عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵ - تتبع خواجه
رندان که میل باده به دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷ - مخترع
ساقی ما که به گردش می گلفام افکند
ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند
هوش رندان بشد از جام می او گویا
داروی بیهوشی آمیخته در جام افکند
آتشین می که به من داشت ولی داد به غیر
آتشم در دل بی طاقت و آرام افکند
سوخت مرغ چمنم وقت صبوح از افغان
چون نظر جانب آن سرو گلندام افکند
نیست بر آب شمر موج ز تحریک نسیم
که اجل از پی مرغان طرف دام افکند
مگر آن مغبچه مست برون رفت از دیر
کین همه تفرقه در کشور اسلام افکند
شیخ شد مست به دیر و بربت مصحف سوخت
تهمتش بر من دیوانه بدنام افکند
شاید از خوبی انجام رسد ز آغازش
هر که ز آغاز نظر جانب انجام افکند
چاره ای نیست به جز دادن دین فانی را
چونکه دل در کف آن کافر خود کام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸ - تتبع میر در طور خواجه
خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹ - تتبع میر در طور خواجه
چه عکس ساقی خورشیدوش در ساغرم افتد
شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد
چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش
عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد
درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه
ز می گلها بروی ساقی مه پیکرم افتد
مرا جان برد صد ره از برای وعده بوسی
ز مستی و جنون دیگر چو گوید باورم افتد
ز لعل آتشینش سوختم شاید که بارد خون
چو گردد ابر ازان بادی که در خاکسترم افتد
ز بام دیر از مستی مده بیمم ز افتادن
چه باک آن مست را کز بام دیر اندر حرم افتد
رسم از دشت هرمان جانب مقصود چون فانی
دران صحرا اگر خضر هدایت رهبرم افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰ - در طور شیخ
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱ - مخترع
جان بخشد ار ساقی می گلرنگ در جام افکند
لیکن کشد چون جلوه در رخسار گلفام افکند
گل در نظر خار آیدش از سرو صد عار آیدش
هر کاو نظر بر حسن آن سرو گلندام افکند
چون عاشقان را باعث آرام و صبر دل شود
صد اضطرابم در دل بی صبر و آرام افکند
هر شب من و دیر فغان تا روز آشوب و فغان
آن مغبچه این حالتم از جلوه هر شام افکند
سالم نماند دین مرا کان شوخ کفر آئین مرا
صد رخنه از مژگان خود هر دم در اسلام افکند
چشم ار شود روشن ولی سوزد دل و جان سر بسر
ساقی چو عکس آتشین رخساره در جام افکند
فانی چو از زهد ریا در دوست نتواند رسید
به باشد ار مردانه در راه فنا گام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲ - در طور میر
مه آتش پرستم آتش اندر جان غمکش زد
در آتشگاه رسوایی به خان و مانم آتش زد
عجب نبود اگر غش کرده تا محشر فتد آنکاو
ز دست ساقی مهوش دو جام صاف بیغش زد
گر از دور جنون شد روزگارم تیره نبود عیب
که این آتش به من سودای آن شوخ پریوش زد
چو مرکب تاخت آن چابک سوار شوخ در میدان
به خلق دهر آتش از شرار نعل ابرش زد
دهد آب میش تسکین و لطف خنده ساغر
اسیری را که دوران شعله در جان مشوش زد
خوش آن رندی که در دیر مغان گر ساغر گردون
ز دست مغبچه در دست او افتاد یک کش زد
خوشی آن یافت ای فانی که دوران هر می ناخوش
که دادش او به فال فرخ و اندیشه خوش زد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴ - تتبع مولانا کاهی
نقد جان در میکده آرند قوت جان برند
جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵ - تتبع خواجه
هر که در کوی خرابات ز رندان دم زد
باید اول قدم خود به سر عالم زد
نزد رندان خرابات که صد جان به جویست
نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد
ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد
وه که بر زخم دو صد نیش ازان مرهم زد
بهر بی تابی ما بود که مشاطه صنع
تاب ها در سر آن طره خم در خم زد
صرصر عشق چو بر مزرع آفاق گذشت
خرمن صبر و شکیبایی ما برهم زد
