عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی عبدالله الصادق سلام الله علیه
ربیع است و دل بر جمال تو شائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودی تحمل زمن، گل ز بلبل
چه لیلی ز مجنون و عذرا ز وامق
به بوی خوش گل شود مست بلبل
به بوی تو دیوانه بیچاره عاشق
نه چون خط نیکویت اندر ریاحین
نه چون سنبل مویت اندر حقائق
نه زیباست با قامتت شاخ طوبی
نه لایق بسرو قدت نخل باسق
توئی دوحۀ بوستان معارف
توئی گلبن گلستان حقائق
توئی عقل اقدم توئی روح عالم
محیط دوائر مدار مناطق
توئی نیر اعظم و نور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئی منطق حق و فرمان مطلق
الی الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدی صالح بعد صالح
دلیل الوری صادق بعد صادق
خلیف البقی جعفر بن محمد
کثیر الفواضل عظیم السوابق
دلیل حقیقت لسان شریعت
امام طریقت بکل الطرائق
به تجلیل او دشمن و دوست یکسان
به تحلیل او هر مخالف موافق
ز منصور مخذول چندان بلا دید
لقد کاد تنهدّ منه الشواهق
سر اهل ایمان سر و پای عریان
بسی رفت در محفل آن منافق
نگویم ز گفت و شنودش که بودش
کسمّ الأفاعی و حدّ البوارق
چنان تلخ شد کامش از جور اعداء
که شد سمّ قاتل بر او شهد فائق
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام موسی بن جعفر الکاظم سلام الله علیه
باز شوری ز سر می زند سر
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء الامام موسی الکاظم علیه السلام
عمری ار موسی کاظم ز جفا مسجون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مکنون بود
مظهر غیب مصون بود و حجاب ازلی
اسم اعظم ز نخست از همه کس مخزون بود
ماه کنعان بُد و شد گاه تنزل در چاه
یا که زندان شکم ماهی و او ذوالنون بود
کاظم الغیظ که با صبر و شکیبائی او
صبر ایوب چه یک قطره که با جیحون بود
پرتوی بود که تابید از این نور جمال
آن تجلی که دل موسی از او مفتون بود
پور عمران نکشید آنچه که موسی ز رشید
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پای در سلسله سر سلسلۀ عشق نهاد
لیلی حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندی ار زهر ستم ریخت بکامش چه عجب
تلخی کام وی از تلخی زهر افزون بود
از رطب سوخته موسی چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش میوۀ گوناگون بود
کس ندانست در آن حال که حالش چون گشت
غمگسار وی و غمپرور وی، بیچون بود
گر بمطموره غریبانه بجانان جان داد
دل بیگانه و خویش از غم او پر خون بود
شحنۀ شهر اگر شهره نمودش چون مهر
لیک از بار غمش فُلک فلک مشحون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مکنون بود
مظهر غیب مصون بود و حجاب ازلی
اسم اعظم ز نخست از همه کس مخزون بود
ماه کنعان بُد و شد گاه تنزل در چاه
یا که زندان شکم ماهی و او ذوالنون بود
کاظم الغیظ که با صبر و شکیبائی او
صبر ایوب چه یک قطره که با جیحون بود
پرتوی بود که تابید از این نور جمال
آن تجلی که دل موسی از او مفتون بود
پور عمران نکشید آنچه که موسی ز رشید
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پای در سلسله سر سلسلۀ عشق نهاد
لیلی حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندی ار زهر ستم ریخت بکامش چه عجب
تلخی کام وی از تلخی زهر افزون بود
از رطب سوخته موسی چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش میوۀ گوناگون بود
کس ندانست در آن حال که حالش چون گشت
غمگسار وی و غمپرور وی، بیچون بود
گر بمطموره غریبانه بجانان جان داد
دل بیگانه و خویش از غم او پر خون بود
شحنۀ شهر اگر شهره نمودش چون مهر
لیک از بار غمش فُلک فلک مشحون بود
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الامام ابی الحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام
خبر از طوس مگر آمده با پیک صبا
از غریب الغرباء
که چه گل کرده بتن پیرهن صبر قبا
از غمش آل عبا
طور سینای تجلی شده یکسان با خاک
سینۀ سینا چاک
گوئی از سوز غم و حسرت آن مهر لقا
خر موسی صعقا
یوسف مصر حقیقت چه شد از یثرب دور
شد بپا شور نشور
پیر کنعان طریقت بسیرودی ز قفا
نغمۀ وا اسفا
تا که آن قبلۀ آفاق روان شد ز حرم
خونفشان شد زمزم
سیل خوناب غمش موج زد از ام قری
تا ثریا ز ثری
چون سنا برق حقیقت به سنا باد رسید
عرش بر خود لرزید
از تجلای شکوهش دل آن کوه رسا
نعره زد رعد آسا
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم
شد پناگاه امم
ز فروغ رخم او مطلع انوار هدی
ملجأ شاه و گدا
طوس شد تا ز شرف مرکز طاوس ازل
یا که ناموس ازل
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا
جل شأناً و علا
آه از آن عهد ولایت که بنامش بستند
دل او را خستند
نشنیدم که به آن عهد کسی کرده وفا
مگر از زهر جفا
تخت شاهی بعوض تختۀ تابوتش بود
زهر غم قوتش بود
زان جنایت که ز مأمون شده با شاه رضا
سوخت دیوان قضا
آن ستم پیشه که با خسرو اقلیم الست
عهد را بست و شکست
نه ز حق بیم و نه اندیشه ای از روز جزا
نه هراسی ز سزا
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سیاه
عالمی گشت تباه
ریخت زین واقعه بال و پر سلطان هما
شاهد غیب نما
گر غریبانه در آن منزل غربت جان داد
در ره جانان داد
لیک از جلوۀ دلدار شدش کام روا
و بسی درد دوا
نوح طوفان بلا رخت از این مرحله بست
فلک ایجاد شکست
غرقۀ لجۀ غم شد دل خلق دو سرا
یک به یک نوحه سرا
تا که از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم
شمع ایوان قدم
رفت زین حادثۀ هائله بر باد فنا
رونق بزم «دنا»
میوۀ باغ نبوت چه ز انگور کشید
ز هر جانسوز چشید
ریخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا
نخلۀ شکر زا
با دل و با جگرش دانۀ انگور چه کرد
ز هر مستور چه کرد
خرمنی سوخت ز یک خوشۀ بیقدر و بها
و چها کرد چها
نه عجب گر ز غمش چشم فلک خون گرید
رود جیحون گرید
یا پر از خون شود این سینۀ سوزان قضا
از غم شاه رضا
از غریب الغرباء
که چه گل کرده بتن پیرهن صبر قبا
از غمش آل عبا
طور سینای تجلی شده یکسان با خاک
سینۀ سینا چاک
گوئی از سوز غم و حسرت آن مهر لقا
خر موسی صعقا
یوسف مصر حقیقت چه شد از یثرب دور
شد بپا شور نشور
پیر کنعان طریقت بسیرودی ز قفا
نغمۀ وا اسفا
تا که آن قبلۀ آفاق روان شد ز حرم
خونفشان شد زمزم
سیل خوناب غمش موج زد از ام قری
تا ثریا ز ثری
چون سنا برق حقیقت به سنا باد رسید
عرش بر خود لرزید
از تجلای شکوهش دل آن کوه رسا
نعره زد رعد آسا
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم
شد پناگاه امم
ز فروغ رخم او مطلع انوار هدی
ملجأ شاه و گدا
طوس شد تا ز شرف مرکز طاوس ازل
یا که ناموس ازل
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا
جل شأناً و علا
آه از آن عهد ولایت که بنامش بستند
دل او را خستند
نشنیدم که به آن عهد کسی کرده وفا
مگر از زهر جفا
تخت شاهی بعوض تختۀ تابوتش بود
زهر غم قوتش بود
زان جنایت که ز مأمون شده با شاه رضا
سوخت دیوان قضا
آن ستم پیشه که با خسرو اقلیم الست
عهد را بست و شکست
نه ز حق بیم و نه اندیشه ای از روز جزا
نه هراسی ز سزا
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سیاه
عالمی گشت تباه
ریخت زین واقعه بال و پر سلطان هما
شاهد غیب نما
گر غریبانه در آن منزل غربت جان داد
در ره جانان داد
لیک از جلوۀ دلدار شدش کام روا
و بسی درد دوا
نوح طوفان بلا رخت از این مرحله بست
فلک ایجاد شکست
غرقۀ لجۀ غم شد دل خلق دو سرا
یک به یک نوحه سرا
تا که از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم
شمع ایوان قدم
رفت زین حادثۀ هائله بر باد فنا
رونق بزم «دنا»
میوۀ باغ نبوت چه ز انگور کشید
ز هر جانسوز چشید
ریخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا
نخلۀ شکر زا
با دل و با جگرش دانۀ انگور چه کرد
ز هر مستور چه کرد
خرمنی سوخت ز یک خوشۀ بیقدر و بها
و چها کرد چها
نه عجب گر ز غمش چشم فلک خون گرید
رود جیحون گرید
یا پر از خون شود این سینۀ سوزان قضا
از غم شاه رضا
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
باز طبعم را هوای بادۀ گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام و رثائه
توسن طبعم که داشت سبق بیون الطراد
کنون چنان مانده شد که «قیل: یکبو الجواد»
[توسن طبعم که بود من الجیاد الجیاد
کنون چنان مانده شد که لا یجید الطراد]
بلبل نطقم ز بس گشته اسیر قفس
به نغمه دارد هوس نه سیر ذات العماد
آتش شوق از خمود می نکند هیچ دود
طبع روان از خمود گشته نظیر جماد
نوبت آن شد که باز بال و پری کرده باز
کنم ز کوی نیاز مرغ دلی اصطیاد
تا که بچوگان عزم گوی سعادت برم
روی ارادت برم بسوی باب المراد
روح نبی و ولی، لطف خفیّ و جلیّ
محمد بن علی هو التقی الجواد
آینۀ ذات حق، گنج کمالات حق
مصحف آیات حق ز مبتدا تا معاد
صورت و معنای حق دیدۀ بینای حق
حجت کبرای حق علی جمیع العباد
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
قائد ارباب عشق الی سبیل الرشاد
نیر تابنده اوست شمع فروزنده اوست
خدای را بنده اوست و للوری خیرهاد
هادی راه نجات در همۀ مشکلات
ذاک شفیع العصاه یوم یناد المناد
عروه دین منقصم از ستم معتصم
عاقر قوم ثمود ثانی شداد عاد
ریخت بکامش ز قهر شربت سوزنده زهر
