
آیینه مرا به زدودن چه احتیاج؟
با پیرهن ز ناز فرو می رود به دل
بند قبای دوست گشودن چه احتیاج؟
چون می توان به رهگذر دوست خاک شد
بر خاک راه ناصیه سودن چه احتیاج؟
بنگر که شعله از نفسم بال می زند
دیگر ز من فسانه شنودن چه احتیاج؟
از خود به ذوق زمزمه ای می توان گذشت
چندین هزار پرده سرودن چه احتیاج؟
در دست دیگری ست سفید و سیاه ما
با روز و شب به عربده بودن چه احتیاج؟
تا لب گشوده ای مزه در دل دویده است
بوس لب ترا به ربودن چه احتیاج؟
بفگن در آتش و تب و تابم نظاره کن
غمنامه مرا به گشودن چه احتیاج؟
آن کن که در نگاه کسان محتشم شوی
بر خویش هم ز خویش فزودن چه احتیاج؟
خوابست وجه همت آواره بینشان
محو رخ ترا به غنودن چه احتیاج
تاب سموم فتنه گرانی ست غالبا
کشت امید را به درودن چه احتیاج؟
                                                                    
                            آیینه مرا به زدودن چه احتیاج؟
با پیرهن ز ناز فرو می رود به دل
بند قبای دوست گشودن چه احتیاج؟
چون می توان به رهگذر دوست خاک شد
بر خاک راه ناصیه سودن چه احتیاج؟
بنگر که شعله از نفسم بال می زند
دیگر ز من فسانه شنودن چه احتیاج؟
از خود به ذوق زمزمه ای می توان گذشت
چندین هزار پرده سرودن چه احتیاج؟
در دست دیگری ست سفید و سیاه ما
با روز و شب به عربده بودن چه احتیاج؟
تا لب گشوده ای مزه در دل دویده است
بوس لب ترا به ربودن چه احتیاج؟
بفگن در آتش و تب و تابم نظاره کن
غمنامه مرا به گشودن چه احتیاج؟
آن کن که در نگاه کسان محتشم شوی
بر خویش هم ز خویش فزودن چه احتیاج؟
خوابست وجه همت آواره بینشان
محو رخ ترا به غنودن چه احتیاج
تاب سموم فتنه گرانی ست غالبا
کشت امید را به درودن چه احتیاج؟
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد
                                    
هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
                                                                    
                            هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
                                    
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
                                                                    
                            نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنان که وصل یار همی آرزو کنند
                                    
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
                                                                    
                            باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
                                    
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
                                                                    
                            برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد
                                    
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
                                                                    
                            رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مپرس حال اسیری که در خم هوسش
                                    
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
                                                                    
                            به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش
                                    
ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
کای خس شعله آواز مؤذن زنهار
از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش
تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست
آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش
نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای
نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش
جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی
به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش
بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست
باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش
این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز
این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش
حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش
ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش
من که بودی کفم از مزد عبادت خالی
چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش
گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی
ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش
جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش
رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش
تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم
باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش
خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور
بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش
شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست
فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش
همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد
خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش
رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم
رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش
قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار
یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش
همه محسوس بود ایزد و عالم معقول
غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش
                                                                    
                            ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
کای خس شعله آواز مؤذن زنهار
از پی گرمی هنگامه منه دل به خروش
تکیه بر عالم و عابد نتوان کرد که هست
آن یکی بیهده گو، این دگری بیهده کوش
نیست جز حرف در آن فرقه اندرزسرای
نیست جز رنگ درین طایفه ازرق پوش
جاده بگذار و پریشان رو و در راهروی
به فریب می و معشوق مشو رهزن هوش
بوسه گر خود بود آسان مبر از شاهد مست
باده گر خود بود ارزان مخر از باده فروش
این نشید است که طاعت مکن و زهد مورز
این نهیب است که رسوا مشو و باده منوش
حاصل آنست ازین جمله نبودن که مباش
ما نه افسانه سراییم و تو افسانه نیوش
من که بودی کفم از مزد عبادت خالی
چو دلم گشت توانگر به ره آورد سروش
گفتم از رنگ به بیرنگی اگر آرم روی
ره دگر چون سپرم گفت ز خود دیده بپوش
جستم از جای ولی هوش و خرد پیشاپیش
رفتم از خویش ولی علم و عمل دوشادوش
تا به بزمی که به یک وقت در آنجا دیدم
باده پیمودن امروز و به خون خفتن دوش
خانقاه از روش زهد و ورع قلزم نور
بزمگاه از اثر بوسه و می چشمه نوش
شاهد بزم در آن بزم که خلوتگه اوست
فتنه بر خویش و بر آفاق گشوده آغوش
همچو خورشید کزو ذره درخشان گردد
خورده ساقی می و گردیده جهانی مدهوش
رنگها جسته ز بیرنگی و دیدن نه به چشم
رازها گفته خموشی و شنیدن نه به گوش
قطره ناریخته از طرف خم و رنگ هزار
یک خم رنگ و سرش بسته و پیوسته به جوش
همه محسوس بود ایزد و عالم معقول
غالب این زمزمه آواز نخواهد، خاموش
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
                                    
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
                                                                    
                            با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام
                                    
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
                                                                    
                            چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
                                    
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
                                                                    
                            از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا که قاعده آسمان بگردانیم
                                    
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
                                                                    
                            قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
                                    
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
                                                                    
                            تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده
                                    
سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده
طره جیب را ز چاک شانه التفات کش
عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده
داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن
می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده
از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش
وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده
شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟
خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده
ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟
منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده
یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف
یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده
ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست
سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده
گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست
هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده
ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی
خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده
                                                                    
                            سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده
طره جیب را ز چاک شانه التفات کش
عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده
داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن
می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده
از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش
وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده
شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟
خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده
ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟
منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده
یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف
یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده
ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست
سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده
گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست
هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده
ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی
خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از جسم به جان نقاب تا کی؟
                                    
این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
                                                                    
                            این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
                                 غالب دهلوی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                        
                                 غالب دهلوی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 غالب دهلوی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                        
                                 نجمالدین رازی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