عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ساقی در آتشم، نظری در ایاغ کن
یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
کشتی روانه ساز که باد مراد خاست
اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
آن گوهر مراد که از دیده غایبست
شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما
بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
از جام لاله مستم و از بوی گل خراب
باور نمی کنی سخنم، گشت باغ کن
مردم در انتظار و همایی نشد شکار
ای چرخ استخوان مرا پیش زاغ کن
در بزم عیش نیست فغانی دگر قرار
می زور کرد روی بکنج فراغ کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
مرو ای همنشین بیرون نگه در آتش من کن
چراغ گلخن از داغ دل دیوانه روشن کن
برون آ سرو من امشب چراغ حسن بر کرده
فضای کوی خود بر عاشقان وادی ایمن کن
دلی دارم مثال آینه ای طوطی قدسی
بیا چون صورت خود یکزمان آنجا نشیمن کن
فگندم خار خاری در دل از نظاره هر گل
من دیوانه را بی او که گفت آهنگ گلشن کن
تو باری ایکه ره داری بگرد کعبه ی کویش
دعایی در حق کار من آلوده دامن کن
بشلام غم مبدل گشت روز کوته عمرم
فغانی گر نمی دانی نگاهی سوی روزن کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
عمریست کز سر ما میل مراد رفته
شادی و کامرانی ما را زیاد رفته
از برق نا امیدی آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادی هستی بباد رفته
در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده
وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا
اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی
غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره
که مرا دلی فَگار و جگریست پاره پاره
من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت
شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره
به خدا که در دل من رقم دویی نگنجد
تو بیا که من ز غیرت کنم از میان کناره
به جراحت دل من که نمک زدی حذر کن
که مباد ز آتش آن به گلت رسد شراره
تو بگشت باغ و گلها به کرشمه ی تو حیران
چه رود به جان مردم که برون روی سواره
نکشم سر از جفایت اگرم به تیغ پرسی
ز تو هر چه بر من آید بکشم هزار باره
چکنم اگر نسازم به جفای خار هجران
چو ز آب دیده ی من ندمد گلی چه چاره
همه برگ نا امیدی ز بهار عمر چیدم
که به کام من نگردد فلک ستیزه کاره
ز فسانه ی فغانی دل کوه رخنه گردد
نفس نیازمندان گذرد ز سنگ خاره
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
منمای سوار گردی بعنان تو روانه
نروم ز پیش راهت بجفای تازیانه
در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی
مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه
شب هجر بیتو وحشت بودم ز سایه ی خود
سزد ار چراغ روشن نکنم بکنج خانه
منم آنکه نخل عیشم ز بتان نبست صورت
نه به آه پر شراره نه به اشک دانه دانه
بمحبت تو جمعی شده گرم خون، ولیکن
من داغدار سوزم بستم درین میانه
غم هر کسی که دیدم به ترانه یی بسر شد
بجز از غم دل من که فزون شد از ترانه
من زخم خورده جایی نگذشتم ای فغانی
که چو سایه سیل خونی نشد از پیم روانه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
من کیستم شکسته دل هیچکاره یی
سر گرم جلوه یی و خراب نظاره یی
زین آتشی که عشق تو افروخت در دلم
فریاد اگر بخرمنت افتد شراره یی
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ی تدبیر تاره یی
هر پاره یی ز دل بجگر گوشه یی دهم
فارغ مگر شوم ز غم خویش پاره یی
با من رقیب ساده در افتاد بی جهت
چون آبگینه یی که در افتد بخاره یی
بی آفتاب روی تو هر شام تا سحر
داغیست تازه بر دلم از هر ستاره یی
فردا که دوست خوان کرم در میان نهد
گیرد بقدر حوصله هر کس کناره یی
بیچارگیست کار فغانی و در غمش
هر کس کند برای دل خویش چاره یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
چسان گویم که شب سر خوش کجا ایماه می رفتی
چسان غافل بگفتار رقیب از راه می رفتی
عنان کج کرده و خود را به مستی داده یکباره
ز اندوه نهان هر کسی آگاه می رفتی
غرور حسن یا یاد کسی بودی عنان گیرت
خیالی داشتی باری نه بر دلخواه می رفتی
برآمد گرد از جانم از آن جولان مستانه
چو بر میتافتی گاهی عنان و گاه می رفتی
چه سود از دیده ی گریان فغانی چو نشد آن یوسف
چرا اول بافسون کسان از راه می رفتی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای بکرشمه هر زمان گلبن باغ دیگری
من شده کوه درد و تو لاله ی راغ دیگری
سوز تو در دل حزین چون نگرم بنیکوان
بر دل خویش چون نهم بیهده داغ دیگری
یار به دیگری روان من ز پیش بسر دوان
چند توان چنین شدن ره بچراغ دیگری
من بخیال آن پری گم شده ام ز خویشتن
وای که او برغم من کرده سراغ دیگری
همچو فغانیم بود کاسه ی دیده پر ز خون
تا شده عکس ساقیم نقش ایاغ دیگری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی
که بروی خویش بستم در خرمی و شادی
ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو
که قدم بهستی خود زده در هزار وادی
چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل
چه غم از درازی ره چو تویی دلیل و هادی
نگذاشت برق عشقت اثری ز هستی ما
چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی
چو نساخت هیچکاری بمراد دل فغانی
برهت نهاده مسکین سر عجز و نامرادی
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - ای آنکه فلک طاق حریم حرمت را
ای آنکه فلک طاق حریم حرمت را
از قدر و شرف کعبه ی ارباب صفا گفت
عمری ز طواف در این خانه فغانی
جایی نشد و مقصد و مقصود ترا گفت
آخر چو ندید از تو امید نظر و لطف
قطع نظر از خاک درت کرد و دعا گفت
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
افسوس که آتشم ببیهوده فسرد
وین جام لبالبم رسیدست بدرد
کوشم که کنم دگر چراغی روشن
ترسم که چو برفروزمش باید مرد
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
هر چند که خرقه ام شراب آلودست
سیل مژه ی ترم بخون پالودست
با آنکه دلم ز خلق ناخشنودست
نومید نیم که عاقبت محمودست
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در میکده ها حکم جنونم کردند
در صومعه رفتم و برونم کردند
هم گوشه ی میخانه که توبه شکنان
مژگان سیه سرخ بخونم کردند
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۱
پیوسته مرا فلک جگر خون دارد
در سیر و سفر
گفتن نتوان که طالعم چون دارد
در خون جگر
دانی که چه حاصلم شود آخر کار
زینسان که مرا
چون دانه در آسیای گردون دارد
قسام قدر
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا
روم بدشت عدم کاین هوا نساخت مرا
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۱
ز غم می سوزم و یک لحظه آرامی نمی بینم
سر آمد عمر و این غم را سرانجامی نمی بینم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۶
زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی
شده ام خراب و رسوا بامید نیکنامی
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۳
دوست دشمن گشت و مهرم در دل همدم نماند
آنکه قدری داشتم پیش کسی آنهم نماند