که تلخ شد کام دهر و جلوه لایعاد
ز زهر، جانسوز تر ز تیر دلدوز تر
همدمی ام فضل طعنۀ بنت الفساد
بغربت ار در گذشت من نکنم سر گذشت
که آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود شمع صفت رخ نمود
جلوۀ او دل ربود و فاز بالاتحاد
ز خرمن حسن خویش داد باو خوشه ای
تا شودش توشه ای و إنه خیر زاد
کنون چنان مانده شد که «قیل: یکبو الجواد»
[توسن طبعم که بود من الجیاد الجیاد
کنون چنان مانده شد که لا یجید الطراد]
بلبل نطقم ز بس گشته اسیر قفس
به نغمه دارد هوس نه سیر ذات العماد
آتش شوق از خمود می نکند هیچ دود
طبع روان از خمود گشته نظیر جماد
نوبت آن شد که باز بال و پری کرده باز
کنم ز کوی نیاز مرغ دلی اصطیاد
تا که بچوگان عزم گوی سعادت برم
روی ارادت برم بسوی باب المراد
روح نبی و ولی، لطف خفیّ و جلیّ
محمد بن علی هو التقی الجواد
آینۀ ذات حق، گنج کمالات حق
مصحف آیات حق ز مبتدا تا معاد
صورت و معنای حق دیدۀ بینای حق
حجت کبرای حق علی جمیع العباد
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
قائد ارباب عشق الی سبیل الرشاد
نیر تابنده اوست شمع فروزنده اوست
خدای را بنده اوست و للوری خیرهاد
هادی راه نجات در همۀ مشکلات
ذاک شفیع العصاه یوم یناد المناد
عروه دین منقصم از ستم معتصم
عاقر قوم ثمود ثانی شداد عاد
ریخت بکامش ز قهر شربت سوزنده زهر
که تلخ شد کام دهر و جلوه لایعاد
ز زهر، جانسوز تر ز تیر دلدوز تر
همدمی ام فضل طعنۀ بنت الفساد
بغربت ار در گذشت من نکنم سر گذشت
که آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود شمع صفت رخ نمود
جلوۀ او دل ربود و فاز بالاتحاد
ز خرمن حسن خویش داد باو خوشه ای
تا شودش توشه ای و إنه خیر زاد
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی الحسن علی الهادی علیه السلام
فی مدح الامام ابی الحسن علی الهادی علیه السلام
فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادی
که هر کجا رود افتد بدام صیادی
بدانه ای دُر یکدانه می دهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصیر نقادی
چنان اسیر هوا و هوس شدم که نپرس
نه حال نغمه سرائی نه طبع وقادی
نه شمع انجمنی تا که روشنی بخشد
نه شاهدی که غم از دل برد بشیادی
دلا دل از همه بر گیر و خلوتی به پذیر
مدار از همه عالم امید امدادی
مگر ز قبلۀ حاجات و کعبۀ مقصود
ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی
محیط کون و مکان نقطۀ بصیر وجود
مدار عالم امکان مجرد و مادی
شها تو شاهد میقات لی مع اللهی
تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی
صحیفۀ ملکوتی و نسخۀ لاهوت
ولیّ عرصۀ ناسوت بهر ارشادی
نه ممکنی و نه واجب چه واحد بمثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادی
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است
بظاهر ارچه در این خاکدان اجسادی
کشیدی از متوکل شدائدی که بدهر
ندیده دیدۀ گردون ز هیچ شدادی
گهی به برکۀ درندگان گهی زندان
گهی به بزم می و ساز باغی عادی
تو شاه یکه سواران دشت توحیدی
اگر پیاده روان در رکاب الحادی
ز سوز زهر و بلاهای دهر جان تو سوخت
که بر طریقۀ آباء و رسم اجدادی
که هر کجا رود افتد بدام صیادی
بدانه ای دُر یکدانه می دهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصیر نقادی
چنان اسیر هوا و هوس شدم که نپرس
نه حال نغمه سرائی نه طبع وقادی
نه شمع انجمنی تا که روشنی بخشد
نه شاهدی که غم از دل برد بشیادی
دلا دل از همه بر گیر و خلوتی به پذیر
مدار از همه عالم امید امدادی
مگر ز قبلۀ حاجات و کعبۀ مقصود
ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی
محیط کون و مکان نقطۀ بصیر وجود
مدار عالم امکان مجرد و مادی
شها تو شاهد میقات لی مع اللهی
تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی
صحیفۀ ملکوتی و نسخۀ لاهوت
ولیّ عرصۀ ناسوت بهر ارشادی
نه ممکنی و نه واجب چه واحد بمثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادی
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است
بظاهر ارچه در این خاکدان اجسادی
کشیدی از متوکل شدائدی که بدهر
ندیده دیدۀ گردون ز هیچ شدادی
گهی به برکۀ درندگان گهی زندان
گهی به بزم می و ساز باغی عادی
تو شاه یکه سواران دشت توحیدی
اگر پیاده روان در رکاب الحادی
ز سوز زهر و بلاهای دهر جان تو سوخت
که بر طریقۀ آباء و رسم اجدادی
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی محمد الحسن العسکری علیه السلام
فی مدح الامام ابی محمد الحسن العسکری علیه السلام
باز کمندی فکند جمد مجعد
آهوی طبع مرا کرد مقید
سلسلۀ موی آن زلف مسلسل
سخت مرا بسته چون عهد مؤکد
داد شمیمی از آن موی معنبر
عظم رمیم مرا روح مجدد
پیک صبا آورد خرم و خندان
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
قوت دل و جان از آن حقۀ یاقوت
لؤلؤ و مرجان از آن دُرّ منضد
سرّ حقیقت از آن پیر طریقت
آیۀ رحمت از آن رحمت بیحد
عین معارف لسان الله ناطق
الحسن بن علی بن محمد
عسکری آن شاه اقلیم ولایت
کش همه عالم بود جند مجند
بسملۀ مصحف عالم امکان
نقطۀ بائیۀ نسخۀ سرمد
فالق صبح ازل مطلع انوار
مشرق شمس ابد فیض مؤبد
خاک گذرگاه او طبع مجسم
بندۀ درگاه او عقل مجرد
طلعت زرین مهر شمع رواقش
شرفۀ ایوان او طاق زبرجد
کس نزند جز تو ای محرم لاهوت
در حرم کبریا تکیه بمسند
سجده کند مهر و مه چون بنشیند
یوسف حسن تو بر تخت ممهد
شاخۀ طوبی کجا آن قد زیبا
نخلۀ طور است و یا روح مجسد
زد بدلت آتشی زهر که در دهر
شعلۀ او تا ابد ماند مخلد
شاهد اصلی پس از شمع جمالت
شد به پس پردۀ غیبت ممتدّ
ناظم کون و مکان چون ز میان رفت
شمل حقیقت شد اینگونه مندد
ای چه خوش آن دم که در جلوه در آید
کوکب دری از آن برج مشید
تا که بدیدار آن طلعت میمون
تا که باشراق آن طالع اسعد
سینۀ سینا شود عرصۀ گیتی
روشن و بینا شود دیدۀ ارمد
آهوی طبع مرا کرد مقید
سلسلۀ موی آن زلف مسلسل
سخت مرا بسته چون عهد مؤکد
داد شمیمی از آن موی معنبر
عظم رمیم مرا روح مجدد
پیک صبا آورد خرم و خندان
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
قوت دل و جان از آن حقۀ یاقوت
لؤلؤ و مرجان از آن دُرّ منضد
سرّ حقیقت از آن پیر طریقت
آیۀ رحمت از آن رحمت بیحد
عین معارف لسان الله ناطق
الحسن بن علی بن محمد
عسکری آن شاه اقلیم ولایت
کش همه عالم بود جند مجند
بسملۀ مصحف عالم امکان
نقطۀ بائیۀ نسخۀ سرمد
فالق صبح ازل مطلع انوار
مشرق شمس ابد فیض مؤبد
خاک گذرگاه او طبع مجسم
بندۀ درگاه او عقل مجرد
طلعت زرین مهر شمع رواقش
شرفۀ ایوان او طاق زبرجد
کس نزند جز تو ای محرم لاهوت
در حرم کبریا تکیه بمسند
سجده کند مهر و مه چون بنشیند
یوسف حسن تو بر تخت ممهد
شاخۀ طوبی کجا آن قد زیبا
نخلۀ طور است و یا روح مجسد
زد بدلت آتشی زهر که در دهر
شعلۀ او تا ابد ماند مخلد
شاهد اصلی پس از شمع جمالت
شد به پس پردۀ غیبت ممتدّ
ناظم کون و مکان چون ز میان رفت
شمل حقیقت شد اینگونه مندد
ای چه خوش آن دم که در جلوه در آید
کوکب دری از آن برج مشید
تا که بدیدار آن طلعت میمون
تا که باشراق آن طالع اسعد
سینۀ سینا شود عرصۀ گیتی
روشن و بینا شود دیدۀ ارمد
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام بقیة الله فی العالمین عجل الله فرجه
همره باد صبا نافۀ مشک ختن است
یا نسیم چمن و بوی گل و یاسمن است
دیدۀ دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گلپیرهن است
شده شام دل آشفتۀ غمگین خوشبوی
مگر از طرف یمن بوی اویس قرن است
یا مسیحا نفسی می رسد از عالم غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه ای می وزد از عالم لاهوت بلی
نه نسیم چمن است و نه ز طرف یمن است
ای صبا با خبر مقدم یار آمده ای
خیر مقدم که نسیم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نیست ترا تازه بیان
صفحۀ روی زمین به هر چه صحن چمن است
ورنه تاریست از آن طرۀ طرار ترا
از چه دلها همه در دام تو صید رسن است
عرصۀ دهر پر از نغمۀ یا بشری شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاه ذقن است
وهم پنداشت که دارد نفس باد صبا
شرح آن نقطۀ موهوم که نامش دهن است
گر ندارد خبری زان لب لعل شکرین
طوطی طبع من، از چیست که شکرشکن است
ورنه حرفیست از آن خسرو شیرین دهنان
بلبل نطق من از چیست که شیرین سخن است
گر حدیثی نبود زان دُر دندان بمیان
از چه رو ناطقه ام معدن درّ عدن است
ای نسیم سحری این شب روشن چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست این شب فیروز دل افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلی
معلن سر حفی مُظهر ما قد بطن است
مرکز دائره هستی و قطب الاقطاب
آنکه با عالم امکان مثل روح و تن است
مالک کن فیکون و ملک کون و مکان
مظهر سلطنت قاهرۀ ذی المنن است
بحر مواج ازل چشمۀ سرشار ابد
کاندر آن صبح و و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سینای تجلی که لبی همچو کلیم
«ارنی» گو سر کویش همگی را وطن است
یوسف مصر حقیقت که دو صد یوسف حسن
نتوان گفت که آندُرّ ثمین را ثمن است
منشی دفتر انشا، قلم صنع خدا
ناظم عالم امکان بنظام حسن است
آنکه در کشور ابداع ملیک است و مطاع
واندر اقلیم بقا مقتدر و مؤتمن است