بر در میکده عشق ملک راه نیافت
حاجبش دست چو بر سینه نامحرم زد
فانیا بار خودی زان بفکندم از دوش
که بآن بار در این راه قدم نارم زد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸ - تتبع خواجه
گدای کوی خرابات تاجدارانند
خرابات جام می عشق هوشیارانند
قرارگاه دل آن طره را چسان سازم
در آن سلاسل مشکین چو بیقرارانند
به گلشن رخش از بلبلی چو من چه حساب
که بیحساب تر از من دو صد هزارانند
به حسن لاله رخان شباب بین ای چشم
که پنجروزه چو گلهای نو بهارانند
به دیر مغبچه مست من چو جلوه کند
ز خیل جان به ته پاش خاکسارانند
سمند ناز چو رانی نظاره کن هر سو
که جانفشان به سر راه دلفگارانند
برون نیایم از آنجا چو فانی از مستی
معاشران گرم از مجلس فنا رانند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹ - تتبع خواجه
دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد
شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی
کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار
گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر
کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
اجل از هجر تو میخواست که قتل آموزد
از پی کسب هنر جانب ارشاد آمد
دوش رفتم به خرابات و به جامی شد دفع
آنچه از دور زمان بر دل ناشاد آمد
فانیا قطع بیابان خودی دشوار است
مگر آنکس که به توفیق خداداد آمد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱ - تتبع خواجه
چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد
می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه
صبح رندان صبوحی در میخانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴ - تتبع مولانا کاتبی
تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند
خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵ - در طور خواجه
خوش آن رندی که از دوران دلش چون زنگ غم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷ - تتبع میر
از شهد نگویم لب آن سیمبر آلود
از شیره جانست که گلبرگ تر آلود
از خون دلم بود رخ آلوده مژگان
چون خواستم از اشک بشویم بتر آلود
از هجر لبت خون که همی رفت ز چشمم
زان زخم همی آیدم این دم جگر آلود
شب سجده کنان بوده ام اندر سر کویش
بینند سحر سربسر آن خاک زر آلود
هر جرعه که زد نوع دگر گشت مرا زانک
هر بار لب از باده بنوعی دگر آلود
زاهد به صمد سجده نکرد و به صنم کرد
در دیر به می خرقه زهدش مگر آلود
فانی طرف دشت فنا لاله ستانیست
کان دشت ز خون دل ما سربسر آلود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹ - در طور خواجه
صوفی ز میم واقف اسرار نهان کرد
من نیز چو نوشم به کنم آنچه توان کرد
جاوید سرافراز شد آنکس که سر خود
در دیر فنا خاک ره پیر مغان کرد
از خوابگه آمد بدرو گشت قیامت
دل را که ز غرب آمده خورشید گمان کرد
پیر عجب آمد می دوساله که هر پیر
کش همدم او یک دو نفس گشت جوان کرد
بر سوگ عروسان چمن ابر بهاری
چون صرصر دی دید به صد لرزه فغان کرد
گفتم به دل افغان بکنی چونش به بینی
هر چیز که گفتم نکنی دید و همان کرد
قطع ره هستی که عجب دور و دراز است
فانی نه گر از خویش برون رفت چسان کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰ - تتبع خواجه
باده صافست و خرابات صفایی دارد
روم آن سو که عجب آب و هوایی دارد
جامه سرخ ببر کرد و دلیلست به خون
زانکه از خون کسان رنگ قبایی دارد
جلوه ابرویت از می سرم افکند بزیر
گو بکن سجده که خوش قبله نمایی دارد
سگ وفادار و جفاجو به جهان سگ منشان
من سگ آن کسم ای دل که وفایی دارد
دل که از حسرت رخسار و لبت رنجور است
ز گل و قند همانا که دوایی دارد
سگ او خون دل من خورد و من غم او
زین که رنج و الم آلوده غذایی دارد
فانیا درد کشانند بلاکش گو رو
سوی میخانه طمع آنکه بلایی دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱ - تتبع خواجه
واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند