عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
                            
                            
                                برگ هشتم پنج زر سفید
                            
                            
                            
                        
                                 اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
                            
                            
                                برگ دوم وزیر چنگ است
                            
                            
                            
                        
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
                                    
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
                                                                    
                            از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را
                                    
از ما مجوی گریه بی های های را
آید به چشم روشنی ذره آفتاب
بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را
مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست
از قرب مژده ده نگه نارسای را
آشفتگی بر اوج فنا بال می زند
ای شعله داغ گرد و نگه دار جای را
واماندگی ست پی سپر وادی خیال
شوق تو جاده کرد رگ خواب پای را
سر منزل رسایی اندیشه خودیم
در ما گم ست جلوه پی رهنمای را
از پیچ و تاب آز ستوهند سرکشان
انگشت زینهار شمر هر لوای را
حسن بتان ز جلوه ناز تو رنگ داشت
بیخود به بوی باده کشیدیم لای را
گوید تغافل تو که رد کرده توام
از پشت چشم می نگرم پشت پای را
یارب به بال تیغ که پرواز می کند؟
ننگست دوش، فرق بلندی گرای را
گر چشم اشک ازوست وگر سینه آه ازوست
با کیست داوری دل دردآزمای را؟
مردم ز فرط ذوق و تسلی نمی شوم
یارب! کجا برم لب خنجرستای را؟
غالب بریدم از همه، خواهم که زین سپس
کنجی گزینم و بپرستم خدای را
                                                                    
                            از ما مجوی گریه بی های های را
آید به چشم روشنی ذره آفتاب
بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را
مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست
از قرب مژده ده نگه نارسای را
آشفتگی بر اوج فنا بال می زند
ای شعله داغ گرد و نگه دار جای را
واماندگی ست پی سپر وادی خیال
شوق تو جاده کرد رگ خواب پای را
سر منزل رسایی اندیشه خودیم
در ما گم ست جلوه پی رهنمای را
از پیچ و تاب آز ستوهند سرکشان
انگشت زینهار شمر هر لوای را
حسن بتان ز جلوه ناز تو رنگ داشت
بیخود به بوی باده کشیدیم لای را
گوید تغافل تو که رد کرده توام
از پشت چشم می نگرم پشت پای را
یارب به بال تیغ که پرواز می کند؟
ننگست دوش، فرق بلندی گرای را
گر چشم اشک ازوست وگر سینه آه ازوست
با کیست داوری دل دردآزمای را؟
مردم ز فرط ذوق و تسلی نمی شوم
یارب! کجا برم لب خنجرستای را؟
غالب بریدم از همه، خواهم که زین سپس
کنجی گزینم و بپرستم خدای را
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
                                    
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
                                                                    
                            گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
                                 غالب دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از فرنگ آمده در شهر فراوان شده است
                                    
جرعه را دین عوض آرید می ارزان شده است
چشم بد دور چه خوش می تپم امشب که به روز
نفس سوخته در سینه پریشان شده است
در دلش جویی و در دیر و حرم نشناسی
تا چه رو داد که در زاویه پنهان شده است؟
لب گزد بیخود و با خود شکرآبی دارد
تا چه گفته ست که از گفته پشیمان شده است؟
داغم از مور و نظربازی شوقش به شکر
کش بود پویه بدان پای که مژگان شده است
گفتم البته ز من شاد به مردن گردی
گفت دشوار که مردن به تو آسان شده است
درد روغن به چراغ و کدر می به ایاغ
تا خود از شب چه به جا مانده که مهمان شده است؟
شاهد و می ز میان رفته و شادم به سخن
کشته ام بید در این باغ که ویران شده است
شهرتم گر به مثل مائده گردد بینی
که بر آن مائده خورشید نمکدان شده است
غالب آزرده سروشی ست که از مستی قرب
هم بدان وحی که آورده غزلخوان شده است
                                                                    
                            جرعه را دین عوض آرید می ارزان شده است
چشم بد دور چه خوش می تپم امشب که به روز
نفس سوخته در سینه پریشان شده است
در دلش جویی و در دیر و حرم نشناسی
تا چه رو داد که در زاویه پنهان شده است؟
لب گزد بیخود و با خود شکرآبی دارد
تا چه گفته ست که از گفته پشیمان شده است؟
داغم از مور و نظربازی شوقش به شکر
کش بود پویه بدان پای که مژگان شده است
گفتم البته ز من شاد به مردن گردی
گفت دشوار که مردن به تو آسان شده است
درد روغن به چراغ و کدر می به ایاغ
تا خود از شب چه به جا مانده که مهمان شده است؟
شاهد و می ز میان رفته و شادم به سخن
کشته ام بید در این باغ که ویران شده است
شهرتم گر به مثل مائده گردد بینی
که بر آن مائده خورشید نمکدان شده است
غالب آزرده سروشی ست که از مستی قرب
هم بدان وحی که آورده غزلخوان شده است