کلک لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
دست قهرش شرر خرمن دهر کهن است
هم فلک را حرکت از حرکات نفسش
هم زمین را ز طمأنینۀ نفسش سکن است
دل والا گهرش مخزن أسرار اله
دیدۀ حق نگرش ناظر سرّ و علن است
حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال
رحمت واسعه و کاشف کرب و محن است
حاوی علم و یقین حامی دین و آئین
ماحی زیغ و زلل، محیی فرض و سنن
جامع الشمل پس از تفرقۀ اهل وفاق
باسط العدل پس از آنکه زمین پر فتن است
ای سلیمان زمان، پادشه عرش و مکان
خاتم ملک تو تا کی بکف اهرمن است
ای همای ملأ قدس و حمام جبروت
تا بکی روضۀ دین مسکن زاغ و زغن است
ای رخت قبلۀ توحید و درت کوی امید
تا بکی کعبۀ دلها همه بیت الوثن است
پرده از سر انا الله برانداز دمی
تا بدانند که شایستۀ این ما و من است
عرش با قصر جلال تو چه ارض است و سماء
عقل فعال و کمال تو چه طفل و لبن است
دل بدریا زده از شوق جمالت الیاس
خضر از عضر تو سر گشتۀ ربع و دمن است
کعبۀ درگه تو قبلۀ ارواح عقول
خاک پاک ره تو سجده گه مرد و زن است
ای ز روی تو عیان جنت ارباب جنان
بی تو فردوس برین بر همه بیت الحزن است
ای شه ملک قدم یک قدم از مکمن غیب
وی مسیحا ز تو همدم دم باز آمدن است
ای که در ظل لوای تو کند گردون جای
نوبت رایت اسلام بر افراشتن است
ای ز شمشیر تو از بیم، دل دهر دو نیم
گاه خون خواهی شاهنشه خونین کفن است
یا نسیم چمن و بوی گل و یاسمن است
دیدۀ دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گلپیرهن است
شده شام دل آشفتۀ غمگین خوشبوی
مگر از طرف یمن بوی اویس قرن است
یا مسیحا نفسی می رسد از عالم غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه ای می وزد از عالم لاهوت بلی
نه نسیم چمن است و نه ز طرف یمن است
ای صبا با خبر مقدم یار آمده ای
خیر مقدم که نسیم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نیست ترا تازه بیان
صفحۀ روی زمین به هر چه صحن چمن است
ورنه تاریست از آن طرۀ طرار ترا
از چه دلها همه در دام تو صید رسن است
عرصۀ دهر پر از نغمۀ یا بشری شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاه ذقن است
وهم پنداشت که دارد نفس باد صبا
شرح آن نقطۀ موهوم که نامش دهن است
گر ندارد خبری زان لب لعل شکرین
طوطی طبع من، از چیست که شکرشکن است
ورنه حرفیست از آن خسرو شیرین دهنان
بلبل نطق من از چیست که شیرین سخن است
گر حدیثی نبود زان دُر دندان بمیان
از چه رو ناطقه ام معدن درّ عدن است
ای نسیم سحری این شب روشن چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست این شب فیروز دل افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلی
معلن سر حفی مُظهر ما قد بطن است
مرکز دائره هستی و قطب الاقطاب
آنکه با عالم امکان مثل روح و تن است
مالک کن فیکون و ملک کون و مکان
مظهر سلطنت قاهرۀ ذی المنن است
بحر مواج ازل چشمۀ سرشار ابد
کاندر آن صبح و و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سینای تجلی که لبی همچو کلیم
«ارنی» گو سر کویش همگی را وطن است
یوسف مصر حقیقت که دو صد یوسف حسن
نتوان گفت که آندُرّ ثمین را ثمن است
منشی دفتر انشا، قلم صنع خدا
ناظم عالم امکان بنظام حسن است
آنکه در کشور ابداع ملیک است و مطاع
واندر اقلیم بقا مقتدر و مؤتمن است
کلک لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
دست قهرش شرر خرمن دهر کهن است
هم فلک را حرکت از حرکات نفسش
هم زمین را ز طمأنینۀ نفسش سکن است
دل والا گهرش مخزن أسرار اله
دیدۀ حق نگرش ناظر سرّ و علن است
حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال
رحمت واسعه و کاشف کرب و محن است
حاوی علم و یقین حامی دین و آئین
ماحی زیغ و زلل، محیی فرض و سنن
جامع الشمل پس از تفرقۀ اهل وفاق
باسط العدل پس از آنکه زمین پر فتن است
ای سلیمان زمان، پادشه عرش و مکان
خاتم ملک تو تا کی بکف اهرمن است
ای همای ملأ قدس و حمام جبروت
تا بکی روضۀ دین مسکن زاغ و زغن است
ای رخت قبلۀ توحید و درت کوی امید
تا بکی کعبۀ دلها همه بیت الوثن است
پرده از سر انا الله برانداز دمی
تا بدانند که شایستۀ این ما و من است
عرش با قصر جلال تو چه ارض است و سماء
عقل فعال و کمال تو چه طفل و لبن است
دل بدریا زده از شوق جمالت الیاس
خضر از عضر تو سر گشتۀ ربع و دمن است
کعبۀ درگه تو قبلۀ ارواح عقول
خاک پاک ره تو سجده گه مرد و زن است
ای ز روی تو عیان جنت ارباب جنان
بی تو فردوس برین بر همه بیت الحزن است
ای شه ملک قدم یک قدم از مکمن غیب
وی مسیحا ز تو همدم دم باز آمدن است
ای که در ظل لوای تو کند گردون جای
نوبت رایت اسلام بر افراشتن است
ای ز شمشیر تو از بیم، دل دهر دو نیم
گاه خون خواهی شاهنشه خونین کفن است
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۳ - فی مدح الحجة عجل الله تعالی فرجه
دلبرا دست امید من و دامان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما
شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو
چشم گریان من و غنچۀ خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست
که نه طالع شودم یا رنه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر
ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما
عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما
طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال
بحریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اولین مرحلۀ رفرف جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سرز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم
آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما
رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود
شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما
مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما
شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو
چشم گریان من و غنچۀ خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست
که نه طالع شودم یا رنه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر
ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما
عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما
طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال
بحریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اولین مرحلۀ رفرف جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سرز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم
آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما
رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود
شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما
مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۵ - فی الاستغاثة بالحجة عجل الله فرجه
ای حریمت کعبۀ توحید را رکن یمان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پیش کرسی جلالت عرش کمتر پایه ای
بیت معمور جمالت قبلۀ هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئی در خم چو کان تست
خرگهت را کهکشان آسمان یک ریسمان
شاهبازان فضای قدس را عنقاء قاف
یکه تازان محیط معرفت را قهرمان
شاهد زیبای بزم جمع جمع و شمع جمع
درۀ بیضای وحدت ناظم عقد جُمان
هیکل جود و فتوت را توئی انسان عین
خانۀ وحی و نبوت را چراغ دودمان
چیست با فرمان تو کلک قضا، لوح قدر
هر دو در دیوان تو خدمتگزار و ترجمان
فیض سبحانی و آن لاهوت ربانی قرین
امر گاف و نون و آن عزم همایون توامان
مادر گیتی طفیل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوی میهمان
در گلستان حقائق شاخۀ طوبی توئی
در چمن زار معارف قدّ سرو تو چمان
ای بطلعت صورتی بیرون ز مرآت خیال
وی برفعت سرّ معنائی که ناید در گمان
قاب قوسین دو ابروی تو ای رفرفسوار
عالمی را می زند بر هم به آن تیر و کمان
شاه اقلیم ولایت مالک کون و مکان
خسرو ملک هدایت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طریقت یا مدار معرفت
حامل سرّ حقیقت یا محلّ ایتمان
ای کفیل دین و آئین حافظ شرع مبین
کس ندارد جز تو میثاق الهی را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت کون و مکان
گلشن دین از تو خرم روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی روشن از دیدار تست
همتی ای روشنائی بخش چشم مردمان
بار بستند از این دنیای دون جهانهای پاک
یک جهان جانی برای یک جهانی جان بمان
ای خداوند حرم ای محرم اسرار غیب
تابکی باشد حرم در دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد بیت الصنم یا للأسف
کاسر اصنام کو؟ شاها توئی دست همان
خانه های قدس حق را پای پیلان محو کرد
خاندان نجد را ایزد کند بی خانمان
خانه هائی را که برتر بود از سبع شداد
خانه هائی را که بودی رشک جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پیشه کردن تا بکی
تیشه بی اندیشه زن بر ریشۀ این ظالمان
پادشاها در کجا بودی زمین کربلا
کان شه مظلوم بی یاور به چنگ طاغیان
گرچه در معنی جوابش را همی گفتی بجان
لیک در صورت نبودی یاور او در عیان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پیش کرسی جلالت عرش کمتر پایه ای
بیت معمور جمالت قبلۀ هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئی در خم چو کان تست
خرگهت را کهکشان آسمان یک ریسمان
شاهبازان فضای قدس را عنقاء قاف
یکه تازان محیط معرفت را قهرمان
شاهد زیبای بزم جمع جمع و شمع جمع
درۀ بیضای وحدت ناظم عقد جُمان
هیکل جود و فتوت را توئی انسان عین
خانۀ وحی و نبوت را چراغ دودمان
چیست با فرمان تو کلک قضا، لوح قدر
هر دو در دیوان تو خدمتگزار و ترجمان
فیض سبحانی و آن لاهوت ربانی قرین
امر گاف و نون و آن عزم همایون توامان
مادر گیتی طفیل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوی میهمان
در گلستان حقائق شاخۀ طوبی توئی
در چمن زار معارف قدّ سرو تو چمان
ای بطلعت صورتی بیرون ز مرآت خیال
وی برفعت سرّ معنائی که ناید در گمان
قاب قوسین دو ابروی تو ای رفرفسوار
عالمی را می زند بر هم به آن تیر و کمان
شاه اقلیم ولایت مالک کون و مکان
خسرو ملک هدایت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طریقت یا مدار معرفت
حامل سرّ حقیقت یا محلّ ایتمان
ای کفیل دین و آئین حافظ شرع مبین
کس ندارد جز تو میثاق الهی را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت کون و مکان
گلشن دین از تو خرم روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی روشن از دیدار تست
همتی ای روشنائی بخش چشم مردمان
بار بستند از این دنیای دون جهانهای پاک
یک جهان جانی برای یک جهانی جان بمان
ای خداوند حرم ای محرم اسرار غیب
تابکی باشد حرم در دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد بیت الصنم یا للأسف
کاسر اصنام کو؟ شاها توئی دست همان
خانه های قدس حق را پای پیلان محو کرد
خاندان نجد را ایزد کند بی خانمان
خانه هائی را که برتر بود از سبع شداد
خانه هائی را که بودی رشک جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پیشه کردن تا بکی
تیشه بی اندیشه زن بر ریشۀ این ظالمان
پادشاها در کجا بودی زمین کربلا
کان شه مظلوم بی یاور به چنگ طاغیان
گرچه در معنی جوابش را همی گفتی بجان
لیک در صورت نبودی یاور او در عیان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ای محور دایره ملکوت
سرگشتۀ بادیۀ ناسوت
تا چند در این قفس خاکی
ای بلبل گلزار جبروت
ای مه که فرو رفتی بمحاق
یادی بکن از افق لاهوت
در خطۀ ایمان زن قدسی
تا چند به پیروی طاغوت
کو ساغر سبز زمرد رنگ
وان بادۀ سرخ به از یاقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنکه شود جانت را قوت
زان بادۀ عشق خلاصی یافت
از حوت طبیعت، صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شوری که ندارد تاب سکوت
سرگشتۀ بادیۀ ناسوت
تا چند در این قفس خاکی
ای بلبل گلزار جبروت
ای مه که فرو رفتی بمحاق
یادی بکن از افق لاهوت
در خطۀ ایمان زن قدسی
تا چند به پیروی طاغوت
کو ساغر سبز زمرد رنگ
وان بادۀ سرخ به از یاقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنکه شود جانت را قوت
زان بادۀ عشق خلاصی یافت
از حوت طبیعت، صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شوری که ندارد تاب سکوت
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مذمت عاشقان ز پستی همت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
فدائیان ره عشق دوست مرد رهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
هله ای نیازمندان که گه نیاز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
هله ای کبوتران حرم حریم عزت
که همای عرش پیما سوی کعبه باز آمد
هله ای پیاله نوشان که ز کوی می فروشان
صنمی قدح به کف با دف و چنگ و ساز آمد
هله ای گروه مستان که بکام می پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله ای امیدواران به امید خود رسیدند
که صلای رحمت از حضرت بی نیاز آمد
هله ای عراقیان شور و نوا که کعبه اکنون
به طواف کوی دلدار من از حجاز آمد
هله ای غزل سرایان که شگفته غنچۀ گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله طالبان دیدار جمال «لن ترانی»
که ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در این راه بکوب پای همت
که به همت است هر بنده که سرفراز آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
آن ما حی جلالت و حامی دین حق
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
آن والی ولایت جان شاه اولیا
داماد مصطفای معلا علی که هست
خاک درش ز روی شرف کعبه ی علا
روح الامین امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زینت و بها
آدم خلافتست و براهیم خلت است
چون نوح متقی است هم از قول مصطفی
موسی است در مهابت و عیسی است در ورع
جمشید در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولی و دو بین کیست جز علی
مجموعه ی جمیع کمالات انبیا
گر زانکه نص نفسک نفسی شنیده
دانی که اصطفا است همان عین ارتضا
بشناس سر آیت دعوت به ابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کین مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولایتی است به تخصیص از خدا
کآنرا بیان همی کند ایزد با نما
ای آستین دولت تو منشاء مراد
وی آستان حرمت تو قبله ی دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبریای تو دیباج لافتی
گر چه یگانه ای و تو را نیست ثانی ای
ثانی تست حضرت عزت به هل اتی
نی نی چه حاجت است به تخصیص هر چه حق
گفت از برای احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ی ثنا به حقیقت ثنای سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
ای اولیا ز خرمن جود تو خوشه چین
وی اصفیا ز گنج عطای تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده ادیب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأی روشنت چه زند ماه آسمان
در پیش آفتاب چه پرتو دهد سها
یادی نکرد هیچ کس از خواجه ی خلیل
چون فضل تو گشاد سر سفره ی سخا
با این همه نعیم و چنین بخشش عظیم
آخر روا بود من بیچاره ناشتا
عمری است تا حسین جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلای من
شاها همان حدیث حسین است و کربلا
امروز دست گیر که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتی در ابتدا
روی نیاز بر در فضلت نهاده ام
ای خاک آستان تو بهتر ز کیمیا
چون در بر آستان توام بر امید باز
باری بگو که حلقه به گوش منی درا
کوه ارادتم متزلزل نمی شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
دامن همت برافشان ای دل از کبر و ریا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را به دست همت دل چاک زن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق این جهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس می جویی چرا
طلعت جانان به چشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه ی چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه ی صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه ی معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله به بطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه ی دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه ی هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا
بعد از آن بر دوش جان افکن ردای کبریا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده ای
قافله بگذشت و تو می نشنوی بانگ صلا
چون زنان صورت پرستی کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فانی را به دست همت دل چاک زن
تا بیابد شاهد جانت قبائی از بقا
رخش همت را برون ران از مضیق این جهان
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا
پای همت چون توانی یافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس می جویی چرا
طلعت جانان به چشم جان تو بینی گر کشی
خاک پای نیستی در چشم جان چون توتیا
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهی کند از گلزار دل بیخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بکش
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه کن
کاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسری ملک کسری و قباد
زان مسالک نیست خطوی خطه ی چین و خطا
فیض صد دریا و از ابر تفرد یک سرشک
برگ صد طوبی و از باغ تجرد یک کیا
از تعلق گشت قارون مبتلا زیر زمین
وز تجرد رفت عیسی جانب چارم سما
چون بلای تست هستی دم ز لای نفی زن
تا بلا یابد دل و جانت خلاصی از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز
تا بیابی از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظی که هست
بر سر خط حقایق لا چو شکل اژدها
کعبه ی صورت اگر دور است و ره ناایمن است
کعبه ی معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل الله به بطحا کعبه ای بنیاد کرد
در خراسان کرد ایزد کعبه ی دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا این کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر این کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیز
یافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه ی هر دو سرا یعنی امام هشتمین
سر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا